Menu

Lalisa's mission

پنجشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۴:۱۴ ق.ظ
۱ ديدگاه

فن فیکشن Lalisa's mission

ژانر:ماورا،عاشقانه،تنش زا

تا قسمت آخر اضافه شد

(پرطرفدار ترین فن فیکشن فارسی وات پد)

خلاصه

 لالیسا دختر الهه ی معروف عشق و هوس "افرودیت" و همینطور " لوسیفر"!

لالیسا توی اسمان چهارم زندگی میکنه و الهه ی شهوت و مرگه و باعث عصبی و خشمگین شدن الهه های اسمان چهارم شده و حالا ملکه ی اونجا به لالیسا ماموریت میده اما هدفش برنگشتن لالیسا به اسمان چهارم بوده..

اما همچی طبق برنامه پیش نمیره!.....  

~banishment~ 

با عصبانیت وارد قصر شد، مطمعن بود که خودش اون دخترو میکشه یا از این آسمون پرتش میکنه طبقه زیرین!

با دیدن ملکه که در حال صرف چایی بود لعنتی به شانسش فرستاد.

نباید هیچکس مزاحم ملکه میشد وقتی که مشغول صرف چایی میبود، پس راهشو کج کردو خواست برگرده که صدای ملکه متوقفش کرد.

"جیسو... کاری داشتی؟ امیدوارم مهم بوده باشه! "

برگشت و با فشردن لباش بهم سری تکون داد که سلامی کرده باشه و در ادامه گفت:"برای من که مهم بوده.. امیدوارم برای شماهم همینطور باشه "

ملکه از جاش بلند شدو اشاره کرد تا جیسو تعریف کنه.

جیسو زانو زدو سرشو پایین انداخت و گفت:"لطفا... لطفا به لالیسا اخطار بدین یا هرکاری که به این کاراش خاتمه بده! "

بعد اتمام حرفش سرشو بالا گرفت و به چشم های به خون نشسته ی ملکه نگاه کرد. پس حقیقت داشت!... ملکه هم یکی از معشوقه های لالیسا بود. ملکه ی محبوب عدالت و مسلط به نیروی تمام الهه ها... "جنی "... چطور شده بود؟.. خودش بازیچه ی یه الهه شده بود؟

پوزخندی زدو گفت:"پس انجامش نمیدید... شما میدونید من کی هستم؟... من الهه ی جنگ و انتقام.. دختر خدای اسمان هفتم اتنا هستم!... جیسو!... بعد شما چیکار میکنید؟... میزارید یه الهه ی بی خاصیت تو کار من دخالت کنه؟ چطوره همچین بی نظمی به گوش مادرم برسه؟!

 ملکه جنی ترسیده به جیسو نگاه کرد که داشت بیرون میرفت برای همین حول شده گفت:"وایسا... فکرنم زمین جای مناسبی براش باشه!... میتونم به اونجا تبعیدش کنم برای انجام ماموریتی"

جیسو پوزخندی زدو گفت:"زمین؟... بین اون همه ادم هوس باز که دست کمی از خودش ندارن قراره چیو پیدا کنه؟ "

اینبار جنی پوزخندی زدو بهش نزدیک شد، با لمس کردن موهای مشکی و بلند جیسو گفت:"گاهی اوقات شک میکنم دختر دو خدای بزرگ هستی! "

جیسو دستشو پس زدو گفت:"پس منظورتون و واضح بگین "

جنی نفسی کشید و گفت:"برای پیدا کردن عشق حقیقی!... که این غیر ممکنه و باعث برنگشتنش به اینجا میشه "

جیسو بیخیال بحث شد پس با تعظیمی و تشکر خشک و خالیش از قصر بیرون زدو در حال فکر بود که چقدر خوشحال میشه که فردا لالیسا رو در حال رفتن ببینه و چقدر بیشتر خوشحال میشه که این یه دستور رسمی باشه و جلوی چشم همه این تبعید اتفاق بیوفته!

به خونش رسید و شروع به کار کرد و انقدر خوشحال بود که نتونست چشم روی هم بزاره. خورشید در حال طلوع بودو از خونش بیرون زدو توی میدون مرکزی منتظر مشاور یا شیپورچیه خبرات و دستورات رسمی ملکه و میورد شد.

با چند دقیقه منتظر ماندن بالاخره امد و شروع به زدن شیپور کرد.

جیسو مشتاق بین جمعیت رفت و با دیدن لالیسا بین جمعیت منتظر ماند. 

شیپورچی اعلام کرد:"ملکه دستور دادن الهه ی شهوت و مرگ ماموریتی دارن که به زمین برن و عشق حقیقی و پیدا کنن! "

یکدفعه کل میدان مرکزی و سکوتی فرا گرفت و پوزخند لالیسا باعث شکستنش شد. "عشق حقیقی؟... اونم زمین و من؟... ملکه میگفتن برو گمشو راحت تر نبودن؟"

هیچکس چیزی نمیگفت و لیسا عصبی ازشون دور میشد و انگشت اشاره تهدید وار تکون میداد و میگفت:"شماها... از اون ادمای زمینم حقیر ترین... من خودم میرم... بای بای" دستشو توی هوا تکون داد و با باز شدن دروازه ازش پایین پرید و تقریبا یکی دوماهی طول میکشید تا به زمین میرسید!... برای تبدیل شدنش به انسان کلی تغییرات باید انجام میشد مثل:.. شناسنامه دار شدنش... اسمش و ظاهر و مدرک تحصیلیش و محافظ گذاشتن واسش و کلی کارای دیگه! ( دوماه بعد) با برخورد به چیزی اخش دراومد و با گرفتن سرش به زور چشماشو باز کرد و با دیدن دختری گفت:"تو... " اما هنوز گیج بود و یکدفعه با بشکن زدن دختر حالش بهتر شدو حالا میتونست بهتر دختر روبه روشو انالیز بکنه!

