Big brother
فن فیکشن big brother
کمی متفاوت...
کلا سه قسمته (1.مار سبز _ 2.جقی باکره _ 3.بوکاکی با ارواح باکره)
من همه شونو گزاشتم و فصل(بوکاکی با ارواح باکره پر طرفدار ترین فصلش هستش)
مار سبز
سلام دفتر خاطرات عزیزم
امروز هوا آفتابیه من حالم خوبه
توی چمنهای کثیف دراز کشیدم و به سگی که چند کیلومتر اون طرف تر بهم زل زده نگاه میکنم.
داشتم به این فک میکردم میل زیادی به لیسیدین سیکس پکاش دارم یا شنیدن ناله هاش البته نه وقتی هرزه هاشو بفاک میده یونو.. یا صبح رو بیدار شدن توی تختش وقتی مارکهای شب قبلش روی بدنم کبود شده ... جیزس کرایس. هیچ وقت نمیتونم این فانتزی های عجیب غریبمو راجب اون ک جدیدا کشف کردم واقعی کنم.
فانتزی های فاکی که تمومی ندارن
کتابمو از حرص و ناکامی اون طرف تر پرت کردم
تو خودم جمع شدم و...خوب تصمیم گرفتم بنویسم
آه از کجا شروع کنم؟فکر کنم باید برگردم از اول
ولی کدوم اول؟
پریدن تو اتاق ته؟
نو نو از آغاز همه چیز
یعنی از آغاز هستی شروع کنم؟
نه احمق آغاز بوک
اوه خب از پریدن از واژن اون بچ شروع میکنم
روزی ک رسما و جسما وارد این دنیای جذاب شدم.
و اونقدر خوش شانس بودم ک پسر جذابم رو ببینم و متاسفانه اونقدر بدشناسم ک اون فاکر برادرم باشه.
اه از احساساتم شرمی ندارم،ولی این منصفانه نیست چرا اون باید برادرم باشه.
خب اه زمانی ک این بچ کله به جهان گشود برادر معروفش تنها 6 سال داشت و مشتاق منتظر همبازی جدیدش بود.
ولی سرنوشت یا هر فاکی مادرشو ازش گرفت.
خب دقیق نمیدونم چطور چون هیچ وقت نپرسیدم، تنها شنیدم ک مشکلی قلبی داشته و تلاش برای بدنیا اوردنم باعث شده جونشو از دست بده.
و پدرم؟ خب اون یه طراح الماسه ک با ارث باباش تجارت خیره کننده ترین سنگ جهان یعنی همون الماس رو راه انداخته و فاکینگ سرش شلوغه درواقع سرش اونقدرم شلوغ نیست اون فقط یه میمون تنبل کنده.
با این حساب مسئولیت رزی کوچولو به بردارش واگذار میشه. اه پسر کوچولوی شیرین وقتی چشمای سیاه خواهرشو ستایش میکرد ابدا اطلاعی نداشت مادرشو بخاطر همین چشا از دست داده.
☆خب بچزگشادیم میاد بیشتر از این بنویسم
این پرونده تا اینجا بسته میشه
آه توی سرم فشار زیادی تحمل میکردم؛
انگار میخواست منفجر شه احساس حالت تهوع میکردم و مچ پاهام به شکل نا راحتی بهم چسبیده و....
و نوری فاکی مستقیم تو چشم میخورد اه از این یکی ریلی متنفرم چشامو باز کردم و حدس بزنید چیه!
من معلقم.
+ پلک هامو باز کردم و اولین چیزی ک جلوی دیدم بود نه جلوی صورتم پاچیده بود پوزه کثیف و برعکس دیزل،اون اسب فاکی بود. ترسیده کلمو عقب بردم و اونجا بود ک متوجه شدم توی هوا و زمین تاب میخورم.
اینطور بگم شب رو با اویزون بودن از درخت کهنه سال باغ صبح کردم.
چطوری؟
خب معلومه من یه خرسم ک برادر فاکرم ابدا راضی نمیشه ک وقتی حتی یک درصد احتمال داشته باشه من گند بزنم به سکسش بازم بتونه به کارش ادامه بده.
و دیشب وقتی فک میکردم همه چیز اوکی و تحت کنترل منه و هیچ بچی قرار نیست فعلا این دور ورا پیدا شه خبر مرگم سربه بالش گذاشتم و اصلا تهدید برادرمو جدی نگرفتم ک میگفت دفعه بعد منو به درخت میبنده، چرا؟ تا بتونه با هرزه زالش با اسودگی سکس کنه.
فاک به هردوشون اصلاااا البته بخشیش هم بخاطر انتفام دفعه قبله اوه دفعه های قبله،بهرحال؛
شواهد نشون میده منه خرس خواب رو روی کولش انداخته و به این درخت بسی زیبا بسته و اصلا هم به این فک نکرده خون جمع شده تو مغزم رگامو میپوکونه.
اه بچ کمرمو به جلو کشیدم و به وضعیت پاهام نگاه کردم، هه گوود مرنینگ رزی بنظر میاد روز تخمی در پیش داری چون لعنت بهش اون طنابا خیلی محکمممم دور پاهام پیچیده بودن و عه سلام جیگر به مار سبزی ک دور طناب پیچیده بود و داشت به وسط پاهام نزدیک تر میشد نگاه کردم اوه فاک ایتس سو بیوتیفول.
نایس تو میچ یو چارمینگ هوم رزی فک میکنی خزیدن یه مار سبز روی ملحفه های قرمز جذابه؟
البته پوزخندی زدم شما نمیدونید چرا دارم پوزخند میزنم ولی من میدونم و نمیگم پس تو خماری بمونید😏 باپاهای کثیفم از ورودی عمارت رد شدم و مستقیم سمت پله ها دویدم اون جینگولک سبز هنوز تو دستام بود و هیچ خدمتکار مزاحمی توی اون اول صبح تخمی پرسه نمیزد، خب معلومه اون کصکش همه رو مرخص کرده تا... یونو؟.
به ارومی دستگیره رو کشیدم ولی در باز نشد دوباره امتحان کردم، اه خب مثل اینکه برادرم در اتاقشو چهارقفله کرده.
فک کنم وقتشه از درمخفی استفاده کنممممم هوهوهوووو هیجان زده امم شما نمیدونید چرا بات ای نووو اون در رو خیلی وقت بود برادرم فراموش کرده بود و همینطور منو، یونو تینجیر بودن خوشگذرونی های مخصوص به خودش.
