God of darken
فیکشن God of darken
یه فیکشنی که از خوندنش پشیمون نمیشید
تا قسمت سیزده اضافه شد
قسمت اول
رزی تعظیم کرد و ملکه، تاج رو روی سر اون گذاشت.
لبخند پاک و حالا این تاج، برازندگی رو برای دختر، ده برابر میکرد.
لیسا بالای سرسرا، کنار نوازندگان ایستاده بود.. با چهره ی بی حسش تنها پوزخندی به لب داشت.
به رز که چطور سوگند نامه رو میخوند نگاه میکرد، آرام زمزمه کرد: "خوشحالی، درسته؟"
نفس عمیقی کشید و بدون چشم برداشتن از رزی ادامه داد: "من از این لبخند متنفرم خواهر عزیزم!"
قبل از تمام شدن مراسم راهی شد تا به اتاقش بره.
موهای شب رنگش رو عقب زد و از پله ها پایین رفت..
سر راه، تمام کارکنان قصر تعظیم میکردند.
بعضی ها از روی ترس و بعضی ها از روی چاپلوسی؛
لیسا بدون نگاه کردن بهشون گفت:"از سر راه برید کنار"
کسی حرفی نزد و همه تا جایی که میتونستند کنار رفتن تا راه برای لیسا باز بشه با غرور، از بینشون رد شد و به سمت عمارت تاریکش رفت.7
عمارت، خالی از هر نوری بین ابر های سیاه قرار داشت.
به جز چند چراغ کم نور که هرازگاهی خاموش و روشن میشدند چیز دیگه ای نبود.
لیسا نیازی به نور نداشت، در هر فضای تاریکی قادر به دیدن بود..
داخل راه رو شد، بادیگاردش جلوی اتاقش ایستاده بود و با جدیت به دور و بر نگاه میکرد.
پوزخندی زد و لب های سرخش درخشیدن؛ جونگ کوک بعد از دیدن لیسا، تعظیم کرد و از جلوی در کنار رفت.
لیسا بدون توجه، در رو باز کرد و داخل شد.10
پری های کوچیک، درحال مرتب کردن اتاق لیسا بودن و با صدای زیر و گوش خراششون باهم صحبت میکردن.
لیسا بهشون نگاهی انداخت و دستور داد:"خب دیگه بسه! جمع کنید برید بیرون"
یکی از پری ها شروع به غر زدن کرد:"عوض تشکرته!"
لیسا با خونسردی لبخند زد و انرژی رو در دست هاش جمع کرد، پنج ثانیه طول نکشید که تمام تنفر به سمت پری پرتاب شدن و چیزی جز گرده های هوا، باقی نموند.
اتاق در سکوت فرو رفت و پری ها بعد از دیدن عاقبت ارشدشون، هر کدوم بعد از دیگری تعظیم میکردن و بیرون میرفتن.
تضعیف روحیه شون باعث شادی زودگذری برای لیسا بود.
روی تخت کنار پنجره نشست و به چهره ش درون آینه نگاه کرد، رژش رو تمدید کرد و لاک سیاه رنگش رو برداشت.
به ناخن های خوش فرمش نگاهی کرد و جونگ کوک رو صدا زد.
در باز شد و قامت بلندی وارد اتاق شد و تعظیم کرد.
لیسا همونطور که لاک میزد گفت: "بهم بگو چطور به کتابخونه ی یخی برم"
(کتابخونه ی یخی:
کتابخانه ای ست که سقف ندارد و هوای انجا همیشه برفی ست، در آن تمام کتاب ها درباره ی خدایان و راز های هستی موجود است.
در افسانه ها و دنیای واقعی وجود ندارد و تنها ساخته ی ذهن من است)
جونگ کوک نگاهی کرد و گفت: "چرا میخواید به اونجا برید؟"
- "بهت نگفتن از دخالت کردن خوشم نمیاد؟ هوم؟ "
جونگ کوک که ترسید تا از چشم لیسا بیفته، هول شد و گفت: "عذرمیخوام، قصد دخالت نداشتم"
لیسا بدون حس خاصی جواب داد: "خوبه"
- "هروقت که بخواید میبرمتون اونجا"
- "اوهوم"
جونگ کوک مردد گفت:"بنظر ناراحت میاید"
لیسا که به هیچکس اعتماد نداشت جواب داد:"حالم خوبه"
- "چرا شما رو به عنوان ملکه ی چهار عنصر انتخاب نکردن و در عوض خواهرتون انتخاب شد؟"
لیسا که در ظاهر، کاملا خودش رو بی طرف نشون میداد با خونسردی جواب داد:"اون از گل های نیلوفر برکه بوجود اومد و خدای آب شد."
پوزخندی زد و ادامه داد:"در عوض، من از تجمع خاکستر جسم انسان هایی با روح شیطانی بوجود اومدم و تبدیل به خدای تاریکی شدم؛ بنظرت کی برای کنترل چهار عنصر انتخاب میشه؟ مشخصه که خواهر عزیزم گزینه ی مناسب تریه "
قبل از اینکه جونگ کوک جواب بده و وارد جزئیات بشه لیسا از فرصت استفاده کرد و گفت:"منو ببر به اونجا"
محافظ، تعظیم کرد و لیسا همراهش شد.
.
.
لیسا نفس عمیقی کشید و به منظره ی مقابلش نگاهی انداخت.
جونگ کوک گفت:"اینجا همون کتابخونه ست"
لیسا بهش جوابی نداد و در یخی رو هل داد؛ فضای داخل کتابخونه پوشیده از برف بود و قفسه ها از جنس یخ بود، دمای بیرون و درون کتابخونه نزدیک به 20 درجه اختلاف داشت.
جونگ کوک همراه لیسا وارد شد و گفت:"خیلی سرده!سردتون نیست؟!"
- "نه"
- "چطور ممکنه؟ اینجا واقعا سرده"
لیسا همونطور که راه میرفت و به کتاب ها نگاه میکرد گفت:"لازم نیست بدونی"
جونگ کوک سرش رو تکون داد و پرسید:"دنبال چی میگردید؟"
-"وظیفه ت تا همینجا بود، میتونی بری"
حرفی نمونده بود و جونگ کوک چاره ای جز اطاعت نداشت؛
لیسا از رفتنش مطمئن شد و دوباره شروع به گشتن کرد، با خودش زمزمه کرد:"محاله همینطور بایستم و نگاه کنم!"
قفسه ی سوم مربوط به نحوه ی احضار خدایان و شیاطین بود.
لیسا پوزخندی زد و به کتاب ها رو گشت، صدای پاشنه های کفشش قطع شدن و لحظه ای ایستاد، دست روی کتاب مورد نظر گذاشت و سعی کرد کتاب رو بیرون بیاره.
تمام کتاب ها یخ زده بودن، لیسا نیروی خودش رو به دست هاش فرستاد و کتاب رو برداشت، به محض خالی شدن جای کتاب در قفسه، کتابخونه لرزید و یخ ها صدایی مثل شکستن ایجاد کردن.
لیسا بدون توجه به سیاه شدن جای خالی کتاب، شروع به راه رفتن کرد.
به در فشار کوچیکی وارد کرد و بیرون رفت، جونگ کوک کنار در ایستاده بود و نگران نگاه میکرد.
لیسا لحظه ای بهش نگاه کرد و بدون حرفی از کنارش گذشت.
محافظ، دنبالش رفت و پرسید:"تونستید کتابی که میخواستید رو پیدا کنید؟"
لیسا دستش رو روی اسم کتاب گذاشت و مطمئن شد محافظش قادر به دیدن موضوع کتاب نیست؛ جواب داد:"هر چیزی که بخوام رو پیدا میکنم، کتاب کوچک ترین اوناست"
-"هشت ماهه که محافظ شما شدم، این اولین باره باهام صحبت میکنید "
پوزخندی زد و جواب داد:"و البته آخرین باره"
-"چرا؟"
لیسا ناگهانی ایستاد و جونگ کوک جا خورد، کتاب رو پشتش نگه داشت و دست آزادش رو روی سینه ی محافظش گذاشت، کوک تغییر ناگهانی دمای بدنش رو حس کرد و نفس عمیقی کشید، کنجکاو بود تا حرکت بعدی لیسا رو بدونه.
لیسا با لحن سردش گفت:"یعنی ممکنه دوباره به دردم بخوری؟ مثل امروز."
کوک که به زحمت سعی میکرد نفس بکشه گفت:"تا هروقت که بخواید من هستم"
ابروهای لیسا بالا رفتن و زمزمه کرد:"اگه بدرد بخوری بازم باهات حرف میزنم، مثل امروز!"
قبل از دریافت جواب از محافظش، با فشار کوچیکی جونگ کوک رو هل داد و به راهش ادامه داد.
.
.
.
لیسا وارد اتاقش شد و بدون توجه به محافظش در رو بست.
کتاب رو که هنوزم یخ زده بود روی میز گذاشت و کنارش ادای احترام کرد، دست هاش رو بالای کتاب قرار داد و شروع به زمزمه وردی کرد برای باز شدن یخ های روی کتاب.
چشماش رو بست و ورد رو پشت سر هم تکرار کرد.
دست هاش به مرور گرم میشدن و یخ های کتاب شروع به ذوب شدن کردن.
دقایق طولانی گذشتن و کتاب روی صفحه ی مورد نظر باز شد.
لیسا انرژی از دست رفته ش رو حس کرد و قبل از اینکه بیفته روی صندلی نشست.
با تنفر گفت:"اگه من ملکه ی چهار عنصر بودم لازم نبود برای اب شدن این یخ ها نیرومو مصرف کنم!"
سعی کرد به خودش مسلط باشه، کتاب رو ورق زد و به بخش احضار رسید.
با دقت به تک تک نوشته ها نگاه میکرد و اون هارو به خاطر میسپرد.
کتاب رو بست و اقدام به احضار هادس کرد.
(هادس:
از خدایان یونان باستان، خدای فلزات قیمتی و جهنم.
او برعکس زئوس در اعماق زمین زندگی میکرده است.)
لیسا تنها شمع اتاق رو فوت کرد و روی زمین نشست، چشمای سیاهش میدرخشیدن.
دست هاش رو به هم چسبوند و چشماش رو بست، با صدای آرامی شروع به گفتن کرد:"تمام فرشتگان، خدایان، شیاطین و کائنات؛ نیرو های سفید و سیاه..
موجودات پنهان در تاریکی، در هر بعدی، فانی و غیر فانی.. صدای من رو به تنها خدای اعماق زمین برسونید..ازش بخواید تا دعوتم رو بپذیره..
تمام نیروهای موجود در اینجا، به کمکتون زیاد دارم."
لیسا بدون اینکه چشماش رو باز کنه سیزده بار تکرار کرد:"خداوند پنهان در تاریکی های اعماق زمین، لطفا دعوتم رو بپذیر."
برای بار سیزدهم تکرار کرد و منتظر شد.
سکوت، تنها صدایی بود که شنیده میشد، دقایق پشت سر هم سپری میشدن..
باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و پنجره های اتاق باز شدند، باد صدایی شبیه به سوت داشت و همراه با خودش گرما رو به داخل اتاق میاورد، هرچند لیسا قادر به احساس گرما نبود!
چشماش رو باز نکرد و فقط منتظر نشونه بود، چند لحظه گذشت و گرد و غبار، راه خودشون رو به اتاق باز کردند..
هوا پر از همهمه و صدا بود..
تمام صدا ها قطع شدند و اتاق برای بار دوم در سکوت قبلی خودش فرو رفت.
لیسا سایه ی کسی رو در تاریکی حس میکرد اما تصمیم گرفت تا چشماش رو بسته نگه داره.
شخصی با صدای دو رگه ی خودش گفت:"لیسا؟"
لیسا بلافاصله چشم هاش رو باز کرد و با قامت بلند خدای دعوت شده روبه رو شد.
هادس، مقابلش ایستاده بود و با غرور به لیسا نگاه میکرد.
لیسا بلند شد و تعظیم کرد:"لطف بزرگی کردید"
هادس سرش رو تکون داد و گفت:"نیت خوبی نداری، اینطوره؟"
لیسا با اعتماد به نفس جواب داد:"به دنبال چیزی هستم که لیاقتش رو جز خودم کسه دیگه ای نداره"
-"پس خواسته ی بزرگی داری"
-"برای شما که توانمندید خیلی کوچیکه"
هادس به تکون دادن سرش اکتفا کرد و گفت:"خواستت چیه؟"
لیسا لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود زد و جواب داد:"تنها خواسته ی من اینه که در جایگاه ملکه ی چهار عنصر باشم"
-"اما خواهرت برگزیده شد"
-"برای همینم هست که به کمک شما نیاز دارم، تا بتونم کاری کنم هرکسی در جایگاه خودش باشه."
-"اینکه چه کسی انتخاب بشه، تشخیص خدای سرنوشته و همگان وظیفه ی اطاعت دارند؛ تو نمیتونی چیزی که اتفاق افتاده رو عوض کنی "
-"اگه شما کمکم کنید میتونم"
-"و من چطور کمکت کنم؟"
-"فقط میخوام اون رو نابود کنم"
-"نمیتونی خدایان رو نابود کنی،منم نمیتونم "
-"اما فکر کنم بتونید حداقل جای دوری بفرستیدش، جایی که هیچکس دنبالش نره و من انتخاب بشم "
هادس پوزخندی زد و گفت:"و درعوض خواستت، چه چیزی به من میدی؟"
-"بستگی داره چی میخواید"
-"محدوده ی جهنم رو با من بشکن و اجازه بده شیاطین و جنیان در تاریکی پنهان بشن"
لیسا جا خورد اما چهره ش چیزی رو مشخص نمیکرد.
ابروهاش رو کمی بالا برد و گفت:"آسیبی به کسی نمیرسونن؟"
-"اونا در بعد دیگه ای کنار انسان ها بدون اینکه ظاهر بشن زندگی خودشون رو دارند"
-"وقتی ملکه ی چهار عنصر بشم اینکارو میکنم"
-"و اگه موفق نشدی؟"
-"میشم، مطمئنم"
-"تو باعث میشی نظم طبیعی خدایان به هم بخوره، امنیتت و عوارض این خواسته با هیچکدام از خدایان نیست"
هادس حرف آخر رو زد و بدون اینکه از لیسا جوابی بشنوه در ان واحد محو شد.
قسمت دوم
رز تعظیم کرد و در مقابل زئوس قرار گرفت؛
زئوس با غرور لبخند زد و گفت:"خوشحالم با شما هم صحبت میشم"
رز با سر تعظیم کوتاهی کرد و محترمانه پاسخ داد:"برای من باعث افتخاره"
-"انتخاب ملکه ی چهار عنصر واقعا کار سختی بود؛ ما مجبور شدیم از خدای سرنوشت کمک بگیریم، اما همونطور که انتظار میرفت شما لایقش بودید"
-"تمام سعیم رو میکنم؛ قطعا نمیتونم جای مادرم رو در این کار بگیرم.
اما تلاش میکنم تا مثل اون، چهار عنصر رو به پاک ترین شکل به دیدگان شما بیارم"
________________________2
لیسا به دیشب و آخرین حرف های هادس قبل از رفتنش فکر میکرد، پوزخندی زد و زمزمه کرد:"نظم طبیعت؟! من فقط میخوام بدستش بیارم، مهم نیست به چه قیمتی.
منتظرم تا اون دختر نابود بشه"
لیسا گوی مورد علاقه ش رو بین دو دستش گرفت و به رز، که درحال انجام کار های روزانه ش بود نگاهی انداخت؛
از قدرتی که توسط هادس، ازش بهره مند شده بود، شادی زودگذری نصیبش شد.
نفس عمیقی کشید و تنفرش رو داخل دست راستش جمع کرد، آرام و خونسرد، سیاهی هارو داخل گوی فرستاد و زمزمه کرد:"جلب توجه برات بسه خواهر عزیزم! حالا وقتشه اونطور که من میخوام پیش بره"
گوی رو روی میز گذاشت و نگاهی به موجود درون آینه انداخت؛
شیطان سیاه رنگی که هیچ شباهتی به ظاهر فریبنده ی لیسا نداشت!
لیسا عصبی پوزخند زد و آینه رو به طرف دیوار برگردوند.
دقایق به طور وحشت آوری سپری میشدند و خدای تاریکی رو به سرنوشت از قبل تعیین شده ش نزدیک تر میکردن.
با انگشتش آرام روی میز ضرب گرفته بود درحالی که خبر نداشت چه چیزی انتظارش رو میکشه.
همه چیز رنگ خاکستری به خودش گرفت و تمام موجودات خاموش و بیصدا در جای خودشون متوقف شدند؛
زمان، خدایان و پری ها و جنیان توقف کردند.
همه به جز چهار نفر!
لیسا، هادس، رزی و کسی که پنهان از همه کس، فقط نگاه میکرد!
لیسا پوزخند زد و با تجسم رزی، در آن واحد در مقابل تنها خواهر و دشمنش قرار گرفت.
رزی که با وحشت به پری های متوقف شده نگاه میکرد پرسید:"چه اتفاقی افتاده؟"
لیسا لبخند پر از نفرتی روی لب هاش جاری کرد و گفت:"چیزی نیست عزیزم؛ اونا فقط خاموش شدن.. چون من خواستم"
رز که تمام وقت نگران همچین روزی بود تا با لیسا مقابل هم قرار بگیرن، ترسید و گفت:"برای چی به اینجا اومدی؟"
لیسا همونطور که در اتاق رزی قدم رو میرفت گفت:"میخوام بیرونت کنم!"
رز ترسیده جواب داد:"میفهمم که ناراحت—"
قبل از به اتمام رسیدن حرفش، لیسا انگشتش رو روی لب های رز قرار داد و "هیس" رو زمزمه کرد:"نه رزی! تو حتی نمیتونی یک ذره از تنفر من رو درک کنی"
-"چیکار باید برات بکنم؟"
-"فقط برو، برو و برنگرد...هیچوقت!"
رز اشک دو چشمش رو پاک کرد و گفت:"چرا اینکارو باهام میکنی؟"
لیسا اخم کرد و ماسک خونسردی رو از روی چهره ش برداشت:"چون من مشخص میکنم هر کس در چه جایگاهی باشه"
رز اشک هاش رو پاک کرد و گفت:"اصلا...اصلا چرا باید به حرفت گوش کنم و برم؟"
لیسا پوزخندی زد و مکانی رو در آینه ی اتاق رز نشونش داد و گفت:"میبینیش؟"
اشک چشم های رز خشک شدن و به هیونا که در سرما در حال یخ زدن بود نگاه کرد:"آزادش کن!"
لیسا لبخند زد و گفت:"منم دلم میخواد عشقت برگرده پیشت، نمیخوام باعث مرگ یه انسان باشم! اما اگه نری مجبور میشم بفرستمش اون دنیا"
رزی رو زمین نشست و با گریه گفت:"التماست میکنم لیسا...بزار بره..تو با من طرفی..بزار اون بره..ازت خواهش میکنم"
لیسا روی دو زانوش نشست و چونه ی خواهرش رو بدست گرفت:"فقط کنترل چهار عنصر رو بهم بده عزیزم"
رزی بدون اتلاف وقت، چشماش رو بست و ورد مخصوص انتقال نیرو رو زمزمه کرد و دستش رو دراز کرد:"دستمو بگیر تا نیرو به بدنت انتقال پیدا کنه! بعدش هیونا رو ازاد کن"
لیسا پوزخندی زد و گفت:"باشه عزیزم، قول میدم"
لیسا دست رزی رو فشرد و منتظر شد تمام نیرو به بدنش انتقال پیدا کنه.
رز، بی حال روی زمین نشست و گفت:"آزادش کن.."
لبخند از صورت لیسا محو شد و گفت:"متاسفم"
و آینه رو شکست.
دیگه خبری از اون دختر نبود و لیسا ادامه داد:"وقتم رو تلف کردی رز، باید بهاش رو میدادی تا یادبگیری من شوخی بردار نیستم"
رز ایستادن قلبش رو برای چند لحظه حس کرد و با ناباوری به آینه ای که حالا شکسته بود به امید اینکه اثری از تنها عشقش پیدا کنه نگاه میکرد...
لیسا بی حس گفت:"فقط هفت دقیقه برای زندگی وقت داشت، به دردت نمیخورد. ناراحتش نباش"
رز با گریه به لیسا نگاه کرد و گفت:"مطمئنم بهاش رو پس میدی.. تو... تو یه شیطانی لیسا!"
-"اوه معلومه! منم میدونم با شیطان فرق خاصی ندارم.
حالا قبل از اینکه به سرنوشت معشوقه ت دچار بشی برو، شاید امیدی باشه و بتونی نجاتش بدی.
هرچند دیگه قدرتی نداری!"
-"نمیبخشمت"
-"برو"
رز بلند شد که لیسا گفت:" یادم رفته بود! تو دیگه قدرتی نداری برای رفتن..
من میفرستمت..
و من میخوام بری به دور ترین بعد این دنیا"
محو شدن رز فقط چند دقیقه طول کشید و وقتی اثری ازش نبود،14
لیسا زمزمه کرد:"بهت خوش بگذره!"
چشماش رو بست و لحظه ی دیگه در اتاقش حضور پیدا کرد؛
هادس کنار پنجره ایستاده بود و عصبانی به لیسا نگاه میکرد.
لیسا از دیدن ناگهانی هادس جا خورد اما چیزی به چهره ش اضافه نشد جز یه لبخند.
هادس بهش نگاهی انداخت و با لحن محکمش گفت:"نباید یه انسان رو بکشی"
-"بله اما دیدید که چاره نبود "
-"چی عصبیت میکرد لیسا؟ اینکه اونا عشق دارن و تو نداری؟ تو حق نداشتی بهش اسیب بزنی.
روحش نفرینت میکنه"
لیسا همونطور که دست هاش رو مشت کرده بود گفت:"برام مهم نیست... میتونیم الان بریم و من محدوده ی جهنم رو براتون باز کنم و یا هر وقت دیگه.
فقط باید به هر قیمتی که شده چیزی که میخوامو بدست بیارم"
هادس پوزخندی زد و گفت:"تو به یک انسان اسیب زدی، من چیز بیشتری ازت میخوام"
لیسا کلافه بود و خونسرد لبخند میزد، موهاش رو کنار زد و گفت:"چی میخواید؟"
________________________
پری های کوچیک با صدای زیرشون به اتاق خبر رو پخش میکردن:"ملکه رزی! ملکه نیستن! محو شدن و آینه ی اتاقشون شکسته.. یه کاری بکنید!"
زئوس و خدایان با هم مشورت میکردن، در این بین خدای سرنوشت گفت:"این سرنوشتی نیست که به من الهام شده بود، کسی نظمش رو بر هم زده."
زئوس به حرف خدایان گوش میکرد و با خودش فکر میکرد، با جدیت گفت:"به هرحال ملکه رز دیگه نیست، باید هرچه زودتر جایگزین داشته باشه"
خدایان به زئوس نگاه کردن و خدای طبیعت گفت:"و قراره چه کسی جایگزین رز باشه؟"
پوسایدون با صدای محکم اما آرام خودش گفت:"کسی که نزدیکتر از همه به ملکه رز بوده.. کسی جز خواهرش نمیتونه باشه"
-"من ازش سیاهی های شیطانی حس میکنم"
خدای احساس بود که این رو گفت.
زئوس مطمئن تر از بقیه دستور داد:"لیسا، خدای تاریکی، ملکه ی چهار عنصر خواهد شد"
خدای سرنوشت زمزمه کرد:"اما پایدار نخواهد بود"
________________________
لیسا خواسته ی هادس رو با خودش مرور کرد:"میخواد بعد جسمانی هم داشته باشه؟"
پوفی کرد، حقیقتا لیسا میترسید.. میترسید که هادس براش یه دردسر بزرگتر از کشته شدن هیونا و محو شدن رز باشه.
محافظش در رو باز کرد و نگران داخل شد.
لیسا بی حوصله نگاهش کرد و گفت:"بهت اجازه ی داخل شدن دادم؟ "
جونگ کوک تعظیم کرد و گفت:"متاسفم، اما شنیدم ملکه رز نیست شدن!"
لیسا قیافه ی متعجبی به خودش گرفت و گفت:"که اینطور!"
جونگ کوک نگاهی انداخت و مردد گفت:"نمیتونید برای پیدا شدنش کاری بکنید؟"
لیسا همونطور که موهاش رو میبافت گفت:"چرا باید اهمییت بدم؟"
محافظ، زمزمه کرد:"اونا شمارو به عنوان جایگزین میخوان"
لیسا خندید و گفت:"بایدم اینطور باشه!"
جونگ کوک به دختری که قلبش رو بهش باخته بود نگاه کرد و گفت:"کار خودتون بود، درسته؟"
لیسا لبخندی زد و گفت:"از عاشق ها خوشم میاد.. هرچند حسشونو درک نمیکنم اما ازشون راحت میشه استفاده کرد!"
-"چرا؟"
-"چون تنها چیزی که میخوان عشقه، و تنها چیزی که نمیخوان قدرته!"
-"یعنی از منم استفاده میکنید؟"
لیسا برای لحظه ای از بافتن موهاش دست کشید و پوزخندی زد:"البته! اگه بدردم بخوری چرا که نه؟"
محافظ، با صادقانه ترین لحن، برای اثبات خودش گفت:"من میخوام برای شما باشم"
لیسا بلند شد و با لبخند بدون احساسش سمت جونگ کوک رفت و موهای کوتاه و لخت پسر رو کنار زد و زمزمه کرد:"خوبه"
_______
قسمت سوم
لیسا به خودش در لباس های رسمی نگاه کرد؛
پیراهن بلند مشکی که با چشم ها و موهاش تناسب فوق العاده ای ایجاد کرده بودند.
آستین های حلقه ای که موهای لیسا قسمت هایی ازش رو پوشونده بود.
جونگ کوک برای بردن لیسا وارد عمارت اصلی شد، با دیدن لیسا لرزش قلبش رو در چند لحظه احساس کرد؛
لیسا اغواگر نگاه کرد و گفت:"چطور شدم؟"
جونگ کوک خندید و :"شما همیشه زیبایید"
لیسا پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت، جونگ کوک پشت سرش شروع به راه رفتن کرد و اون رو تا عمارت اصلی همراهی کرد.1
پری ها در رو برای لیسا باز کردن، لیسا بدون نگاه کردن بهشون با غرور داخل شد.
زئوس و خدایان ارشد، در جایگاه ایستاده بودن.
