فن فیکشن جدید🖤🖤🖤
مقدمه:
"ژاکتت رو بهم قرض بده"
لیسا با نام مستعار آلیس معروف ترین نویسنده مانهوا با محتوای girl love هستش اما کسی نمیدونه توی زندگی واقعی و به دور از لپ تابش هر روز به دنبال یه بهانه میگرده تا به زندگی خودش پایان بده
ژانر:فن فیکشن،رمانس،فلاف
کاپل:جنلیسا،لیسرین
( قسمت سوم اضافه شد )
نقل قول
های گایز همونطور که از اسم این قسمت پیداست این قسمت نقل قول کارکترهاست و هرکس راجع به یه نفر دیگه داره حرف میزنه، یعنی مثلا چهیانگ راجع به لیسا گفته و بعد عکس لیسا زیر پارگرافیه که راجع به لیسا توضیح داده شده.
+
لیسا خیلی ساکت و گوشهگیره، اکثرا وقتش رو توی اتاقش میگذرونه و مشغول نوشتن مانهواشه سر هر ماه هم یکی از انتشارات دنبال نوشتههاش میاد. نمیدونم کی وقت میکنه درس بخونه و با نمرههای کامل پاس بشه. یه بار خواستم فضولی کنم و نوشتههای دفتر خاطراتش رو بخونم ولی مچم رو گرفت و دستم رو شد و فقط تونستم یه صفحه رو بخونم که توش فقط نوشته شده بود:"امروز هوا خوب بود و جیسو میخواد مرغ مهمونم کنه، پس امروز نه!"
-پارک چهیانگ
جنی گستاخترین و رو مخ ترین آدمیه که تا به حال دیدم و تحمل رفتارهاش واسم سخته. همیشه خدا لباسهای مارک دار میپوشه و از بهترین جواهرات استفاده میکنه. زیاد توی دانشگاه نمیبینمش حتی شک دارم اصلا دانشگاه بیاد. معمولا نصفه شب و مست از راه میرسه و بعضی وقتها حتی نمیتونه خودش رو به تخت خوابش برسونه و جلوی در اتاقش بیهوش میشه. واسم سواله خرج زندگیش رو از کجا میاره؟ سبک زندگیش رو دوست ندارم و به همین خاطر نمیتونم باهاش کنار بیام.
-کیم جیسو
جیسو تنها کسیه که میتونم باهاش کنار بیام، اون مهربونه و هوام رو داره، خوب درس میخونه به امید اینکه یه روز توی یه شرکت درست و حسابی کار کنه و حسابی پول دربیاره. دوستپسرش خیلی اذیتش میکنه. چرا هر چی دختر خوبه گیر پسرهای بد میافته؟ کاش یه روز به خودش بیاد و باهاش بهم بزنه، دوست ندارم ببینم قلبش میشکنه.
-لیسا مانوبان
چهیانگ خیلی سکسیه و از همه شیکپوشتره اصلا نمیفهمم چرا با همچین پسری قرار میذاره، آخه پسره خیلی مثبته و اصلا نمیتونم بفهمم اون چطور تونسته مخ چهیانگ رو بزنه. طرز حرف زدن و رفتار چهیانگ رو دوست دارم، با اعتماد به نفس و مغرورانه رفتار میکنه حدس میزنم از بچگی مثل پرنسسها باهاش رفتار شده. اون توی بوتیک لباسی که معمولا ازش خرید میکنم به صورت پاره وقت کار میکنه و از فشن خیلی چیزا میدونه، فکر کنم قراره بهترین دوستای هم باشیم.
-کیم جنی
بیداری
چهیانگ مشغول خوردن صبحانهاش بود که چشمش به لیسا افتاد که با پیژامهی رنگ و رو رفتهاش درب اتاقش رو باز کرد و بیرون اومد، یه قاشق از کاسهی صبحانهاش خورد و گفت: صبح بخیر لیسا، خواب موندی؟ اگه میخوای میتونی از شیر و غلهی من بخوری"2
لیسا با چشمهای پف کرده پشت میز ناهار خوری نشست و گفت: نه خودم دیر بلند شدم، دیشب خیلی دیر خوابیدم.
رزی با اشتیاق گفت:دیروز وقتی رسیدم خونه قبل از اینکه برم سرکار هالمونی(مادربزرگ) با یه دختر اومد بالا و گفت اون میخواد اتاق خالی اون پشت رو اجاره کنه، دختره هم اتاق رو که دید گفت براش زیاد مهم نیست که اتاق چه شکلیه و چون ترم دانشگاهش که این نزدیکیهاس شروع شده عجله داره پس قبول کردو گفت اتاق رو اجاره میکنه، قراره یه همخونه جدید داشته باشیم!
و بعد منتظر واکنش لیسا شد.2
لیسا از کاسه جلوش خورد و بیتفاوت جواب داد: راستش اونقدر هم مهم نیست، فقط دوست ندارم پر سر و صدا و فضول باشه.
چهیانگ از سردی لیسا آزرده خاطر شد و دیگه کلمهای به زبون نیاورد. لیسا بدون اینکه سرش رو از کاسهی صبحونش بالا بیاره پرسید:به نظرت چجوری بود؟ خوش اخلاق به نظر میرسید یا مغرور و خودخواه بود؟
رزی دستش رو زیر چونهاش زد و کمی فکر کرد و گفت: اون مودب بود ولی معلوم بود داره جلوی هالمونی نقش بازی میکنه، از چشماش شیطنت میبارید2
لیسا صبحانهاش رو تموم کرد و کاسهاش رو برداشت و گفت: نمیشه به آدمایی که از اینجور چشمها دارن اعتماد کرد، اونها دردسر سازن
و بعد از گذاشتن ظرفش داخل سینک زیر لب زمزمه کرد: اونها همیشه دردسر سازن!
چهیانگ بدون اینکه ازش سوالی پرسیده باشن گفت: فردا قراره بیاد و مستقر بشه، گفت امروز بعد از ظهر یه کارگر با یه سری وسایل میاد، گفت براش وسایلش رو تحویل بگیریم. من بعد از ظهر نیستم و سر کارم اگه خونه بودی درب رو برای کارگرش باز کن و اگه تونستی یکم بهش انعام بده.