اه بچ دارم بولشت میگم اینهاا بهانست. اون فقط یه برادر بدجنسه ک داره منو نادیده میگیره. عووم رو پنجه هام و زانوهام خودمو به داخل اتاقش رسوندم
، اولین چیزی ک بعد از بالا کشیدن گردنم دیدم کون پهن و گچی بیرون افتاده از ملحفه اون زال بی نام بود.
جونز. دیس ایز مای استایل* ای گِس ایده ال منو بردارم یکیه و این منو تحریک میکنه. خب رزی انتقامتو بگیر و جایگاهتو پس بگیر.
(شما میدونید جایگاه من کجاست؟)
به ارومی اون جیگر سبزو روی ملحفه های قرمز گذاشتم؛
نگاهی به برادرم انداختم پرده های کشیده و نور تابیده به روی اون بدن ذرات نورانی دور اون بدن. گاااد اون یه الهه اس.
به سختی چشممو از الهه ام برداشتم.
باور کنید سخت ترین لحظه ی عمرم بود یا بهتره بگیم آهنین ترین خودداری ام.
خب ساعت 8 صبحه من روی مبلهای نشیمن لش کردمو منتظر صدای جیغم ^بله^ و امیدوارم مار سبز گازش بگیره نگران نباشید کلش گرده so سمی نیست
. طی همین لش کردن برای اسمش هم کلی کلنجار رفتم و نتیجه آکانه شد ،تنها توضیحی ک دارم یه اسم ژاپنیه ک به رنگ سرخ مرتبطه ولی مار من سبزه و همینطورم ملحفه هایی ک روشون کراشم و اون سبزک الان روشون میخره قرمزن سو کاملا اسمش مرتبط و منطقیه 0_o صبر کن من الان منتظر چیم؟ نباید فرار کنم؟البته ک باید احمق
. مثل فنر از جام پریدم و به سمت خروجی دویدم وسط راه صدای جیغ دخترونه ای ک منتظرش بودم رو شنیدم ذوقققققققققققق به زیر همون درخت کهنه برگشتم، طناب رو قاپیدم و سعی کردم دوباره پاهامو ببندم،دوباره اویزون بودم.
افتاب تیز روبه صورتم بود اما مهم نبود یه لبخند گنده رو صورتم بود این مهم بود ایم هپی.
☆شما بچز چرا هنوز اینجایید؟ دو یو وانت تو سی مای برادر؟* اوه نو *خنده*
حتما الان فکر میکنید چی تو سرمنه.
وِل ناتینگ صدای قدمایی های اشنایی نزدیک میشدن سایه ای روی صورتم میوفته،
نفس هاشو به روی پلکهام احساس میکنم. "صبح بخیر سیستر"
خب این یجور غرش خفه بود ک نشون از حرصی بودن برادرم میداد.لبام به بالا کش اومد "صبح بخیر برادر" و با لبخندی ک میدونم رو مخ برادرمه چشامو باز کردم. بهم با نگاهی من به خودم زحمت دادم توی بچ رو اینجا بستم، دیشب حین راند دوم نقشه راند چهارم رو برای صبح دلپذیرم میکشیدم،
با جیغ وحشیانه ای بیدارشدم و حالا هم گوشمو از دست دادم هم مرنینگ سکسمو بهم خیره شد منم با نگاهی بهش خیره شدم بعد به گردن مارک شدش نگاه کردم این عمدی نبود نگاهمو پایینتر بردم به رد ناخون های کشیده شده روی شونه هاش نگاه کردم، حس بدی دارم.
میخوام نگاهمو بردارم ولی بعد نگاهم به رد گاز بزرگی روی بازوی چپش افتاد لعنت نمیخوام اینهارو ببینم احساس خفگی دارم میخوام فرار کنم. از حسودی بغضم گرفته، حسادت شبیه هیچ کدوم از بقیه احساسات نیست حسادت فقط بهت رنج میده، ولی به من یه حس دیگه هم میده لذت چون رنج رو دوست دارم بلاخره نگاهمو ازش گرفتم کمرمو به جلو کشیدم و دوباره طناب دور پاهامو باز کردم. روی زمین سینه به سینه اش قرار گرفتم اما سرمو به سمتش نگرفتم نمیتونم اجازه بدم متوجه اشکام بشه،
بدون توجه بهش به سمت عمارت دویدم. خبری از اون زال و مار نبود. خودمو رو تختم انداختم صورتم تو متکا بود اشکامو نمیریختم فقط به شکل عصبی ای با دستم به هدفون افتاده روی تختم ضربه میردم این ضربه ها کافی نبود سعی کردم ازهم بازش کنم دستم به یسری سیم رسید و اونارو کندم از داخل هدفون بیرونشون اوردم و هدفون خراب شده رو به یطرف اتاق پرتاب کردم. نمیدونم دارم چیکار میکنم نمیدونم با این احساسات چیکار کنم نمیدونم با خودم و برادرم چیکار کنم فقط میدونم یچیزیو میخوام اونو من باهاش کنار اومدم اما نمیتونم به اینکه برادرم منو تنها خواهرکوچولوی خودش میبینه کنار بیام نمیتونم به اینکه هربار اونو با یه دختر یا پسر دیگه ببینم کنار بیام از حسودی و غم دردی عمیق حس میکنم.
☆اه قرار نبود تو این بوک احساساتی بشم
جقی باکره
عطسه*
دوباره عطسه*
عطسه ی سوم*
اه مثل اینکه سرما خوردم و این بخاطر حماقت خودمه و ابداا قرار نیست برم دکتر...
کاز ایم اسکرد...
احتمالا میتونین حدس بزنید از چی میترسم، اگر نه خنگید فکر کنم موقع بدبختی ها یاد تو میوفتم دفتر خاطرات سکشیم یا عزیزم؟ بهرحال امروز یه روز تخمی دیگه بود و..
اوکی مقدمه چینی نمیکنم پارت مهمشو میگم من یجورایی یعنی بطور غیر مستقیم قسمت پشتی عمارت ک درواقع سالنی با دیوارای شیشه ای
(این نکته رو در نظر داشته باشید)
استخر فاکی عمارته، عاااام داشتم..
داشتم جق میزدم نههه اونطوریییی.