لیسا به اونها رسید و برعکس خواسته ی خودش تعظیم کرد و گفت:"خوشحالم که مورد اعتمادتون واقع شدم"
پری ها با بی میلی و ترس تاج رو برای لیسا اوردن، لیسا تعظیم کرد تا پوسایدون تاج رو روی سرش بزاره.
تاج رو سر لیسا قرار گرفت و به طور رسمی ملکه ی چهار عنصر شد..
همه برای احترام به اون تعظیم کردند و دست زدند.
لیسا با غرور به کسانی که براش سر تغظیم فرود اورده بودن نگاه کرد و بار دیگه طعم شیرین قدرت رو چشید.1
نوازندگان اهنگ های خاصی که از قبل تعیین شده بود رو مینواختند؛ پری ها و جنیان برای سرگرمی خدایان از حلقه های آب و آتش گذر میکردند.
در بین تمام سرو صدا ها، لیسا بی حس به زمین چشم دوخته بود و به درخواست هادس فکر میکرد..
روبه رو شدن باهاش برای لیسا سخت بود؛
-"با من مینوشید؟"
صدای جونگ کوک لیسا رو به عمارت برگردوند، سرش رو چرخوند و به جونگ کوک که دو جام از جنس نقره در دست هاش داشت نگاه کرد و بدون حرفی، یکی از جام هارو از جونگ کوک گرفت.
محافظ، کنار لیسا نشست و گفت:"از مراسم لذت میبرید؟"
لیسا پوزخندی زد و همونطور که به جام نگاه میکرد گفت:"حسی نمیگیرم، پس لذتی هم درکار نیست"
جونگ کوک سرش رو تکون داد و ادامه داد:"فکر میکردم از رسیدن به جایگاهتون باید خیلی خوشحال باشید"
لیسا جوابی نداد و محتویات داخل جام رو سرکشید.
از پشت پنجره ی عمارت، هیونا رو دید که با چشم های اشک آلود بهش نگاه میکرد؛ سعی کرد توجهش رو به نوازندگان بده اما خیره شدن جیسو به اون، باعث میشد گوش هاش سوت بکشن.
سرش رو پایین انداخت و به لاک هاش چشم دوخت.
جونگ کوک متوجه تغییر حالت لیسا شد و بلافاصله پرسید:"حالتون خوبه؟"
-"میتونی اون دختر رو پشت پنجره ببینی؟.. سمت راست ایستاده"
جونگ کوک با چشم مسیر مشخص توسط انگشت لیسا رو دنبال کرد و با تعجب گفت:"اونجا کسی نیست ملکه"
لیسا سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
سعی کرد لبخند بزنه و تمام حواسش رو به مراسم بده..
کم کم صدای ساز ها محو میشدن.. کسی لیسا رو صدا میکرد و نامفهوم حرف میزد.
لبخندش رو مدام حفظ میکرد و میدونست تنها کسی که این صدا رو میشنوه خودشه؛
چیزی سریع از پشت سرش رد شد و موهاش رو به هم ریخت.
دست هاش رو که میلرزیدن پنهان کرد..
جونگ کوک به سمتش چرخید و گفت:"ملکه؟ رنگتون پریده"
لیسا بدون نگاه کردن به محافظش گفت:"چیزی نیست خوبم"
سرش رو بلند کرد؛ صورت هیونا وقتی که در سرما بود جای چهره ی نوازنده هارو گرفته بود.
لیسا چند بار پلک زد و متوجه توهم خودش شد..
موجودات سیاهی دور و برش میچرخیدن و بهش برخورد میکردند.
چیزی با نوک تیز به دست لیسا برخورد کرد و خراش عمیقی ایجاد شد..
لیسا سریع واکنش نشون داد و دست زخمی ش رو پنهان کرد.
بلند شد تا به عمارت خودش برگرده که جونگ کوک گفت:"چیزی شده؟"
لیسا "نه" رو محکم گفت و خواست دور بشه، جونگ کوک نگاهی به دست لیسا که خونی بود انداخت و گفت:"شما زخمی شدید! چه اتفاقی افتاد؟"
لیسا جوابی نداد و در لحظه دور شد.
در اتاق خودش ظاهر شد و روی زمین نشست؛
به اندازه ی کافی ترسیده بود.
دست هاش رو روی هم قرار داد و خراش رو محو کرد.
برای چند لحظه سعی کرد آرام باشه.
چشماش رو بست و تلاش کرد صدای ضربان قلبش رو بشنوه.
بعد از مدتی سکوت زمزمه کرد:"من نفرین شدم... میتونم حرکت های سریع دورو برم رو حس کنم..
اون همین نزدیکیاست.."
سریع چشماش رو باز کرد و قبل از اصابت گوی شیشه ای به صورتش، کنار کشید.
نیروش رو توی دست هاش جمع کرد و خونسرد گفت:"بهتره تمومش کنی"
ایندفعه آینه بود که به سمتش پرتاب شد و لیسا با دست هاش، آینه رو به گرد و غبار هوا تبدیل کرد.
میتونست چهره ی هیونا رو به سختی تشخیص بده؛ پوزخند زد و گفت:"میتونم باتوعم همچینکاری کنم! پس احمق نباش و حداقل از روحت محافظت کن.
هرچند نتونستی راجع به زنده موندنت کاری کنی."
هیونا به سمتش حمله کرد و لیسا آماده برای دفاع بود، جیسو باهاش فاصله نداشت و لیسا دست هاش رو اماده کرد اما همه چیز در آن واحد محو شد.
لیسا با اخم به روبه روش نگاه کرد و زئوس رو دید..
چهره ش رو خونسرد نگه داشت و گفت:"چی باعث شد به اینجا بیایید؟"
زئوس با صدای محکم و خش دارش گفت:"حتی لایق مرگ هم نیستی"
لیسا پوزخندی زد و جواب داد:+
"هرکاری میخواید بکنید؛ حوصله برای حرف زدن ندارم"
جونگ کوک که از بیرون در به دقت گوش میکرد، ناباورانه دنبال راهی برای نجات لیسا میگشت.
زئوس با عصبانیت نگاه کرد و گفت:"بیا به عمارت خدایان تا برات تصمیم گرفته بشه"
زئوس محو شد اما لیسا به جای خالیش نگاه میکرد..
پوزخندی زد و در رو باز کرد؛ جونگ کوک با نگرانی گفت:"چرا میخوان شما رو ببرن؟"
-"لازم نیست بدونی"
-"چرا؟...چرا فکر میکنین هیچکاری ازم برنمیاد؟...من هرکاری میکنم تا نجاتتون بدم"
لیسا به وضوح اخم کرد و گفت:"دخالت نکن"
بدون شنیدن جوابی از محافظش دور شد و به سمت عمارت خدایان رفت..
با خودش زمزمه کرد:"فقط دنبالم نیا...نمیخوام قربانی بشی."
سرعتش رو بیشتر کرد..5
در بزرگ و قهوه ای عمارت خدایان باز شد و لیسا وارد شد.
خدایان لباس های مخصوصی به تن داشتند و در سکوت منتظر لیسا بودند.
لیسا تنفسش رو کنترل کرد و پوزخندی زد:"خب؟!...میخوایم همینطور خیره بمونیم؟"
خدای سرنوشت با جدیت گفت:"تو به خاطر گناهانت اینجایی؛ وقت شوخی نیست"
لیسا سرش رو تکون داد و لبخند زد:"گناهانم؟.. اونا که از روز بوجود اومدنم بودن"
خدای سرنوشت علامت داد و یکی از پری ها شروع به خواندن کاغذی که در دست داشت کرد:"به نام تمام کائنات و خدایان؛ آنهایی که رفتند و آنهایی که درحال خدمت اند.
تمام انرژی های منفی، در این عمارت جمع شدند.
خدای تاریکی'لیسا' در اینجا حضور دارد.
او برای رسیدن به جایگاه ملکه ی چهار عنصر، خواهر خود 'رزی' که خدای آب بود را از بین برده و مرتکب قتل یک انسان شده.
او عنوان ملکه ی چهار عنصر را از ان خود کرده و همچنین 'هادس' را مجبور به کمک کرده و جنیان بد ذات را از جهنم آزاد کرده است."
لیسا عصبی پوزخندی زد و گفت:"من فقط با هادس معامله کردم"
خدای سرنوشت گفت:"چرا خواهرتو کشتی؟"
-"شما چرا به من زندگی بخشیدید؟"
زئوس بلند شد و گفت:"قبل از اعلام مجازاتت حرفی برای گفتن داری؟"
لیسا پوزخندی زد و با تنفر گفت:"حتی اگه بازم به دنیا بیام، دوباره اینکارو میکنم "
زئوس با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:"من بهت زندگی بخشیدم چون میدونستم همچین چیزی در انتظارته"
اخم کمرنگی بین ابروهای لیسا نشست و گفت:"توضیح بدید"
-"این چرخه ی طبیعته که شخصیت ها با ذات بد و خوب کنار هم زندگی کنن.
این باعث میشه کسی که ذاتش خوبه بیشتر ادامه بده و کسی که بد ذاته نابود بشه."
لیسا خندید و گفت:"پس هدف خلقتم این بوده؟...جالب تر از چیزیه که فکر میکردم"
خدای حکم، گفت:"مجازاتت رو خوب به خاطر بسپار"
ادامه داد:"لیسا،خدای بد ذات تاریکی، به خاطر گناهان نا بخشودنی که انجام داده،به زندگی در زمین مانند یک انسان ادامه خواهد داد.
وظیفه دارد جنیانی که از جهنم آزاد شده اند را برگرداند.
وقتی مجازات خود را به پایان رساند در صورت صلاحیت خدایان به جمع انها میپیوندد.
او در زمین هیچ قدرتی نخواهد داشت مگر در موقع کمک به انسان ها و هنگام انجام وظیفه.
حق ندارد راز خود را فاش کند و دلبسته ی کسی شود.
او با نام 'لالیسا مانوبان' در یکی از دانشگاه های کشور کره مشغول تحصیل میشود.
پایان"
________
قسمت چهارم
با دقت به جزئیات باغ نگاه میکرد..
چیز هایی که هیچوقت به نظرش نمیرسیدن چطور میشد الان انقدر براش پر اهمییت باشن؟
چون داشت تقریبا برای همیشه از اونجا میرفت..؟
میشد گفت یکم ناراحته..
اما پشیمون؟
نه اصلا!
حتی یک لحظه هم برای کار هاش پیشمونی به خرج نداد.
-"بهم گفتن امروز عصر از اینجا میرید.."
جونگ کوک بود که این رو گفت؛
لیسا لپ هاش رو باد کرد و برای هزارمین بار در زندگیش مانع ریختن اشک هاش شد..
نقاب خونسردی رو به چهره ش کوبید و گفت:"اوهوم درسته"
محافظ، راست ایستاد و مردد گفت:"منم قراره باهاتون بیام"
لیسا بدون برداشتن نگاهش از گل بنفشی که رگه های متفاوتی از بقیه ی گل ها داشت پرسید:"برای؟"
-"نمیتونم بزارم تنها برید..محافظتون میمونم"
-"به فکر خودت باش"
لیسا جواب محکمی بهش داد و ازش دور شد.
جونگ کوک که از فاصله ی چند متری لیسا ایستاده بود فریاد زد:"باهاتون میام!"
لیسا عکس العملی نشون نداد و به عمارت برگشت.2
وارد اتاقش شد و رز رو دید که کنار پنجره نشسته بود.
-"اومدی؟"
لیسا سرش رو تکون داد و با طعنه گفت:"فراموش کرده بودم قراره خواهر از مرگ برگشته م رو توی اتاق خودم ببینم"
رزی با نرمی از جاش بلند شد و فاصله ش با لیسا رو پر کرد و گفت:"دلم برات تنگ میشه..زود برگرد"
-"هووم..حست کاملا برعکس منه"
-"میدونم..ولی من بخشیدمت و توعم باید منو ببخشی"
لیسا پوزخندی زد و گفت:"نیازی به بخششت ندارم
و اجباری نمیبینم ببخشمت!"
رز با غم لبخند زد و گفت:"هیچوقت نتونستم کاری کنم که ازم متنفر نباشی"
لیسا سرش رو تکون داد و گفت:"هیچوقت هم نمیتونی..
در ضمن اگه دیدن شکست خوردنم به قدر کافی خوشحالت کرده برو بیرون..بوی عطر شیرینت داره حالمو به هم میزنه!
و بار اخرت باشه برام ادای خواهرای مهربونو در میاری"
حرف های لیسا به اشک های گرمی تبدیل شدن و از چشم های خوش فرم رزی پایین ریختن..
لیسا از تاثیر گذاری حرف هاش دیوانه وار خوشحال شد و قلب بی حرکتش تپید..!
پوزخندی زد و به رفتن رزی نگاه کرد که چطور سعی میکنه ازش دور بشه.
وسعت شادیش به قدری نبود که دو دقیقه بعد رو تضمین کنه..
به آینه که چطور چهره ی بی حسش رو به نمایش میزاره نگاهی بی تفاوت انداخت..
-"توعم ازم متنفری؟"
نمیتونست از اینه ی مقابلش جوابی بگیره؛
پس فقط برش داشت و از پنجره به پایین پرتش کرد و گفت:"متاسفم..
اما گناهت این بود که با من زندگی کردی!"
هادس در اتاقش ظاهر شد
لیسا با بی حوصلگی روی صندلی لم داد و گفت:"هوم؟چی میخوای؟"
-"خوشحالم که به پاداش اعمالت رسیدی"
-"پاداش؟! اوهوم خودمم خوشحالم"
هادس با غرور نگاه کرد و گفت-"منم پاداش خودم رو به عنوان خدای جهنم بهت میدم"
-"مطمئننا چیز جالبی نیست..ولی منتظرم"
هادس لیسا رو تنها با یک حرکت ساده بلند کرد و به شونه ش دمید.
قدرت های لیسا توسط خدایان گرفته شده بود و نمیتونست کاری بکنه.
از درد ناگهانی و طاقت فرسای شونه ش چشماش رو بست.
-"چیکار کردی..؟"
-"یه نفرین سادست..!
هرکس که دوستت داشته باشه توی سومین غروب بعد از حس عاشقانه ش میمیره"
شونه ی چپ لیسا به اندازه ی یه دایره کوچیک سیاه شد..
اولین کسی که از ذهنش مثل برق رد شد جونگ کوک بود..
نباید میزاشت اتفاقی براش بیفته.
بلند شد و چشماش که مدام سیاهی میرفت رو باز و بسته کرد..
خبری از اون خدای مضحک نبود!
باید چیکار میکرد..؟ اگه نفرین باعث از بین رفتن محافظش میشد..؟
جونگ کوک در رو باز کرد و با شربت داخل شد..
لیسا توی دلش نگران تر از همیشه بود..
-"چرا اومدی اینجا؟"
صداش میلرزید!
محافظ، شربت رو روی میز گذاشت و گفت:"خواستم پیشتون باشم"
لیسا با زحمت خودش رو عصبانی نشون داد و لیوان شربت رو از میز به پایین پرت کرد..
لیوان و سینی زیرش با صدای گوش خراشی چندین بار به زمین خورد و شکست.
لیسا دست هاش رو که میلرزید پنهان کرد و با صدایی که شدید تر از قبل میلرزید گفت:"برو بیرون..و هیچوقت برنگرد"
برخلاف انتظارش جونگ کوک سر جاش ایستاد و حرکتی نکرد..
-"چرا هنوز ایستادی؟
گفتم برو بیرون!"
محافظ، توجهی نکرد و دو زانو کنار صندلی لیسا نشست.
-"چیکار میکنی؟! بلند شو!"
جونگ کوک دست راست لیسا رو بوسید و قطره ی اشک پاکش رو به یادگار جا گذاشت..
لیسا ناباورانه نگاه کرد که کوک گفت:"نمیتونید جای کوچیکی برام توی قلبتون باز کنید؟"
کسی توی ذهن لیسا مدام فریاد میزد :"سومین غروب سومین غروب سومین غروب سومین غروب..!"
لیسا دستش رو بیرون کشید و "نه" رو زمزمه کرد..
-"حق دارم دلیلشو بدونم!"
لیسا که بند بند وجودش پر از ترس بود گفت:"تو نباید منو دوست داشته باشی.
هیچی نصیبت نمیشه خب؟ هیچی!
فهمیدی؟
برو..از اینجا برو و با حس تنفر نسبت بهم خوب زندگی کن"
-"خوب زندگی میکنم...با شما"
قبل از اینکه لیسا حرفی بزنه بلند شد و محکم گفت:"من قراره عاشقتون بمونم..تا ابد!
سعی نکنید مانع بشید"
تعظیم کوتاهی کرد و از در بیرون رفت..
لیسا پوفی کرد و شونه ش رو که هنوزم درد میکرد تکون داد..
.
.
کمی از مایع قرمز رنگ توی لیوان رو نوشید..
با کلافگی زمزمه کرد:"من دو روز بیشتر وقت گرفتم تا بتونم تورم مثل بقیه از خودم متنفر کنم..
بعد اونوقت تو.. این دو روزم بی نتیجه بود.."
پوزخند غمگینی زد و ادامه داد :"پس توعم تنها گناهت زندگی کردن با من بود نه؟"
عقربه های ساعت با بی تفاوتی میگذشتن..
تصمیم گرفت بیرون قدم بزنه و تا حدودی از استرس زیادش کم کنه.
نور بیرون باعث شد چشم هاش رو کمی جمع کنه..
سوال تکراری "چیکار باید بکنم" تمام ذهنش رو مشغول کرده بود..
جونگ کوک کنارش ایستاد و گفت:"عصر بخیر"
لیسا که به روبه روش خیره بود گفت:"عصر؟...پس به غروب نزدیکیم"
-"همینطوره"
نفسش رو با ترس بیرون داد و بدون عوض کردن لحن سردش گفت:"چی دوست داری؟"
جونگ کوک متعجب نگاهش کرد و گفت:"با من بودید؟"
-"اوهوم..چی دوست داری انجام بدی..چیزی که مربوط به منه..بگو تا انجامش بدیم"
به نظرش این تنها راهی بود که بتونه با غم سنگینش کنار بیاد.. محافظش وقت زیادی نداشت!
جونگ کوک نگاهی انداخت و گفت:"چرا همچین چیزی میگید؟"
لیسا مدام چشمش به رنگ هوا بود که کم کم روبه قرمزی میرفت گفت:"فقط بگو...کاری نداشته باش به بقیه ش"
کوک فکر کرد و گفت:"نمیخوام باهاتون رسمی حرف بزنم"
لیسا سرش رو تکون داد و سریع گفت:"خوبه..رسمی حرف نزن"
-"خیلی دوستت دارم"
لیسا نفس عمیقی کشید و گفت:"خب؟دیگه چی میخوای؟"
-"چرا انقدر اینو میپرسی؟"
لیسا نگاه کوتاهی انداخت و گفت:"چون الان حالم خوبه و میخوام کاری که میخوای رو برات بکنم"
جونگ کوک ایستاد و چند لحظه بعد لیسا هم حرکتی نکرد..
کوک گفت:"درک میکنم که نمیتونی منو دوست داشته باشی..
منم از پس این یه مورد تو زندگیم برنیومدم..من نتونستم ازت دست بکشم و این غرورمو شکست..
فقط یه خواسته دارم
میخوام تنها یک بار بغلت کنم
طوری که انگار یک نفریم!
و بعدش تنهات بزارم..همونطور که همیشه میخواستی"
لیسا برای اولین بار لبخند زد و گفت:"باشه..طوری بغلم کن که انگار یک نفریم..!"
جونگ کوک فاصله ش رو با لیسا به هیچ رسوند و جسم سردش رو به آغوش کشید..
لیسا دستش رو با مکث دور کمر محافظش حلقه کرد..
انقدر نرم که جونگ کوک متوجهش نشد.
لیسا که میتونست حس کنه فقط چند دقیقه فرصت هست آروم گفت:"هنوزم میتونی ازم متنفر باشی"
جونگ کوک لیسا رو از اغوشش بیرون اورد و گفت:"خیلی اصرار داری ولی نمیتونم این خواسته ی تورو بروارده کنم.."
برای یک لحظه لیسا تصمیم گرفت به محافظش بگه چه چیزی در انتظارشه.. وقتی لب های پر حجمش رو ازهم باز کرد تا شروع به حرف زدن کنه، هادس رو پشت سر جونگ کوک در فاصله ی چندین متری دید..
زبونش باهاش همراهی نمیکرد.
هادس گوی طوسی خودش رو که داخلش پر از روح های بی گناه بود باز کرد و لبخند مضحکی زد..
لیسا ناباورانه به جونگ کوکی که پاهاش سست شده بود نگاه کرد..
فقط دنبال راه حل میگشت!
کوک روی زمین افتاد..
لیسا همراهش نشست و از شونه هاش گرفت، تکونش داد و اروم گفت:"منو ببخش.."
جونگ کوک بی حس بهش نگاه کرد اما دیگه برای حرف زدن دیر بود.. خیلی دیر!
لیسا به جسم بی حرکت مقابلش نگاهی کرد..
سعی میکرد هوا رو به داخل ریه هاش بکشه اما اکسیژنی درکار نبود..!
به سینه ش چنگ زد، از جاش بلند شد و عقب رفت..
حرف زدن گلوی خشک شده ش از اون هوای سرد رو به درد میاورد:"من که بهت گفتم دوست داشتنم هیچ منفعتی برات نداره..چرا اینکارو کردی؟چرا خودتو به کشتن دادی..؟! فکر نمیکردی ممکنه شونه هام از اینهمه سنگینی خرد بشه..؟"
آسمون غمگین تر از همیشه فریاد زد و شروع به باریدن کرد..
قطره های سردش روی هر جایی از زمین فرود میومدن..
طبق عادت بدون هیچ حرفی به سمت عمارت رفت.. اما به قصد فرار!
__________________________
توی قسمت قبل اشتباه تایپی شد اسمجیسو جای رزی اومد
جیسو هنوز وارد داستان نشده
قسمت پنجم
خاطره ها تنها دارایی اون از دنیای سخت گیری بود که به اجبار نفس هاشو ازش میگرفت..
اما با این حال دلش میخواست تنها داراییش رو با بی رحمی همیشگیش دفن کنه؛
گردنبندی که توسط خدای احساس بهش داده شده بود رو لمس کرد و سعی کرد حرفش رو به یاد بیاره:"این گردنبند کمکت میکنه احساس ادم هارو با نگاه کردن به چشماشون بفهمی..!"
پوزخندی به اندازه ی تمام غمش زد و دست از لمس اون فلز قیمتی برداشت..
فردا اولین روز ورودش به دانشگاه بود.. حتی نمیدونست قراره چیکار کنه.
براش کوچیکترین اهمییتی نداشت..
فقط یک چیز برای تسکین دردش به ذهنش میرسید.. میخواست نفرت انگیز ترین آدم هارو عاشق خودش کنه و توی غروب سومین روز، پودر شدنشون رو به چشم ببینه..
کلافه بلند شد و گفت:"من از ساعت 6 عصر بدم میاد میخوام روی 10 شب تنظیمش کنم..!"
پری میانسالی که همراهش به زمین فرستاده شده بود تا کنترلش کنه گفت:"ولی اینجا نمیتونید ساعت رو خودتون عوض کنید"
-"پس چیکار کنم؟"
-"باید بگذارید خودش بگذره"
لیسا روی مبل لم داد و "چقد مسخره" رو زمزمه کرد..!
سوال بی جوابی برای چند دقیقه ذهنش رو مشغول کرد..
اگه نفرت انگیز هارو عاشق خودش کنه پس چه فکری به حال کسایی کنه که ممکنه دوستش داشته باشن بکنه؟!
کسایی مثل...
قبل از اوردن اسم جونگ کوک به زبونش، اروم "هیس" گفت و ذهنش رو ساکت کرد..
سوال دیگه ای با سماجت جایی برای خودش توی ذهن همیشه آشفته ی لیسا باز کرد..
هدف از خلقتش چی بود؟!
اینکه اول ملکه ش کنن و بعد مجازات؟
تا درس عبرت همه بشه؟
تا دیگه جایگاه خوبی برای خودش نخواد؟
اگه قرار بود اینطور بشه پس چرا زندگی کرد..؟
حتی نمیتونست عاشق بشه..
نمیتونست دوست داشته بشه..
تنفر تمام حقش از زندگی بود؟
برای کدوم گناه؟
برای بی توجهی های بچگیش که حالا گره محکمی شده بود تا مانع بروز محبت برای لیسا بشه؟
سوال هاش رو بی جواب گذاشت.
نفس عمیقی کشید و قهوه ی تلخ روی میز رو نوشید.
.
.
.
.
کیف دستیش رو با خونسردی توی دستش نگه داشت.
صدای پاشنه های کفشش نگاه هارو به خودش جلب میکرد..
لبخند جذابی به گوشه ی لب های قرمزش اضافه کرد تا وجود شکسته ش رو به نمایش نزاره.
به سمت چپ پیچید و وارد کلاس شد..
دختر ها و پسر ها که با سرخوشی میخندیدن رو از نظر گذروند.
راهش رو به سمت ردیف دوم کج کرد و کیفش رو روی صندلی خالی گذاشت.
با اقتدار و جذاب نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت.
با خونسردی تکیه داد.
دختری به سمتش اومد و گفت:"ندیده بودمت...تازه اومدی؟"
لیسا نگاهش رو به چشمای دختر دوخت.
احساس فعلی: کنجکاوی، شادی و حسادت.
لبخندش رو که بیشتر شبیه به پوزخند بود پهن تر کرد و جواب داد:"اره، انتقالی گرفتم..!"
دختر "اوهوم" رو زمزمه کرد.
لیسا پوزخندی زورکی تحویلش داد و دوباره به پشت صندلی چوبیش تکیه زد.
دختر دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که با صدای در، همه ی سرها به اون سمت چرخید.
مردی میانسال که موهای سمت راست سرش تقریبا ریخته بود با جدیت وارد شد.
همه به احترام استاد بلند شدن و لیسا با تعجب نگاهی بهشون انداخت که پسر کناریش زیر لب گفت:"هوی بلند شو!"
و به دستش ضربه زد.
لیسا پوکر بهش نگاه کرد و از جاش بلند شد..
استاد با تکون سرش فهموند که "انقدر نایستید نفله های درس نخون!"
بچه ها نشستن و مثل سه دقیقه ی پیش مشغول صحبت باهم شدن.
لیسا به آرنج پسر کناریش که مجبورش کرد بلند بشه نگاه گذرایی کرد و دسته ی صندلیش رو با خونسردی برگردوند..
چند لحظه بعد صدای فریاد خفه ی پسر بلند شد و تمام بچه ها به سمت اونها برگشتن.