لیسا مشغول قهوه درست کردن بود و ذرهای اهمیت نمیداد که وسایل هماتاقی جدیدشون جلوی درب ورودی رها بشه و گفت: من بعد از ظهر خونه نیستم، با کسی قرار دارم، خودت یه کاریش بکن.2
چهیانگ به اعتراض گفت: یعنی چی که نیستی، پس تکلیف وسایل دختر بیچاره چی میشه؟
لیسا فنجونش رو برداشت و درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت: تو قبول کردی که وسایلش رو تحویل بگیری خودت هم این مشکل رو حل کن، چه میدونم مثلا به اونی بگو!
چهیانگ به دنبال لیسا راه افتاد و با صدای بلند گفت: ولی اون با کیونگ(اسم پسر) رفته جِهجو(یک شهر توریستی) تو که خودت میدونی!
لیسا درب رو توی صورت چهیانگ بست و از پشت درب گفت: من نمیتونم قرارم رو کنسل کنم، خیلی وقته عقبش انداختم، اصلا یه کلید به هالمونی بده به اون بسپر که وسایل رو تحویل بگیره
و بعد درحالی که پالتوش رو روی تنش مرتب میکرد درب رو باز کرد و فنجون قهوهی نیمخوردهاش رو به چهیانگ داد و گفت: خسته نشدی از بس همه مشکلات رو من حل کردم؟ ناسلامتی تو بزرگتر از منی، باید ازم مراقبت کنی!
چهیانگ چشم غرهای به لیسا رفت و پرسید: چیه؟ خیلی سرحالی، قراره کی رو بعد از ظهر ببینی؟
لیسا بدون گفتن چیزی کفشهاش رو پوشید و بیرون رفت و چهیانگ و غرغرهاش رو تنها گذاشت.
لیسا کلاس اولش رو نرفته بود و این کار از اون بعید بود، اون هیچوقت حتی یک کلاس رو هم از دست نمیداد اما چون دیشب داشت تا دیر وقت روی چپتر جدید مانهواش (کمیکها کُرهای) کار میکرد، نتونسته بود بخوابه. شاید از نظر بعضی بیدار موندن و از دست دادن کلاس به خاطر یک چپتر مانهوا خیلی احمقانه باشه اما خیلیها منتظر بودن اثر جدید طراح مانهوای مورد علاقشون "آلیس" رو بخونن.2
"آلیس" با اِس اسمی بود که لیسا خودش رو در دنیا معرفی میکرد. اون با بهم ریخته کردن اسم خودش به این اسم رسیده بود، البته اگر اون اسم واقعی خودش رو روی مانهواش چاپ میکرد خیلیها باز هم معتقد بودن که این یک اسم مستعاره. لیسا بعد از بیرون اومد از کلاس طراحی دیجیتال به سمت اتاق "کلاب هنر" (art clube) دانشگاه رفت تا طرحهایی که قرار بود برای پوستر مینی کنسرت فستیوالِ آغاز ترم پاییز استفاده بشه رو تحویل بده.2
"چانمی" (اسم دختر) دانشجوی سال آخری که عهدهدار رهبری دانشجوهای سال پایینی بود طرحها رو توی کامپیوترش بررسی کرد و گفت: خوب شده، از پارسال خیلی پیشرفت کردی، همینطوری ادامه بدی یه شغل خوب توی بهترین مجلههای کُره انتظارت رو میکشه.
لیسا تعظیم کرد و گفت: خیلی ممنون.
و وسایلش رو جمع کرد تا راه بیوفته نمیخواست برای قرارش دیر کنه.
چانمی که متوجه این عجلهی لیسا نبود پرسید: من و چندتا از بچههای گروه هنر داریم میریم سوجو بزنیم میخوای باهامون بیای؟
لیسا سری تکون داد، معذرت خواست و گفت: از قبل با کسی دیگه قرار گذاشتم، من رو ببخشید.
چانمی با مهربونی جواب داد: اشکالی نداره، لازم نیست معذرت خواهی کنی اما قول بده یه روز باهام بیرون بیای و نوشیدنی بزنی!
لیسا تعظیم کرد و گفت: همین کار رو میکنم
و بعد از خداحافظی از چانمی از اتاق بیرون اومد و راه کافهای که قرار ملاقاتش قرار بود اونجا رقم بخوره رو گرفت و جلوی درب منتظر شد.
گوشیش درون جیب پالتوش لرزید و بهش نگاه کرد:
"یک پیام خوانده نشده از جووهیون(اسم دختر)"
لیسا پیام رو باز کرد و اون رو خوند:
"چاگی(jagi: به معنای عزیزم و یا همون babe/ baby در کُرهای که برای زوجین استفاده میشود) منو ببخش، مجبورم قرار امروز رو کنسل کنم، ببخشید اگه دیر خبر دادم."7
لیسا به ساعتش که ساعت سه رو نشون میداد نگاهی انداخت، آهی کشید و گوشیش رو توی جیبش گذاشت و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد. شاید واقعا سرنوشت این بود که وسایل همخونهی جدید رو اون تحویل بگیره. جایی که تا به الان داشت با دو نفر تقسیم میکرد و از فردا قرار بود با سه نفر تقسیمش کنه، اصلا میشد اسم اونجا رو خونه گذاشت؟ جایی که هزینههاش از دنیایی بدست میاومد که نمیدونست لیسایی وجود داره، آیا لیسا اصلا وجود داشت؟ یا این "آلیس" بود که حق وجود داشتن رو داشت؟ مطمئنا عدهی زیادی از نبود "آلیس" ناراحت میشدن اما لیسا چی؟ کسی دلش برای لیسا تنگ میشد؟
لیسا قبل از رسیدن به خونه مسیرش رو به سمت داروخانهی سر کوچه کج کرد تا یه سری لوازم که بهشون نیاز داشت بخره و بعد با قدمهای کوتاه و بیدغدغه که انگار فردایی نیست این مسیر کوتاه به سمت خونه رو طی کرد. درب رو باز کرد و کفشهاش رو توی جا کفشی گذاشت و تا خواست درب رو ببنده دستی درب رو فشار داد و اون رو با کوبشی باز کرد.
لیسا که ترسیده بود با صدای بلند گفت: یاه، دیوونه شدی؟ چه غلطی میکنی؟
صورت دختر کوتاه قد با کت کوتاه چرم مشکی رنگ با موهای قهوهایش پوشیده شده بود و چهرهاش قابل تشخیص نبود و اولین حدسی که لیسا از هویت اون دختر زد جیسو بود. لیسا فریاد زد: جیسواه... حالت خوبه؟
وقتی بوی گند الکل به مشام لیسا رسید گفت: اون پسره باز چی به خوردت داده؟ یاه... اونی!