آی مین یطور دیگه یطوری ک یکم معصومانه جلوه بدم😐 شما میتونید مریم مقدس رو در این عمل تصور کنید ک به خواست خدا جق میزنه و هنوزم کاملا معصومه🙂منم یه همچین چیزیییی خب اینکه چرا باید اونجا اون عمل پاکو انجام بدم،خودمم نمیدونم😑 و کاملا مطمئن بودم هیچ موجودی قرار نیست اون دور ورا پیداش شه اما روز تخمی اسمش روشه تخمیه همیشه یه چیزی پیدا میشه برینه بهت زمانی ک من مشغول بودم اون دختر
(یک عدد دختر شیطانی)
رو دیدم ک بیحواس به این سمت میومد و من اینقدر هول شده بودم ک خودمو تو استخر یخ زده بندازم فاک هیچکس به اینجا رسیدگی نمیکنه و این طبیعیه ک یخ زده باشه،
حالا چرا کسی اینجا نمیاد دلیل این رو هم نمیدونم فقط اینجا بلااستفادس از اول اینحوری بوده؟
یادم نمیاد، هیچ کس پاشو اینطرف نمیزاره شاید چون روبه روی اون جنگل سیاهه پشت عمارته دختر آقای کیم دوست داشتنی، درست مثل دراماها همون باغبان پیری ک همیشه نصحیت هایی برای عاشقای دراماها داره.
دخترش از خدمتکارای عمارت نیست،
فقط عادت داره تو عمارت ما ول بچرخه.
چندسال قبلتر یه روز اقای کیم با یه دختر14 ساله عبوس به عمارت اومد و از بابا اجازه گرفت پیش خودش نگهش داره، زنش ولش کرده بود، بچشونو هم همینطور.
این برای آقای کیم ک عاشق زنش بود خیلی سخت بود، وِل گمون کنم برای اون دختر نوجون هم همینطور...
خب امروز دیدمش، اون مواد مصرف میکنه اونهم توی عمارت پدرمممم.
اون جوشونده های عجیب غریبی ک ماری
(بطور قطع ماری دزیره رو با خودم به بوکم میارم چون بهترین شخصیت برای این نقشه.)
تو حلقم کرده خیلی سریع حالمو بهتره کرد و من فقط رو تختم لشم کل روز از تاتا خبری نداشتم پس این پارت هیچ ماجرایی با اون نداریم بچز.
همونجور ک پهن شده بودم رو تخت یه ضرب در اتاق باز شد از جام پریدم، یکی پرید داخل،
جلل خالق دختر مو کوتاه اقای کیم بود.
موقعیت عجیبه ما سالهاست همو توی عمارت میبینم اما از دور اون به هیچ کس اجازه نزدیک شدن نمیده و منم اونقدر علاقه ای بهش ندارم تلاشی براش بکنم.
من فک میکنم از ادما بیزاره یا حداقل اسکیزوفرنی یا همچین چیزی داره
گنده باز بود و چشامم شکل یه جغد، فاک شبیه اسکلا شدم.
همینجور بهش زل زدم اونم فقط خیره نگاهم میکرد تو نگاهش موضوعی با این قبیل هعی تو مچمو گرفتی یا هعی من مچتو گرفتم یا هعی تو مچمو گرفتی منم مچتو گرفتم.
دیده نمیشد.
نمیدونم فقط خیلی مرموز نگاهم میکرد.
بدون اغراق شبیه یه درنده به شکارش
. فک کنم قصد نداشت دهن باز کنه،
پس خودم زحمتشو میکشم
. "هعی از استایل موهات خوشم میاد"😐وااات د فاااک.
الان نباید بپرسم اینچا چیکار میکنه؟ یا هعی من تورو اون پشت وقتی یه چیز کوفتی میکشیدی دیدم.
"اینجا چیکار میکنی جنی" یه سوال درست، سوالی ک هر عقل سالمی تو این موقعیت اول از همه چیز میپرسه.
اون نگاه مرموز دختر موکوتاه تغییری نکرد و من احساس بی مصرفی میکردم، نگاهمو از سرتاپاش گذروندم
. دختر موکوتاه یه شلوارک خیلی کوتاه مشکی و پیراهن آستین بلند کالردار ابی رنگ به تن داشت و من نگاهم روی پایین تنش قفل شده بود، خب من قطعا هیزم و این دختر هم بطور قطع جذاب. فاک بدنش استایل ساعت شنی داشت بادی استایلی ک دیدنش بین دخترای کره ای مثل دیدن یه کره ای با چشمای سبزه
(اینجا دارم اغراق میکنم ولی خب یه بوکه)
فاک می من یه کورمممم، این کون خوشگل تمام مدت این اطراف میپلکیده و من متوجهش نبودممممم؟؟؟
حس میکنم جیسوی خونم کم شده، جیسومو میخوااااام میخوام برم پیشش عررر بزنم و از اینکه دختر آقای کیم چقد دادنی و کردنیه بگم. جنی از جیبش یه چیز سفید دراورد، افکارمو کنار زدم و توجهمو به دختر موکوتاه دادم.
و بله پشمهایم اون چیز سفید پودری شکل ک داخل یه نایلون کیسه ای کوچولوی کیوت ریخته شده بود، همون موادیه ک دختر کیم دوست داشتنیمون میکشه، از اونجایی ک تو این چیزا یه بچه مثبت پاستوریزه بودم حتی نمیدونم اسمش چیه خب دختر اقای کیم ک بچ هم نیست چرا اینو نشون من میده؟
جلوتر اومد خیلی نزدیکتر صورتم روبه روی شکمش بود از بالا نگاهم کرد و من سرمو بالا گرفتم تا بتونم توی اون چشمای وحشیش نگاه کنم، چرا اون چشماش جوریه میگه بهم اعتماد کن؟
یهو یاد اون پورنی افتادم ک زن چاق و دهن گشاد زبونشو میداد بیرون تا دیک پیرمرده رو مثل ابنبات بخوره و همچنان تو چشمای هم زل میزدن، گویی ک معشوق ابدییشان را در همان لحظه ی باشکوه پیدا کرده بودند. سرمو تکون دادم تا این افکارم برن پی کارشون.
جنی 3 سانتی من داشت اون پودرو میکشید بالا😐 دوباره روم خم شد ان پودرو به سمت دماغم گرفت و با چشماش بهم اشاره میکرد هعی بزن بالا، من ابدا قصدی نداشتم یه روز مواد کشیدنو به پرونده خرابکاریام اضافه کنم، نه چون ک بچه مثبتم نو فقط نمیخوام یه معتاد استخونی زشت با لبای کبود بشم.