لیسا لبخند محوی زد و گفت:"اوه معذرت میخوام..حالت خوبه؟"
پسر که صورتش قرمز بود چشماش رو به هم فشار داد و دست آسیب دیده ش رو با حالتی شبیه به گریه بغل کرد که دوستش گفت:"حالا لازم نیست انقد کولی بازی دربیاری بک!"
پسری که بنظر اسمش "بک" بود گفت:"ارنجم به کل له شد! و درضمن باید یاداوری کنم متنفرم که اسممو مخفف کنی
من بکهیونم..!"
لیسا که هنوز دلش خنک نشده بود فرصتی پیدا کرد و گفت:"الان حالت خوبه بک؟"
بچه ها خندیدن که بکهیون با عصبانیت نگاه کرد و لیسا ادامه داد:"به هرحال منظوری نداشتم بک!"
استاد با حرکت دستش فهموند که "حرف زدن کافیه"
.
.
لیسا کلافه دستش رو زیر سرش برد و به سوال های کتاب زیر دستش که یک کلمه ش رو هم نمیفهمید نگاه کرد و پوف عمیقی کرد..
استاد به به لیست اسم ها نگاه کرد و گفت:"لالیسا مانوبان!"
لیسا چند لحظه چشماش رو بست که استاد ادامه داد:"لطفا این سوال رو حل کن"
و به وایت بورد اشاره کرد.
لیسا نفس عمیقی کشید و گفت:"حلش نمیکنم"
بچه ها سکوت کردن و نگاهشون رو بین استاد و لیسا چرخوندن.
-"و چرا حلش نمیکنید؟"
-"دلیلش واضحه..بلد نیستم!"
صدای پچ پچ هایی شنیده میشد که استاد چشمای خسته ش رو مالید و گفت:"پس در دوره ی دبیرستان چی یاد گرفتید؟!"
لیسا موهاش رو پشت گوشش فرستاد و گفت:"اوممم هیچی"
بچه ها خندیدنکه لیسا چهره ی جدیش رو حفظ کرد و گفت:" حرفم خنده دار نیست"
دختری با جثه ی کوچیکش از ردیف اخر بلند شد و گفت:"من میتونم حلش کنم؟"
استاد لبخند پر غروری زد و گفت:"حتما! لطفا بیایید اینجا"
لیسا لباش رو غنچه کرد و سرتا پای دختر رو از نظر گذروند و نشست.
دختر کنار وایت بورد ایستاد و با جدیت سوال رو توضیح داد..
استاد که به نظر خوشحال میومد گفت:"ممنونم خانم،میتونید بشینید"
لیسا نگاه خالی از حسش رو به چشمای دختر دوخت که اون هم برای چند لحظه به لیسا نگاه کرد.
احساس فعلی: هیجان، استرس و سربلندی.
لیسا دوباره به صندلی تکیه کرد.
بکیهون به اون دختر نگاهی کرد و اروم گفت:"واووو هیچوقت کم نمیاره!"
لیسا "همینطوره" رو زمزمه کرد که بکهیون گفت:"هنوزم دستم درد میکنه!"
لیسا توجهی نکرد و گفت:"ازش خوشم اومد"
بکهیون که تازه فهمید منظورش به دختر بود گفت:"یاا از چیش خوشت اومد؟! همش درس میخونه"
-"خببب به خودم مربوطه از چیش خوشم اومد..اسمش چیه؟"
پسری که کنار بکهیون نشسته بود سرش رو برگردوند و با ذوق گفت:"جنی...جنی کیم! "
بکهیون ضربه ی محکمی بهش زد و گفت:"پارک چانیول! دفعه ی اخرت باشه انقد با ذوق از اون دختره میگی"
چانیول پشت سرش رو با خجالت خاروند و گفت:"باشه لاو،نمیگم"
لیسا با انزجار بهشون نگاه کرد و سرش رو به سمت پنجره برگردوند.
.
.
.
تعدادی از بچه ها پشت سر لیسا به سمت سلف راه افتادن و باهاش حرف میزدن.
-"یااا چطور بهش گفتی بلد نیستم؟"
-"من واقعا ازش متنفرم..الان حس خوبی دارم"
-"نمیترسی پاست نکنه؟"
-"خیلی باحالی"
لیسا به سمتشون برگشت و چشمک کوتاهی زد.
پشت میز نشست و به غذایی که جلوش روی میز بود و ازش بخار بلند میشد نگاه کرد..
دختری روبه روش نشست و کتاب هاشو همراه غذاش روی میز گذاشت.
حس میکرد بی حوصله تر از اونیه که حتی سرش رو بلند کنه.
چند دقیقه در سکوت گذشت که لیسا صدایی شنید:
-"با غذات بازی نکن..بهش بی احترامی میکنی!"
لیسا سرش رو بلند کرد و با همون دختری که جنی صداش میکردن مواجه شد.
دهنش پر بود و همزمان کتاب روبه روش رو مطالعه میکرد.
لیسا جواب نداد و تنها به یک پوزخند اکتفا کرد.
جنی نگاهی انداخت و گفت:"اشتهام کور شد..بخور دیگه!"
لیسا به لپ های تپل شده جنی به خاطر حجم غذاش "کاملا مشخصه" رو زیر لب گفت.
جنی کمی سس روی ساندوچیش ریخت و گفت:"یکم درس بخونی بد نیستا"
لیسا تکیه ش رو از صندلی گرفت و لپ جنی رو کشید:"دخالت نکن کلوچه"
جنی لپش رو بیرون کشید و گفت:"کلوچه خودتی!"
لیسا لبخند محوی زد و ادامه داد:"بهم احترام بزار تا بهت نگم کلوچه"
جنی کمی به جلو خم شد و گفت:"یااا لالیسا مانوبان! کدوم خری هستی که بهت احترام بزارم؟
اون بولتنو ببین!"
و به پشت سرش اشاره کرد:"روش اسم و عکس منه...استادا برام سر خم میکنن بعد اونوقت تو با بی ادبی میگی بهم احترام بزار؟ سیریسلی؟"
لیسا که حرفای جدید میشنید دستی به گوشش کشید و بدون تغییر حالت چهره ش گفت:"عصبانی شدنت با نمکه کلوچه!"
___
قسمت ششم
کلاه شنلش رو جلوتر کشید..
مثل همیشه سرمارو احساس نمیکرد و با چهره ی خشکش در حالی که پاهاش تا نیمه در برف بودن، حرکت میکرد..
تقریبا به وسطای جنگل رسیده بود؛ جایی که هر طرف رو نگاه میکرد تاریکی آشنایی چشماش رو میپوشوند.
کم کم چشمای تیره و براقش به طوسی تغییر رنگ میدادن..
مثل رباتی بود که در حالت دفاعی قرار گرفته باشه.
جام آتشین رو بدست گرفت.
(جام آتشین:
جامی طلایی رنگ است با رگه های قرمز و نارنجی.
پلی ست برای جنیان به سوی جهنم.
در واقعیت و افسانه ها وجود نداشته و تنها زاده ی تخیلات من است.)
شنلش رو باز کرد و حرکت باد، اون رو از تنی که حالا رنگ سفید خالص به خودش گرفته بود جدا کرد.
باد تندی وزید و موهای بلند طوسی رنگش رو به هوا پرتاب کرد.
درخت های بید، با هر حرکت باد، خدای تاریکی رو عمیق تر از قبل ستایش میکردن..
صدای سوت بلندی به گوش هاش برخورد میکرد.
فقط اون قادر به شنیدنش بود..
بدون عوض شدن حالت چهره ش گفت:"وقت شمردنه"
اولین روح به سمت جام کشیده شد.
تقلا میکرد.. کی از رفتن به جهنم شاد میشد؟
شروع به حمله کرد برای ازاد کردن خودش، با ناخنش خراشی روی گردن لیسا ایجاد کرد و به داخل جام کشیده شد..
به گردنش که خونی شده بود دست کشید و زمزمه کرد:"1.."
دومین روح در ازای بریدن قسمتی از موهای لیسا به داخل جام رفت..
موهاش رو عقب زد و گفت:"2.."
.
.
زیر لب گفت:"57" و به درخت تکیه داد..
نشست و سرش رو عقب برد.
چشم ها، موهاش و رنگ پوستش به حالت عادی برگشته بودند..
جام رو داخل کیسه گذاشت و بلند شد، ساعت از 2 نیمه شب گذشته بود.
این سومین شبی بود که در حال انجام وظیفه ش بود، کم کم زخم های ایجاد شده روی بدنش محو میشدن..
اما اونا هنوزم ته قلبش وجود داشتن و روحش رو هر بار ضعیف تر از قبل میکردن..
.
.
.
.
داخل محوطه رفت و چشماش از نور ناگهانی خوشید جمع شدن؛
بکهیون روی شونه ش زد و گفت:"فکر میکردم دیشب بیای مهمونی"
لیسا خوشحال از نجات پیدا کردنش از دست افکار سمجش به سمت بکهیون برگشت و جواب داد:"مهمونی؟ نمیدونستم"
-"اصلا پیدات نکردیم که بهت بگیم"
جنی به جمعشون پیوست و ادامه داد:"لالیسا! شبا غیب میشی چرا؟"
لیسا به دختر روبه روش که لب هاش رنگ قرمز اب نبات توی دستش رو گرفته بودن نگاه کرد :"ترجیح میدم شبا خونه باشم"
جنی با شک "اوهوم" گفت و ساکت موند.
لیسا که حرفی نداشت با هر قدمی که روی زمین میزاشت، بیشتر توی باتلاق افکارش فرو میرفت..
دست هاش رو توی جیبش گذاشت و بی هدف قدم زد.
"زندگی به عنوان یه انسان میتونست عالی ترین اتفاق برام باشه..هنوزم زخمام درد میکنن.."
جنی که شکه از حرفای لیسا بود گفت:"چی داری میگی؟"
لیسا بیتفاوت نگاه کرد و زمزمه کرد:"یه تیکه از فیلمه"
-"کدوم فیلم؟"
-"فیلم زندگی...اسمشو یادم نیست!"
جنی سرش رو تکون داد و گفت:"میای قدم بزنیم؟ حوصله م سررفته انقد درس خوندم"
-"من دوست دارم تنها باشم"
جنی شیرین خندید و گفت:"خب میتونیم دوتایی تنها باشیم"
لیسا که از هربار صحبتش با جنی حرفای جدید میشنید گفت:"باشه، اینم خوبه"
جنی از پیروز شدنش لبخند زد و اب نباتش رو توی دهنش گذاشت.
-"از کجاانتقالی گرفتی؟"
جنی این پرسید که لیسا جواب داد:"اوساکا"
-"با بچه ها خوش نمیگذره بهت؟"
لیسا به نیمکت اشاره کرد و نشستن:"هووم..چطور؟"
جنی چوب خالی اب نباتش رو توی سطل آشغال انداخت و گفت:"اونا باهات خیلی بهشون خوش میگذره..میگن باحالی"
لیسا سرش رو تکون داد:"تو چرا نمیری پیششون؟"
جنی موهای مواجش رو که باد مدام به بازیشون میگرفت پشت گوشش فرستاد و گفت:"همینطوری، با اکثر کلاس خوبم..و باهاشون وقت میگذرونم؛ گفتم توعم تنها نباشی"
لیسا سرش رو چرخوند و به چشمای جنی نگاه کرد.
احساس فعلی: خوشحالی، خستگی، ترس از مخفی کردن دروغ.
پوزخندی زد و دوباره به روبه رو نگاه کرد.
جنی گلوش رو صاف کرد و گفت:"چرا انقدر عجیبی؟"
چهره ی لیسا تغییری نکرد و گفت:"من؟چطور؟"
-"با هیچکس نمیچرخی..تازه همشم پوکری!
جدی نفهمیدی توی این دوهفته ای که اومدی چقد پسرا ازت خوششون اومده؟"
لیسا نگاهی به قیافه ی کنجکاو و نمکی جنی انداخت و گفت:"بعضیا ذاتا با بقیه متفاوتن، اما مطمئن باش همون پسرایی که میگی دو روزم باهام نمیتونن زندگی کنن"
-"تو فرق داری..واقعا فرق رو دارم میبینم"
-"اره کلوچه"
جنی با مشت به شونه ی لیسا ضربه زد و گفت:"یااااا به قیافه ی لوسم نگاه نکن!همین کلوچه زیاد تلاش کرده تا به اینجا برسه!"
لیسا لبخند محوی که بیشتر شبیه به پوزخند بود رو به لب هاش اضافه کرد و گفت:"خب جنی کیم؛ بهم بگو چی بهت گذشته"
جنی دوباره موهاش رو عقب زد و گفت:"نمیخوام عین آدمایی که ترحم میخوان از بدبختیام بگم!"
لیسا نگاهی بهش انداخت و جواب داد:"از من که قرار نیست رحمی ببینی، پس بگو"
جنی خندید و گفت:"خبببب.....داستان زندگیم یکمی فرق داره با اون چیزی که خیلیا تصور میکنن،
نه مامانم مرده و نه پدرم
ولمون کرده!
برادریم ندارم که منو بزنه."
نفس عمیقی کشید و دکمه ی پالتوش رو بست:"وقتی دبستان بودم، درسخون ترین شاگرد کلاس بودم و همه میگفتن خیلی با ادبم، ذاتا ادم ارومی بودم.
یادمه زیاد دوست نداشتم دور و برم شلوغ باشه
معمولا دوستام درحد یکی دوتا بودن و اونم ته سال دعوامون میشد!
اونی که از جمع دور میشد من بودم.
وقتی بزرگتر شدم تصمیم گرفتم آرزوی بزرگی داشته باشم.. یه ارزوی خیلیییی فانتزی که کسی فکرشم نکنه!"
لیسا دستش رو زیر چونه ش گذاشت و چشماش رو به چشمای به ظاهر خندون جنی دوخت که جنی ادامه داد:"تصمیم گرفتم یه خواننده ی خیلیی بزرگ و معروف بشم..کسی که الگوی خیلیا باشه؛
تعریف نباشه ولی صدامم خوب بود!
خانوادم توی وضعیت خوبی نبودن و من متوجه نبودم!
چشمام فقط همین ارزو رو میدید!
کم کم اختلاف شروع شد و من دیگه باهاشون نمیساختم..
اونا باورم نداشتن و من ازشون دور میشدم.
دیگه درس نمیخوندم و تمام وقتمو برای چیزی میزاشتم که شرایطش برام فراهم نبود.
تا اینکه یه روز عصر وقتی داشتم گریه میکردم، دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم میدونی چیه؟ اصلا میخوام موفق بشم! فرق نمیکنه توی چه کاری.. فقط میخوام موفق باشم و به خودم افتخار کنم.. بدون جنگ و دعوا!
اونروز بزرگترین ارزومو توی واقعیت دفن کردم و دنبال چیزی رفتم که شرایطشو همه جوره داشته باشم"
لیسا لبخند محوی زد و گفت:"و الان اسمت به عنوان دانشجوی ممتاز روی بولتنه...از استادا شنیدم داروهای زیادی ساختی که قیمتشم کم بودن،برای قشر فقیر "
جنی لبخند تلخی زد و گفت:"اره"
لیسا که فهمید توی سر جنی میگذره با لحن ارومی اضافه کرد:"و الان الگوی خیلیایی"
-"اره..شاید"
-"یکم برام بخون"
جنی نگاهی کرد و گفت:"چی بخونم؟"
-"اهنگ بخون..خودت گفتی صدات خوبه"
-"یاا اینجا که نمیشه"
-"میشه"
جنی دوباره به بازوی لیسا زد و گفت:"خجالت میکشم!"
لیسا سرش رو عقب برد و به پشت نیکمت تکیه داد و اروم گفت:"من چشمامو میبندم و بهت نگاه نمیکنم، پس خجالت نکش و برام اواز بخون"
و چشماش رو بست.
جنی که لپ هاش قرمز شده بود معترض گفت:"ببین مجبورم میکنی چیکارا بکنم!"
-"هیس! فقط بخون"
جنی که تو موقعیت غیرمنتظره ای بود با زحمت شروع به خوندن کرد:
Love you like a brother
Treat you like a friend
Respect you like a lover (ohhh)
You could bet that never gotta sweat that (ohh)
You could bet that never gotta sweat that (yeah yeah)
You could bet that never gotta sweat that that that
If you be the cash
I'll be the rubber band
You be the match
Imma be your fuse
Boom!
Painter, baby, you
Could be the muse
I'm the reporter, baby
You could be the news
'Cause you're the cigarette
And I'm the smoker
We raise a bet...
'Cause you're the joker truth told
You are the chalk
And I could be the blackboard
And you can be talk
And I could be the walk
Even when the Sky comes falling
Even when Sun don't shine
I got faith in you and I
So put Your Pretty little hands in mine
Even when we're down to the wire, baby
Even when it's do or die
We can do it, baby, simple and plain
'Cause this love is a sure thing
You could bet that never gotta sweat that(2x)
You could bet that
Never gotta sweat that that that
You could be lover I'll be the fighter baby
If I'm the blunt You could be the lighter babe
FIRE IT UP!!!
Writer, baby You could be the quote
If I'm the lyric, baby You could be the note
Record that!!!
Saint, I'm a sinner
Prize, I'm a winner And it's you
What can I do to deserve that
Paper, baby I'll be the pen
Say that I'm the one
'Cause your a ten ('cause your a ten)
Even when the Sky comes falling
Even when Sun don't shine
I got faith in you and I
So put Your Pretty little hands in mine
Even when we're down to the wire, baby (you could bet that never gotta sweat that)
Even when it's do or die ( you could bet that never gotta sweat that)
We can do it babe simple and plain (you could bet that never gotta sweat that
'Cause this love is a sure thing (party people)
Rock with me, baby
Let me hold you in my arms
Talk with me babe (yeah)
(yeah) Rock with me, baby
Let me hold you in my arms
Talk with me babe"
لیسا که حس میکرد خلا ته وجودش پر شده قصدی نداشت چشماش رو باز کنه، پس فقط گفت:"چقد زود تموم شد..صدات خیلی قشنگه کلوچه"
جنی رضایتمند خندید و زیر لب"مرسی" گفت.
لیسا که صدایی از دور میشنید تمرکز کرد تا بفهمه دقیقا از کجاست.
چشماش رو باز کرد و اروم گوش کرد.
جنی نگاهی کرد و در حالی که چشماش از رفتار لیسا درشت شده بود پرسید:"چیه؟"
لیسا بلند شد و "هیچی" رو زمزمه کرد و ادامه داد:
"بمون، برمیگردم"
-"یاااا چیشد یهو؟!"
لیسا جواب نداد و به سمت صدایی رفت که فقط گوشای تیز خودش میشنید.
آرام و محکم قدم برمیداشت و به صدا گوش میکرد.
به قسمت خلوت محوطه رسیده بود.
سرجاش ایستاد و گوش کرد؛ کمی جلوتر رفت..
صندلی ها و میز های خرابی که نیاز به تعمیر داشتن اونجا بودن.
با هر قدمش به صدا نزدیکتر میشد.
چیزی شبیه به التماس و گریه؟
سایه ی دو نفر رو دید و کمی به سرعت قدم هاش زیاد کرد.
همونطور که سایه رو دنبال میکرد، چشمش به پاهای سه پسر افتاد که دور دختری جمع شده بودن.
سرش رو بلند کرد و نگاه تیزی بهشون انداخت..
دختر که روی زمین افتاده بود و گریه میکرد، سعی داشت با لباس های کمش خودش رو بپوشونه و بهشون التماس میکرد.
لیسا چشماش رو از دختر برداشت و با لحن ارام ولی جدیش پرسید:"چیکار میکنید؟"
یکی از پسرا برگشت و نگاهی به سرتا پای لیسا کرد و رو به بقیه گفت:"هی نگا کنین کی اینجاس!"
به سمت لیسا برگشت و بهش نزدیک شد، لیسا همونطور که به چشمای پسر نگاه میکرد یک قدم هم عقب نرفت و منتظر به پایان رسیدن نسیم قبل طوفان شد.
-"ببین جوجه..دخالت نکن خب؟ حالام گمشو..سریع!"
-"چرا دلت دعوا میخواد؟"
پسر سرجاش ایستاد و دوستاش به سمت لیسا برگشتن که لیسا ادامه داد:"اگه ولش کنید بره بهتون تخفیف میدم، چطوره؟"
پسر، عصبی خندید و گفت:"انگار میخوای توعم جای اون باشی..اره؟؟"
لیسا زمزمه کرد:"وقت شمردنه!"
موها و چشماش کم کم روشن و روشن تر میشدن..
پسرا نگاهی کردن و یکشون گفت:"یااا تو کی هستی هان؟ یه جادوگر؟!"
لیسا که حالا در حالت دفاعی قرار داشت، جوابشونو نداد و سریع جلو رفت..
با دست راستش گردن اولین پسر رو گرفت و بدون زدن حرفی از روی زمین بلندش کرد.
دو پسر کناریش عقب رفتن و به دیوار تکیه دادن..
پسر دست و پا میزد و سعی داشت خودش رو از شر دست لیسا ازاد کنه..
وقتی مطمئن شد اگر یه ذره م ادامه بده جون پسر رو میگیره ولش کرد.
روی زمین افتاد و با صورتی که از کمبود اکسیژن قرمز شده بود سرفه میکرد و هوا رو به ریه هاش انتقال میداد.
لیسا "1" گفت و سراغ دومی رفت.
پسر دومی سریع میله ی فلزی کنارش رو توی دستش نگه داشت، لیسا نزدیکش شد و پسر میله رو بالا برد و سر لیسا رو هدف گرفت.
لیسا طرف ازاد میله رو گرفت و رو به پایین خمش کرد.
با هر دو دست میله رو گرفت و آرنج پسر رو شکوند.
این بار بلند تر گفت"2"
به سومی نگاه کرد و گفت:"جمعشون کن..دیگه م اینورا پیداتون نشه"
پسر سریع اطاعت کرد و دوستاش رو از اونجا برد.
لیسا به سمت دختر رفت و بدون نگاه کردن بهش پالتوی تنش رو دراورد و گفت:"فکر کنم بهت بیاد"
دختر با ناباوری نگاه کرد:"تو..."
لیسا انگشتش رو روی لباش گذاشت و زیر لب "هیس" گفت.
موهاش به مرور تیره میشدن..
دستی به بدن دردناکش زد و به خاطر انرژی از دست رفته ش دستش رو به دیوار کنارش تکیه داد..
بعد از هربار انجام وظیفه ش یک تار از موهای سیاهش روشن میشد..
اینم جزوی از مجازاتش بود..؟
پوزخندی زد و به خودش گفت:"گناه توعم زندگی با من بود لالیسا..!"
_________________________________________
قسمت هفتم
موهاش رو عقب زد و دستش رو پر از آب کرد.
صورتش رو شست و به آینه لبخندی زد.
صدای مادرش از اون طرف خونه اومد:"بیا شام بخوریم جنی"
تقریبا داد زد:"اومدمم!"
سریع دست هاش رو خشک کرد.
پشت میز نشست که مادرش گفت:"خسته نباشی"
جنی لبخندی زد :"مرسی مامان..توعم همینطور"
یونا همونطور که به با محبت به غذا خوردن دخترش نگاه میکرد، کمی براش بیشتر غذا گذاشت و قبل از تشکر جنی گفت:"این روزا خیلی کار میکنی..خسته نمیشی؟"
جنی دهنش رو پاک کرد :"نه مامان، خسته نمیشم"
-"خیلی بهت افتخار میکنم..با اینکه علاقه نداشتی اما سخت درس خوندی تا رسیدی به همچین جایی"
جنی با لپ های تپل و پر از غذاش خندید.
یونا نفس عمیقی کشید که جنی گفت:"چرا نمیخوری مامان؟"
-"نگران خواهرتم..احتمالا برمیگرده سئول"
-"جیسو؟ چرا باید برگرده؟"
یونا که ناراحت تر از همیشه بود گفت:"ازدواجش ناموفق بوده"
جنی بشقابش رو کمی هل داد تا برای دست هاش رو میز جا باز بشه:"بعد از پنج سال زندگی؟"
-"اون یکسال و نیمه از شوهرش جدا شده..ولی بهمون نگفته"
جنی که تا این مدت خیالش از بابت جیسو راحت بود، نگرانی به تک تک سلول هاش چنگ زد:"پس..چرا الان؟"
یونا که نتونست جلوی گریه ش رو بگیره با بغض گفت:"میترسید بگه.."
ادامه داد:"من از همکارش شنیدم..انگار این مدت رو توی کتاب فروشی ججو کار میکرده...بهش تلفن کردم و گفتم باید برگرده.."
یونا شروع به اشک ریختن کرد و جنی چاره ای جز در اغوش گرفتن مادرش ندید.
-"چرا جدا شدن؟"
یونا بین گریه ش جواب داد:"هنوز نگفته بهم.."
جنی شونه های مادرش رو نوازش کرد و به جیسو فکر کرد..
چطور زندگی انقدر بی رحم میشه؟
.
.
.
.
-"ولم کن اعصابم خورده هاا!"
بکهیون که چاره ی دیگه ای نداشت لبخند زد و خنده ی انفجاریش رو به زحمت نگه داشت.
چان روی نیمکت نشست که جنی رو به بکهیون پرسید:"چیزی شده؟"
بکهیون با حالت متاسفی نگاه کرد :"مگه نمره هارو ندیدی؟..افتاده"
جنی "اوه" رو زمزمه کرد و گفت:"نگران نباش چان..
مطمئنم استاد نمیزاره وضعیتت اینجوری بمونه"
-"تو چیزی نگو کیم جنی! کم الف بیار فقط!"
-"بیخود ایراد نگیر پارک، جنی مستحق موفقیته"
جنی به سمت صدای آشنا برگشت و چشمش به لیسا افتاد.
بی اختیار لبخند زد..
بکهیون دستش رو روی شونه ی لیسا گذاشت و لیسا به معنای"زود پسرخاله نشو" جاخالی داد که بکهیون با ناراحتی ساختگی گفت:"ضدحال.."
لیسا از جمعشون دور شد و جنی پشت سرش راه افتاد و شونه به شونه ش حرکت کرد.
-"لالیسا..میای قدم بزنیم؟"
-"که دوتایی تنها باشیم؟"
جنی دستاش رو پشتش گذاشت و گفت:"آاااره ..من عادت کردم"
لیسا به تکون سرش اکتفا کرد و چیزی نگفت..