دختر با پوزخندی گفت: اونی؟ این صدا خیلی آشناست
و بعد کمی تلو تلو خورد و روی کفهی چوبی هال بیهوش شد.
اون دختر جیسو نبود، اون یه روح بود که از گذشتهی لیسا بیدار شده بود و اومده بود زندگی زمان حالش رو تسخیر کنه و وحشت توی دلش بندازه. لیسا سرجاش خشکش زده بود، توان حرکت کردن نداشت، هیچ ایدهای نداشت که باید چیکار کنه. دختر رو اونجا رها میکرد و پا به فرار میذاشت و هیچوقت به اون خونه برنمیگشت؟ یا باید به اون دختر کمک میکرد؟ دختری که چندین سال بود ازش فرار کرده بود.
لیسا تصمیمش رو گرفت، خریدهاش رو روی میز ناهارخوری گذاشت و زیر شونههای دختر رو گرفت و به سمت اتاق پشتی که قرار بود صاحب جدیدی داشته باشه برد و روی تخت خالی و بدون بالش و پتو گذاشت. اول پالتوی خودش رو در آورد و به درب کمد آویزون کرد چون این همه تحرک و سنگینی دختر باعث شده بود حسابی عرق کنه و بعد سراغ کت چرم دختر که به نظر میرسید کمی روش بالا آورده رفت. یک سطل پلاستیکی از آشپزخونه آورد و کنار تخت گذاشت و دختر رو به پهلو خوابوند تا اگر دختر خواست باز هم بالا بیاره خفه نشه.3
یک سطل آب خنک و چند دستمال برداشت و سعی کرد صورت دختر رو بشوره و تمیز کنه و زیر لب درحالی که چشماش با قطرههای اشک پر شده بود گفت: جنیآه اینجا چیکار میکنی؟ چطور منو پیدا کردی؟ هان؟
ولی دختر جنی نام به خواب عمیقی فرو رفته بود و بعید بود صدای لیسا رو بشنوه.9
لیسا وسایل اطرافش رو جمع کرد و به جنی نگاهی انداخت نباید اون رو بدون پتو و بالش اون هم توی این سرمای پاییزی رها میکرد، پس به اتاقش رفت و پتو و بالش خودش رو به دست گرفت و به مهمون خفتهاش هدیه داد. جنی خودش رو محکمتر توی پتو پیچید و توی خواب به آرومی گفت: این بو من رو یاد لیسا میاندازه!
لیسا با شنیدن این حرف اشکاش که جاری شده بودن رو پاک کرد و دستاش رو مشت کرد و با اینکه میدونست جنی قادر نیست صداش رو بشنوه گفت: من ازت متنفرم این رو یادت نره، کیم!16
و بعد خریدش رو از روی میز برداشت و به سمت اتاقش رفت و خودش رو روی تخت پرت کرد و توی خوشخواب بدون پتو و بالشش جیغ کشید تا صدای جیغش رو خنثی کنه و بعد اشکاش که از قبل روی گونههاش جاری شده بود و رده خیسی به جا گذاشته بود رو پاک کرد و ژورنالش رو بدست گرفت.
دوزر تا دور اتاق رو طی کرد و خودخوری کرد و مدام از خودش پرسید که باید چیکار کنه؟ روی میزش نشست و از کیسهی خریدش تیغی رو که خریده بود از بسته بندیش بیرون آورد و با چسب توی آخرین صفحهی استفاده شدهاش چسبوند و زیرش نوشت:
"جنی اینجاست، منم باورم نمیشه ولی اون اینجاست! جنی اینجاست و میدونه که وجود دارم پس امروز نه!"
چهیانگ کفشش رو درآورد و دمپایی روفرشیش رو پاش کرد نگاهی به جعبههایی که توی راهروی ورودی چیده شده بودن انداخت و بعد کمرش رو به عقب کشید تا از کشش عضلاتش کمی لذت ببره و خستگیش در بره با نفس عمیقی که بعد از جا اومدن حالش کشید متوجه بوی بدی که توی هال پیچیده بود شد. اخمی کرد و وارد هال شد لیسا رو دید که با صورتی رنگ پریده و لبهایی کبود زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده و روی کاناپه نشسته.
چهیانگ با نگرانی به سمتش اومد و پرسید: حالت خوبه؟
لیسا سری تکون داد و گفت: فقط یکم خستهام.
چهیانگ با کنکاوی گفت: این بوی استفراغ و الکل چیه که توی اتاق پیچیده؟ کسی اینجا بوده؟
لیسا بلند شد و مچ دست همخونهاش رو گرفت و به سمت اتاق پشتی رفت و درب رو باز کرد. بوی بد با ورود به اتاق پشتی باعث شد چهیانگ عُقی بزنه و دماغش رو بگیره و بپرسه: این دیگه کیه؟
لیسا اشارهای به دختری که عمیقا به خواب فرو رفته کرد و پرسید: این همون دختریه که برای اجاره اتاق اومده بود؟
چهیانگ کمی در چهرهی دختر دقیق شد و اون رو شناسایی کرد و جواب داد: آره... آره خودشه! اسمش چی بود؟ کَسی؟ جِسی؟
لیسا چهیانگ رو از حدسهای اشتباه نجات داد و گفت: جنی... اسم اون جنیه.
چهیانگ از اتاق بیرون اومد و گفت: شما همدیگه رو میشناسید؟
لیسا عرق روی پیشونیشرو پاک کرد و گفت: توی یه دبیرستان درس میخوندیم.
چهیانگ سری تکون داد و گفت: که اینطور... حالا بگرد یه خوشبو کننده هوا، عطر یا ادکلنی پیدا کن هال رو بوی گند الکل و استفراغ برداشته، جیسو اونی زنگ زد و گفت توی راهه. اگه این وضعیت رو ببینه مطمئنا عصبانی میشه.
صدای باز و بسته شدن درب به گوش رسید و باعث شد چهیانگ سرجاش خشکش بزنه و جیسو گفت: چه وضعیتی رو ببینم عصبانی میشم؟
و بعد چند بار محکم هوا رو استشمام کرد و با عصبانیت پرسید: این بوی گند از کدوم گوری میاد؟ یاه؟ این جعبهها چیه؟
لیسا و چهیانگ به آرومی هر چه که اتفاق افتاده بود رو برای جیسو تعریف کردن و اون با حوصله به حرفهاشون گوش داد و سری تکون داد. بعد به اتاق پشتی رفت تا با همخونهی جدید ملاقاتی داشته باشه، همونطور که خواب بود بهش نگاهی انداخت و گفت: اون دختر خوبی به نظر نمیاد. کی اینقدر تا خرخره میخوره؟
چهیانگ از دختر بی دفاع حمایت کرد و جواب داد: ما که نمیدونیم چه اتفاقی براش افتاده! شاید مثلا با دوست پسرش بهم زده و رفته یکم الکل خورده!