بدون فکر منم اون پودرو کشیدم بالا، شوکه دوباره زل زدم به اون چشمای وحشی، صاحب چشمای مرموزِ وحشی بیشتر روم خم شد و من کمرمو عقب تر کشیدم اون هعی نزدیکتر میشد و من هعی عقب تر تا جایی ک روی تخت خوابیدم،اون هم خیمه روی من حرکتمون اروم بود خیلی اروم.
اون فقط به چشمام نگاه میکرد انگار تنها روش حرف زدنش با من چشمهاش باشه، من با خودم فک میکردم این یارو عاشق چشمام شده؟
و با خودم میخندیدم سرشو پایینتر برد، لباشو روی گردنم گذاشت.
خب فاک من نمیدونم چه واکنشی باید نشون بدم. پسش بزنم؟ باهاش همراهی کنم؟
یا هیچکاری نکنم؟ گزینه اخرو انتخاب کردم مثل یه تیکه گوشت فقط هیچ حرکتی نکردم، شاید میخواستم ببینم بعدش چی میشه بوسید،گردنمو دوبار.
تصور میکردم یه تیکه دارچین لوله ایم ک یسری ادمای خاص اون دارچینو ساک میزنن و دختر روبه روم یکی از همون ادمای خاص با سلیقه ی متفاوته.
از روم بلند شد کنار تخت ایستاد، من هم خودمو بالا کشیدم و روی تخت نشستم.
یه نگاه متفاوت؛ ایندفعه بهم اجازه داد نگاهشو بخونم و خوندم، اون با نگاهش ازم دعوت میکرد.
دستشو به سمتم گرفت...
اشتباه نکنید برادرمو فراموش نکردم، یه دختر مرموز و جذاب از من دعوت میکنه میتونم به این دعوت به چشم یه فرصت نگاه کنم، میتونه یه شروع تازه برای همه چیز باشه. اون دختر با چشماش میگه بهم اعتماد کن و میخوام.
میخوام بهش اعتماد کنم. دستمو توی دستش گذاشتم، منو به سمت بیرون از تاق برد داشت من کجا میبرد؟
ساعت 9 شب بود و بیرون عمارت ما شبیه این آزمایشگاه های فیلمای تخمی تخیلی با لایت های تخمی زیادی روشن شده بود، روشنایی عمارت کور کننده بود.
روشنایی آزاردهندس کارکنان عمارت وقتی مارو کنارهم به علاوه با دستای چفت شده میدیدن؛
خب فک کنم پشماشون برگاشون هرچی میریختن. حقم دارن خودمم هنوز پشمامو جمع نکردم.
دست از کار میکشیدن و با تعجب و کنجکاوی نگاهمون میکردن و گاهی پچ پچ میکردن من ک به تخم چپ یا راست یولیم میگیرم جنی رو نمیدونم بنظر نمیاد ذهن خوشگلش توجهی به هیچ چیزی بکنه.
اوه دوباره پشت عمارت بودیم
(اوکی نویسنده هیجان زدس چون خودشم نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته)
حس میکنم مواد کم کم داره روم اثر میکنه.
هیجان زدم کمی احساس سرخوشی هم قاطیشه، نه خیلی بیشتر از کمی اون سرخوشی داره هعی زیادتر میشه. فک کنم دختر موکوتاه هم کلا هایِ منو کف زمین سالن استخر خوابوند خب باید بگم ک من یه تینیجر جوگیرم و دختری ک دوباره روم خیمه زده بنظر یه سایکوپات 21 سالس این دفعه با چشماش حرف نمیزد با زبونش اینکارو میکرد راستش این یکی رو هم بخوبی میفهمم.
اون لبامو نمیبوسه اوه مای گاش داره پایینتر میره از گوشم و گردنم بوسید و مکید، یه دستشو بالا اورد و روی چشمهام گذاشت من حرکتی نکردم اونم انگار خوشش میاد مثل یه لولیتا زیرشم.
دستشو به پشت کمرم رسوند و سوتینمو باز کرد
(یه نکته دیگه از اول تیشرتی درکار نبوده من فقط یه سوتین چرم مشکی تنم بود)
زبونشو اینبار روی شکمم حس کردم صبر کن من سرما خورده بودم😐 اوکی تقصیر خودش بود نه من باید بهش بگممممممم "هعی عام.. من سرما خوردم"
بهم نگاهی انداخت جوابمو فقط با پوزخند کجی داد.
ول تنک یو از جوابت. مثل اینکه به تخمته. داشت به اون چیز نزدیک میشد همون چیز من قراررنیست بگمش پس خودتون باید بدونید اوکی نفس عمیقی کشیدم، داشتم به خودم امادگی میدادم ک یهو روبه روی صورتم قرار گرفته دیدم زبونشو در اورد و بهم اشاره کرد منم همین کارو کنم. بنظر چندش میاد بهتون میگم ک نیست.
اون منو نبوسید با زبونم بازی کرد. زبونشو روی زبونم سر داد و گاهی اونو به داخل دهنش میکشید،نمیدونم چند دقیقه طول کشید ولی میدونم زیاد بود انگار از این کار خوشش میومد و منم اعتراضی نداشتم.
برگشت سرجای قبلش هنوز اون دستشو از روی چشام برنداشته بود، با یه دست شلوارک و لباس زیرمو باهم پایین کشید.... هعیی شما بچز چرا هنوز اینجایید؟
😑 گااااااد من دیگه توانشو ندارم، من فاکی سه باااااار پشت سرهم بهش داااادم، هنوزم میخواد
(نکته* قال غزال: رابطه لزبین ها دوطرفس سو همونطور ک رزی به جنی داده جنی هم به رزی داده و متاسفانه تصوراتتون تو این بوک قابل رویت؟ نیست)
خستم و بی انرژی دختر روبه روم هم همینطور ولی بنظر نمیاد این خستگی اونو از رابطه های بعدیمون منصرف کنه اون حتی بهم استراحت هم نمیده، بعد از ارضا دوباره میپره روم و تحریکم میکنه اه این دختر های ریلی وحشیه نمیدونم وسط راند پنجم بود یا اخرش از خستگی خوابم شایدم بیهوش شدم، حتی یادم نمیاد ارضا شدم یا نه.