به چشمای جنی نگاه کرد و پرسید:"ناراحتی، هوم؟"
جنی متعجب ابروهای خوش فرمش رو بالا برد:"من؟ نه نیستم"
لیسا به روبه روش خیره شد:"منو گول نزن جنی کیم..و بهم دروغ نگو"
جنی ضربه ی کوچیکی به دست لیسا زد:"چیه؟ دروغ سنج داری؟"
-"تو فکر کن دارم"
جنی که بعد از هربار نگاه کردن به لیسا، تپش قلبش بالاتر میرفت خندید و گفت:"ناراحتی بزرگی نیست..حل میشه"
-"بگو تا زودتر حل شه"
جنی نفس عمیقی کشید.. عطر لیسا واقعا خوش بو بود.
-"مشکل خواهرمه..من نگرانشم ولی کاری ازم برنمیاد"
-"لازم نیست کاری کنی..فقط درکش کن و محبت کن..بدون ترحم!"
-"نمیپرسی چه اتفاقی واسش افتاده؟"
لیسا خونسرد نگاه کرد :"نه تا وقتی خودت نخوای بگی..
در ضمن اگه خواستی میتونی گریه م بکنی واسش، مطمئن باش بهت نمیگم گریه نکن"
جنی که دلش میخواست بحث رو ادامه بده گفت:"چرا نمیگی؟"
-"چون اونموقع بدتر گریه ت میگیره"
جنی نگاهش رو به نیم رخ لیسا دوخت..
لیسا بدون نگاه کردن به جنی گفت:"درسته میفهمم کی دروغ میگی اما وقتی خیره بشی بهم نمیفهمم چی میخوای بگیا"
جنی خندید و گفت:"چیزی نمیخواستم بگم!"
با فکر کردن به تنها خواهرش که احتمالا چقدر روحش درد کشیده و به کسی یه کلمه هم نگفته، لایه ی بزرگ اشکی جلوی چشماش رو گرفت.
لیسا نیم نگاهی انداخت و گفت:"گریه کن جنی..الان هر چقدر که میخوای گریه کن و ناراحت باش؛ اما یادت باشه بعدش باید سرتو بالا بگیری و به خودت ایمان بیاری..ایمان بیاری که میتونی به تنها خواهرت که احتمالا روحش خیلی درد کشیده کمک کنی..هوم؟"
جنی همونطور که با دست اشکاشو پاک میکرد، با صدای گرفته ای گفت:"از کجا فهمیدی من این فکرو راجع بهش میکنم؟"
لیسا شونه بالا انداخت:"هیچی، فقط حدس بود"
-"ممنون که کمک کردی..لالیسا"
-"کمک نکردم ولی خواهش میکنم"
جنی نفس عمیق و راحتی کشید.. سینه ش سنگین از غم نبود.
-"پس چیکار کردی؟"
-"درک بدون ترحم"
جنی لبخندی زد و چشمای قرمزش رو پاک کرد.
-"خب جنی..مادرت خونه تنهاست نه؟"
-"اره باید برم پیشش"
جنی همزمان با لیسا از روی نیمکت بلند شد و دستش رو دراز کرد:"میای هرروز اینکارو انجام بدیم؟"
لیسا باهاش دست داد و گفت:"حتما"
جنی با تردید و لیسا مصمم دست هم رو رها کردن..
لیسا دست هاش رو داخل جیبش برد و6
مخالف جهت حرکت جنی حرکت کرد.
جنی به مسیر رفتنش نگاه کرد و لبخندی عمیق روی لب هاش نشوند..
شروع به راه رفتن کرد.
حس میکرد خوشحاله..!
نگاهی انداخت و متوجه دستکش جامونده ی لیسا شد.
-"لالیسای بی حواس"
به قصد پس دادن دستکش حرکت کرد.
لیسا همونطور که برف هارو زیر پاهاش با هر قدمش بیشتر له میکرد، متوجه کسی در چند متریش شد.
داشت نگاهش میکرد..
سرش رو بالا برد و پاهاش از حرکت ایستادن..
حالت چهره ش تغییری نکرد اما پر از تنش بود.
به زحمت دهنش رو باز کرد:"تو؟..جونگ کوک؟"
کوک واکنشی نشون نداد و به زل زدنش ادامه داد.
لیسا بی اختیار به سمتش حرکت کرد و با ناباوری دست هاش رو دور کمر جونگ کوک حلقه کرد..
عذاب وجدانش بیشتر از گذشته شدت گرفته بود.. اما اون لمس با قبل زمین تا آسمون فرق میکرد..
لیسا زمزمه کرد:"واقعی نیستی..درسته؟"
جنی به درخت تکیه داد بود و دستکش رو توی دستش فشار میداد..
برای چند لحظه فقط یک جمله در ذهنش حکومت میکرد:"تمام چیزی که ازش سهم قلبمه این دستکشه..!"
لیسا دست هاش رو باز کرد و گفت:"تو واقعی نیستی اما من دلم خواست بغلت کنم..ولی دیگه تموم شد؛ بگو چی هستی؟"
جنی که متوجه صحبتشون شد نگاهی به دستکش کرد و بدون حرفی راه رفته رو برگشت..
نفس عمیقی کشید و سعی کرد روحش رو ارام کنه.. چه اتفاقی داره میفته..؟
چشماش رو بست و سرش رو محکم به دو طرف تکون داد..
پس اشتباه میکرد!
چی به سر خوشحالی چند لحظه پیشش اومده بود؟
بخش راه حل مغزش کار کرد..
خب میتونم دوستش باشم!
اره.. دوستش! اخرین راه نزدیکی به کسی که مال تو نیست.. اما نمیخوای قبول کنی تو قبلش جایی برات نداره..!
جنی درد رو حس میکرد..
حقیقتا تنها چیزی که حس میکرد درد بود..
اما نمیدونست دقیقا کجاش درد میکنه تا مثل بچگیاش روش دست بزاره و از مادرش بخواد ببوستش تا خوب بشه..!
دستکش رو به سینه ش فشرد و به سرعت قدم هاش اضافه کرد..1
لیسا نگاه پر از غمی انداخت و گفت:"از اینکه کلاه سرم بره بدم میاد..درست بگو کی هستی..حوصله ی بازی ندارم"
جونگ کوک پوزخندی زد و تغییر کرد.. چند لحظه بعد هادس بود که روبه روی لیسا ایستاده بود.
پوفی کرد:"هوم؟ چی میخوای؟"
-"حواست به اون دختر باشه"
لیسا بیخیال نگاه کرد:"کدوم دختر و چرا؟"
-"همون که باهم قدم زدید..نفرین فراموشت شده؟!"
-"لازم نیست یاداوری کنی؛ و از این به بعد با جسم هرکی خواستی بیا جز جونگ کوک"
لیسا حرفش رو زد و برگشت تا بره..
-"فکر کنم اونم مثل محافظت فقط سه روز فرصت داره لیسا..!"
لیسا که دیگه قدرت تحمل نداشت سرش رو برگردوند:"منظورت چیه؟"
-"منصرفش کن قبل از اینکه دوباره شکست بخوری!"
هادس با بی رحمی حرفش رو زد و ناپدید شد..
_____
قسمت هشتم
روی صندلی نشست و جزوه ش رو روی میز گذاشت.
نگاه کلی انداخت اما خبری از لیسا داخل کلاس نبود..
پوفی کشید و زیر لب گفت:"برات مهم نباشه جنی کیم..به کار خودت برس!"
این رو گفت و خودش رو مشغول کرد.
با هربار صدای باز شدن در سرش رو بالا میگرفت و هربار بی نتیجه تر از قبل..!
استاد داخل کلاس شد و همه بلند شدن.
جنی بی حواس به بیرون در نگاه کرد و نشست..
با اینکه به چهره ی استادش چشم دوخته بود.. اما چیزی متوجه نمیشد.
جویی نگاهی بهش انداخت و دستش رو دور شونه ی جنی انداخت:"جنی؟ چرا گوش نمیکنی؟"
-"دارم گوش میدم..فقط چیزی نمینویسم"
-"مشکلی هست؟"
جنی لبخند پر استرسی زد:"نه خوبم جویی مرسی که نگرانم شدی"
دست جنی رو فشرد و چیزی نگفت.
.
.
موهاش رو با دست نگه داشت و مانع باد شد.
همونطور که قدم میزد با دست دیگه ش هنذفری رو از کیفش دراورد.
دست از موهاش کشید و هنذفری رو به موبایلش متصل کرد.
اهنگ رو پلی کرد..
هنوزم دیروز رو جلوی چشماش میدید..
بدون مقصد خاصی ارام راه میرفت..
کی انقدر بی هدف شده بود؟
کسی که آینده ش رو واضح میدید و هرروز براش تلاش میکرد.. کی همه چیز براش انقدر کدر شد؟!
صدای اهنگ رو زیاد کرد..
داشت از چی فرار میکرد؟
صدای مغزش؟
-"موهاتو ببند اذییت نشی خب"
جنی هنذفری رو از گوش چپش خارج کرد و چشمش به لیسا افتاد..
-"وقتی بازن راحت ترم"
لیسا لباش رو غنچه کرد و "اوهوم" گفت.
ادامه داد:"ولی کوتاهشون نکنا"
جنی با زحمت لبخند زد:"نمیکنم..عاشقشونم"
هردو ساکت شدن که جنی پرسید:"چرا الان اومدی؟ کلاس تموم شد"
لیسا دستاش رو تو جیبش گذاشت:"دیروز باهم دست دادیمو تو گفتی هرروز قدم بزنیم..یادته هوم؟"
جنی غمگین لبخند زد:"مگه میشه یادم بره.."
-"جنی"
چطور اسمش از بین لبای لیسا اینطور به گوش میرسید؟ تپش قلبش رو به وضوح حس میکرد.
نگاهی به لیسا کرد:"جانم"
-"بهت گفتم بعضیا ذاتا با بقیه متفاوتن..یادته؟"
-"هرچیزی که گفتی رو یادمه"
-"خوبه.."
لیسا که وحشت داشت جنی هم عاقبتی مثل جونگکوک داشته باشه گفت:"این تفاوت..بعضی وقتا باعث میشه یه آدم برتری خاصی پیدا کنه نسبت به بقیه...متوجهی؟"
تمام سعیش رو میکرد وحشت و تنش درونش رو پنهان نگه داره..
جنی سرش رو تکون داد:"اره..متوجهم"
-"خوبه... وقتی کسی متفاوت و برتر باشه، سمتش جذب میشی..اما دلیلش علاقه به اون شخص نیست خب؟ ممکنه فقط ازش خوشت بیاد چون هیچکس شبیهش نیست..اما نباید بهش دل ببندی..باشه جنی؟"
-"چرا اینارو میگی؟"
-"چون تو اهدافت بلند تر از اونیه که بخوای واسه یه نفر که ارزش نداره هدرش بدی..خب؟"
جنی که یقین داشت لیسا بی هدف باهاش حرف نزده گفت:"اگه نتونم از ذهنم بیرونش کنم چی؟..اونوقت چیکار کنم؟"
روی نیمکت سبز رنگی که هرروز منتظرشون بود نشستن و لیسا جواب داد:"برای تو نتونستن وجود نداره جنی کیم..یادت بمونه"
جنی بغضش رو با زحمت دور کرد و گفت:"چطور..چطور بهش دل نبندم؟"
لیسا نگاه عمیقی به چشمای مرطوب مقابلش کرد..
احساس فعلی: درد، علاقه، اعتماد.
دلش میخواست بیشتر نگاهش کنه..
برعکس خواسته ی درونش گفت:"از زندگیت حذفش کن.. طوری که انگار هیچوقت نبوده.. "
جنی با صدای خش دار شدش از بغض گفت:"نمیتونم.."
لیسا به پاهاش اشاره کرد:"سرتو بزار رو پام"
جنی بدون حرف کاری که لیسا ازش خواست رو انجام داد.
موهاش رو نوازش کرد..
قلبی که تمام عمرش با زحمت تکون میخورد حالا خودش رو محکم به سینه ی لیسا میکوبید..
-"کجات درد میکنه جنی؟"
جنی که هر لحظه با غم بیشتری روبه رو میشد بعد از سرخوردن اولین اشک از چشمش جواب داد:"نمیدونم.."
-"ولی من میدونم..روحته..انقد عذابش نده"
جنی ساکت موند و حرفی نزد..
لیسا نفس عمیقی کشید و گفت:"قول میدم اونی که میخوایش سریع از زندگیت بره بیرون"
-"ولی من نمیخوام بره"
-"حق نداری به خودت و روحت سختی بدی "
-"میخوام کنارش باشم"
-"قبول کن جز ناراحتی برات چیز دیگه ای نیاورده"
-"قبول دارم..ولی با این حال میخوام کنارش باشم"
سکوت بینشون حکومت کرد.
جنی سوالی که درگیرش بود رو به زحمت پرسید:"کسی هست که دوسش داشته باشی؟"
لیسا نگاهی به جنی انداخت:"اره..هست"
-"اونم دوستت داره؟"
لیسا کمی فکر کرد، معلومه که جنی دوسش داره.. پس جواب داد:"اره..خیلی زیاد"
جنی دست روی قلبش گذاشت و گفت:"میتونم دوستت باشم؟"
بالاخره راه حل احمقانه ش که باهاش فقط خودش رو گول میزد رو به کار گرفت..
لیسا جواب داد:"من دوست خوبی نیستم..کسیم برام دوست خوبی نمیشه"
-"من میشم..قول میدم"
-"باشه کلوچه اما قول نده"
-"چرا؟"
-"تو که از آینده خبر نداری هوم؟ ممکنه اتفاقی بیفته که نتونی به قولت عمل کنی.. اونوقت اذییت میشی"
-"زیاد مهم نیست برام"
لیسا که مدام به خودش و زندگیش لعنت میفرستاد گفت:"اگه تو اذییت بشی منم اذییت میشم خب؟..پس کم اذییتم کن"
جنی لبخند محوی زد و ساکت موند.
-"جنی"
-"جانم؟"
-"دوستای جدید پیدا کن..با خانوادت وقت بگذرون..به خواهرت کمک کن و بزار روحش درد نکشه.. مطمئنم خیلیا بهت نیاز دارن جنی.. برو مهمونی.. کارتون نگاه کن.. هرکاری بکن ولی دیگه سمت اون شخص نرو"
جنی نفس سختی کشید و گفت:"این باعث میشه دوباره شاد باشم؟"
-"اره..هم تو شاد میشی و هم اون آدم..پس زندگی کن و بهش به چشم یه تجربه نگاه کن"
-"باشه..همین کارو میکنم"
لیسا که حس میکرد داره جنی رو برای همیشه از دست میده بوسه ای رو موهاش جا گذاشت..
-"انقدر مشغول باش که حتی بهش فکر هم نکنی.. دیگه دوسش نداشته باش.. مطمئنم لیاقتتو نداره.. دنبال کسی باش که دریای قلبش بدون وجودت خشک بشه.. جنی لطفا این یه مورد رو بهم قول بده.. خواهش میکنم"
جنی سمت چپ سینه ش که آزار دیده بود رو با دست فشرد و زمزمه کرد:"قول میدم"
سرش رو از روی پای لیسا برداشت و نشست..
سر شانه ی کت لیسا رو درست کرد:"ببخشید ولی کج بود"
لیسا خندید و سرش رو تکون داد.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:"دیگه داره دیر میشه جنی..برو خونه"
جنی با سر تایید کرد و بلند شد.
قبل از رفتنش گفت:"نمیتونم باهات دست بدم لالیسا..میترسم به اینم عادت کنم..خداحافظت"
لیسا سرش رو تکون داد و جنی بدون حرف دیگه ای کیفش رو برداشت و دور شد.
لیسا مسیر رفتنش رو نگاه کرد:"اگه اتفاقی برات بیفته خودمو نمیبخشم جنی.."
دستاش رو داخل جیبش برد و حرکت کرد..
.
.
.
.
توی شلوغی فرودگاه به اطراف نگاه میکرد تا پیداش کنه.
مدام به خودش یاداوری میکرد نباید لبخند رو از صورتش کنار بزنه.
جیسو رو دید که از پله برقی پایین میومد اما متوجه جنی نشده بود ..
جنی عمیق به خواهرش که بعد از چند سال سختی به سئول برگشته بود نگاه کرد.
با اینکه از چشماش غم میبارید اما هنوزم زیبا ترین بود و جنی به این افتخار میکرد.
شروع به راه رفتن کرد و جیسو رو طوری که متوجه نشه دنبال کرد.
آبمیوه هارو توی دستش نگه داشت و با جدیت روی شونه ی جیسو زد:"خانم آبمیوه میخورید؟"
جیسو زمزمه کرد:"نه ممنون..دنبال خواهرم..—"
برگشت و با چشمای شیطنت بار جنی مواجه شد.
خواهر کوچولوش بزرگ شده بود.
جنی بی حرف جیسو در آغوش کشید:"دلم برات تنگ شده بود جیسو..خیلی خوشحالم که برگشتی..خیلی خوشحالم"
جیسو محکم تر خواهرشو به خودش فشرد:"منم همینطور خرگوش کوچولو"
جنی بین گریه خندید و گفت:"هنوزم عطرت بوی آبنبات میده..!"
جیسو هم خندید و سرش رو عقب برد.
صورت خیسش رو پاک کرد و آبمیوه رو از جنی گرفت:"برای منه؟"
جنی سریع بهش نی داد:"اره..هلوییه مال توعه"
جیسو شاد از اینکه جنی هنوزم علاقش رو فراموش نکرده بود نی رو ازش گرفت..
.
.
همونطور که به سرسره بازی بچه ها نگاه میکردن جنی گفت:"اونی؟"
-"بله عزیزم؟"
-"دیگه برنگرد ججو..مامان بهم یه چیزایی گفت"
چشمای جیسو رنگ غم به خودش گرفت:"متاسفم که ناراحتتون کردم..مامان گریه کرد نه؟"
-"تقصیر تو نیست جیسو..تازه اگرم باشه خب آدم اشتباه میکنه دیگه..گناه که نکردی"
جیسو خندید و لپ خواهرش رو کشید:"همیشه وقتی به مامان تلفن میکردم حالتو میپرسیدم.. خیلی موفق شدیا! مشکلی که نداری؟"
-"نه اونی..زمان همیشه واسم عالی میگذره"
جنی فکر کرد اگه لیسا اونجا بود حتما میفهمید دروغ میگه..!
اما لیسایی درکار نبود.
-"جیسو..بهم بگو چیشد"
جیسو نگاهی انداخت و گفت:"من اول ازدواجم بهتون گفتم دلم میخواد برم از سئول.. ولی مساله این نبود.. نامجون گفت اگه باهاش نرم ججو مجبور میشیم جدا بشیم.. ولی من نمیخواستم.. پس باهاش رفتم.. اما اون صبح قبل بیدار شدنم میرفت سرکار و بعضی شبا اصلا خونه نمیومد.. منم تو اون شهر هیشکیو نمیشناختم..
بعد از یکسال فهمیدم بهم خیانت کرده.. اونموقع تنها چیزی که میخواستم تنهایی بود.. نامجون وقتی فهمید قبول کرد و از هم جدا شدیم.. من دوسش داشتم اما انگار براش دلچسب نبودم.. بعد جدایی ترسیدم به کسی بگم.. ممکن بود توعم بخوای زندگی تشکیل بدی و خانواده ی اون طرف به خاطر نتیجه ی زندگی من تورو قضاوت کنن.. پس ترجیح دادم بمونم.. تا اینکه همکار دهن لقم به مامان همه چیو گفت..! "
-"نباید بترسی جیسو"
اینبار جنی به یاد لیسا گفت:"الان گریه کن جیسو..هرچقدر میخوای گریه کن و سبک شو..منم بهت نمیگم گریه نکن!"
جیسو خندید:"چرا نمیگی؟"
-"چون اونطوری بدتر گریه ت میگیره..بعد تموم شدن ناراحتیت سرتو بگیر بالا و خودتو باور کن..باور کن که میتونی راحت از پسش بربیای..منم همیشه پیشتم"
جیسو که خیلی وقت بود واقعی لبخند نزده بود خندید و جنی رو بغل کرد:"دوستت دارم خرگوش کوچولو!"
.
.
.
روی کاناپه دراز کشید و بدون روشن کردن چراغ به بیرون نگاه کرد..
سرش رو عقب برد و گفت:"زندگی یه عوضی تمام عیاره!"
از گریه کردن متنفر بود.. فکر میکرد با عصبانیت میتونه خلا ته وجودش رو پر کنه.
پری محافظش در رو باز کرد:"چیزی لازم دارید؟"
لیسا که تمام سختیاش رو مدیون همین موجودات ماورایی میدونست گفت:"نه..فقط گمشو بیرون..درم پشت سرت ببند"+
اطاعت کرد و در رو بست.
دوباره سکوت..
کلافه زمزمه کرد:"این سکوت داره منو کر میکنه..کاش صداتو ظبط میکردم کلوچه!"
لپاش رو باد کرد و به اشک هاش فرمان عقب گرد داد.. پوزخند زد و با خودش گفت:"بهت احساسی شدن نمیاد لالیسا! یه اهنگ باز کن..حالا صدای هرکی میخواد باشه"
قبل از اینکه اهنگ رو پلی کنه منصرف شد و سرش رو به پشت کاناپه تکیه داد.
دوباره شروع به صحبت کرد.. میدونست خدایان صداش رو میشنون:"اگه جنی بمیره قول میدم همتونو بکشم..تیکه تیکه تون میکنم.. طوری که دیگه اسم جنی هم یادتون نیاد! "
به غیر ممکن بودن حرفش پوزخند زد:"چی دارم میگم..مزخرفات!"
_________
قسمت نهم
الو؟"
-"هلو جنی کیم"
-"خوبی بکهیون؟ "
-"اره تو چی؟ خب میدونم خوبی.. امشب پارتی داریم.. ادرسو برات ارسال میکنم حتماا بیا"
-"خب..مناسبتش چیه؟"
-"تولد این دراز نکبته..چانیولو میگم"
جنی از لحن بکهیون خندید:"باشه..میام ممنون که گفتی"
-"خواهش..به اون دوست پوکرتم بگو بیاد"
جنی که حالش در عرض یک لحظه مثل ورق برگشت گفت:"بیزحمت خودت بهش بگو هیونگ"
-"یااا چیشده؟ گند زدین به روابط؟"
-"نه هیونگ..چیزی نیست اما خودت بگو"
-"باور نمیکنم ولی باشه!
فعلا"
-"فعلا"
جنی موبایل رو از گوشش فاصله داد..
نفس عمیقی کشید و چند لحظه چشماش رو بست..
.
.
جیسو ایستاده بود و جنی رو مختصر آرایش میکرد.
-"تولد کیه؟"
جنی همونطور که از ترس خوردن ریمل به داخل چشمش، چشماش رو بسته بود گفت:"پارک چانیول..یکی از همکلاسامه"
-"برو و قشنگ خوش بگذرون..بسه چقد درس!"
جنی خندید که جیسو گفت:"نخند ارایشت خراب میشه..اونوقت شبیه عجوزه ها میشیا"
جنی با زحمت جلوی خودش رو گرفت و گفت:"اونی میخوای توعم بیای؟ مطمئنم همه خوشحال میشن"
-"نه عزیزم..میخوام کنار مامان باشم"
-"اهان..باشه اما اگه خواستی بیای بگو حتما"
جیسو سرش رو عقب برد و صورت جنی رو نگاه کرد و همونطور که لوازم رو جمع میکرد گفت:"تمومه"
جنی چشماش رو باز کرد و به خودش تو آینه نگاه کرد.
خندید:"مرسییی اونی"
جیسو رو بغل کرد که اون با بی حوصلگی ساختگی گفت:"نکن جنی..بوسم نکن جای لبات میمونه!"
جنی توجه نکرد و محکم به لپ جیسو بوسه زد که اون خندید:"کنه!"
جنی زبونش رو دراز کرد و از اتاق بیرون رفت.
.
.
وارد سالن شد و خونسرد به اطراف نگاه کرد..
صدای بلند اهنگ و جمعیت سرخوشی که الکی شادی میکردن!
-"اووو سلام لالیسا پوکر مانوبان!"
لیسا نگاهی انداخت و پوزخند زد، کادوش رو به سمت چانیول گرفت و گفت:"تبریکات صمیمانه"
و بدون اینکه جوابی بشنوه دور شد.
چانیول نگاهی بهش انداخت و روبه بکهیون گفت:"یاا اون یه چیزیش هستا"
-"اره اما از منو تو که سالم تره حداقلش ادمه.. ما اونم نیستیم! "
چانیول لبخند دندون نمایی زد و با افتخار به بهم دیگه خندیدن..!
.
.
با انزجار به افرادی که بین اون جمعیت همدیگرو میبوسیدن نگاه میکرد..
حرفی نمیزد و فقط نگاه میکرد
بنظرش اون آدما دیوونه بودن.
اما وضعیت خودشم نسبت بهشون خیلی عالی نبود!
به در که حالا باز بود، بی حس نگاه کرد.. جنی وارد شد و اون دستش رو از زیر چونه ش برداشت و نگاهش کرد..
زمزمه کرد:"اونی که خداست تویی جنی کیم..من نیستم!"
دوستای جنی سمتش رفتن و بکهیون گفت:"وااووو جنی از این کارام بلتی؟ از این به بعد بیشتر مهمونی میگیرم که بیشتر خوشگل ببینیمت!"
لیسا که با گوشای تیزش متوجه حرف بک شد زیر لب گفت:"جنی همیشه زیباست عوضی..! آرایش تاثیری روش نداره "
جنی خندید و مثل بک گفت:"آره بلتم!"
به دور و بر نگاه کرد تا شاید بتونه لیسا رو ببینه..
کسی با لباس سیاه دید که تنها نشسته بود و بی حس قهوه میخورد..
بهش قول داده بود سمتش نره..
با ناامیدی نشست و سعی کرد مشغول بشه..
هر از گاهی نگاهی به لیسا مینداخت اما اون حتی دنبال جنی هم نمیگشت.
بی اختیار موبایلش رو برداشت و شمارش رو گرفت.
لیسا روی صفحه ی گوشی اسم جنی رو دید.. برای لحظه ای همه چیز یادش رفت و خواست جواب بده.. اما منصرف شد.. قرار بود از زندگی جنی بیرون بره.. اولویتش محافظت از جنی بود.
جلوی چشم جنی تماس رو رد کرد و موبایلش رو به سمت صفحه ش روی میز گذاشت..
جنی که هنوزم امید داشت چند لحظه نگاه کرد و منتظر موند.. اما نه!