لیسا با شنیدن حرف چهیانگ دستش رو محکم مشت کرد تا ناخنهاش به کف دستش فرو بره و درحالی که از اتاق بیرون میاومد گفت: من دیگه میرم بخوابم2
جیسو متوجه حال بد لیسا شد و متوقفش کرد، دستی روی پیشونی لیسا گذاشت و گفت: یکم تب داری بذار ببینم توی داروها قرص تب بُر داریم.
لیسا خودش رو از جیسو جدا کرد و گفت: نیازی نیست از خستگیه، یکم استراحت کنم حالم خوب میشه. فقط یه بالش یا پتوی اضافه دارید تا من امشب ازشون استفاده کنم؟
چهیانگ سری تکون داد و به طرف اتاقش رفت و با یه پتو نازک و بالش برگشت. لیسا تشکر کرد و شب بخیر گفت و به سمت اتاقش رفت.
چهیانگ رو به جیسو کرد و گفت: امروز صبح حالش خیلی خوب بود حتی باهام شوخی هم کرد، به نظرت چی شده؟
جیسو به سمت چمدون و کوله پشتیش که جلوی در ورودی کنار جعبهها رهاشون کرده بود رفت و گفت: کسی چه میدونه، اون خیلی عجیبه.
لیسا روی تختش دراز کشید و به سقف خیره مونده بود، قلبش نامنظم میتپید و عرق سردی که روی پیشونیش جمع شده بود آزارش میداد. پلکهاش کم کم داشت سنگین تر میشد و اون داشت به خوابی عمیق فرو میرفت. اون خواب به طوری عمیق بود که انگار توی زمان سفر کرده بود و داشت دوباره نوجوونیش رو خواب میدید.
لیسا برگههاش رو توی آغوشش محکم گرفته بود و عقب عقب میرفت، نمیخواست بذاره دست سه دختره زورگویی که گوشهی حیاط مدرسه تنها گیرش آورده بودن و احاطهاش کرده بودن بهشون برسه و با لحنی پر از خواهش گفت: جنی من اشتباهی نکردم!
اما جنی با اون چشمای پر از شیطنتش زورش به لیسا رسید و برگه رو از آغوشش بیرون کشید و یه قسمت خیلی کوچیک از برگه رو پاره شد. دختر به برگهها نگاهی انداخت و با پوزخند طعنهآمیزی گفت: تو به اینا میگی نقاشی؟ دختر خالهی دو سالهی من بهتر از این نقاشی میکشه!7
دو دختر همراهش با صدای بلند خندیدن و صدای خندههاشون روی دیوارهی قلب لیسا خراش انداخت و یکی از دخترها گفت: تازه توی بیو کاکائوتاکش (اپی مثل واتساپ که بین کرهایها بسیار محبوبه) زده آرتیست، تو آرتیست نیستی لیسا! تو هیچی نیستی!2
دختر دیگه دستان مچاله شدهی لیسا توی سینهاش رو گرفت و محکم کشید تا لیسا به زمین بیوفته و گفت: حتی نگاه کردن بهت هم حال بهمزنه! دخترهی بیمصرف!
لیسا کف دستانش رو جلوی صورتش گرفت تا شدت ضربه باعث آسیب بیشترش نشه و این باعث شد کف دستان لطیفش زخم بشه و چند سنگ ریزه زیرش فرو بره، لیسا با اعتراض اسم جنی رو صدا زد و چیز دیگهای نگفت و وقتی دید جنی نسبت بهش بی اعتناست دوباره شانسش رو امتحان کرد و بلندتر گفت: جنی اونی!
جنی که به ناخنهاش خیره شده بود رو به دو دختر دیگه کرد و گفت: برای امروز بسشه! دفعهی دیگه سر راهم سبز بشی دیگه جلوشون رو نمیگیرم هرچقدر بخوان کتکت میزنن فهمیدی؟
و بعد برگهها رو توی صورت لیسا پرت کرد و راهش رو کشید و رفت.
حال لیسا تا زنگ آخر گرفته بود و دلش نمیخواست توی مدرسه بمونه اما چارهای جز صبر کردن برای زنگ آخر نداشت. وقتی زنگ آخر خورد لیسا وسایلش رو جمع کرد و بدون معطلی از مدرسه بیرون زد و سوار اتوبوس شد. نگاهی به کف دستانش انداخت، چندتا از سنگ ریزهها هنوز زیر پوستش بودن و نتونسته بود اونها رو دربیاره و تلاشش برای بیرون آوردنشون باعث شده بود اطراف سنگریزهها زخم و خون مرده بشه.
لیسا درب رو باز کرد و به مادرش سلام داد و به سمت اتاقش روانه شد و فقط تونست بشنوه: امروز دوست دختر برادرت برای عصرونه میاد بیا باهامون عصرونه بخور!
لیسا آهی کشید و درب رو پشت سرش بست. روی تختش دراز کشید دستاش رو با گزگزی که میکرد زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد.
صدای تق تق به گوش رسید و لیسا روی تختش نشست و گفت: بیا تو!
دختر داخل شد و رو به روی لیسا ایستاد. لیسا به کف دستاش خیره شد و پرسید: امروز زیاده روی نکردی؟ جنی؟
جنی درب رو پشت سرش قفل کرد، چند قدم جلوتر اومد و دستای لیسا رو بررسی کرد و بعد یکی از سنجاقهای سرش رو درآورد، روی زانو رو به روی لیسا نشست و با سوراخ کردن سطحی ترین پوست کف دست لیسا مشغول درآوردن سنگ ریزهها شد و وقتی آخرین سنگ ریزه رو بیرون آورد رو به لیسا گفت: متاسفم باشه؟
لیسا روش رو برگردوند تا به چشمان جنی نگاه نکنه و جنی همونطور که رو به روی لیسا نشسته بود سرش رو روی پاهای لیسا گذاشت و گفت: متاسفم که باهات اونطور رفتار میکنم اگه دنیا باهامون مهربونتر بود، جور دیگهای رفتار میکردم.