هردومون فاکینگ خسته بودیم مثل اینکه نزدیکای صبح جنی منو به اتاقم برگردوند، به خودش زحمت نداد لباس تنم کنه، توی خواب و بیداری دیدم دوباره لباس هاشو دراورد و کنارم خوابید،ما تا لنگ ظهر روی تخت من با بدن های بهم پیچیده شده و لخت خواب بودیم و مثل اینکه جنی از این یکی هم خوشش میاد.
مطمئنا وقتی خواب بودیم راس ساعت نه،نه و ربع، نه و نیم، نه و چهل و پنج و ده تمام مثل آلارم ساعت کارکنان عمارت برای بیدار کردنم اومدن، و با دیدن وضعیت منو جنی پشمهاشون ریخته و اینقد میشناسمشون نخواستن دوباره به اینجا بیان پس هرکدوم خیلی شیک زیرکانه مستخدم بعدی رو به اتاقم میفرستادن.
و یه بهونه ای واسه بابای منتظرم جور میکردن. و خب تبریک حالا کل عمارت میدونن من دیشب با دختر مرموز آقای کیم خوابیدم.
(گااایز راجب سن رزی، نمیخوام عددی برای سنش بزارم، همینطور ک میبینید یه نوجوونه)
(من اول شخصیت جنی رو به یوجین عضو ایتزی داده بودم، چون فک میکردم این نقش برای اون جذابه، اما دیدم تو این بوک خیلی دارم شیپ های خفنو نادیده میگیرم سو...)
وقتی بیدار شدم جنی رو دیدم ک داشت از اتاقم خارج میشد، اون نه دیشب نه حتی صبح منو نبوسید اون دختر تا اخر برام مرموز موند و سوالهای زیادی تو مغزم کاشت، سوالهایی مثله: چرا اومد تو اتاقم و بهم مواد داد؟
چرا برای سکس منو به پشت عمارت کشوند؟
چرا هیچ چیزی به زبون نیاورد؟
چرا هیچ صدایی جز ناله ازش نشنیدم؟ نکنه لاله؟
یهو انگار راز سقوط قبیله مایا رو کشف کرده باشم داد زدم.
جلل خالق اون بدون گفتن هیچ کلمه ای با من مواد کشید سکس کرد و تو اتاقم خوابید؟؟؟؟؟
اوکی اون قطعا یه شیطانه و کی بدنبال رستگاریه؟ ور ایز مای براردر؟ ای میس هیم.
بوکاکی با ارواح باکره
های بچز
مدرسه ی متروکه درش با قفلی قدیمی قل و زنجیر شده بود، در آنقدر پوسیده بود ک با چند ضربه از جایش درآید از شیشه های شکسته پنجره میشد داخل آن خرابه را دید، گاهی صدای مبهم از درزهای شکسته شیشه خارج میشد.
زن تلفن همراه خودرا از کیف قفلی کوچکش بیرون کشید علامت بی آنتنی بالای صفحه حس ناامنی ای ک از تاریک شدن آسمان سراغش آمده بود تشدید کرد.
صدای ناله از درون دورترین کلاس به گوش میرسید و دقایقی بعد سکوتی سهمگین آن متروکه رو فرا گرفت. زن پاهای متورم و دردناکش را حرکت داد، تق تق کفش های زن صدای دومی بود ک در آنجا پخش شد.
نگاهش را به درون کلاس مرموز انداخت، اما دریغ از هرگونه موجودی زنده در آن کلاس متروکه. 
گمان کرد آن صدا توهمی پوچ ریشه از خیالات و تنهاییش دارد؛
پاهایش را حرکت داد اما با دوباره شنیدن آن ناله ها اینبار حرکتش رو متوقف کرد.
نمیدانست به گوش هایش اعتماد کند یا چشمهایش..
آن کلاس پر از ناله بود اما خالی از هرچیزی...
آن خرابه خانه ی ارواح بود یا مدرسه متروکه؟ هرچه ک بود ترس بی انتهایی در دل زن جا می انداخت. ناله کم کم به جیغ هایی دردناک تبدیل شدن، بلندتر و بلندتر و بعد همان صدا به خنده های کریح. زن سنگینی نفسهایی رو کنار گوشش احساس میکرد. دقایقی بعد زن به روی دیک نامرئی آن موجود نامرئی خود را بالا پایین میکرد...
ارواح باکره به دور آنها جمع گشته. زن شهوتی همه ی آن ارواح را به درون خود دعوت کرد، ساعتها شایدم روزها در آن متروکه ناله های گناه آلودشان شنیده میشد تنها زمانی متوقف شد ک زن هم به آنها پیوست.
بوکاکی¹ با ارواح باکره
اثر آمالیا مایا²
نتیجه اخلاقی: با ارواح نوجوون سکس نکنید
(ارواح نوجوون اینقدر میکننت تا بمیری)
*نکته: این بوک بر اثر واقعیت نوشته شده است.
درباره نویسنده: آمالیا مایا نام کامل ارل آمالیاتریس مایا نویسنده پرطرفدارترین داستان های کوتاه ارواح و سکس
زادگاه:نامشخص
تولد: نامشخص
وفات:نامشخص
(گایز من اینجا دوست ندارم از کلمه وفات استفاده کنم به جاش چی بزارم؟)
محل زندگی:نامشخص هرگونه اطلاعاتی راجب به نویسنده ی فاخر کاملا نهان از دنیای فانی تا الان بوده است.
وی تا لحظات پایانی زندگی خود بدنبال گنگ بنگ³ بوده(طبق اظهارات دوستانش) وی.........
* ما هیچ یک از این اطلاعات را تایید یا تکذیب نمیکنیم.
از آثار دیگر وی: چه کسی مرا اغوا میکند؟
نیمروی سبز و سکس شما عنتر دوجانبه هستید دیک سرخ شده ام را که خورد؟
مجموعه اشعار روحانیون مسیحی در رابطه با تریسام
درحالی ک اشکامو پاک میکردم کتاب رو توی پارچه ابریشم مرغوبی کادو پیچ کردم.
این بوک لعنتی منو فاکینگ احساساتی کرده درحالی ک فین میکردم با خودم گفتم
"باید بوک های این لعنتی رو با خودم خاک کنم" خیلی ناگهان یه تصمیمی گرفتم.
الان نزدیک صبحه و من احساساتی شدم.