لیسا کوچیکترین حسی نشون نمیداد و جنی از اعماق وجودش اذییت میشد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به بچه ها گوش کنه و همونطور که جیسو ازش خواست خوش بگذرونه..
لیسا که مطمئن شد جنی نگاهش نمیکنه سرش رو برگردوند و به جنی نگاه کرد..
-"ناراحت نباش کلوچه..اگه فراموش بشم همه چیز حل میشه..نه؟"
دست روی قفسه ی سینه ش که از سنگینی قدرت جابه جایی هوارو نداشت کشید
جنی بین تمام سروصدا ها و شلوغی.. بین صدای خنده های جمع و جک تعریف کردنای چانیول نگاهی به دور و بر انداخت و تونست لیسا که با فاصله ازشون نشسته بود و قهوه میخورد رو تشخیص بده..
یک ساعت تمام با خودش کلنجار میرفت
امروز به خودش قول داده بود سمتش نره.
اما چی قانونای مارو به میشکنه..؟
عادت؟
وابستگی؟
جنی از جاش بلند شد و به سمت لیسا رفت که نور بنفش سالن در اون تاریکی توی چهره ش افتاده بود.
کنارش نشست و منتظر عکس العمل از طرفش شد..
وقتی لیسا با نیم نگاه کوچیکی به خوردن قهوه ش ادامه داد گفت:"لیسا؟"
لیوان بزرگ توی دستاش رو از لب هاش فاصله داد و "هوم" رو زمزمه کرد.
جنی اروم گفت:"نمیای پیشمون؟"
لیسا موهاش رو عقب زد و جواب داد:"نه فعلا"
جنی نفس عمیقی کشید و ساکت موند.
به خودش لعنت میفرستاد که تنها صحبت کننده، خودش بود و خودش..
اخرین عملکرد هاش رو به کار گرفت و گفت:"از من ناراحتی؟"
-"نه نیستم"
-"پس..چرا انقد بی حوصله ای؟"
-"بی حوصله م نیستم"
-"خب..میخوای بگی مشکل چیه؟"
-"مشکلی نیست"
جنی که واضحا ناراحت بود گفت:"من ازت متنفرم لالیسا مانوبان!"
لیسا از صدای گرفته ی جنی سرش رو چرخوند و با چشمای پر ازاشکش مواجه شد.
احساس فعلی:ناراحتی، علاقه، کم ارزشی.
دستی به موهاش کشید و گفت:"تو کم ارزش نیستی جنی کیم..و سعی کن به تنفرت ادامه بدی"
جنی از جاش بلند شد و با گریه گفت:"تو کاری کردی چیزی که ازش میترسم سرم بیاد...تو با من خوب بودی.."
اشک هاش رو با استین هودیش پاک کرد و ادامه داد:"تو منو درک میکردی..اما یه دفعه تصمیمت به این شد که باهام بد بشی؟..واسه کدوم گناهم؟"
لیسا که با خودش درگیر بود چند لحظه ساکت موند که جنی گفت:"حتی برات مهم نیست ناراحتیم برای توعه.. من از وابستگی وحشت داشتم..لیسا تو باعث شدی من وابسته بشم..باعث شدی هربار یه بهانه برای حرف زدن پیدا کنم اما میدونی چقد کار سختیه؟ میدونی چقد سخته که هربار حس اضافه بودن کل وجودتو بگیره؟..من ناراحتم و باعثش تویی..و ناراحت کننده ترش اینه که نمیخوام ازت دور بشم"
موهاش رو عقب زد و برگشت تا بره که لیسا نقاب جدیت رو از صورتش جدا کرد و گفت:"گناه توعم زندگی با من بود جنی..منو ببخش"
جنی برگشت و با چشمای قرمز از اشکش گفت:"قلبم به قدری بزرگ هست که همه رو ببخشم.."
جنی دور شد و لیسا رفتنش رو تماشا کرد..
لپ هاش رو باد کرد تا مانع گریه ش بشه، فکر و ذهنش پر بود از نا آرامی.. پر از حرفای ناگفته..
همونطور که به موهای مواج جنی نگاه میکرد زمزمه کرد:"کاش میشد همه چیزم باشی..!"
لیوان قهوه ش رو نزدیک لب هاش برد و مزه ی تلخش رو به جون خرید.
.
.
جنی صورت قرمز و پف کرده ش رو تو آینه ی دستشویی برانداز کرد..
کیفش رو باز کرد و رژ لب صورتیش رو به لب هایی که از ناراحتی میلرزیدن زد.. به زحمت لبخند زد و دوباره اشک هاش سرازیر شدن..
.
لیسا هنوزم به جایی که جنی نشسته بود نگاه میکرد..
بوی عطر تابستونیش لیسا رو بیشتر به فکر وادار میکرد..پوفی کرد و منتظر موند.
جنی دوباره سمت میز دوستاش رفت.. راحت میتونست تشخیص بده ناراحته..
زیر لب به خودش گفت:"لعنت بهت لیسا..لعنت بهت"
پسری با شیشه ی آبجو ی توی دستش کنار لیسا رفت و گفت:"ببینم چرا تنها نشستی؟"
شیشه رو به سمت لیوان لیسا برد که لیسا لیوانش رو برعکس کرد و چیزی نگفت.
-"بی ادبی نکن دختر کوچولو! بزار باهم بنوشیم"
لیسا نگاهی به پسر انداخت که اون گفت:"چرا به اون دختره نگا میکردی؟ چیه؟ نکنه لزی؟"
لیسا پوفی کرد و گفت:"تا وقتی صبرم تموم نشده گورتو گم کن"
-"عاووو گاد..بی اعصابم که هستی..از این آدما زیاد رام کردم"
لیسا جواب نداد که پسر دوباره شروع کرد:"نگفتیا..لزی؟"
-"بهت یاد ندادن لز توهینه پسر کوچولو؟"
-"پس هستی.. بزار با طبیعت آشنات کنم..پسرا با دختران و دخترا با پسرا!
دخترا هیچوقت باهم نمیتونن باشن..حالا میرمو با اون لاس میزنم بفهمی منظورمو"
-"وقتی انقد غاتی داری چرا مست میکنی خب"
پسر کمی از محتویات شیشه خورد و گفت:"دلم میخواست امشب باهات بخوابم.. حیف اخلاقت گنده!"
لیسا که هنوزم حواسش به جنی بود پوزخندی زد که پسر گفت:"ولی با اون که میتونم نه؟"
و به جنی نگاه کرد.
لیسا سعی کرد خودشو کنترل کنه و گفت:"اینکارو بکن..اگه میتونی!"9
جنی کمی از کیک رو دهنش گذاشت و پشت جویی که از شدت خنده کیک تو گلوش پریده بود زد.
-"ببخشید میشه یه لحظه وقتتو بگیرم؟"
جنی نگاهی به پسر روبه روش انداخت:"برای چی؟"
-"لطفا..مطمئن باش طولش نمیدم"
بچه ها که حواسشون نبود متوجه رفتن جنی نشدن.
پسر دست جنی رو گرفت و گفت:"من سوهو عم"
جنی دستش رو ول کرد و گفت:"خوشحال میشم زودتر کارتو بگی"4
لیسا بلند شد و با قدم های سنگینش به جایی رفت که جنی رفته بود.
از پله ها پایین رفت و باد سرد توی صورتش خورد..
در شیشه ای جایی که شبیه حیاط کوچیک بود رو باز کرد.
اون پسر با جنی حرف میزد، وقتی نزدیکش شد لیسا در حالت دفاعی قرار گرفت..
کلاهش رو سرش گذاشت تا موهای طوسیش مشخص نشن.
سمتشون رفت و با دستی که حالا قدرت زیادی گرفته بود سوهو رو هل داد.. با فشار کم و قدرت زیاد مشتش رو روی قفسه ی سینه ی پسر گذاشته بود و به عقب هلش میداد.
جنی با شک و ترس به لیسا که انگار آدم دیگه ای شده بود نگاه کرد..
لیسا سوهو رو ول کرد و اون دست به سینه ی کبود شدش کشید و روی زمین نشست..
لیسا بدون حرفی حرکت کرد تا قبل از مشخص شدن هویتش موها و چشماش به حالت عادی برگردن..
جنی سمتش رفت:"لیسا..صبر کن خواهش میکنم"
دست لیسا رو گرفت و رنگ سفید غیر عادی پوستش ترس جنی رو بیشتر کرد که لیسا با قدرت دستش رو بیرون کشید و بدون نگاه کردن به جنی گفت:"دنبالم نیا"
.
.
همونطور که نفس نفس میزد دور شد و روی زمین نشست..
انرژی زیادی ازش رفته بود.
سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد..
چشماش از هر چند ثانیه سیاهی میرفت..
کلافه سرش رو به دو طرف تکون داد تا دید
ش بهتر بشه..
جسم تاری رو میدید که از دور به سمتش میومد..
توانایی حرکت نداشت..
چشماشو بست و بی حرکت موند.. مهم نبود چی در انتظارشه..
صدای نا واضح کسی رو که انگار فرسنگ ها ازش دور بود رو شنید:"هر چقدرم منو نادیده بگیری من تنهات نمیزارم.. "
چشماشو باز کرد و جنی رو دید که کنارش نشسته و جسم سردش رو در آغوش کشیده..
جنی با تمام وجودش لیسا بغل کرده بود.. زیر گوشش زمزمه کرد:"چرا برات کافی نیستم لیسا؟.. "
-"از این جا برو"
جنی که چشمای خیسش تو تاریکی برق میزدن گفت:"منو نادیده نگیر..لطفا"
لیسا چتری هاش رو که عرق سرد پیشونیش خیس کرده بودن عقب زد و گفت:"من اونی نیستم که تو بتونی بهش اعتماد کنی...توعم اونی نیستی که من میخوام"
جنی بدون اینکه لمس دست هاشون رو قطع کنه جواب داد:"پس..جایی برام نیست..نه؟"
لیسا که حس میکرد ذره ذره جون میده نفس عمیقی کشید و گفت:"نه..نیست"
جنی دستش رو از روی دستای لیسا برداشت و عقب کشید..
لیسا به وضوح میلرزید و سعی داشت پنهانش کنه
به هرحال جنی فقط تا غروب فردا فرصت داشت دست از دوست داشتن لیسا برداره..
جنی شنلش رو دور لیسا پیچید و گفت:"مراقب باش سرما نخوری..زمستون هنوز از پیشمون نرفته..شبت بخیر"
کیفش رو دستش گرفت و دور شد.
لیسا میلرزید و ساکت بود.
شنل رو که بوی عطر جنی روش بود میفشرد..
با دستش سینه ش رو میمالید تا بتونه نفس بکشه
زمزمه کرد:"نرو..بمون"
اما میتونست امیدوار باشه جنی بشنوه...؟
_________________________________________
قسمت دهم
قطرات باران به ناچار سقوط میکردن و زمین سخت، ازشون پذیرایی میکرد..
خیس شدن براش مهم نبود..
فقط شنل جنی رو تا کرده بود و نمیزاشت باران خیسشون کنه.. تا مبادا عطر گرمش برای همیشه از پیش لیسا بره.
ساکت بودن وقتی حرف زیادی برای گفتن داشته باشی کار کشنده ایه.!
وارد خونه شد و بی توجه به همه چیز داخل اتاقش رفت.
لباساش رو عوض کرد و روی کاناپه دراز کشید.. شنل جنی رو به خودش فشرد و ساکت مشغول نگاه کردن به بیرون از پنجره شد..
مردمی که از ترس خیس شدن، تند تند حرکت میکردن تا به مقصد برسن..
دلش میخواست مثل اکثر مردم بگه"زندگی بعدیم میرسم!"
اما برای اون زندگی بعدی ای درکار نبود..
اون فقط یک بار جاودانه زندگی میکرد..
از روش قدیمیش استفاده کرد و لپاش رو باد کرد و اجازه ی گریه به خودش نداد.
پوزخند زد و گفت:"یعنی ممکنه زندگی مسخره تر از اینم بشه..؟!"
زئوس کنارش ظاهر شد که لیسا گفت:"دیدن عذاب کشیدنم از گناهام کم میکنه؟!"
زئوس با اخم نگاه کرد:"هنوزم مغروری" سرش رو تاسف بار تکون داد که لیسا جواب داد:"اوهوم..هستم..هستم چون این تنها چیزیه که برام مونده..که البته اینم میخواید مثل بقیه ی چیزا به زور ازم بگیریدش..درست گفتم خدای عادل؟!"
هردو خوب میدونستن منظور لیسا از "بقیه ی چیزا" دقیقا چیه..
-"تو کمک های زیادی به انسان ها کردی لیسا..بهشون ادامه بده"
لیسا پوزخند زد:"متاسفم ولی دلم نمیخواد ببینمت..پس برو"
زئوس ناپدید شد و شادی زودگذری نصیب لیسا شد.. خیلی زود گذر..
شنل جنی رو دوباره در آغوش کشید و با خودش زمزمه کرد:"اما تو توی زندگی بعدیت عاشق نشو.. اگه از من بهتر باشه چی؟.. میترسم حسودی کنم"
خنده ی تلخی کرد و چشماش رو بست..
.
.
-"خوگوش کوچولو، منو مامان بیرونیم فعلا قرار نیست بیایم..شام رو گرم کن بخور ماعم بیرون میخوریم شامو؛ ببخشید تنها موندی عزیز خوشگل"
جنی کاغذی که روی در چسبیده بود رو خوند و داخل خونه شد..
در رو پشت سرش بست و همونجا روی زمین نشست..
کمی فکر کرد و گفت:"پس امشب اولین و اخرین باری بود که دستشو تونستم بگیرم؟"
سرش رو به در تکیه داد و با بغض گفت:"همه میگن تویی که به آدم همه چیو میدی و به دادمون میرسی.. پس بهم بگو.. چرا منو نمیخواد؟.. چرا من نمیتونم برای روحش کافی باشم..؟..من خواستمو تو بهم ندادی.. یادت بمونه که من خواستم.. اما تو ندادی.."
اشک هاش پشت سرهم گونه ش رو خیس میکردن..
-"من الان چیکار کنم؟..من خواستم پیشش باشم ولی نزاشتی..اونهمه سختی کافی نبود برام مگه؟..چرا عادت داری بگی از خودم بخواین ولی بهمون چیزی ندی؟..من لیسا رو میخواستم..من خواستمش..من میخواستش..من با تمام وجودم میخواستمش.."
جنی سرش رو روی زانو هاش گذاشت و چشماش رو بست.. بلند گریه میکرد..
به زحمت گفت:"من میخواستم همه چیمو بهش بدم..منم جون دارم خب.. بی حس نیستم که.. منم میشکنم.. منم میبرم.. منم خسته میشم.. چرا کاری کردی که تهش اینجوری بشه؟..
دیگه نمیتونم بلند شم.. این یه باتلاقه نه؟.. من حاضرم تمام عمرمو بدم اما لیسا رو داشته باشم.. چرا حقمه که سختی بکشم؟.. نمیخوام.. نمیخوام.. من هیچی نمیخوام.. من فقط قلبشو ازت خواستم.. فقط قلبشو خواستم.. "
دوباره سرش رو روی زانوهاش گذاشت و زمزمه وار گفت:"فقط قلبشو خواستم.."
.
.
لیسا نگاهی انداخت و پرسید:"تو دیگه کی هستی؟"
-"فرستاده ی زئوس، خدای زندگان هستم"
لیسا تعظیم کوتاهی کرد:"خب؟"
-"غروب امروز، اون دختر به خاطر نفرین میمیره..و نمیتونیم نفرین رو ازبین ببریم"
لیسا نفس عمیقی کشید و گفت:"اون گناهی نداره..اگه واقعا اسم خودتونو میزارید خدا، نباید بزارید همچین چیزی اتفاق بیفته"
-"فقط یک راه هست"
-"هوم؟ چه راهی؟"
-"به جای اون، غروب امروز تو کسی باشی که قراره بمیره"
-"اگه من بمیرم دیگه جونش به خطر نمیفته؟"
-"نه؛ نمیفته. قبول میکنی؟"
لیسا مصمم سرش رو تکون داد:"اوهوم..قبول میکنم"
-"انقدر بهش علاقه مندی؟"
لیسا پوزخند تلخی زد:"دونستن جواب این سوال بهتون کمک میکنه؟"
-"خدایان بدون هدف سوال نمیپرسن"
لیسا نگاهی انداخت و گفت:"اونقدری دوسش دارم که اگه بهمون شلیک کنن من به جاش تیر بخورم.. مثل الان که میخوام به جاش بمیرم تا ایمن بمونه.. البته قرار بود به کسی علاقه مند نشم.. احیانا خدایان برام مجازات در نظر نگرفتن؟! "
زن با اقتدار جواب داد:"فقط بهشون ایمان بیار"
-"متاسفم ولی نمیتونم..منتظر غروب میمونم..ممنونم که نجاتش دادین"
-"تا امشب ساعت دوازده فرصت زندگی هست"
.
.
جنی با هربار صدای در، سرش رو بالا میاورد تا لیسا رو ببینه..
اما خبری نبود.
خودکارش رو به میز کوبید و با خودش گفت:"قرار نیست بیاد.. انقد منتظر نباش"
جویی به دستش زد:"کی قرار نیست بیاد جنی؟"
-"هیشکی"
-"خب بگوو"
جنی لبخندی تحویل دوستش داد:"گفتم که..هیشکی"
جویی که فهمید جنی حوصله نداره چیزی نگفت و ساکت موند..
جنی بدون هدف موبایلش رو چک کرد.
موهاش رو عقب زد و مشغول نوشتن جزوه شد..
از هر چند دقیقه موبایلش رو نگاه میکرد اما از چیزی خبری نبود..
یا شایدم از چیزی که جنی میخواست خبری نبود.
-"مشکلی پیش اومده خانم کیم؟"
جنی سرش رو بلند کرد و تعظیم کوتاهی به استاد پیرش کرد:"نه..عذرمیخوام"
.
روی نیمکت سبز رنگی که دوتایی روش میشستن نشست..
تماس رو لمس کرد و موبایل رو کنار گوشش نگه داشت..
حتی وقتی فهمید موبایل لیسا خاموشه گوشی رو قطع نمیکرد.
زمزمه کرد:"ازت خواهش میکنم برش دار"
اما فایده هم داشت؟
موبایل رو توی کیفش انداخت..
از جاش بلند شد و به راه پر درخت روبه روش نگاه کرد.
موهایی که حالا اذییتش میکردن رو با کلافگی عقب زد و در دلش به باد هم لعنت فرستاد.
-"واقعا ایرادش چیه که همین الان جلوی راهم بایسته؟...قول میدم ازش زیاد سوال نکنم..
خیلی سخته که همش دلتنگ کسی باشی که حتی حواسشم بهت نیست.. میشه دیگه از این امتحانا پس ندم؟..
حداقلش خوشحالم اون کسی که میخوادو داره"
.
.
یک لیوان دیگه از مشروب رو سرکشید..
حس میکرد دنیا در حال تاب بازی به شکل دایره واره..!
-"چرا.. پیدام کردی..کیم جیسو؟!..گفته بودم..تنهام بزاار..چرا اینجایی؟چرا اینجایی الان؟"
نفس عمیقی کشید و ابروهاش از سوزش گلوش جمع شدن.
نگاهی به خواهرش که با غم بهش نگاه میکرد انداخت و بهش لبخند بی جونی زد..
گفت:"م...میدونی...منن...کیم؟...هان؟"
جیسو بهش جواب نداد که دوباره تکرار کرد:"یاااا...جواب..جواب بده..! من..کی..بودم.؟ میدونی..؟"
جیسو دستی به زخم روی ساق دست جنی که از بچگیش مونده بود کشید و زمزمه کرد:"متاسفم انقد دیر کردم.."
جنی دستش رو بیرون اورد و بطری رو سرکشید..
روی میز کوبیدتش و اشک چشمش رو که روی گونه ش سر میخورد رو با استین سوییشرتش پاک کرد.
به آسمون خیره شد و گفت:"من...من..کسی بود که...کسی..بودم که...سال اول..دبستان..با درسام..یه زندگی تشکیل دادم...کسی که..از عشق..از عشق...متنفر بود..!"
نگاهش رو از آسمون گرفت و سرش رو پایین انداخت..
قطره های اشکش از صورتش پایین میریختن و شونه هاش میلرزید.
جیسو دستش رو دور خواهر کوچیکش که هنوزم مراقبت میخواست حلقه کرد و شونه محکمش رو بهش هدیه کرد.. بی منت!
جنی سرش رو روی شونه گذاشت و همونطور که تند تند اشک هاش رو پاک میکرد با صدای گرفته ش گفت:"الان...الان..به خاطر..به خاطر یه دختر...بی خوابی میکشم.."
به زحمت نفس کشید و ادامه داد:"جیسو...من..من هیچکدوم از داشته هامو نمیخوام..شاید باورت نشه..ولی من دیگه مدرک نمیخوام..من کار نمیخوام...من رفاه نمیخوام..من اونو میخوام.."
هق هق بلندش رو از سر گرفت و دستاش رو جلوی صورتش گذاشت.
جیسو که تقریبا موضوع رو فهمیده بود فقط چند لحظه چشماش رو بست..
طاقت اشک های جنی رو نداشت سرش رو بالا گرفت و مانع ریختن اشکای خودش شد..
-"جنی؟..الان یکم بهتری لاولی غمگین؟"
جنی که حال خوشی نداشت به تکون سرش اکتفا کرد و چشماش رو بست که جیسو از فرصت استفاده کرد و پرسید:"اسم اون دختر چیه خرگوش کوچولو؟"
جنی بدون باز کردن چشماش گفت:"لالیسا.. اون لیسای منه..اسمش قشنگه نه؟"
جیسو خودش رو موظف میدونست خواهرش رو از این حال بیرون بیاره.. پس ادامه داد:"اره عزیزم..قشنگه..خیلی قشنگه.
جنی من، اونی میخواد کمکت کنه..موبایلتو میدی بهم؟"
جنی بدون حرف اینکار رو کرد و همونطور که سرش روی شونه ی جیسو بود خوابید.
جیسو موهای جنی رو بوسید:"نمیزارم بیشتر از این درد بکشی..تموم میشه..ببخشید که باعث شدم بهم ناراحتیاتو نگی..ببخشید خرگوش کوچولوی من"
.
.
لیسا موبایلش رو بدست گرفت و روشنش کرد..
شنل جنی رو روی صندلی مرتب کرد و گفت:"بهم زنگ بزن جنی کیم..!"
موبایل رو روی میز گذاشت و همون موقع زنگ خورد.
لیسا تماس رو وصل کرد:"جنی؟"
صدایی تقریبا شبیه بهش گفت:"من خواهرشم..مایلم جایی ببینمت"
لیسا لب هاش رو غنچه کرد و بعد از چنط لحظه جواب داد:"برای چه کاری؟"
-"مطمئن باش اگه واجب نبود وقتمو تلف نمیکردم"
-"آدرس رو بفرست..میام"
-"حتما"
-"فقط..لطفا همین الان بریم..من تا شب وقت دارم"
-"فعلا"
لیسا بدون حرف دیگه ای گوشی رو قطع کرد.
.
.
-"فکر کنم دارم میبینمت..کنار نیمکت سبز؟..اهان دیدمت دیدمت..الان میام"
جیسو گوشی رو قطع کرد و به سمت دختری که کنار نیمکت ایستاده بود رفت..
وقتی فاصله شون کم شد، لیسا دستش رو دراز کرد:"لالیسا مانوبان هستم"
جیسو دوستانه دست لیسا کمی فشرد و رها کرد:"کیم جیسوعم..خوشحال شدم دیدمت"
لیسا به تکون سرش اکتفا کرد:"اوهوم منم همینطور"
جیسو نشست و لیسا چند ثانیه بعد نشست.
جیسو گلوش رو صاف کرد و گفت:"من به خاطر جنی اینجام..خواهرم"
چهره ی لیسا تغییری نکرد و جواب داد:"اما فکر میکنم منو جنی دیگه ارتباطی نداریم"
جیسو مهربون اما محکم گفت:"دختر خوب، اگه الان اینجام به خاطر تو نیست.. من مراعات خواهرمو میکنم.. چون تو به هرحال خواسته یا ناخواسته
STORY CONTINUES BELOW
ناراحتش کردی.. اونقدری که از چیزایی که عاشقشه دست بکشه.. خواهر کوچولوی شاد من چی به سرش اومده؟ اومدم که باهام راه بیای.. راه بیای قبل اینکه هممون پشیمون بشیم.. من مثل جنی عاشقت نیستم که حرفاتو از سر احساسات قبول کنم.. من فقط عاشق خواهرمم و ازت به خاطر این ماجراها توضیح میخوام"
لیسا لبخند تلخی زد و گفت:"خوبه که بهش انقدر اهمییت میدی.."
خودش رو رزی رو ازنظر گذروند.
جیسو که این حرف لیسا رو جواب حرفش نمیدونست جوابی بهش نداد.
لیسا نفس عمیقی کشید و گفت:"من از جنی فاصله گرفتم و از خودم دورش کردم تا در امان باشه.. چون جونش از هرچیزی برای من توی این زندگی مهم تره.. و مطمئن باشید اگه هویتمو بدونه خودشم از علاقه ش پشیمون میشه"
جیسو کمی فکر کرد و گفت:"خبب.. دوتا سوال مطرحه..یک اینکه هویتت چیه..و دومی آیا توعم مثل جنی دوسش داری یا علاقه ش یک طرفه ست؟"
لیسا پوزخندی زد و گفت:"من بهتون اعتماد چندانی ندارم که جواب این دو سوال مهم رو با صداقت بدم"
جیسو لبخند خونسردی زد و گفت:"دونستن اطلاعات زندگی یه دختر که هیچ ربطی به زندگیم نداره به دردم نمیخوره..و مطمئن باش اگه بدونم واقعا هویتت چیه جنی رو ازت دور نگه میدارم..حالا اگه میخوای به هم کمک کنیم یا الان انجامش بده و بگو یا هیچوقت این فرصت گیرت نمیاد"
لیسا سرش رو تکون داد و گفت:"ظاهرا اخلاقاتون اصلا شبیه نیست.. من جنی رو بیشتر از چیزی که فکرشو بکنه دوست دارم و میخوام ازش محافظت کنم..اما به خاطر شرایط نمیتونم"
-"خب؟ اون شرایط چیه؟ پشت تلفن گفتی تا شب بیشتر وقت نداری"
-"اوهوم گفتم.. من ساعت دوازده امشب میمیرم..و فکر نمیکنم این برای جنی خوشایند باشه"
جیسو به لحن ظاهرا بی رحم لیسا واکنشی نشون نداد و پرسید:"چرا؟"
لیسا پوزخندی زد و گفت:"چون من انسان نیستم"
جیسو نگاهی انداخت و گفت:"دارم میبینم.. با این وجناتی که ازت پیداست و رفتار جدید جنی نبایدم اسم خودتو آدم بزاری"
لیسا ابروهاش رو بالا برد و گفت:"دارید منو مسخره میکنید؟"
جیسو خندید و به شونه ی لیسا زد و بعد سریع جدی شد:"نه..به هیچ وجه، کاملا جدیم..حالا بگو چرا انسان نیستی؟"
لیسا از رفتار جیسو خنده ش گرفت..