لیسا که دوباره به سقف خیره شده بود پرسید: چطور رفتار میکردی؟
جنی کروات یونیفرم لیسا رو به سمت خودش کشید و بوسهی آرومی روی لبهای لیسا گذاشت و گفت: اینطوری، هر جا هر زمان!
لیسا به سختی آب دهان خودش رو قورت داد و به آرومی گفت: بهتره که بری، الاناس که دین (Dean) از راه برسه و سراغت رو بگیره. مطمئنا نمیخواد دوستدخترش رو توی یه اتاق با خواهرش اون هم با در بسته و قفل ببینه.
جنی چند ثانیه با حسرت به لیسا خیره شد، بلند شد و گفت: متاسفم باشه؟
لیسا سری تکون داد ولی باز هم چیزی نگفت. جنی صورت لیسا رو با دستای کوچیکش قاب کرد و این بار لیسا رو طولانیتر و عمیقتر بوسید و بعد از اتاق بیرون رفت. لیسا دوباره روی تخت دراز کشید و این بار دستانش رو به سمت لبهاش برد. هنوز سنگینی لبان جنی روی لبهاش مونده بود، انگار بوسهی اون طعم خوشبختی میداد، طعم داستانهایی با پایانهای خوش و دو زوج عاشق که بهم میرسن. اون عاشق اون لبها و اون طعم بود.7
سردی و خیسی روی پیشونیش باعث شد چشمهاش رو آروم باز کنه هنوز همه جا تار به نظر میرسید، نور خورشید مستقیما از پنجره به چشمش میخورد و دیدهاش رو تار کرده بود. دستی روی پیشونی لیسا کشیده شد موهاش رو نوازش کرد و از پیشونیش کنار زد و دوباره دستمال سرد و خیسی روی پیشونیش قرار گرفت، صاحب دستها با صدایی پر از مهربونی گفت: نگرانم کردی دختر، داشتی توی تب میسوختی!
لیسا چشمهاش رو روی هم فشار داد تا تار بودن دیدش از بین بره، با دیدن صاحب صدا گفت: ببخشید که بهت زحمت دادم.
زن لبخندی زد و گفت: بهم زحمت ندادی اما وقتی چهاربار بهت زنگ زدم و جوابم رو ندادی نگرانت شدم.
لیسا نگاهش رو از زن گرفت و پرسید: اونی؟ اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید الان سر کار باشی؟
زن دوباره دستی به سر لیسا کشید و با لبخندی دلنشین گفت: گفتم که نگرانت شدم. برای همین اومدم بهت سر بزنم. همخونهات درب رو به روم باز کرد. همون دختر خوشگله.
لیسا دست زن رو توی دستش گرفت و گفت:سرت احتمالا خیلی شلوغ بوده متاسفم...
زن بوسهای به پیشونی لیسا زد و گفت: اگه اسمم رو صدا بزنی میتونم ببخشمت. میدونی چقدر خوشم میاد وقتی اسمم رو صدا میزنی؟
لیسا این بار با دو دست، دستان زن رو گرفت و با صدای آروم گفت: جووهیونشی!
جووهیون دستان لیسا رو توی دستاش گرفت و گفت: بدون پسوند.
لیسا تکرار کرد: جووهیون.
جووهیون لبخند دیگهای زد و کمک کرد تا لیسا بشینه، دستش رو به سمت داروهایی که توی یکی از کیسهها بود دراز کرد، شربتی رو توی قاشقی ریخت و اون رو به لیسا خوروند و گفت: برات فرنی و یکم مرغ آب پز آماده کردم وقتی رفتم گرمشون کن و بخور. از خونه هم بیرون نرو یکم استراحت کن تا حالت کاملا خوب بشه. دیگه باید برم.
لیسا سری تکون داد و به انگشتاش که به هم گرهاشون زده بود خیره شد. جووهیون پالتوش رو به تن کرد و شالگردنش رو دور سرش پیچید و طبق عادت دنبال آینه گشت اما یادش اومد توی اتاق لیسا خبری از آینه نیست. لیسا متوجه سردرگمی جووهیون شد و زیرلب گفت: تو خوشگلی!
جووهیون که از این تعریف ناگهانی جا خورده بود گفت: ممنونم تو هم خوشگلی!
صورت لیسا کمی داغ شد و این گرما به خاطر تب نبود. جووهیون خیز برداشت و بوسهای ناگهانی به لب لیسا زد و گفت: کیوو(کیوت)
لیسا لبهاش رو پوشوند و با صدای بلند گفت: اونی من مریضم!
جووهیون درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: نه کیوتی!
و با خنده بیرون رفت.
لیسا چرتی زد و بعد از چند ساعت بلند شد و درب اتاقش رو باز کرد، جیسو مشغول تماشای تلوزیون بود و پرسید: بهتری؟
لیسا کوتاه جواب داد: بهترم.
جیسو سری تکون داد و گفت: دوست دبیرستانت بیدار شد، وسایلش رو جا به جا کرد و دوباره بیرون رفت.
لیسا به سمت آشپزخونه رفت و ظرف فرنی رو از یخچال بیرون آورد و گفت: من و اون هیچوقت دوست نبودیم، لطفا اون رو دوستم خطاب نکن.
جیسو تلوزیون رو خاموش کرد و گفت: چرا دیگه دوست نیستید؟ باهات چیکار کرده؟ دوستپسرت رو دزدیده؟
لیسا موهاش رو کمی مرتب کرد و گفت: فقط باهم نمیساختیم.
جیسو چشمی چرخوند و اخم کرد و گفت: من که بالاخره میفهمم! گرچه مطمئنم اون دوست پسرت رو ازت دزدیده و به همین خاطر ازش متنفری!
صدای جنی توی هال پیچید: نه اون توی دبیرستان دوست پسر نداشت.
جنی کفشش رو داخل جا کفشی گذاشت و رو به لیسا لبخند زد و دست تکون داد و گفت: سلام لیسا! بهتری؟ وقتی دیدم تب داری خیلی دوست داشتم بمونم و همونجور که تو ازم مراقبت کردی ازت مراقبت کنم اما حدس زدم دوست نداری اولین کسی که میبینی من باشم!
لیسا فرنی گرم شدهاش رو توی کاسهای ریخت و بدون گفتن چیزی به سمت اتاقش راهی شد که جنی گفت: دیدی اون به خاطر یه پسر ازم متنفر نیست! لیسا چرا نمیای جلو به جیسو اونی نمیگی که چرا ازم متنفری!