این بوک منو به دوران طفولیت برده
🤧 گوشیمو برداشتم به آقای لی زنگ زدم، بعد از تماس دوم تلفن رو برداشت با صدای خواب آلودش: "من تورو بفاک میدم" تو ذهنم گفتم حق داره، و بعد به دیک آقای لی فکر کردم، بطور فرضی اندازه گیری کردم و به این نتیجه رسیدم احتمالا یه دیک چاق و کوتاهه
(نویسنده میتواند این فرضیه را به اثبات برساند)
"آقای لی رزان پارک هستم" مشخصه آقای لی دست پاچه شده چون بعدش یه صدای وحشتناکی از پشت خط شنیدم و بعد یسری اصوات عجیب و در آخر صدای آقای لی ک مطئنم الان پاشده و شق و رق ایستاده اومد.
" درخدمتم خانم جوان" و اصلانم به روی خودش نیاورد چندثانیه قبل چی گفته...
هیجان زده گفتم: "آقای لی شما آمالیاتریس مایا رو میشناسید؟
" لی سریع رد کرد "خیر خانم"
دروغ بزرگ بوک های سکسیه آمالیاتریس رو از پسرهای 14 ساله تا مردهای میانسالی مثل آقای لی هرکدوم توی زندگیشون حداقل یکبار خوندن. اه اون ذهن فاکیش خیلی سکسیه خب خب از موضوع اصلی دور نشیم...
"آقای لی میخوام موضوع جدیدی به وصیت نامه ام اضافه کنی
." "چی خانم" "بوک های آمالیاتریس" خیلی جدی ادامه دادم...
"تمام بوکهای آمالیاتریس رو با من خاک کنید"
"و خیریه ای برای خرید این کتابها برای نوجون های منحرف راه بندازید"
همانا منحرفان اگر تخلیه نشوند کارشان به تجاوز کشیده میشود.
آقای لی خونسرد گفت "چشم خانم جوان امر دیگه ای ندارید؟" اه از این مرد خوشم میاد، میدونم همیشه منو درک میکنه... "خیر آقای لی شب خوش"
"شب خوش خانم" ذوق زده کتابای دیگه مایا رو سفارش دادم و خودمو رو تخت پهن کردم.
خوابم نمیبرد و نمیتونستم برای کتابا صبر کنم ساعت 3 صبحه و من امشب صبور نیستم نه برای چیزی ک خیلی وقته میخوام.
از جام بلند شدم و سمت اتاق مدنظرم قدم برداشتم دستگیره رو پایین کشیدم و خوشحال از اینکه اینبار قفل نیست پا به داخل اتاق گذاشتم، اونجا بود تمام چیزی ک میخوام روی اون تخت چندقدمی من بود.
به ارومی در اتاق رو بستم و قفلش کردم زانوهامو روی تخت بزرگش گذاشتم و صدای نفس های منظمش رو گوش کردم.
به نرمی پشتش دراز کشیدم و خودمو به کمر لختش چسبودنم، اونقدر خوابش عمیق بود ک متوجه من نشد
اهی از سر رضایت کشیدم درحالی ک پیشونیمو به کمرش میچسبوندم،چشمامو بستم
. به دوروز پیش فکر کردم، صبحی ک بعد از شبی... نمیدونم اسم اون شبو چی بزارم
. صبحی ک همزمان با رفتن جنی بیدار شدم، وقتی رفتم طبقه پایین، تهیونگ برگشته بود، لباسهای متناسب و کاملا پوشیده تنم کردم،مسلما نمیخواستم بابام اون مارک ها رو ببینه
. بابا گفت داره میره به یه سفر کاری دیگه برای چند روز یا شایدم چند هفته، از منشیش شنیدم دنبال یه یارویی توی نروژ میگرده.
ولی بابام چیزی راجب به این بهم نگفته بود
. با پدر خداحافظی کردم. بیگ برادر اونجا بود، اما واقعا اونجا بود؟ فقط به یه نقطه زل زده بود، نگران شدم
. اتفاقی افتاده؟ رفتم روی مبل کنارش نشستم، سرمو به بازوش چسبوندم و توجهشو به خودم جلب کردم.
از اون فاصله به چشمام خیره شده، صورتم تقرییا روبه گردنش بود.
طوری نگاهم میکرد انگار اولین باره میبینتم، و من انگار آخرین باره میبینمش
. مردمکاش لرزون بودن،سرشو برگردوند.
"چی شده"
نفس عمیقی کشید تا به اون چیزی ک تو ذهنشه تسلط پیدا کنه، نمیدونم چی تو ذهنشه؛ فقط بنظر شوکه میاد.
"ته"
"ماما زندس"
چندثانیه فقط به صورت برادرم نگاه کردم.
درحالی ک مطمئن بودم اشتباه شنیدم دوباره سوالمو پرسیدم و دوباره همون جواب.
نمیدونستم چی بگم این چه معنی میده، ماما زندس؟
"ته هیونگ به من نگاه گن،این حرفت چه معنی میده؟"
سرشو به چپ و راست تکون داد انگار میخواست ک حرف خودشو انکار کنه.
"این یعنی مامان یا بابا یا شایدم هردو؛ بهمون دروغ گفتن"
دوباره خیلی خفیف سرشو به چپ و راست تکون داد، میدونم چقدر میخواد انکارش کنه، تصور اینکه بخش بزرگی از زندگیشو از بچگیشو با پنهان کاری و دروغ گذرونده شده براش دردناکه، برای منم همین طور..
. ولی این برای ما ممکن نیست ن؟..
چون مادر ما مرده،این امکان نداره ک اون زنده باشه.
"متوجه نمیشم ته چرا باید همچین کاری کنن...اصلا تو از کجا میدونی ماما زندس..اصلا چرا باید فک کنی زندس.. این غیرقابل ممکنه و چیزی نیست ک بسادگی بپذیرمش ته"
" نمیدونم چرا کسی باید همچینکاری با بچه هاش بکنه چرا باید اونهارو ترک کنه، باید ازش سر در بیارم"
انگار داشت با خودش حرف میزد.
سرمو کج کردم "ته بهم بگو اینو از کجا میدونی؟" بلاخره بهم نگاه کرد.
فقط چندثانیه بود اما بنظر سالها بود اون چشما با وحشتی پنهانی به من نگاه میکرد..
یهو مچ دستمو قاپید و منو بدنبال خودش به زیر راه پله ها کشوند.