همه چیز رو بهش توضیح داد.
.
.
جیسو قدم میزد و به خونه نزدیک میشد..
حقیقتا نمیدونست باید چطور قضیه رو با جنی درمیون بزاره، ترس وجودش رو پر کرده بود.. دیدن ناراحتی جنی بزرگترین ترس زندگیش بود.. اما اون باید خودش رو محکم نگه میداشت تا خیال خواهر کوچولوشو راحت کنه..
با عشق بینشون موافق نبود.
اما حاضر نبود اجازه بده وضعیت همینطور بمونه.
پس میخواست به هرنحوی هردوشون مال هم بشن..
فعلا بزرگترین هدف زندگیش همین بود.!6
داخل خونه شد و نفس عمیقی کشید؛ سعی کرد پر انرژی باشه:"سلاامم من اومدم!"
یونا درحالی که در قابلمه رو بدست گرفته بود لبخند زیبایی زد:"سلام عزیزم..خوش اومدی"
جیسو گونه ی مادرش رو بوسید و پرسید:"جنی کجاست؟"
-"خوابیده..میگفت سرش درد میکنه"
جیسو سرش رو تکون داد و "باشه" ای گفت.
به سمت اتاق جنی رفت و در رو باز کرد.. کنار تخت نشست و دست به موهای جنی کشید:"خرگوش کوچولو؟"
جوابی نگرفت که ادامه داد:"میدونم بیداری..از بچگی ضایع خودتو به خواب میزدی..! نمیخوام جواب بدی..فقط..میخوام دوتا چیزو بدونی.. اول اینکه درست میشه..همه چیز درست میشه..دوم اینکه من پیشتم..پیشتم تا کمکت کنم و نمیزارم هیچکدوممون تسلیم بشیم"
جنی بدون باز کردن چشماش زمزمه کرد:"دوستت دارم"
جیسو سرش رو بوسید و گفت:"منم..خیلی زیاد"
بلند شد و بیرون رفت..
جنی لبخند محوی زد و گفت:"هرچیم که نداشته باشم..از این مطمئنم که با داشتن جیسو سه هیچ از بقیه جلو ترم"
.
.
لباش رو پاک کرد و گفت:"مرسی مامان..خیلی خوشمزه بود"
یونا لبخند گرمی زد:"خواهش میکنم عزیزم"
جنی بلند شد و به اتاقش رفت.
روی تخت نشست و طبق عادت گوشیش رو چک کرد..
هیچی!
این تنها کلمه ای بود که میتونست بگه.
سرش رو به دیوار تکیه داد و لحاف رو روی پاهاش کشید.
احتمالا باید داد میزد تا خودشو خالی کنه.. اما نه!
ساکت بود و درحالی که چراغ اتاق خاموش بود به روبه روش نگاه میکرد..
نمیتونست فریاد بکشه.. دردای کوچیک میتونن کاری کنن که باعث بشه جیغ بزنه.. یا با هرکاری خودشو خالی کنه.. اما دردای بزرگ آدمو لال میکنن!
دپرسی.. ساکت میشینی.. و فقط ممکنه بی سروصدا اشک بریزی.
جنی چشماشو بست و شروع به حرف زدن با خودش کرد..
قدرت چندانی نداشت برای بلند کردن صداش..
لبخند تلخی زد و گفت:"میدونی لیسا..
یکمی استرس دارم
استرس نیستا.. یه نیاز روحیه
ازت بی خبرم
میخواستم الان باهات حرف بزنم
ولی نمیشه
نمیدونم چرا انقدر احساساتیم
و اینم نمیدونم که چرا انقدر بینهایت دوستت دارم
فقط اینکه
کاش بودی
واقعا میگم
کاش بودی!
STORY CONTINUES BELOW
کاش درک میکردی
من فکر نمیکردم اینجوری بشه
من نمیخواستم درگیرت بشم
ولی خب
کاریه که شده!
نمیتونم زمانو برگردونم به عقب
برگرده هم بی فایده ست
احتمالا دوباره از نو عاشقت میشدم!
دلم میخواد بخوابم..
خیلی خستم.. خیلی زیاد
اما اگه خوابتو ببینم چی؟
اگه دیگه نخوام بیدار بشم؟
اگه بیدار بشمو دوباره به این حد از پوچی برسم؟
حتی نیستی که جوابمو بدی.. "
ویبره ی موبایلش اون رو متوقف کرد
از سر اجبار نفس کشید و به موبایلش نگاه کرد..
اسم لیسا روی صفحه ی موبایلش افتاد.
دست هاش میلرزید..
تماس رو وصل کرد و موبایل رو بدون حرف کنار گوشش نگه داشت.
میترسید بغضش بترکه..
صدای آشنا از پشت تلفن گفت:"کلوچه؟"
جنی دست به گلوی دردناکش کشید و چیزی نگفت.
لیسا همونطور که شنل جنی رو توی بغلش میفشرد گفت:"شنلت خیلی خوش عطره.. جنی؟ جنی من؟ کلوچه ی من؟"
چشماش رو بست و اجازه داد اشک هاش راهشون رو به گونه ش پیدا کنن.
لیسا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:"صدای قشنگتو ازم دریغ نکن.. جنی صدات و شنلت تنها چیزایین که ازت دارم.. "
جنی تند تند اشک هاش رو پاک میکرد.
لیسا لپ هاش رو باد کرد و گفت:"جنی؟"
-"جانم؟"
لیسا لبخند محوی زد :"گریه میکنی اره؟"
-"نه..اصلا"
-"گولم نزن..میدونی که میفهمم"
جنی خندید و چیزی نگفت..
لیسا چشماش رو به هم فشرد و گفت:"من دیگه دانشگاه نمیام کلوچه..دیگه هیچ جایی نمیام..میرم یه جای خیلی دور.."
به ساعت که 11:40 رو نشون میداد نگاه کرد و ادامه داد:"تلفنمم تو دسترس نیست.."
جنی که نمیتونست تحمل کنه با بغض گفت:"لیسا..بعضی وقتا خیلی بد میشی..مثل الان..حواست هست؟"
-"هست..اما منو میخشی هوم؟"
-"اوهوم.."
-"کلوچه ازت چند تا خواسته دارم و تو باید انجامشون بدی..بدون هیچ حرفی!"
جنی لبخند تلخی زد و گفت:"هنوزم اونقدری دوستت دارم که هرچی بخوای انجام بدم"
لیسا دست به قلبش کشید و گفت:"اولش اینکه دیگه سراغمو نگیری..جنی هیچوقت نباید دنبالم بگردی..دوم، عاشق شو ولی بدون که نباید از من بهتر باشه..و اخریش..برام اواز بخون"
-"میدونی با این صدای گرفته م چه صدایی قراره از حنجره م دربیاد لالیسا مانوبان؟"
هردو خندیدن که لیسا گفت:"این فکرو نکن..صدای تو بهترین اهنگی بود که تو عمرم شنیدم..میدونی چقد دوسش دارم..هوم؟"
-"خیلی؟"
-"هوم..خیلی دوسش دارم..پس برام بخون"
جنی نفس عمیقی کشید و شروع به خوندن کرد:"
My last made me feel like I would never try again
عشق قبلیم کاری کرد که حس کنم دیگه امتحانش نمیکنم
But when I saw you, I felt something I never felt
ولی وقتی دیدمت، چیزی حس کردم که تاحالا نکرده بودم
Come closer, give you all my love
بیا نزدیک تر، میدم بهت همه عشقمو
If you treat me right, baby, I’ll give you everything
اگه باهام خوب رفتار کنی، عزیزم، بهت همه چیو میدم
My last made me feel like I would never try again
عشق قبلیم کاری کرد که حس کنم دیگه امتحانش نمیکنم
But when I saw you, I felt something I never felt
ولی وقتی دیدمت، چیزی حس کردم که تاحالا نکرده بودم
Come closer, give you all my love
بیا نزدیک تر، میدم بهت همه عشقمو
If you treat me right, baby, I’ll give you everything
اگه باهام خوب رفتار کنی، عزیزم، بهت همه چیو میدم2
Talk to me, I need to hear you need me like I need ya
حرف بزن باهام، باید بشنوم که بهم احتیاج داری همونطوری که من بهت احتیاج دارم
Fall for me, I wanna know you feel how I feel for you, love
عاشقم شو، میخام حسی که نسبت بهت دارم رو حس کنی، عشق
Before you, baby, I was numb, drown out pain by pourin’ up
قبل تو، عزیزم، من بی حس بودم، دردامو با عشقت غرق کن
Speedin’ fast on the run, never wanna get caught up
خیلی سریع فرار میکنم، نمیخام هیچوقت دستگیر شم
Now you’re the one that I’m callin’
حالا تو تنها کسی هستی که بهش زنگ میزنم
Swore that I’d never forget, don’t think I’m just talkin’
قسمت میخورم که هیچوقت فراموشت نمیکنم، فکر نکن که فقط دارم حرف میزنم
I think I might go all in, no exceptions, girl, I need ya
فکر کنم ممکنه تا اخرش برم، بدون استثنا، دختر ، لازمت دارم"
لیسا چشماش رو باز کرد:"زود تموم شد..!"
-"چرا میخوای بری؟"
-"چون اینطوری برای هردومون بهتره"
-"تو بهم گفتی فقط از من شنلم رو داری و صدام..اما اشتباه میکنی"
-"چی رو فراموش کردم جنی؟"
-"قلبمو..تو همیشه داریش..اون هرجا که بری دنبالت میاد"
-"من بهت پسش میدم جنی..اما تو اینکارو نکن خب؟"
-"چرا؟"
-"ترجیح میدادم قلبمو به یه ادم مطمئن بسپارم..و الان بدون اینکه خودم متوجه بشم میبینم دست یه ادم مطمئنه..دست توعه جنی و منم خیالمو بابتش راحت کردم..ازش خوب مراقبت کن خب؟"
جنی مکث کردو گفت:"لیسا..تو منو.."
-"هیس! به زبونش نیار کلوچه.."
-"ازش خوب مراقبت میکنم..قول میدم"
لیسا لبخند زد و گفت:"
بغل منو از همونجا حس کن"
جنی خندید و گفت:"توعم همینطور..و کنارش بوسه هامم حس کن"
لیسا دوباره به ساعت نگاه کرد.. 11:55.
پنج دقیقه برای بیان احساساتش کم بود..
-"وقت خداحافظیه جنی من"
-"نه..من نمیخوام..نمیخوام خداحافظی کنم..هرجا میری بزار باهات بیام"
-"تو باید همونجا بمونی..باید ایندتو بسازی..جنی من هرجا باشم حواسم بهت هست..جنی من هستم..من همیشه هستم"
جنی دوباره رگبار اشک هاش رو حس کرد..
-"لیسا من.. نمیتونم فراموشت کنم"
-"میتونی.. بهت ایمان دارم"
جنی که برای بار چندم در یک شب درد گلوش رو حس میکرد نتونست حرفی بزنه..
دوباره گوشی رو کنار گوشش نگه داشت و گفت:" خیلی دوستت دارم لیسا"
-"منم همینطور..بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی..خداحافظت جنی"
-"یادم رفته چطوری این کلمه رو به زبون میارن..بازم روحم درد میکنه.."
-"درد میکنه چون زخم شده..من بهش بوسه میزنم"
-"خداحافظ لیسا"
جنی گوشی رو قطع کرد و سرش رو زیر بالش پنهان کرد.. به سینه ش ضربه میزد..
لیسا موبایلش رو روی زمین انداخت و نفس عمیقی کشید..
شنل جنی رو به خودش چسبوند و به ساعت نگاه کرد که 12:00 رو نشون میداد..
نفرین کم کم به سراغش میومد..
چشماش رو بست.. برای همیشه..
سعی میکرد جنی و لبخندشو تا اخرین لحظات به خاطر بسپاره.!
_________________________________________
قسمت یازدهم
قرار بود به هرحال عادت کنه..
میتونست سه روز یا.. دو هفته و یا شایدم سه ماه ناراحت باشه..
اما بعدش چی؟
مجبور بود عادت کنه..
ذات انسان به عادته.. به اینکه وقتی فیلم خنده دار میبینه بخنده.. حتی اگه کسیو از دست داده باشه..
زندگی بی رحمانه جریان داره بدون اینکه به قلب هامون اهمییت بده..
زندگی هیچوقت راحت نمیشه.. اون میخواد مارو عذاب بده!
این ماییم که بعد از هر درد قدرتمندتر میشیم و تحملمون نسبت به تیر هایی که میخوریم بیشتر میشه..
لبخند میزنیم..
بلند و بلندتر میخندیم..
بعد از هر شکست.. بعد از هربار ویران شدن روح های خسته مون، بلند میشیم.. باید بلند شیم! باید ادامه بدیم.. تسلیم شدن فایده نداره..
ممکنه پاهامون بلرزه..
اما بالاخره بلند میشیم.. کسی میشیم با قبل فرق داره!
.
.
جیسو که حدس میزد دیشب چه اتفاقی افتاده میز صبحانه رو به بهترین شکل آماده کرد.
به میز نگاهی کلی انداخت تا مطمئن بشه هیچ چیز کم نیست.
یونا موهای کوتاهی که بینشون تار های سفیدی مشخص بود رو پشت گوشش فرستاد و نزدیک جیسو رفت، لبخند زد که جیسو گفت:"صبحت بخیر مامان! دیشب خوب خوابیدی؟"
یونا پیشونی دختر رو بوسید:"صبح توعم بخیر عزیز مامان..اره..تو خوب خوابیدی؟"
جیسو مطمئن پلک زد و گفت:"اره..خیلی خوب"
نگاهی کرد و ادامه داد :"اگه جنی خواست بخوابه..بزارید بخوابه، احتمالا خسته ست"
یونا کمی از چاییش رو خورد:"چرا؟ چیزی شده؟"
-"نه اصلا..فقط یکم سردرد داره مثل دیشب..فکر کنم از کارای زیادشه"
یونا نگران سر تکون داد:"نه جیسو..اون دخترمه..من میشناسمش..از یه چیزی ناراحته"
-"ممکنه..اگه م باشه خودش بهمون میگه..کاریش نداشته باشین"
جنی که تمام مدت بیدار بود، دستی به صورتش کشید.
دیشب حتی یک ساعت هم نخوابیده بود.
توی جاش غلت زد و زیر لحاف پنهان شد..
با اینکه میدونست نمیتونه بخوابه ولی چشماش رو بست..
موبایلش رو بدون دلیل خاصی چک کرد..
با کلافگی موبایل رو به زیر تختش پرت کرد و به جای قبلیش برگشت.
صبح مزخرفی بود..
هنوز بیشتر از ده ساعت تا دوازده شب مونده بود!
میخواست فقط زودتر بگذرن.
بلند شد و پوف عمیقی کرد..
شونه رو برداشت و عصبی شروع به شونه کردن موهای بلندش کرد.
برس بین موهاش گیر کرد و جنی با عصبانیتی که شدیدتر از قبل بود برس رو از موهاش جدا کرد و روی میز کوبید.
حوله ش و قیچی رو برداشت و داخل حموم رفت؛ لباساش رو کلافه از تنش دراورد و آب رو باز کرد.
شاید آب تنها چیزی بود که بدون منت و پرسیدن سوال، میتونست بغلش کنه..
پس خودش رو به دست اون سپرد و چشماش رو بست.
موهاش کامل خیس بودن، جلوی آیینه ی بخار گرفته ایستاد و با کف دستش به اندازه ی یک دایره، بخار رو از اینه پاک کرد.
قیچی رو بدست گرفت و همونطور که موهاش رو با دست چپش نگه داشته بود، با دست راست از ته کوتاهشون میکرد..
اون فقط عصبی بود و حس میکرد حتی دیگه به موهاش هم نیاز نداره.
موهای قهوه ای جنی با هربار حرکت قیچی کوتاه میشدن و به زمین میریختن..
دوباره به زیر دوش آب برگشت.
حوله رو دورش پیچید و به داخل اتاق رفت.
لباس پوشید و به خودش نگاه کرد..
تقه ای به در اتاقش خورد که جواب داد:"بله؟"
جیسو وارد شد و چشمش به جنی افتاد.
-"صبح بخیر جیسو"
-"چیکار کردی؟"
جنی لبخند زد:"هیچی..فقط.. دیدم موهام کوتاه باشه بهتره"
جیسو که بنظر ناراحت میومد گفت:"جنی گند زدی.. واقعا گند زدی.. الان جوابت به مامان چیه؟.. من بهش گفتم فقط سرت درد میکنه ولی انقد ضایع بازی درمیاری که اونم میفهمه! "
جنی با لحن اروم تری نسبت به خواهرش جواب داد:"خب بفهمه..چیکار کنم"
جیسو موهاش رو عقب زد:"مطمئن باش خوشحال نمیشه اگه بفهمه عاشق یه دختر بودی..منم حتی دیگه نمیتونم ازت دفاع کنم"
-"نکن..مهم نیست"
-"یعنی چی مهم نیست؟"
-"یعنی لازم نیست منت بزاری که مراقبمی یا هر کوفت دیگه ای.. واقعا بی حوصله تر از اونیم که بتونم اهمییت بدم"
جیسو چند لحظه چشماش رو بست و به خودش مسلط شد:"باشه جنی..متاسفم اگه عصبانی شدم"
به قصد دراغوش کشیدن خواهرش جلو رفت که جنی گفت:"مهم نیست" و دور شد.+
روی اون نیمکت سبز رنگ نشست..
کنارش به طرز وحشت آوری خالی بود..
هیچکس نبود هیچکس!
اینم بی تاثیر نیست که جنی همه رو در یه نفر خلاصه میکرد.. حالا که اون یه نفر نبود، پس هیچکس نبود!
سرش رو به دیوار سنگی پشتش تکیه داد و پاهاش رو جمع کرد..
چشماش رو بست و زمزمه کرد:"حواست بهم هست؟..کاش یک دفعه تموم بشم..از این جون دادن ذره ذره خسته شدم!"
-"تموم نشو..ما هنوز دوستت داریم"
جنی چشماش رو باز کرد و جیسو رو دید که با دوتا بستنی ایستاده بود..
جیسو لبخند زد و کنار جنی نشست.
بستی رو به جنی داد و گفت:"میدونم دلت میخواست الان لیسا کنارت باشه ولی اون الان نیست"
جنی لبخند کوچیکی زد و گونه ی جیسو رو بوسید:"مرسی منو ول نکردی بری "
جیسو خندید:"موهای کوتاهم بهت میادا!"
جنی هم متقابلا خندید که جیسو گفت:
"بستیمونو بخوریم..بعدش حرف بزنیم؛ نظرت مثبته؟"
جنی سرش رو تکون داد:"باشه"
جیسو که درگیر بود و نمیدونست چطور باهاش حرف بزنه به یه لبخند اکتفا کرد و بستنی رو با زحمت از گلوش پایین فرستاد..
جنی بلند شد که جیسو گفت:"بیا راه بریم"
جنی سرش رو تکون داد و شونه به شونه ی هم راه افتادن.
جیسو نفس عمیقی کشید و گفت:"اون شبی که مست بودی رو یادته؟"
جنی چشماش رو بست:"اره..مگه میشه آبرو ریزیمو یادم بره؟"
جیسو لپ جنی رو کشید و گفت:"من فردای اون روز با لیسا صحبت کردم"
چشمای جنی متعجب و بزرگ شد:"چرا؟کجا؟چطور؟"
جیسو لبخند کوتاهی زد و با حوصله به سوالات جنی جواب داد:"چون نمیتونستم ناراحت ببینمت..روی همین نیمکت..باهاش تماس گرفتم و ازش خواستم همو ببینیم"
جنی منتظر موند تا جیسو ادامه بده.
-"راجع به تو باهاش صحبت کردم..جنی این چیزایی که میخوام بهت بگم احتمالا باورش باید برات سخت باشه..اما همش عین واقعیته..
لالیسا ی تو از یه بعد دیگه ای وارد دنیای ما شده..
بهم گفت انسان نیست و منم اولش به شوخی گرفتم.. اما فهمیدم همه چیز جدیه.."
جنی که تمام مدت ساکت بود اروم گفت:"خب؟...بعدش؟"
جیسو موهاش رو پشت گوشش فرستاد و ادامه داد:"احتمالا خداهای یونانی رو میشناسی.. لیسا یکی از اوناست..
فرستاده بودنش به زمین تا وظیفه ای که در اختیارش گذاشته بودنو انجام بده و ارواح رو به دنیای خودشون برگردونه..
چون کاری کرده بود که خدایان براش این مجازاتو در نظر بگیرن..
اون نفرین شده بود..
هرکس که عاشقش میشد، سه روز بعد میمرد..
میگفت بادیگاردش هم همین بلا سرش اومد و اون نمیخواست توعم اینطور بشی.. پس ازت دور شد.."
جنی اخمی کرد:"پس..چرا من هنوز زندم..؟"
-"اون میگفت نفرین رو نمیشه از بین برد..فقط میشه عوضش کرد..و لیسا اجازه داد به جای تو..."
جنی تپش قلبش رو واضح حس میکرد.. دست جیسو رو گرفت و گفت:"جای من چی؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ توضیح بده خواهش میکنم"
جیسو که تحت فشار بود گفت:"از خدایان خواست به جای اینکه نفرین رو تو اثر کنه..روی خودش اثر کنه"
جنی لحظه ای به حرکت موند و دست جیسو رو رها کرد.
به لیسا فکر کرد.. گوشای بیش از حد تیزش.. قدرت زیاد اون شبش.. پوست دستش که غیر عادی سفید شده بود.. انرژی از دست رفته ش.. روز اول دانشگاه که گفت تو دبیرستان هیچی یاد نگرفته.. فهمیدن دروغ گفتن جنی.. حدسای درستی که از فکرای تو سرش میزد.. اون عجیب بود!
ولی الان کجا بود؟
جنی سوالش رو به زبون اورد:"الان لیسا کجاست جیسو؟"
جیسو سرش رو پایین انداخت که جنی ملتمس شونه های خواهرشو تکون داد:"جیسو...جیسو لیسای من کجاست؟.. چطوری پیداش کنم؟..لطفا جواب بده!"
جیسو اروم گفت:"اون رفته جنی"
-"خب..اره..اره میدونم رفته..ولی کجا رفته..کجاست که گوشیش خاموشه..کجاست که دیگه قرار نیست بیاد دانشگاه؟.. چرا ساکتی؟.. من حقمه که بدونم"
-"اون مرده جنی.."
جنی اشک هایی که دیدش رو تار میکردن حس میکرد..
دست هاش کم کم از شونه های جیسو سر میخوردن..
اون کلافه بود.. ناراحت.. عصبی.. خسته.. نمیدونست چیکار میکنه..
ناباورانه گفت:"چی میگی؟..شوخی میکنی دیگه نه؟..تو که میدونی من جنبه ندارم..نمیدونی مگه؟..بگو همش شوخیه.. و باید بدونی شوخیت خیلی مسخره ست"
جیسو دستای خواهر کوچیکش رو گرفت:"نه جنی..شوخی نکردم..لیسا رفت تا نجاتت بده..ولی ما برش میگردونیم"
جنی عقب تر رفت..
صدا ها کم کم ناواضح میشدن.. مثل زمزمه های گنگی که تو شلوغی نمیشد اونارو شنید؛
چشماش مدام سیاهی میرفت..
لیسایی که درست شب قبل، باهاش حرف میزد حالا مرده بود؟
چشمای جنی بسته شدن و افتاد.
جیسو سریع بغلش کرد..
.
.
.
همه جا در سیاهی مطلق فرو رفته بود..
در راهرویی قرار داشت با هزاران در که همه قفل بودند..
ترس وجودش رو گرفته بود..
اون گم شده بود؟
راه برگشت از کدوم طرف بود؟
برگشت به کجا؟
خونه؟
خونه کجاست؟
کنار جنی؟
اره.. خونه دقیقا جایی کنار جنی بود..
اما چطور میتونست پیداش کنه؟
چرا دنیای مردگان انقدر براش وحشت اور بود؟
کسایی مثل خودش به سمت ته راهرو حرکت میکردن..
لیسا بهشون با وحشت نگاه میکرد..
چرا انقدر براش ترسناک بود؟
بر خلاف همه حرکت میکرد..
وابستگیش به دنیای انسان ها مانع رفتنش میشد..
خاطراتش کم کم فراموش میشدن..
اما اون مقابل خاطرات جنی هرگز تسلیم نمیشد..
تنها چیزی که با خودش مرور میکرد جنی بود و لبخندش..
به هیچ وجه نمیخواست فراموششون کنه..
مثل دختر بچه ای بود که گم شده.. دنبال راه برگشت توی جاده ی یک طرفه بود..
تنها چیزی که حس میکرد عذاب بود و ترس.. ترس از فراموش کردن... ترس از فراموش شدن..
فریاد میزد اما صدایی از گلوش خارج نمیشد..
انگار داخل اب بود و تنها حباب های سطح اب نشون دهنده ی فریادش بودن..
حس میکرد مغزش در حال تحلیل رفتنه..
نمیتونست به یاد بیاره..
همه چیز فراموش میشد اما اون حاضر نبود جنی رو از یاد ببره..
با حس اینکه جنی خوابه، سعی کرد وارد خوابش بشه و ازش کمک بخواد..
اما رهایی از اون راهروی بی انتهای تاریک ممکن نبود..
همه جا سکوت مطلق بود..
لیسا میترسید.. نمیخواست به تهش برسه.. نمیخواست اون دختر دوست داشتنی رو فراموش کنه..
دستاش رو روی گوش هاش که از شدت سکوت داشتن کر میشدن گذاشت..
با خودش مرور میکرد..
نمیتونست صدای خودش رو بشنوه..
فریاد زد:"اسمش..جنی کیم..23 ساله...اون..مال من بود..درسش عالی بود...افتخار همه بود..عاشق خواهرش بود..عاشق من بود..من عاشقش بودم...اون همه چیزم بود... از کندن گلا بدش میومد..."