لیسا رو به جیسو گفت: ما فقط با هم نمیساختیم.
جیسو سری تکون داد و لیسا وارد اتاقش شد و درب رو پشت سرش کوبید، فرنی رو کنار گذاشت، ژورنالش رو بیرون کشید و محکم و خشن توش نوشت: "اون یه ذره هم عوض نشده، حرصم رو در میاره میخوام تلافی کنم، امروز نه".
خب اینم از قسمت دوم
قسمت سوم
صدای تقی تق روی درب لیسا رو به خودش آورد و باعث شد قلم دیجیتالش رو کنار بذاره و صفحهی نمایشگر کامپیوترش رو خاموش کنه و گفت: بیا داخل.
جیسو سرش رو از لای در داخل اتاق کرد و گفت: لیسایا میشه یه چیزی بخوام؟
لیسا اوهومی گفت و منتظر شد تا جیسو خواستهاش رو بگه. جیسو روی تخت لیسا نشست و گفت: میشه بری داروخونه و یه خمیر دندون مخصوص لثههای حساس بخری؟
لیسا دست به سینه شد و پرسید: چرا خودت نمیری؟
جیسو سرش رو پایین انداخت و گفت: دلیل خاصی نداره فقط حالش رو ندارم.
لیسا اخمی کرد و دوباره پرسید: چرا خودت نمیری؟
جیسو که متوجه شد راه فراری نداره گفت: میترسم کیونگ توی این مسیر سر راهم سبز بشه.
لیسا بی حوصله پرسید: چیزی شده؟ بهم زدید؟
جیسو پوست کنار ناخن انگشت اشارهاش رو کمی خراش داد و زیر لب گفت: نه بهم نزدیم، فقط یکم دعوا کردیم.
لیسا با کنجکاوی گفت: خب اگر بهم نزده باشید اگه سر راهت سبز بشه که خوبه یا آشتی میکنید یا بهم میزنید.
جیسو اخمی کرد و گفت: دوست ندارم الان باهاش رو به رو بشم.
لیسا صندلیش رو به جیسو نزدیکتر کرد و گفت: پس باید به بهم زدن باهاش فکر کنی! اون یه عوضیه و لیاقت تو رو نداره.
جیسو آهی کشید و گفت:اون عشق اول منه. ما دو سال با هم بودیم، نمیتونم اون دو سال دور بریزم.
لیسا دستهای جیسو رو گرفت و نگذاشت به کندن پوستش ادامه بده و گفت: خیلیها تمام زندگیشون رو صرف دوست داشتن یک نفر میکنن ولی در آخر مجبورن از دوست داشتنش دست بکشن. اسمش دور انداختن اون دو سال نیست، اسمش انتخاب خوشحالیه.
جیسو با باد زدن چشمهاش سعی کرد جلوی اشکهاش رو بگیره و گفت: فقط سخته، چطور اون همه خاطرات، حتی خاطرات بد رو دور بریزم؟ اخلاق بدی که داره به کنار خوبیهاش رو چطور فراموش کنم؟
لیسا چینی به چونهاش انداخت و گفت: با گشتن همون خوبیها توی یه آدم دیگه؟
جیسو سری تکون داد و بلند شد و گفت: این جوابت دور از انتظار نیست تو هیچوقت دوست پسر نداشتی! واسه همین متوجه نیستی.
لیسا نگاه سردی به جیسو انداخت و گفت: عشق برای من اینه که یک نفر رو تا توان دارم دوست داشته باشم و وقتی اون آدم ترکم کرد، مدتی آهنگهای غمگین گوش کنم، مدل موهام رو عوض کنم و به زندگی قبلیم بدون اون برگردم و منتظر بشم نفر بعدی بیاد تا همون کارهایی رو که با نفر قبلی میکردم رو با آدم جدیدی تجربه کنم.
جیسو بلند شد و گفت: گمون نکنم تو معنی عشق رو فهمیده باشی.
لیسا چرخید و نمایشگرش رو روشن کرد و قلمش رو توی دستش گرفت و گفت: برات خمیر دندون رو میخرم. باهاش بهم بزن اونی!
جیسو با سرخوردگی از اتاق بیرون رفت و لیسا رو تنها گذاشت اما مسئله اینجا بود که لیسا بعد از هر بار دروغ گفتن عذاب وجدانی مسخره بهش دست میداد که این عذاب باعث میشد دروغهایی که گفته رو تا مدتی برای خودش تکرار کنه. "عشق برای اون این نبود که یک نفر رو تا توان داره دوست داشته باشه و وقتی اون آدم ترکش کرد، مدتی آهنگهای غمگین گوش بده، مدل موهاش رو عوض کنه و به زندگی قبلیش بدون اون برگرده" این بار بعد از تکرار دروغش نیشخندی از مسخرگی دروغی که گفته زد و زیر لب گفت: تو واقعا شاهکاری لیسا!
ولی با یادآوری این که جیسو حرفهاش رو باور کرده به خودش دلداری داد و دستش رو سینهی چپش گذاشت و فشار داد تا جلوی بازگشت خاطرات رو بگیره اما بازگشت و بازپخش خاطرات به قلب و ذهنش یه امر اجتناب ناپذیر بود.
لیسا نخ بادبادک رو بیشتر رها کرد تا بادبادک پارچهای بالاتر بره و آزادتر از چیزی باشه که لیسا روی زمین هست. نگاه کردن به بادبادک باعث میشد نور درخشان آفتاب چشمهاش رو بزنه، دستش رو سایه بون چشمهاش کرد، دوست داشت از پرواز آزادی بادبادک لذت ببره. "نباید برای مدت طولانی به خورشید خیره بشی! چشمات رو ضعیف میکنن." صدای جنی اون رو به خودش آورد و باعث شد نگاهش رو از رقص بادبادک بگیره و به اون نگاه کنه و پرسید: از کی تا حالا به من اهمیت میدی؟
جنی دستهاش رو پشتش قایم کرد و جواب داد: جدیدا؟
لیسا سعی کرد خودش رو مشغول بادبادکش نشون بده و گفت: این به این معنیه که توی مدرسه هم دست از سرم برمیداری؟
جنی دست به سینه شد و گفت: هنوز براش تصمیم نگرفتم.