یه در کوچیک بعدش یه انباری زیر زمینی، طراحی عمارت جوری بود ک این زیر زمین مخفی بمونه.
اینجا رو یه روز خیلی اتفاقی منو برادرم پیدا کردیم و.....
فعلا فرصت ندارم راجبش داستان بگم سو بیخیال.
وقتی دستشو روی کلید چراغ میگذاشت شروع به صحبت کرد.
"من دوروز گذشته ژاپن بودم"
ابروهام بالا پرید " با چشمای خودم دیدمش، قسم میخورم دیدمش و بدون شک خودش بود.
" دوباره تاکید کرد"اون اونجا بود." "نمیفهمم تهیونگ، اون مرده... چطور ممکنه"
"ببین" یه نوار ویدئوای قدیمی از تو خرت و پرتای انباری دراورد.
و اونو روی مانیتور قدیمی
(نمیدونم چی بهش میگن و گشادیم میاد برم گوگل به بزرگواری خودتون ببخشید)
به کار انداخت و چراغ رو خاموش کرد.
روی دیوار انباری مخفی تصویر بزرگی از ماما افتاد.
عکسی از ماما توی شن های ساحلی (14) عکس بعدی ماما توی بستنی فروشی یه پسر جوون رو میبوسید.
اون بابام بود، گوشه عکس عدد15؛سن ماما در اون لحظه رو نشون میداد.
عکس بعدی ماما حامله بود خنده دار و بامزس چون اون فقط16 سالش بود.
بابا هم همینطور.. عکس بعدی تهیونگ کوچولو بغل ماما بود(17) عکسهای بعدی هم همینطور تنها تهیونگ کوچولو و ماما و گاهی هم بابا بودن.
درحال خرید، توی پارک، رستوران، مسافرت، جشنواره ها، خیریه ها...
اونا بنظر یه خانواده ی خوشبخت، کامل و پرفکت بودن من حسرت میخورم اون زمان کنارشون نبودم،حسرت میخورم اون لحظات رو باهاشون شریک نشدم....
و احساس بودن اون زن رو کنار خودم حس نکردم. یونو بعضی بودن ها زندگی رو شیرین تر میکنه.
مثل بودن یه مادر توی زندگی یه دختر کوچولوی لوس.. اخرین عکس مامام (22) منم توش بودم، توی شکم مامام بودم البته... غافلگیر شدم... هنوزم بود عکسهای دیگه، این چطور ممکنه....
ماما با موهای کوتاه و صورت خیلی لاغرتر توی مرکز برلین درحالی ک چند مرد گنده دورشو گرفته بودن (24) عکس دیگه توی اتاقک کوچیک هتلی بی ستاره.بنظر میاد عکاس از ساختمون مجاور زمانی این لحظه رو شکار کرده ک پنجره باز بوده، ماما سرشو به عقب پرت کرده بود و سیگار میکشید.
(25) نمیدونستم ماما سیگار میکشه....
عکسهای بعدی جدیدتر از عکسای دیگه و ماما پیرتر از سالهای دیگه،در نقاط مختلف اروپا و آسیای شرقی حضور داشته. اما چرا؟ این همه جا..
. عکسهای زیادی از اون توی مسکو.. عکسهای عجیب با ادمهای عجیب..
ماما دورور مردهایی احتمالا از طبقات تبهکاری بود.. ماما با نویسنده های بریتانیایی عصرونه میخورد.. جالبه سوار ماشین سیاست مدارای سوئدی میشد...عجیبه با روسپی های فرانسوی خوش میگذروند...
منحرف کنندس در نروژ با پسری جوون زندگی میکرد...
سوال برانگیره و همیشه توی کازینوهای ژاپن دررفت وآمد بود...بی هدف؟
اینا یعنی چی؟ اگ بخوام از روی عکسا قضاوت کنم ماما یه بچ ک ما رو ول کرده تا به خوشگذرونی هاش برسه.
ولی نمیتونم از عکسهای عجیب دیگه اش چشم پوشی کنم عجیب ترین عکس مربوط به رمِ، ماما با لباس عروس خونی وارد کلیسای کاتولیک میشد.
(28) ماما. ازدواج کرده بود؟ جالب اینجاس بعد از مرگ فیکش حتی یکبار هم توی کره نبوده.
گیج بودم، هیچ ایده ای نداشتم اینها یعنی چی..ماما زندس و اون بیرون داره زندگیشو میکنه.... تهیونگ اون دستگاه قدیمی رو خاموش کرد و به من نگاه کرد..
نگاه هردومون پر از سوال و پر از احساسات مختلف بود.. "به بابا چیزی نمیگیم،تا از ماجرا سردربیارم اوکی؟" "میخوای چیکار کنی؟" تهیونگ لباشو لیسید"
میرم نیویورک سیتی سراغ بکهیون، اون میتونه کمکمون کنه بعدشم یسری جاسوس استخدام میکنم و میفرستمشون اون جاهایی ک مامان بوده" هووم تنها کاری ک میتونستیم بکنیم.. بکهیون از دوستای کالج تهیونگ بوده تنها چیزی ک راجبش میدونم و اون گیِ...
سوالای بیشتر بدرد من نمیخوره.. فقط به مرد روبه روم اعتماد دارم و این کافیه..
"ته ماما مارو ول کرده؟" فک کنم لحنم خیلی محزون بود چون برادرم نگاهش نرم شد و درحالی ک صورتمو تو دستاش گرفته بود بهم تسکین داد ک ماما هیچ وقت اینکارو نمیکنه، از این گفت ک ماما عاشق بچه هاشه، عاشق باباعه و عاشق زندگیش... اون زن عاشق رزی کوچولوش بوده و باور داشت اجبار یسری دست های پشت پرده ماما رو از ما جدا کرده، این زیاد منطقی نبود ولی برای پسری ک تصورات و باورهای خاطرات کودکیش با مادرش ارزشمند بودن همه نخ ها رو چنگ میزد، نخ های نازک کلفت درحال سوختن یا پاره شدن...
(اه..این بوک قرار نبود به این ماجراها بره)
تو این دو روز گذشته مدام به برادرم اصرار کردم بزاره منم همراهش بیام،اه خیلی سرسخته..