سعی میکرد بشنوه اما فایده نداشت..
کسی بهش واکنش نشون نمیداد..
لیسا دوباره سعی کرد:"صداش..صداش عالی بود..خجالت میکشید اواز بخونه..فقط..فقط واسه ی من میخوند..دوست داشت..قدم بزنه..میخواست دوتایی تنها باشیم"
حس میکرد از درون درحال ذوب شدنه.. نشست..
هیچ راهی پیدا نمیکرد..
پس گفت:"جنی...من نمیخوام فراموشت کنم.. کمکم کن..من نمیخوام برم..میخوام بیام پیشت..جنی..منو حس کن..بزار بیام پیشت..من نمیتونم برم..سخته..نمیتونم برم"
اون فریاد میزد اما هیچکس حتی خودش یک کلمه هم نمیشنید..
مدام خاطره هارو مرور میکرد..
.
.
جیسو بالای سر جنی که تو تخت بیمارستان بود نشست، دو ساعتی میشد که نشسته..
سرش رو کنار تخت جنی گذاشت و چشماش رو بست.
با تکون سریع جنی، سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد..
جنی تو خواب درگیر بود و انگار داشت با کسی دعوا میکرد..
نمیتونست تشخیص بده..
دستش رو گرفت:"خرگوش کوچولو؟ جنی؟عزیزم داری خواب میبینی..بیدار شو"
اما جنی بیدار نمیشد.. نمیخواست بیدار بشه.. میتونست بفهمه که لیسا در تلاشه باهاش ارتباط برقرار کنه.. اما همش مثل دو قطب همنام اهن ربا از هم دور میشدن..
جیسو موهای جنی رو کنار زد و مشغول نوازشش شد:"خرگوش کوچولو.. نمیخوای بیدار شی؟"
جنی صدای جیسو رو میشنید و حس لیسارو درک میکرد..
تمام تلاششو میکرد که بیدار نشه و تقریبا موفق بود.
جیسو که دید اثری از نارامی تو صورت خواهرش نیست، فقط به نوازش دستش اکتفا کرد و از بیدار کردنش منصرف شد.
جنی در رویای مطلق بود..
لیسا رو میدید که دور تر ازش ایستاده..
صورتش پر بود از ترک های عمیق..
همه جای بدنش زخم بود، زخم های عمیقی که قابلیت بهتر شدن نداشتن.
چشمایی که برعکس همیشه دیگه بی تفاوت نبودن.
توش جز غم چیز دیگه ای نبود..
پس شخصیت بی حسش که همیشه به نمایش میزاشت کجا بود؟
لیسا که هنوز نمیتونست حرف بزنه فقط جلو رفت و جنی رو دراغوش کشید..
جنی متقابلا بغلش کرد و پرسید:"چی به سرت اومده؟"
-"چیزی نیست..روح ها نمیتونن تظاهر کنن..پس ذات واقعیشونو به نمایش میزارن.."
جنی نگاهی بهش انداخت و گفت:"دلم برات تنگ شده"
-"میدونم..جنی باید کمکم کنی..من نمیتونم از این دنیا برم..باید منو برگردونی"
-"راهی هست؟"
-"هست..جام اتشینو از خونه م پیدا کن..دنبال همزادم بگرد..اون باید تمومش کنه"
وقتشون داشت تموم میشد..
روح جنی به طور غریزی درحال برگشت به جسمش بود..
دنیای خیالیشون داشت ویران میشد..
درختا از بین میرفتن..
زمین سبز، تبدیل به کویر میشد..
لیسا گفت:"وقت نداریم جنی..فقط بدون کمکت میکنم..باید منو برگردونی"
-"چطور کمکم میکنی؟"
-"وارد ذهنت میشم"
همه چیز داشت نابود میشد..
اونا اماده ی دور شدن بودن؛ لحظه ی آخر، جنی صورت لیسا رو گرفت و بوسه ی عمیقی به لب هاش زد.
زمان اونارو به سرعت از هم جدا میکرد..
لیسا زمزمه کرد:"دوستت دارم"
و جنی با قلبش صدارو شنید..
دیگه دنیایی نبود..
لیسایی نبود..
روح دردناک جنی به جسمش برگشت.
چشماش رو باز کرد و جیسورو دید..
وحشت زده نشست و گفت:"من دیدمش..باید کمکش کنیم"
_________________________________________
قسمت دوازدهم
مدام صحنه هارو از نظر میگذروند..
زخم ها و ترک های روی چهره ی لیسا.. زخم های عمیق.. عمیق و عمیق تر.. جنی از یاداوریشون وحشت میکرد..
چشماش رو بست و بغض آلود زمزمه کرد:"کاش من به جات اینهمه عذابو تحمل میکردم لالیسا... مطمئن باش هیچوقت ازشون خسته نمیشدم...بالاخره به خاطر تو..من هرچیزی رو تحمل میکنم..هرچیزی رو میپذیرم..چقدر ترسیدی موقع رفتنت؟..چقدر ترسیدی و نتونستی حتی یه کلمه پشت تلفن ازش برام بگی..؟..چقدر ناراحت بودی؟..چقدر درد میکشیدی و ماسک به صورتت میزدی؟..لیسا لعنت به من...لعنت به من..فکر میکردم اونی که بهش سخت میگذره فقط منم.."
جنی لحاف رو تا صورتش بالا آورد و چشمای مرطوبش رو بست..
-"دلم برات تنگ شده لیسا.. خیلی زیاد.. هیچی سرگرمم نمیکنه.. هیچی راضیم نمیکنه.. کلی آدم هستن که میتونم باهاشون صحبت کنمو از این تنهایی دربیام.. ولی نمیخوام.. من دو جمله صحبت با تورو به ده ساعت با اونا ترجیح میدم.. چقدر اونجا بهت سخت میگذره؟.. چرا اینکارو کردی؟.. چرا وقتی حقت نبود رفتی؟.. مگه من اونی نبودم که قرار بود غروب سوم بمیره؟.. من بودم دیگه.. پس چرا نزاشتی؟.. چرا کاری کردی که وجودم پراز عذاب بشه؟..اگه تو برگردوندنت اشتباه بکنم چی؟.. اگه شکست بخورم؟.. اگه نتونی برگردی؟.. لیسا هزار تا اگه وجود داره.. و مطمئن باش هرکدومش اتفاق بیفته بدون تاخیر میام پیشت.. میامو زخماتو به روحم تزریق میکنم.. میام و ایندفعه گریه نمیکنم.. تلاش میکنم بهتر کنارت باشم.. میام و ایندفعه ازت مراقبت میکنم.. طوری که بهم تکیه کنی.. طوری که دیگه ترس هاتو پشت پوزخندت پنهان نکنی.. طوری که دیگه خودت باشی.. هرچقدرم بد.. هرچقدر غیرقابل تحمل.. من همینطور عجیب و غریب دوستت دارم! "
.
.
.
جیسو نگاهی کرد و گفت:"چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟ انتظار نداشتی پنهانش کنم داشتی؟"
جنی متعجب تر از قبل شد و گفت:"جیسو..باورم نمیشه..! تو همه چیو راجع به لیسا و من گفتی؟"
جیسو سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد:"اوهوم! گفتم..ولی مامانمون ملایم تر از اونیه که فکر میکنی"
-"و..واکنشش؟"
-"گفت یا مسیح و به مدت دوساعت فقط انجیل خوند چون فکر میکرد زده به سرم..ولی خب! بالاخره فهمید حرفام درستن و وقتی خواب بودی بالای سرت دعا کرد.. بعدشم ازم قول گرفت کمکت کنم"
-"چرا..؟"
-"هوف..چی چرا جنی؟"
-"چرا خواست کمکم کنی؟"
-"ببخشید که دخترشی!"
-"یااا مسخره! جدی گفتما"
جیسو اختیار صداش رو برای لحظه ای از دست داد و کیوت گفت:"چه بدونم! دلش بهت سوخته..نمیدونم که..هردومون راضی نیستیم جنی..راضی نیستیم که تو با اون دختر باشی اما-"
-"بهش نگو اون دختر..اسمش لیساست"
-"اوکی ببخشید..منو مامان هنوزم نمیخوایم تو با لیسا باشی..به هرحال همش حس میکنم اون یکیه که در عرض سه روز قلبتو دزدیده و بدتر اینکه قصد پس دادنشم نداره!.. مامانم طبیعیه که دلش بخواد دخترش با یه پسر قرار بزاره.. ولی البته! خصومت شخصی من با لیسا و ناراحتی مامان از این نحوه ی عاشق شدنت باعث نمیشه کمکت نکنیم.. میشه؟ "
جنی خواهرش رو محکم بغل کرد و گفت:"وووش نگاش کن چه عصبانیه! اونی خودمی توووو"
جیسو با ناراحتی ساختگی سعی کرد دستای جنی رو از دور گردنش که داشتن خفش میکردن باز کنه:"نکن جنی..خفه شدم خرگوش نفهم!"
جنی تلخ خندید:"به هرحال..مرسی"
جیسو مهربون لبخند زد و لپ خواهرش رو کشید:"خواهش"
نفس عمیقی کشید و پرسید:"خبب..گفتی لیسا ازت چیا خواست؟"
جنی جدی شد و گفت:"بهم گفت جام آتشینو از خونه ش پیدا کنم..و همزادشو..گفت اون باید تمومش کنه"
جیسو نگاهی انداخت و گفت:"میدونم باید چیکارش کنیم...فکر کن فیوز برق پریده و تو نمیتونی درستش کنی.. چیکار میکنی؟ "
جیسو با ذوق به جنی نگاه کرد که جنی گفت:"خب شمع روشن میکنم"
جیسو که کمی ناامید بود گفت:"خب..اون که اره..بعدش چی؟"
-"به تو میگم"
جیسو شقیقه هاشو فشرد و گفت:"نه خنگ! قرار نبود اینطوری جواب بدی..به برق کار زنگ میزنی دیگه؟"
-"مسلما نه!"
-"هوف..دیگه برات مثال نمیزنم!..تمام منظورم این بود که هرکاری رو باید دست ادم مخصوصش بسپاری..خرگوش خنگ!"
-"یاااا به من نگو خنگ! میدونی تو دانشگاه-"
جیسو دستاش رو بالا برد :"بله بله همه رو حفظم..اسمت رو بولنته و استادا برات سر خم میکنن..سالی ده بار بهم میگی"
جنی که حرفی برای گفتن نداشت گفت:"خب..حالا هرچی..الان میخوای چیکار کنی؟"
-"یادته اونموقع که دانشجو بودم یه استادی داشتم که هیچوقت یادش نمیومد صبحانه چی خورده؟..یکم عجیب میزد"
-"اهااان اره اره..همش موقع حرف زدن تف میکرد تو صورتت؟..حتی یه بار دندون مصنوعیاش.. "
-"باشه حالا وارد جزئیات نشو!..اون تو علوم ماورا سررشته داره..اگه بتونم یادش بندازم یه زمانی دانشجوش بودم حتما کمکمون میکنه"
-"مگه یادش نیست؟"
-"نه بابا..معلومه که یادش نیست..ناسلامتی صدو سی و هفت سالشه... البته همیشه بهمون میگفت هجده سالشه!..خیلی گوگولی و خجسته بود""
کجا هست حالا؟"
-"تو جنگل زندگی میکنه.. اعتقادی به شهرنشینی نداره"
جنی ابروهاش رو بالا برد و با تکون سرش تایید کرد:"صحیح"
-"اینطوری برداشت نکن جنیاا..حافظه و اطلاعاتش عالیه"
-"ولی تو که گفتی صبحانه ش رو هم فراموش میکنه!"
-"حافظه در زمینه ی چیزای علمی..وگرنه چهره هارو هم فراموش میکنه..تو چیزای عادی رد داده.."
جنی خندید و چیزی نگفت.
بعد از چند لحظه مکث گفت:"مامان کجاست؟"
-"رفت خونه"
-"ناراحته ازم اره؟"
-"نه بابا..چیکار کردی مگه؟ رفت که ما راحت باشیم"
جنی "اوهوم" گفت و پرسید:"حالا کی میریم؟"
جیسو موهاش رو عقب فرستاد:"هرچه زودتر بهتر..احتمالا همین فردا"
-"مرسی"
-"خواهش.. حالام صبر کن لباساتو بیارم مرخصت میکنن الان.. حالت خوبه دیگه؟ "
-"اره خوبم..باشه برو"
جیسو بلند شد و از در بیرون رفت.
جنی سعی کرد استرس درونشو نادیده بگیره.. لبخندی به راه رفته ی خواهرش زد و اروم گفت:"لیسا؟..میشنوی مگه نه؟کمکم کن اشتباه نکنم..باید زود برگردی"
.
.
جیسو پول رو به راننده داد و از ماشین پیاده شد.
پشت سرش جنی هم پیاده شد و کنارش راه افتاد..
هوای مرطوب و سرد زمستون به صورتشون زد؛
جیسو آیفون رو زد و منتظر شد.
چند ثانیه بعد صدای یونا پخش شد:"کیه؟"
-"ماییم مامان..درو باز کن"
یونا بدون حرف در رو باز کرد و آیفون رو گذاشت.
جنی همراه با جیسو وارد حیاط خونه شدن که توش پر بود از گل و گیاه هایی که جیسو کاشته بود و مسئولیت نگهداریش رو به خواهرش سپرده بود.
جنی داخل رفت و به خونه که سکوت بود نگاه کرد..
جیسو کمی هلش داد و زمزمه کرد:"برو پیشش..ناراحت نیست.. منم همینجام"
جنی سرش رو تکون داد و "باشه" گفت.
داخل اتاق پدرو مادرش که الان فقط اتاق یونا بود رفت.
گلوش رو صاف کرد:"سلام..مامان"
یونا کاغذ کوچیکی رو لای کتاب داستانی که درحال مطالعه ش بود گذاشت و گفت:"سلام جنی..حالت بهتره؟"
جنی که مردد بود، اروم گفت:"اره..مشکلی ندارم..خودت چی؟خوبی؟"
-"منم خوبم عزیزم"
جنی لبخند پر استرسی زد و چیزی نگفت.
یونا با تمام نگرانی که درقبال جنی و دختر ناشناخته ای که تازه وارد زندگیشون شده بود، لبخند زد و گفت:"بیا پیشم جنی..بیا بشین"
جنی که انگار منتظر همچین حرفی از طرف مادرش بود کنارش نشست و بهش نگاه کرد.. مطمئننا اونقدری خجالت میکشید که نتونه چیزی بگه.
یونا دست دخترش رو گرفت و گفت:"کاش همون موقع همه چیو میگفتی بهم..شاید اونطوری غم کمتری رو تحمل میکردی.. و امروز راهی بیمارستان نمیشدی.. جنی من شوکه م.. خیلیم شوکه م.. اما به هرحال تو عزیز منی.. تو و خواهرت زندگی منین.. تو دست هرکیو بگیری و بیای تو این خونه، من باهاش عین خودت و حتی ممکنه بهتر باهاش برخورد کنم.. چون تو دوسش داری.. من خیلی فکر کردم و فهمیدم مخالفت نتیجه نداره.. میخوام تورو پیش خودم نگه دارم پس کاری میکنم دست از دوست داشتنم نکشی.. و خط قرمزم ناراحتی توعه.. هروقت که اون ادم یا هرکس دیگه ای باعث شه تو نخندی من جلو میرم.. اما نه وقتی که تو راضی و خوشحالی.. پس بابت من نگران نباش.. حالام بیا بغلم.. میدونی چند وقته همو درست بغل نکردیم؟ "
تمام استرس و غم جنی و جای بشدت خالی لیسا، تبدیل به اشک های درشتی شدن که مثل رودخونه از چشماش سرازیر میشد!
سرش رو روی سینه ی مادرش گذاشت و چیزی نگفت.
یونا سرش رو نوازش کرد و محکم در اغوشش گرفت..
جیسو که با فاصله از اونها بیرون اتاق ایستاده بود، نفس راحتی کشید و لبخند زد.
بدون اتلاف وقت موبایلش رو برداشت و دور شد.
-"امم سلام مارک...ممنونم..من کیم جیسوعم..اره درست فهمیدی...حالت خوبه؟...احیانا میدونی اون استاد عجیب زمان دانشگاه کجاست؟...اسمشو یادم نیست ولی تو خیلی بهش نزدیک بودی...اره اره..پس داریش؟...مرسی... من منتظرم...فعلا"
.
.
.
جنی به راه سرسبز روبه روش نگاهی کرد و گفت:"هوای اینجا فوق العاده ست"
جیسو با خوشحالی هوارو به داخل ریه هاش کشید و تایید کرد:"اره..به خاطر همین چیزاشه که استادم اومده اینجا..ولی خیلی بزرگه..راحت گم میشیم"
جنی لبخندی زد و گفت:"اره..اما نگران نباش..لیسای من کمکمون میکنه"
-"چطور؟"
-"نمیدونم..اما میدونم اینجاست..دقیقا کنارم"
جیسو لپ خواهرش رو کشید:"باشه خرگوش کوچولو..مطمئن باش زود تموم میشه..روزای خوب تو راهه"
جنی امیدوارانه خندید و چیزی نگفت.
جیسو نگاهی به مپ انداخت و گفت:"باید از سمت راست بریم"
.
.
-"تقریبا پنج شیش دقیقه ی دیگه میرسیم.."
جیسو گفت و کمی از آب درون بطری رو خورد.
جنی سرش رو تکون داد:"اونی..کاش میزاشتی تنها برم"
-"چرا دقیقا؟"
-"چون مشکل مال منه..خستگیش مال تو..نمیشه که"
-"مشکل تو مشکل منم هست؛ دیگه م از این حرفا نزن من که تعارف ندارم.. مطمئن باش نخوام میگم نمیخوام"
جنی خندید..
هردو ساکت شدن و به منظره ی روبه روشون خیره شدند که جنی زودتر گفت:"اونجاروووو..خودشه نه؟"
-"اروم تر..اره همونجاست"
جنی خندید و با خوشحالی گفت
STORY CONTINUES BELOW
:"لالیسا ما میخوایم موفق بشییییم"
جیسو خندید و به شونه ی خواهرش زد:"یاا حالا انقد ذوق زده نشو..هنوزم باهاش اوکی نیستم"
-"چرا اونی؟"
-"همون بحث دزدیدن قلبه دیگه!"
جیسو قبل از شنیدن حرف دیگه ای اروم به در خونه ی کوچیک مقابلش در زد.
صدای بلند شکستن شیشه اونهارو از جا پروند و درست دو دقیقه بعد، در به روشون باز شد.
مردی با موهای سفید بلندی که تا شونه هاش میرسید ظاهر شد..
ریش های بلندش رو بافته بود و عینک ته استکانی به چشم هاش زده بود.
جنی که با دهن باز نگاه میکرد چیزی نگفت و جیسو با لبخند گفت:"سلام استاد!"
پیرمرد ابروهاش رو با دست بالا زد و چشماش رو ریز کرد تا جیسو رو بهتر ببینه.
پشتش رو کرد و داخل رفت؛ با صدای ضعیف و پیرش گفت:"بیایید تو..بیاید تو دخترای من"
جیسو زیر فک جنی زد و اروم گفت:"ببند دهنتو! به چی اینجوری نگا میکنی؟!"
جنی که ابروهاش هنوزم بالا بود گفت:"این چرا اینجوریه؟..مطمئنی کمک میکنه؟"
جیسو انگشتش رو جلوی لباش گرفت:"هیس! گوشاش تیزه..حس میکنه بهش توهین شده"
جنی خندید و بزور جلوی خودشو گرفت:"اخیی چه گوگولیه! روحیشه م حساسه پس!"
جیسو نیشگون ارومی از بازوی خواهرش گرفت:"کوفت نخند!"
جنی سعی کرد جدی باشه.. جیسو داخل رفت و جنی سمت آینه ای که روی در خونه نصب شده بود برگشت تا نگاهی به خودش بندازه..
برای لحظه ای حس کرد لیسا رو از آینه میبینه که پشت سرش ایستاده..
سریع به پشت سرش نگاه کرد و کسی رو ندید.
دستش رو روی سینه ش گذاشت و سعی کرد جلوی تپش قلبش رو بگیره..
اروم زمزمه کرد:"کنارم باش..اما منو نترسون!"
-"نترسوندم"
جنی وحشت زده سمت صدا برگشت و کسی رو ندید..
صدا متعلق به لیسا بود!
اما کسی جز جنی و جیسو تو اون جنگل حضور فیزیکی نداشت..
جنی که مراقب بود صدای نفس هاشم شنیده نشه اروم ایستاد و منتظر موند..
کسی از پشت درخت ها بیرون اومد..
جنی بهش نگاه کرد و گفت:"لیسا؟..امکان نداره.."
دختر، نزدیک شد و گفت:"چرا نداره؟..خیلیم داره"
-"تو آشنا نیستی!"
لیسا که چهره ای غیر واقعی داشت، با صدایی بم و مردانه گفت:"نه..من یه غریبه م که تورو میشناسه!"
جنی ناخودآگاه جیغ زد که جیسو سریع بیرون اومد:"چیشده جنی؟..چرا نمیای تو؟ بالاخره یادش اومد من کیم"
جنی که به جای خالی روبه روش نگاه میکرد گفت:"من..من لیسا رو دیدم"
-"بیا تو جنی دلتنگشی فقط"
جنی که قدرت تصمیم گیری نداشت فقط به حرف خواهرش گوش کرد و داخل رفت..
خونه ی کوچیک پیرمرد پر از وسایل عجیب بود.
برعکس بیرون، گرم و راحت بود.
جیسو خندید:"ببخشید مزاحم شدیم استاد"
پیرمرد، ریز خندید و گفت:"شما ببخشین..داشتم یه طلسم جدید امتحان میکردم که جواب داد!"
و به شیشه های شکسته اشاره کرد.
پیرمرد از خنده ایستاد و عجیب به جنی نگاه کرد اما چیزی نگفت.
جیسو نگاه شکاکش رو بین اون دو رد و بدل کرد و سعی کرد جو رو عادی کنه:"امم..استاد؟..میتونید به ما کمک کنید؟"
پیرمرد همونطور که با بدن خمیده ش دمنوش درست میکرد به تشک های مربع شکل روی زمین اشاره کرد:"بشینید..بشنید تا من این دمنوشو براتون بیارم..بنظر سردتونه"
جیسو خندید و گفت:"ممنونم"
همراه با جنی نشستند و منتظر موندن که پیرمرد با سه لیوان فلزی به سمتشون اومد.
با زحمت نشست و یک پاش رو دراز کرد؛ سینی چوبی دمنوش رو روی میز کوچیک بینشون گذاشت و زانوش رو مالید که جیسو گفت:"چیزی شده؟"
پیرمرد تلخ خندید:"دیگه پیر شدم!"
جنی لبخند زد که پیرمرد گفت:"مشکلتون چیه دخترم؟"
جنی لیوان فلزی رو بین دستای گرمش گرفت و گفت:"من..یعنی یکی از دوستام..ببینید میدونم داستانش عجیبه ولی-"
قبل از کامل شدن داستان جنی، پیرمرد با آرامش و لبخند صادقانه ش روی لب های چروکیده ش گفت:"تمام عجایب حقیقتن..راحت باش و بگو!..هیچ داستانی از من و زندگیم عجیب تر نیست"
جیسو با لبخند پر افتخاری به استادش نگاهی کرد و با اطمینان دست جنی رو فشرد.
جنی که حالا راحت بود گفت:"ما اومدیم تا شما کمکمون کنید همزاد یکی رو پیدا کنیم.. اسمش لالیسا مانوبانه.. و.. "
-"اون الهه ی تاریکیه؟..و دو روزه که مرده.."
جیسو و جنی به هم نگاه کردن که جیسو گفت:"خبر داشتید؟"
پیرمرد ،ریز خندید و گفت:"بله که داشتم!..من همیشه اون دختر مغرور و سر به هوارو زیر نظر داشتم..دلم میخواست بالاخره از اینهمه سختی خلاص بشه..فهمیدم نفرینی که قرار بود گریبان گیر کسه دیگه بشه رو به خودش برگردونده"
به جنی نگاه کرد و گفت:"تو اون شخص هستی مگه نه؟..همونی که قلب یخی لیسا رو به تپش انداخته؟"
جنی اشک جمع شده تو چشماش رو نادیده گرفت و اروم گفت:"بله..همونم"
جیسو دستی به کمر خواهرش کشید و گفت:"ما میخوایم برش گردونیم..و اون بهمون گفته از همزادش کمک بگیریم"
پیرمرد سری تکون داد و گفت:"برای برگردوندن ارواح خبیث به جهنم؟..هووم..این امر ممکنه..همه چیز ممکنه اما باید خیلی مواظب بود..خیلی از ارواح میتونن با انرژی و نفرتشون برای حداقل چند دقیقه م که شده خودشون رو
STORY CONTINUES BELOW
شبیه رفتگان ما جلوه بدن.. مثل همونی که قبل اینکه جنی وارد خونه بشه اومد و خودشو جای لیسا زد"
جنی متعجب نگاه کرد:"از کجا همه چیو میدونید؟"
پیرمرد خندید و کمی جابه جا شد:"من کسیم که آینده رو پیش بینی میکنه و گذشته رو کشف!..جادوگرا ستایشم میکنن..اما الهه ی محبوب تاریکی هیچوقت قبولم نداشت..اون همیشه فقط خودش رو ستایش میکرد!..اما من میخوام کمکش کنم..و اونم به خاطر علاقه ی بیش از اندازه ایه که تو قلب تو حس میکنم جنی"
جیسو نگاهی انداخت و گفت:"الان باید چیکار کنیم؟"
جنی که امیدوار بود و حس میکرد دنیا برای اولین بار داره کمکش میکنه گفت:"میشه برش گردوند درسته؟!"
-"میشه!"
پیرمرد چهره ای جدی به خودش گرفت و میز رو خالی کرد.
گوی سفید رنگی رو همراه با یک آینه بدست گرفت و روی میز گذاشت؛
شیشه ی کوچیکی که پر بود از آب مقدس برای مقابله با ارواح خبیث کنار وسایل گذاشت.
دخترا بدون حرف و با کنجکاوی به وسایل نگاه میکردن که استاد پیر سمتشون اومد و نشست.
با تمرکز به چراغ های خونه نگاه کرد و ثانیه ی بعد، همه ی خونه به خاموشی فرو رفت و شمع کوچیک روی میز روشن شد..
پیرمرد چشماش رو بست و پشت سر هم چیز های نامفهومی با خودش زمزمه کرد..
با باد تندی که وزید، پنجره باز شد و شدت باد، شمع روی میز رو خاموش کرد.