لیسا نگاهی به جنی انداخت و ترجیح داد فاصلهاش رو باهاش حفظ کنه و جنی سکوت رو شکست و گفت: من برات مهمم میتونم این رو حس کنم اما چرا؟ چرا برات مهمم لیسا؟
لیسا پوزخند طعنهداری زد و گفت: چه احساس مزخرفی! من ذرهای به تو یا هر چیزی که به تو مربوط باشه اهمیت نمیدم.
جنی دستش رو دراز کرد و نخ بالاتر از دست لیسا رو گرفت و با لبخندی پرسید: پس چرا به دین و خانوادهات نگفتی من چه آدم مزخرف و زورگویی هستم؟ چرا بهشون نگفتی که من توی مدرسه آزارت میدم؟
لیسا دست جنی رو از مچش گرفت و وادارش کرد نخ رو رها کنه و گفت: هرکسی دلیلی برای کارهاش داره و چیزی که بین تو و دین هست به خودتون مربوطه.
جنی با کنجکاوی پرسید: یعنی میخوای بگی حتی یک بار هم نخواستی از شر من خلاص بشی؟ این باید کار راحتی برات باشه!
لیسا زیر لب گفت: نه فکر نمیکنم دیگه ممکن باشه.
جنی پاهاش رو وری زمین فشار داد و علفهای زیر پاش رو کمی له کرد گفت: تو حوصلهسر بری! حتی نمیخوای بدونی چرا اینقدر دوروام! کم کم دارم فکر میکنم باید دست از اذیت کردنت بردارم دیگه سرگرم کننده نیست.
لیسا نگاه سردی به جنی انداخت و گفت: درواقع فکر میکنم با تحمل کردنت، کار مفیدی انجام میدم. شاید توی خونه مورد آزار و اذیت قرار میگیری و میای عقدههات رو سر من خالی میکنی. اگر زورگوییهات باعث خالی شدن خشمت میشه شاید کارهام بیهوده نیست.
جنی دست لیسا رو توی دستش گرفت لبخندی بزرگ که باعث نمایان شدن لثههاش میشد زد و گفت: دیدی برات مهمم؟
لیسا سعی کرد دستش رو رها کنه اما این بار زور جنی بهش غلبه کرد، جنی خودش رو به لیسا نزدیکتر کرد و با صدای آروم پرسید: فکر میکنی بتونی یه روز دوستم داشته باشی؟
لیسا بیشتر تقلا کرد و گفت: راجع به چی حرف میزنی؟
جنی صورتش رو بیشتر به لیسا نزدیک کرد، به طوری که میتونست بازدم نامنظم لیسا رو توی صورتش حس کنه و گفت: شاید همین الانش هم دوستم داری!
لیسا بریده بریده گفت: دیوونه... شدی؟ این حقیقت نداره!
جنی دست لیسا رو رها کرد و صورت لیسا رو با دستانش قاب کرد و گفت: صدای قلبت از اینجا شنیده میشه، میتونم به وضوح بشنومش. دروغ نگو لیسا!
و روی پنجهها بلند شد تا لبهاش رو به لبهای لیسا برسونه و در نهایت موفق شد چون لیسا بادبادک رو رها کرد و دستانش رو دور جنی حلقه کرد و فاصلهی بینشون رو از بین برد و زودتر برای بوسیدن جنی پیش قدم شد و چنان جنی رو بوسید که انگار زمان زیادی انتظارش رو میکشید، انگار سالها تشنگی کشیده بود و بالاخره به آب رسیده بود. بادبادک از این آزادتر نمیشد.4
لیسا چند نفس عمیق کشید تا تپش قلبش به حالت عادی برگرده و بعد ژاکتش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت، جیسو روی کاناپه دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود، لیسا روی مبل راحتی کنار کاناپه نشست. جیسو بی مقدمه گفت: الان یه هفته شده که جنی، اینجا اومده و داره باهامون زندگی میکنه ولی با این حال اصلا نمیبینمش چون یا خونه نمیاد یا وقتی هم میاد مست و پاتیله و میره توی اتاقش و خب آدمی هم به نظر نمیاد که باهاش وجه اشتراکی داشته باشم تا باهاش وقت بگذرونم. تو هم از وقتی اون اومده همون زمان کمی که از اتاقت بیرون میومدی رو هم دیگه بیرون نمیای. قبلا حداقل شام رو با هم میخوردیم اما چون الان میترسی باهاش رو به رو بشی شامت رو هم توی اتاقت میخوری. چهیانگ هم که یا دانشگاهه یا سر کار خیلی احساس تنهایی میکنم. میشه یکم باهام وقت بگذرونی؟
لیسا دست نوازشی به سر جیسو کشید و گفت: تو فقط چون با کیونگ دعوا کردی گرفتهای، وقتی باهاش آشتی کنی یادت میره که همچین چیزی ازم خواستی! زود برمیگردم
و از جاش بلند شد.
لیسا درحال پوشیدن کفشش بود که صدای وارد شدن کد درب باعث شد نفس لیسا بند بیاد، در باز شد و چهیانگ خودش رو نمایان کرد و باعث شد لیسا نفس راحتی بکشه. چهیانگ سلام کرد و خریدهاش رو به لیسا نشون داد و گفت: برای شام مرغ تند و آبجو خریدم، کجا داری میری؟
لیسا جواب داد: داروخونه، میخوام برای اونی خرید کنم. زود برمیگردم.
چهیانگ سری تکون داد و گفت: بهتره زودتر بیای به جنی هم خبر دادم گفت یکم کار داره ولی خودش رو میرسونه.
لیسا درحالی که درب رو میبست گفت: پس بدون من شروع کنید.
و منتظر نشد تا جوابش رو بشنوه.
لیسا توی راه برگشت گوشیش رو درآورد و به پیامهاش به جووهیون نگاهی انداخت.
جووهیون: "داشتم بهت فکر میکردم"
لیسا:"آخر هفته حتما وقت بگذرونیم"
جووهیون:"دلم برات تنگ شده، شب بخیر"
لیسا: "شب بخیر"
زیبایی یا حتی حضور جووهیون همیشه باعث میشد لیسا درونش حسهای عجیبی داشته باشه اما به یاد نداشت هیچوقت فکر کردن به اون یا به خاطراتشون باعث بشه قلبش سریعتر از معمول بتپه و خودش رو قانع کرده بود چیزی که جایگزین عشق اول بشه حتما همچین حسی داره.