فردا صبح میره و من قصد دارم قبل از رفتن کمی اغواش کنم، بوک مایا بهم یاد داد بی پروا باشم و از خطرات نترسم؛
خطرات همیشه هستن و ترسیدن از اونها بیشتر از خود خطرات آسیب میزنند.🙂
برادرم توی خواب به سمت من چرخید،منو مثل عروسکش بغل گرفت
.نیشخندی زدم، بدنمو کاملا به بدنش چسبوندم جوری ک مطمئن بشم حتی هوا هم بینمون فاصله نندازه... عام..این تجاوز محسوب میشه اگ یکم خودمو به چیز کنم.. بمالونم؟
🥺 احتمالا جیسو میگفت《 بستگی داره کجا باشه🙂》 هعی ایم گوود گرل.. فقط دلم واسه اون چیز کوچولوی گنده توی شلوارش تنگ شده
🥺👈👉 (الان دارم شبیه هرزه های برادرم ک همیشه اون دیک تو دهنشون بوده رفتار میکنم،با این تفاوت ک تاحالا تو دهن من نبوده😑😑)
به صدای بچ تو ذهنم گوش نکنید شما بچز...
همونطور ک به مالوندن خودم ادامه میدادم، لب زیریمو محکم گاز میزدم، سرمو به بالا پرت کردم وچشام محکم بسته بود،یه لحظه تصویر ریده شدن روی صورتم توسط پرنده ی فرانسوی ساکن در کلیسا رد شد، پشمهاتون بریزه این اتفاق هیچ وقت نیافتاده، منم قطعا اینده رو نمیبینم. تنها دلیلی ک تو زمانی ک من دارم به بیگ برادرم تجاوز میکنم
؛چنین تصویری به ذهنم بیاد فقط نشون دهنده ذهن معیوب منه.
اه بچ چشامو باز کرد و کاش اینکارو نمیکردم.. بیگ برادر با چشمای قرمز کاملا باز شده اش جوری بهم نگاه میکرد انگار یه موجود ترسناکم.مگ از من ترسیده؟
هه بایدم بترسه.. ارادت خاصی ک به برادرم دارم مطمئنا باعث رفتار های ترسناکتری هم میشه
.😏 با صدای دو رگه اش کمی بلندتر از حد معمول گفت "چیکار میکنی" دیگه دست از مالوندن خودم دست کشیده بودم،صورت هامون مماس بود و نوک دماغ هامون بهم برخورد میکرد.
گایز میدونید من اینکارو کردم تا مچمو بگیره ولی چرا؟
بدون توجه به سوالش و اون نگاه پرسشگر وحشت زده اش، پلکامو روهم گذاشتم و لبام به آرومی لبهاش رو لمس کردن.. هیچ حرکتی نکردم فقط یه لمس.. به خودم اجازه دادم لبهامون همدیگه رو بشناسند.. بیشتر میخواستم.. خیلی زیاد اون لبارو میخواستم، یونو برای پیش روی به خودم اجازه ندادم.
درک میکنید چرا؟ تهیونگ حرکتی نمیکرد، انگار خشک شده بود.
و من منتظر حرکتی از تهیونگ بودم، منتظر بودم پسم بزنه منو از اتاقش بیرون کنه و شاید حتی تا مدتها نخواد ببینتم این واکنش ها چیزی بود ک من انتظار داشتم.. وقتی چشام و باز کردم اصلااااا هم نگاهم غمگین نبود نو نبوووود... اون مال تو فیلماس.. درامای مایا *نکته آمالیاتریس کارگردان هم تشریف دارند..
(توصیه میکنم وقتی خیلی توی جریان بوک غرق شدید، تحت هیچ شرایطی خارج نشید.. چون دوباره غرق کردن خودت خیلی سختتر از اولین باره)
*نویسنده نقش پیامبازرگانی های جم رو هم ایفا میکنند.. بیگ برادر باز هم خیره نگاه میکرد.. جالبه اون همیشه عادت داره به چیزایی ک علاقه داره خیره نگاه کنه، تو هرشرایطی.. چشماش غمگین بود.. چرا؟
بوسه من اونو غمگین کرده؟اما چرا؟ حرفی نمیزد چرا؟ من میترسم.. میخوام بغلش کنم.. نه میخوام برم بغل بابام. آماده شدم ک فرار کنم، من بازم میخوام فرار کنم، این برای من خیلی سنگینه.من این عشق رو نمیخوام.. با کوبیده شدن لبای برادرم به روی لبام، پرده افکارم سقوط کرد و واقعیت روبه روم مثل آفتاب تیز صبحگاهی چشمای شاهزاده زندانی رو کور کرد.. برادرم لبهامو میمکید و من در برابر زمان حال ناتوان اما به فکر آینده.. خشک شده بودم ولی به این فک میکردم بعد از بوسه چه واکنشی نشون بدم،چرا به این فک نمیکردم ک الان درحال بوسیده شدن چه واکنشی نشون بدم؟ برادرم لبهامو گاز میزد و من فک کردم یعنی هربار دختراشو با این بوسه ها مست میکنه؟
هربار ک اونها رو اینطوری میبوسید اون لحظات منِ دور از برادرم بی ارزش بودن... بیگ برادر روی بدنم قرار گرفته بود و لبهامو در اختیار داشت.. نمیدونم بوسه هاش حریصانه بود؟ با کمی خشم و ناامیدی؟؟ این اولین بوسه ی واقعی منه اما خیلی تلخه... بوسه هاش دردناک شده چرا تمومش نمیکنه؟ به بازوش ضربه زدم ک همون لحظه طعم خونو تو دهنم حس کردم.. باوحشت به کوبیدن مشتهام به بازوش ادامه دادم،تا بلاخره جدا شد. ماتم زده به لبای خونیم نگاه میکرد، بنظر گیج میومد...انگار متوجه نشده چیکار کرده روشو برگردوند دیگه نگاهم نکرد.نمیفهممش.. فقط میخوام از اینجا برم برادرم خیال نداشت نگاهم کنه و من برام سخت بود اما به طرف اتاقم دوییدم و درو بهم کوبیدم. صداش توی کل عمارت پیچید.(هفت صبح) (نه صبح) هواپیمای ته بلند شده و من هنوز از تختم بیرون نیومدم. جیسومو میخوام.. اون کجاست؟
1. بوکاکی: سکس یک گروه مرد با یک زن میگویند🙂
2.آمالیاتریس مایا: از هرگونه اطلاعات معذوریم؟
3.گنگ بنگ: سکس گروهی
خیلی خوب بودددددددددددد