با هر جمله ای که از بین لب های پیرمرد خارج میشد، گوی سفید بیشتر از قبل روشن میشد..
جنی چشمایی که به نور زیاد حساس بودن رو کمی جمع کرد..
قطره های عرق از شقیقه های پیرمرد سر میخوردن و اون با خودش چیز هایی میگفت..
چشماش رو باز کرد و با جنی و جیسو که منتظر نگاهش میکردن مواجه شد..
آینه رو به سمت جنی گرفت و گفت:"وضعیت روح الهه ی تاریکی در این آینه برای نزدیک فرد زندگیش نمایش داده میشه..و قطعا اون تویی..من در آینه قادر به دیدن چیزی ی نیستم"
چشمای جنی به سمت آینه سر خوردن..
تنها چیزایی که میدید فضای تاریکی در جنگل بود..
تمام درخت ها خشک بودن و دختری کنار یکی از اون درخت ها نشسته بود.
پاهاش رو جمع کرده بود و با دست هایی که میشد لرزششون رو حس کرد گوش هاش رو گرفته بود..
روی زمین رد های خون دیده میشد..
گوش های دختر، درحال خونریزی بودن و زخم هایی رو میشد روی بازوها و پاهاش به خوبی تشخیصشون داد..
جنی دستی به آینه کشید و با بغض گفت:"نترس..من حواسم بهت هست لیسا"
جنی مثل قبل، درد رو حس میکرد..
ولی اینبار میدونست کجاش درد میکنه.. لیسا قبلا بهش گفته بود!
تصویر آینه محو شد که جنی با صدای گرفته ش گفت:"گوشاش..گوشاش خونریزی داشتن..چرا؟"
پیرمرد که میتونست غم رو از چشمای جنی بخونه گفت:"چون اون روح ها نمیتونن صدا رو بشنون..فکر میکنن هر چی بیشتر فریاد بکشن بهتر میشنون و این به خاطر جنون بعد از مرگه..چون اونا جزو روح های نابود گرن و فرشته ها اینطوری مورد عذاب قرارشون میدن تا تاوان گناهانشون رو پس بدن.."
جنی ناباورانه نگاه کرد:"مجازات تا چه حد؟..لیسا خیلی سختی کشیده"
-"اما وجودش رو با نفرت پر کرده..اینا طبیعین و روح های خبیث باید این تاوان رو پس بدن..اما برای روح لیسا کمی بیشتره چون نمیتونه به جهان دیگه سفر کنه"
-"چرا نمیتونه؟"
-"چون به دنیای انسان ها وابستگی داره و روحش برای رفتن کامل نیست..در مقابل فراموش کردن خاطراتش تسلیم نشده..یا برمیگرده و یا روحش بدون رفتن به دنیای دیگه ای نابود میشه"
جیسو پرسید:"تا کی وقت هست؟"
-"تقریبا بیست و سه روز"
جنی با نگرانی بدون اینکه تمرکز داشته باشه گفت:"باید.. باید زودتر کاری بکنیم مگه نه؟! باید برش گردونیم.. اگه نمیتونید فقط بهم بگید!.. من میرم پیشش.. اره من میرم پیشش.. اونموقع باهم میتونیم بریم.. باهم دوتایی"
جنی که از پیرمرد جوابی نگرفت، به شونه های خواهرش چنگ زد و تکونش داد:"اونی..تو بگو..تو یه چیزی بگو"
جیسو که نمیتونست تحمل کنه فقط دست های جنی رو بوسید و گفت:"اروم باش عزیزم..درستش میکنیم"
جنی فشار دست هاش رو کم کرد و سرش رو تکون داد:"درستش میکنه..اره درستش میکنه"
جیسو نگاهی به استاد پیرش کرد و گفت:"اون یکم..دلتنگه"
-"دل باخته ها هم رو درک میکنن دخترم.. پس من درکش میکنم"
کمی مکث کرد و ادامه داد:"ببینید دخترای من..هرکسی تو زندگیش بین چهار تا هفت تا همزاد داره..اما باید اون شخصی رو پیدا کرد که نزدیک تر هست..تفاوت سنی بین همزاد ها زیاده!..بین پنج تا همزاد انسانی که لیسا داره، یکی از اون ها این قابلیت رو داره..اون در لندن زندگی میکنه و انجام دادن وظیفه ی لیسا جزوی از سرنوشتشه..شما ها باید به اونجا برید و پیداش کنید..با استفاده از نیروی صداقت،قانعش کنید..جنی ممکنه گاهی وقتا چیز هایی بهت الهام بشن..اون ها همون کمک هایی هستن که لیسا بهت میکنه و وقتی خواب بودی ازش برات گفت..بهشون توجه کن و به بهترین نحو انجامش بده..وقتی همزاد لیسا بتونه این وظیفه رو به پایان برسونه،زئوس هم لیسای واقعی رو برمیگردونه اما با یک نکته ی خیلی مهم!"
-"چه نکته ای؟
جیسو پرسید که پیرمرد جواب داد:"هربار که لیسا حس نفرت پیدا کنه..و یا کار اشتباهی انجام بده، روح جنی مورد عذاب قرار میگیره و خط عمرش کوتاه تر میشه"
قبل از اینکه جیسو چیزی بگه جنی مصمم گفت:"من همه چیزمو بابتش میدم و تلاشمو میکنم..قول میدم!"
پیرمرد لبخند مقتدری زد و گفت:"اولین پرواز به مقصد لندن منتظر شماست!"
_________________________________________
قسمت سیزدهم
گاهی وقت ها.. در اوج داشتن همه چیز، انگار بی چیز هستیم!
ناراضی و کلافه.. هیچ چیز قابلیت دادن شادی به روح و قلب هامون نداره..
زندگی به شدت باهامون میجنگه و تحقیرمون میکنه!
ما خسته میشیم.. ما میفتیم.. ما زخمی میشیم.. روح زخم خوردمون عذاب میکشه و سعی میکنه وضعیت رو تغییر بده اما این اجازه رو بهش نمیدن.. هر راهی که امتحان میکنه، تهش به جایی میرسه که ما بهش میگیم"بن بست!"
دیگه امیدی براش نمیمونه و بی تفاوت میشه!
دیگه برامون مهم نیست فردا چه اتفاقی بیفته..
در اوج تاریکی و مصیبت.. اوج تنهایی.. وقتی همه خسته شدن و تنهامون گذاشتن.. وقتی نسبت به هیچ چیز احساس هیجان نداریم، کسی سر راهمون قرار میگیره..
قلبی که دورش پر زبری و سختی هست رو برامون صیقل میده تا دیگه آسیب نبینیم..
به بدخلقیمون توجه نمیکنه و کنارمون میمونه..
روح تنهامون رو به اغوش میکشه و بهمون اطمینان میده که همیشه هست!
کم کم لبخند رو به لب هامون میاره و اونموقع ست که در اوج بی چیزی حس میکنیم دارا ترین انسان جهانیم!
________________________
جنی با عجله وسایل ضروریش رو داخل
ساک کوچیکی جا میداد..
مدام به خودش یادآوری میکرد که بیست و سه روز وقت داره که البته یک روزش به پایان رسیده.
به ساعت نگاه کرد، سه ساعت وقت داشت تا خودش و جیسو رو به فرودگاه برسونه.
با صدای تقریبا بلندی داد زد:"اونیییی..آماده شدی؟..دیر میشه!"
-"اره تقریبا آماده م"
جنی سری تکون داد و چیزی نگفت.
دستکش لیسا رو که هنوزم بوی عطر تلخی میداد رو داخل کیفش در جای امنی گذاشت..
موهای کوتاهش رو شونه زد و مرتب کرد..
از اتاق بیرون رفت و گفت:"جیسو..مامان نمیخواد بیاد خونه؟..میدونست که میخوایم بریم!"
جیسو وسایلش رو بدست گرفت و گفت:"گفت میره خرید..میگفت ما بریم اگه دیر کرد..میترسید موقع رفتنمون گریه ش بگیره"
جنی نگاهی انداخت:"یکمی استرس دارم..اتفاقی نیفتاده باشه براش؟"
-"نه نگران نباش..بیا بریم جنی..وقت نداریم"
جنی حسش رو نادیده گرفت و همراه خواهرش راه افتاد.
.
.
-"وسایلتون رو داخل جایگاه قرار بدین تا چک بشن"
جنی و جیسو تعظیم کردن و ساک هاشون رو جایی که نگهبان بهشون گفت گذاشتن..
جنی که از استرس شدید درست نفس نمیکشید، گفت:"ببخشید..من میتونم کمی آب بگیرم و برگردم؟"
خانم میانسالی که مسئول بود گفت:"بله..انتهای سالن سمت چپ میتونید آب بخورید"
جیسو دستش رو گرفت و اروم گفت:"چیشده؟"
-"هیچی اونی..فقط تشنمه"
جنی بدون شنیدن جواب، دور شد و به انتهای سالن رفت.
آب خوری کوچیکی اونجا قرار داشت و در کنارش، آینه و لیوان های کاغذی قابل بازیافت.
جنی یکی از لیوان هارو برداشت و آب سرد آبخوری رو توش پر کرد.
لیوان رو سرکشید و سعی کرد نفس عمیق بکشه.
سرزنشگر با خودش زمزمه کرد:"چته جنی؟آروم باش هنوز که اتفاقی نیفتاده!"
کم کم ضربان قلبش به حالت عادی برمیگشت؛ دستی به سینه ش کشید و گفت:"افرین جنی..همینطوری اروم بمون "با رد شدن چیزی از پشت سرش سریع برگشت و دور و برش رو نگاه کرد..
قبل از اینکه دوباره تپش قلب به سراغش بیاد به قصد رفتن کنار جیسو، آبخوری رو ترک کرد..
حس میکرد وقتی راه میره کسی تعقیبش میکنه و این حال بدشو بدتر میکرد.
ترجیح داد به پشت سرش نگاه نکنه و سریع خودش رو به جیسو رسوند.
-"حالت خوبه خرگوشی؟"
-"اره اونی..من خوبم"
-"میتونید وسایلتون رو بردارید"
جنی و جیسو ساک هاشون رو برداشتن و بعد از تعظیم به نگهبان و مسئول اونجا حرکت کردن.
ویبره ی گوشی جیسو داخل کیفش، اونارو از حرکت متوقف کرد.
جیسو خونسرد موبایل رو بدست گرفت و زمزمه کرد:"ناشناسه"
و بدون معطلی جواب داد:"بله؟...خانم کیم..بله بله...من کیم جیسوعم...دخترشم.. یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده؟"
جنی که هر لحظه نگران تر از قبل میشد، فقط به جیسو نگاه کرد و منتظر موند.
-"کجا؟... کی اینکارو کرده؟... لطفا آدرس رو بفرستید..بفرستید من خودمو میرسونم...بله...ممنون"
جیسو گوشی رو قطع کرد و جنی بلافاصله پرسید:"کی بود؟چی میگفت؟"
جیسو با عجله موبایل رو داخل کیفش انداخت و گفت:"جنی مامان تصادف کرده اما حالش خوبه...من باید برم پیشش نمیتونم باهات بیام"
-"الان کجاست؟"
-"بیمارستان"
-"پس منم باهات میام..نمیتونم بیخیال مامان بشم"
جیسو دست خواهرش رو گرفت و گفت:"نه جنی..نمیتونم اجازه بدم این فرصتو از دست بدی..اگه معطل کنی،لیسا هیچوقت نمیاد پیشت...من مراقب مامان هستم"
جنی که نمیدونست باید چیکار کنه گفت:"جیسو من نمیدونم تنهایی باید چیکار کنم"
جیسو دست روی شونه ش گذاشت و گفت:"اون جنبه ی پر جرأتت رو مخفی نکن!..برو میتونی"
جنی که چاره ای نداشت گفت:"پس..مراقب مامان و خودت باش"
جیسو با عجله دکمه ی پالتوش رو بست و جنی رو به آغوش کشید، ازش جدا شد و همونطور که میرفت گفت:"دوستت دارم جنی..دوتایی برگردید"
جنی دستی تکون داد و ساکش رو بدست گرفت..
فقط دلش میخواست دیگه اون موجودی که خودش رو جای لیسا میزد
پیداش نشه..
.
.
همونطور که با خودش "17 " رو زمزمه میکرد، دنبال صندلی با این شماره داخل هواپیما میگشت..
روی صندلی نشست و به اطراف نگاه کرد.
از اینکه جیسو باهاش نبود میترسید ولی سعی میکرد به بهترین نحو کاراشو انجام بده..
صدای مهماندار هواپیما اون رو به خودش اورد
- خانم ها و آقایان
ضمن عرض خوشامد، لطفا جهت حفظ ایمنی پرواز و توجه به قوانین ، از لحظه ورود تا زمان ترک هواپیما تلفن همراه و وسایل الکترونیکی خورد را خاموش نگاه دارید، همچنین وسایل همراه خود را در بالای سر خود یا در زیر صندلی مقابلتان قرار دهید.
با آرزوی سلامتی ، از طرف شرکت هوپیمایی koean air airline ، خلبان، سرمهماندار و سایر کارکنان این پرواز ورود شمارا به این هواپیما خوش آمد میگوییم.
شماره پرواز ۱۲۳ و مقصد ما شهر لندن میباشد. مدت زمان این پرواز تا فرودگاه هیترو لندن، ده ساعت وبیست دقیقه تعیین شده است.
لطفا توجه داشته باشید، کشیدن سیگار یا استفاده از تلفن همراه در تمامی پروازها ممنوع میباشد.
لطفا کمربندهای مخصوص پرواز خود را ببندید، پشتی صندلی خودرا به حالت عمودی اولیه برگردانید، میز جلوی خود را ببندید، پوشش نورگیر پنجره ها را بالا بکشید.
متشکر
جهت حفظ ایمنی شما ، مهمانداران نحوه استفاده از......
.
.
نزدیک ظهر بود..
آفتاب به طور عمود میتابید و جنی در پوش پنجره ی کوچیک کنارش رو بست..
دست هاش رو کمی باز کرد تا خستگیش در بره.
چهار ساعت و خورده ای زمان باقی بود تا هواپیما به مقصد برسه؛ به ساعت روی مچش که خوابیده بود نگاه کرد و مهماندار رو صدا زد:"ببخشید..ساعت چنده؟"
مهماندار در جوابش لبخند زد و گفت:"1:20 دقیقه ی ظهر"
سرش رو تکون داد و تشکر کرد..
-مسافران عزیز
تا دقایقی بعد با سینی حاوی ناهار از شما پذیرایی میشه.
لطفا سینی متصل به پشت صندلی را باز کرده و از بسته بودن کمربند های خود مطمئن شویدشوید
متشکر.
بعد از شنیدن صدای مهماندار، سینی پشت صندلی رو باز کرد و منتظر موند.
سینی کوچیک پلاستیکی که از میز کمی کوچیکتر بود، توسط یکی از مهماندارا به جنی داده شد.
لبخند زد و تشکر کرد..
در ظرف غذارو باز کرد و به پاستای داغ که بخار ازش بیرون میزد نگاه کرد.
بطری آب کنار غذارو بدست گرفت و کمی ازش خورد؛
حس تنهایی و جای خالی کسی که عاشقش بود، میلش رو برید..
کمی با غذاش بازی کرد و بعد از چند دقیقه، چنگال پلاستیکی رو روی سینی گذاشت..
به صندلی روبه رو که تا دوثانیه ی قبل خالی بود نگاه کرد.
دختری که فقط موهای مشکی رنگش معلوم میشد..
دختر، شروع به زمزمه ی آهنگی کرد..
جنی به صدایی که برای بار دوم متعلق به لیسا بود گوش کرد و به سرعت نگاهش رو از دختر گرفت.
سعی کرد عادی باشه و کمی از غذاش رو خورد..
کسی در ذهنش زمزمه کرد:"اون میخواد مانعت بشه.. اهمییت نده"
جنی بدون هیچ مخالفتی از صدای ذهنش که نمیدونست چرا انقدر تاثیر داشته، اطاعت کرد.
-"خوبی جنی من؟ "
جنی سرش رو بلند کرد و باز با لیسای تقلبی مواجه شد..
چیزی نگفت و ادامه ی غذاش رو خورد..
-"بهم جواب نمیدی؟..چرا؟..من که خیلی دوستت دارم!"
جنی تپش قلبش رو نادیده گرفت و سعی کرد بی اهمییت باشه.
دختر، دیوانه وار خندید و با صدای بم و مردانه ای که قطعا صدای اصلی خودش بود گفت:"تو فکر میکنی من کی هستم جنی؟!
یه متقلب؟
یه متقلب ترسناک؟
یه متقلب ترسناک که هیچی حالیش نیست؟
یه متقلب ترسناک که هیچی حالیش نیست و بی هدف سراغ کاری رفته؟ "
جنی که کم کم عصبی و وحشت زده میشد، سعی میکرد جوابی نده..
صدای اون مرد، رفته رفته بم تر میشد و این جنی رو میترسوند.
-" یه متقلب ترسناک که هیچی حالیش نیست و بی هدف سراغ کاری رفته و فکر میکنه شکست میخوره؟ "
مرد، با دست های بزرگ و دراز تر از حد معمولش سر جنی رو بالا گرفت و جنی جیغ خفه ای کشید:"از من میترسی؟ "
جنی به دست های کشیده و لاغری که صورتش رو گرفته بود، با وحشت نگاه کرد و از جاش بلند شد..
-"ولم کن دنبالم نیا!"
مسافرا با تعجب به جنی که ظاهرا با خودش حرف میزد،نگاه میکردن و پچ پچ میکردن..
مرد، که حالا فقط چهره ی لیسا رو داشت، جلو اومد که جنی بی اختیار عقب رفت و به زمین افتاد.
مهماندار با عجله سمتش اومد و گفت:"مشکلی پیش اومده خانم؟ "
-"واقعا فکر میکنی با وجود من میتونی لیسارو برگردونی؟..مرگ تنها چیزیه که اون دختر مضحک لیاقتشو داره.. گوشاش کر شدن اره؟.. انقدر که صدای مضحک تر از خودشو توی سرش انداخته!"
لحظه ی بعد، جنی کسی رو جلوی چشمش ندید..
بهت زده به اطرافش نگاه میکرد، حس میکرد لیسا و خودش دیگه امن نیستن.
با کمک مهماندار بلند شد و گفت:"من..خوبم..عذرمیخوام"
سرجاش نشست که پسری از صندلی عقب گفت:"هی چی زدی؟"
جنی سرش رو برگردوند و عصبی گفت:"دهنتو ببند!"
و بدون حرف دیگه ای به پشتی صندلیش تکیه زد و چشماش رو بست.
از خوابیدن میترسید اما نمیخواست بیدار بمونه..
نگاه های سنگین بقیه و پچ پچ کردن افراد خارجی
STORY CONTINUES BELOW
به زبان دیگه اونم وقتی فکر میکردن جنی نمیفهمه، جو رو به سمت خفقان میبرد..
.
.
.
ساکش رو تحویل گرفت و بلافاصله موبایلش رو روشن کرد.
نفس عمیقی کشید و لبخند زد..
شماره ی جیسو رو گرفت..
-"جنی؟"
-"خوبی اونی؟..مامان چی؟حالش چطوره؟"
-"مامان خوبه منم همینطور..خودت خوبی؟خیلی نگران بودم تنها رفتی"
جنی خندید و گفت :"من دیگه بزرگ شدم خودم میتونم...بهم خوش گذشت اتفاقا..نگران مامان بودم فقط"
-"پس خرگوش کوچولوم دیگه کوچولو نیست..برو عزیزم الان شارژت تموم میشه..آدرس همراته دیگه؟"
جنی سریع کیفشو نگاه کرد و گفت:"آره پیشمه..رسیدم هتل بازم باهات تماس میگیرم..فعلا"
-"فعلا"
جنی گوشی رو قطع کرد و لبخندش محو شد..
باد موهای کوتاهش رو حرکت داد و سرما به بدنش نفوذ کرد.
زیپ کتش رو بست و با خودش گفت:"الان وقت خوبی واسه سرما خوردن نیست!"
به اولین تاکسی که در حال رد شدن بود دست تکون داد.. میخواست زودتر به هتل برسه تا بتونه حداقل برای یک ساعت با آرامش استراحت کنه..
.
.
پول رو به راننده داد و پیاده شد.
ساختمان نسبتا بلندی که نمای قدیمی ای داشت، روبه روش خود نمایی میکرد.
ساکش رو از دست راست به چپ داد و داخل لابی هتل رفت..
دمای هوای اونجا با بیرون فرق چندانی نداشت..
کارکنان هتل، با کاپشن و بعضیا هم با کلاه و کاپشن کار هاشون رو انجام میدادن.
جنی به خودش یاد آوری کرد باید انگلیسی صحبت کنه و به سمت پیشخوان رفت:"سلام..وقتتون بخیر"
مرد، سرش رو بلند کرد و جدی گفت:"سلام،خوش اومدین..ممنونم"
-"من جنی کیم هستم و حدود دو هفته پیش یکی از اتاق هاتونو رزرو کردم"
مرد سرش رو تکون داد و به لیست بلند توی لب تاپش نگاه کرد؛ بعد از چند لحظه مکث گفت:"جنی کیم..اتاق 666..و مبلغ رو همون موقع واریز کردین درسته؟"
-"بله"
از بین کلید های آویزون شده، شماره ی اتاق مورد نظر رو پیدا کرد و کلید رو سمت جنی گرفت:"بفرمایید..طبقه ی دوم،سالن سمت راست..ترجیحا با پله برید آسانسور در حال تعمیره"
جنی کلید رو گرفت و تعظیم کرد:"ممنون"
برگشت و سمت پله های هتل رفت..
حس میکرد کسی تعقیبش میکنه اما اهمییت نداد؛ ترس از اینکه مردم فکر کنن دیوانه ست، از اون موجود وحشت اور تر بود.!
پاش رو روی اولین پله گذاشت و شروع به بالا رفتن کرد.
صدای چوب های قدیمی پله ها، تنها صدای هتل بود.. اما این صدایی بود که دوبار تکرار میشد..انگار کسی همزمان با جنی از پله ها بالا میرفت.
آب دهنش رو به زحمت پایین فرستاد و گفت:"نترس جنی..توهمه"
یک دفعه از حرکت ایستاد تا بفهمه صدا از کجاست.. شخص پشت سرش غافلگیر شد و بهش برخورد کرد..
ساک جنی افتاد و به سرعت پشت سرش رو نگاه کرد.. موهای بدنش سیخ شده بودن.. مطمئن بود کسی که پشت سرش بوده باهاش برخورد کرده..
چند ثانیه وحشت زده به اطرافش نگاه کرد.. هیچ چیز جز راه پله های تاریک هتل به چشم نمیخورد.
با دست هایی که میلرزیدن ساکش رو برداشت و تند تند پله هارو بالا رفت..
اون شخص دوباره به بالا رفتن از پله ها ادامه داد اما سرعت کمتری نسبت به جنی داشت؛ جنی که اشک رو تو چشماش حس میکرد، ساک رو تقریبا بغل کرد و شروع به دویدن کرد..
صدای پاها تند تر شدن.. جنی سریع بالا میرفت و میتونست سایه ی کسی رو روی زمین تشخیص بده.. با بغض زمزمه کرد:"یا مسیح.." و سرعتش رو بیشتر کرد..
به طبقه ی دوم رسید و بدون نگاه به پشت سرش به سمت راست پیچید؛ بی دقت به شماره ی اتاق ها نگاه میکرد.. بعد از رسیدن به اتاق مورد نظر کلید رو بی حواس در قفل در جابه جا کرد و همزمان به اطراف نگاه میکرد..
کسی به شونه ش زد و جنی جیغ کشید؛ از جاش پرید و به عقب برگشت.
صاحب هتل یک قدم عقب رفت:"عذرمیخوام ترسوندمتون خانم کیم..خواستم یاداوری کنم ساعت 9:15 شب برای صرف شام به رستوران هتل تشریف بیارید"
جنی که تپش قلب شدیدی داشت سرش رو تکون داد :"بله..حتما..ممنونم"
مرد، لبخندی زد و به دست های جنی که میلرزیدن نگاه کرد:"اجازه بدین کمکتون کنم"
کلید رو از جنی گرفت و با آرامش در قفل در چرخوند:"میبخشید..این قفل ها قدیمین..یکم کار باهاشون سخته"
-"نه نه..من یکم حواسم پرت بود"
مرد در رو باز کرد و کلید رو به جنی برگردوند:"کمکی خواستین در خدمتم خانم"
صاحب هتل دور شد و جنی به رفتنش نگاه کرد.. داخل اتاق رفت و در رو قفل کرد.
در یخچال کوچیک اتاق رو باز کرد و بطری آب رو برداشت.. کمی ازش خورد و سعی کرد نفس بکشه.
روی تخت نشست و کمی به اطراف نگاه کرد.. میدونست قفل در هم برای اون موجود که معلوم نبود چه مشکلی داره، بی فایدست..
چهار زانو نشست و گفت:"اصلا من چرا تنها اومدم؟"
با صدای زنگ گوشی کمی از ترسش کمتر شد:"الو؟..سلام اونی"
-"سلام عزیز دلم..کجایی؟"
-"من تو هتلم..میخواستم باهات تماس بگیرم همین الان"
جیسو از پشت تلفن خندید و گفت:"عیب نداره خرگوشم..حالت خوبه؟راحتی اونجا؟"
جنی ترسش رو پنهان نگه داشت:"اره اونی..اینجا راحتم حالمم خوبه..مراقب خودت و مامان باش"
-"هستم..مشکلی بود بهم بگو ها"
-"میگم حتما..ولی مشکلی نیست"
-"باشه عزیزم..یکم استراحت کن..ده ساعت تو راه بودیا!"
جنی خندید و ارزو کرد هیچوقت تلفن رو قطع نکنن!
-"چشم..استراحت میکنم"
-"فعلا جنی"
-"فعلا"
بوق ممتد نشونه ی قطع ارتباط بود.. جنی گوشی رو از گوشش فاصله داد و قطع کرد..
__________________________
قسمت چهاردهم
قسمت پانزدهم
قسمت شانزدهم
قسمت هفدهم
قسمت هجدهم
قسمت نوزدهم
قسمت بیستم
قسمت بیست و یکم
قسمت بیست و دوم
قسمت بیست و سوم
قسمت بیست و چهارم
قسمت بیست و پنجم
قسمت بیست و ششم
قسمت بیست و هفتم
قسمت بیست و هشتم
قسمت بیست و نهم
قسمتای بعد کو؟