ماشین مدل بالایی با رنگ زرد پرتقالی که توجهها رو به خودش جلب میکرد به سرعت از کنار لیسا رد شد و باعث شد کمی بترسه، ماشین جلوی خونهی اونها متوقف شد و جنی از ماشین پیاده شد ولی با این حال داشت با راننده حرف میزد. لیسا آهی کشید و به خودش گفت: گمونم دوری کردن ازش فایدهای نداره، بالاخره یه جایی خودش رو نشون میده.
لیسا بی تفاوت از کنار رد شد تا خودش رو به درب ورودی برسونه و فقط یک جمله از جنی شنید: "عزیزم بعدا برات جبران میکنم"
لیسا با شنیدن کلمهی عزیزم کنجکاو شد تا ببینه جنی با کی داره حرف میزنه و سعی کرد راننده رو ببینه اما جنی جلوی دیدش رو گرفته بود پس سرش رو کمی به جلو خم کرد و بالاخره موفق شد، اون یه دختر جوون بود و با توجه به ماشینی که زیر پاش بود معلوم بود که خیلی پولداره. لیسا ترجیح داد بیشتر از این توی کار جنی فضولی نکنه و کد درب رو وارد کرد. ماشین به حرکت افتاد و جنی متوجه حضور لیسا شد و گفت: صبر کن تا منم بیام.
لیسا درب رو برای جنی باز نگه داشت و خودش پشت سرش وارد شد. چهیانگ و جیسو با دیدن جنی همراه لیسا شوکه شده بودن و جنی برای توضیح دادن موقعیت پیش قدم شد و گفت: دم درب همدیگه رو دیدیم.
جیسو و چهیانگ سری تکون دادن و چهیانگ گفت: مرغها رو گرم کردم دستاتون رو بشورید و بیاید.
لیسا زیر لب گفت: گفتم که من نمینوشم.
جیسو بلند شد و به طعنه گفت: باید بلندتر حرف بزنی! ما نمیشنویم.
لیسا با لجبازی این بار بلند تکرار کرد: من نمینوشم!
جیسو بازوی لیسا رو نیشگونی گرفت و گفت: میای و با همهی ما غذا میخوری، شنیدی چی گفتم؟
چهیانگ از جیسو حمایت کرد و گفت: من نمیدونم چه اتفاقی بین تو و جنی افتاده اما ما الان دیگه داریم با هم زندگی میکنیم باید با هم کنار بیایم.
جنی کتش رو در آورد و به صندلی آویزوون کرد و شیر آب سینک ظرفشویی رو باز کرد و با لبخندی شیطنت آمیز گفت: من حتی یه قرار مهم رو به خاطر این شام کنسل کردم! لیسایا لطفا؟
لیسا چشمی چرخوند و با لحنی بی رمق گفت: خیلی خب.
جنی چهار لیوان رو کنار گذاشت و درب آبجوها رو باز کرد و برای هرکس توی لیوانها آبجو ریخت. جیسو جرعهای از آبجوش خورد و گفت: خب جنی از خودت برامون بگو کدوم دانشگاه میری؟ این دور و بر چندتا دانشگاه هست.
جنی لیوان آبجوش رو سر کشید و گفت: امسال رو مرخصی گرفتم، دانشگاه ملی بودم علوم آزمایشگاه میخوندم اما به دانشگاه سئول منتقل شدم.
چهیانگ با کنجکاوی گفت: اما انتقالی گرفتن که کار سختیه چطور این کار رو کردی؟
جنی لبخندی زد و گفت: روشهای خودم رو داشتم.
چهیانگ سری تکون داد و گفت: پس هر چهارتای ما توی یه دانشگاه هستیم! البته ما دانشکدههامون با همدیگه فرق داره و زیاد همدیگه رو نمیبینیم. لیسا هنر میخونه، جیسو هم مدیریت و منم کتابداری!
جیسو دهانش رو با دستمال پاک کرد و گفت: البته فکر نکنم برات مهم باشه.
جنی لبخندی زد و به طعنه گفت: اتفاقا شناختن چهرههای جدید و دوباره دیدن چهرههای قدیمی همیشه برام لذت بخشه!
و بعد رو به چهیانگ کرد و گفت: بابت غذا ممنونم چهیانگ یه بار هم من مهمونت میکنم. پس چرا به آبجوت دست نزدی؟
لیسا به جای چهیانگ جواب داد: اون الکل نمیخوره.
جنی دست دراز کرد و لیوان چهیانگ رو برداشت و گفت: اما من میخورم
و لیوان چهیانگ رو هم سر کشید و برای خودش یکی دیگه ریخت.
شب به خوردن و نوشیدن گذشت. صورت جیسو کمی از مستی سرخ شده بود و شاید اگه یه لیوان دیگه مینوشید شروع به گفتن از کیونگ میکرد و اوقات همه رو تلخ میکرد پس لیسا با اینکه خودش کمی مست بود زیر بغل جیسو رو گرفت و بلندش کرد و گفت: اونی فکر کنم دیگه کافی باشه بهتره به تخت خوابت بری.
جنی که تا خرخره خورده بود سرش رو از روی میز برداشت و با لحن مستش پرسید: لیسایا! پس من چی؟ از من مراقبت نمیکنی؟ منو به تخت خوابم نمیبری؟
لیسا جلوی سکسکهاش رو گرفت و رو به چهیانگ گفت: میشه هواش رو داشته باشی؟
جنی پافشاری کرد و گفت: نه میخوام تو منو به تخت ببری بعد باهام همونجا بخوابی! میشنوی چی میگم؟ منو به تختم میبری و باهام همونجا میخوابی!
لیسا از عصبانیت پوفی کشید و با جدیت گفت: چهیانگ لطفا ببرش!
و جیسو رو به خودش تکیه داد و به سمت اتاق جیسو رفت، جیسو رو روی تخت گذاشت و پتو رو روش کشید و درب رو محکم بست و بهش تکیه داد و همونجا نشست.
"منو به تختم میبری و باهام همونجا میخوابی!" این حرف باعث شد قلب لیسا به درد بیاد ولی از طرف باعث شده بود بعد از مدتها دوباره بتپه. لیسا زیرلب برای خودش تکرار کرد: لیسا تو از اون متنفری این رو فراموش نکن.
تا اون رو از حفظ بشه و چیزی که اون نمیدونست این بود که عذاب وجدانش از دروغ گفتنش بود که باعث میشد اون جمله رو تکرار کنه نه حفظ کردنش.
عررررررررررر میرم بخونم😭😭