موهای مشکی و بلندش و اطرافش ریخته بود و چتریهاش تا روی ابروهاش بودن و قدش از لالیسا بلند تر بودو لباس سفید و کوتاهی تا بالای نافش پوشیده بود به همراه شلوار چرم مشکی رنگش... اما چیزی که توجه ی لالیسا رو جلب کرد چشم های عسلی مایل به زردش بود! دختر لبخندی زدو گفت:"سلام من محافظ شما آیشا هستم "

لالیسا اهمیتی نداد گفت:"چقدر تغییر کردم؟ " ایشا از جیبش اینه ایی در اوردو روبه روی لا لیسا گرفت.

لالیسا با دیدن موهای بلوندو بلندش جیغی زدو گفت:"پس موهای مشکی و کوتاهم کجاست؟ " آیشا با لحن ارومش گفت:" این فقط یه تغییره کوچیکه بازم نگاه کنید" لالیسا شروع به بررسی خودش کرد. صورتش که تغییری نکرده بود جز ارایشی که داشت!... یه لباس نیم تنه ی طلایی با کت مشکی رنگ چرمیش که تا نافش بود ، دامن سفید ریسه ایش و جوراب مشکی ساق بلند. یکدفعه متوجه نبودن بالاش شد! با ترس گفت:"بالام کوش؟ " آیشا اینه رو توی جیبش برگردوندو گفت:"واقعا انتظار ندارید که بین این همه ادم که با پاهاشون راه میرن شما با بالاتون پرواز کنید؟ " لالیسا که قانع شده بود چیزی نگفت و اجازه داد تا ایشا ادامه بده.

ایشا دوباره چیزی از جیبش در اوردو گفت:"اینم شناسنامتون!... فقط کافیه چیزای راحتی حفظ کنید مثل اسم و محل تولد و سنتون ... همین! " لالیسا مشتاق به ایشا نگاه کرد و گفت:"خب... بگو" ایشا دوباره لبخندی زدو شروع به خوندن کرد:"نام و نام خانوادگی .. لالیسا مانوبان، سن ۲۰، متولد تایلند اما بخاطر تحصیل به کره اومده!

" لیسا اخماشو توهم کردو گفت:"اونوقت کارم چیه؟ " ایشا دفترچه ایی که شناسنامه نام داشت و بست و گفت:"هنر!... خب بهتره با این پول کم هرچه سریعتر بریم یه خونه اجاره کنیم" لیسا دستشو تو هوا تکون داد و گفت:"من نمیام... میخوام ببینم بار و کلوپایی که همیشه تعریف شونو میکنن چطوریه؟!

" ایشا عصبی یقه ی لیسا رو گرفت و کشید، همینطور که با خودش می بردتش گفت:"اولا چطوری پیدات کنم؟ دومم از فردا کارتو شروع کن حال و حوصله ی دعوا ندارم!

" لیسا که داشت ادای ایشارو در میورد از طرفیم قانع شده بود و واقعا دلش میخواست استراحت کنه.

باز خوبه که کسی که محافظش شده ادم خوبی بود و میشد باهاش ارتباط برقرار کرد...

یجورایی حکم مامانش و داشت!

بالاخره به بنگاهی رسیدن و داخلش رفتن.

 ***** 

~my guard ~

      با حرف زدن ایشا، با مردی که بنگاه داشت بالاخره جایی پیدا کرده بودند و حالا کلید به دست داشتند میرفتند تا اونجا رو ببینن.

انگاری هم نزدیک بود چون خیلی سریع رسیدند و با دیدن ساختمون دو طبقه ی روبه روش گفت:"بنظر خوب میاد " آیشا هم با سر تایید کرد و وارد شدن و مرد با ایستادن جلوی دری که طبقه ی پایین بود گفت:"طبقه ی بالا هم مال ایشونه "

به دنبال حرف مرد ایشا گفت:"میتونیم ایشونو ببینیم؟ "

مرد لبخندی زد گفت :"البته " با زنگی که زد منتظر ایستاد و صدای دختری اومد:"کیه؟ " مرد تن صداشو برد بالا و گفت:"منم خانم پارک... مشتری اوردم و از طرفی میخوان باهاتون اشنا شن!

" یکدفعه در باز شدو دختری با موهای بلوند و چشمای درشتی که ارایش چشمش زیباش کرده بود ، با لباس مشکی که تا رونش بود. لیسا ابرویی بالا انداخت و نگاه هیزی به سرتا پای دختر انداخت و با جلو اوردن دستش گفت:"سلام... من لالیسا مانوبان هستم... امیدوارم همسایه بشیم"

دختر لبخند خجالتی زدو روبه مرد گفت:"چرا این خانومارو به طبقه ی بالا راهنمایی نمیکنید؟... منم یه چیزی بپوشم و سریع میام " و این دست لیسا بود که همونجا خشک شد و دختر بدون دست دادن داخل رفت.

لیسا نگاهشو به آیشا انداخت که ببینه نظر اون چیه اما ایشا بلند جوابشو داد:"انگار خانوم پارک خجالتین... لیسا یا اذیتش نکن "

با انداختن دستش دور شونه ایی لیسا به همراه مرد بالا رفتن. وایسا کی داشت اذیت میکرد؟... اون یا اون دختره ی احمق؟.... دلش میخواست ایشارو زیره باد کتکش بگیره اما فعلا نمیشد.

با دیدن کل خونه ایشا گفت:"واسه ی منو تو خیلی خوبه "

لیسا متعجب جلو اومدو گفت:"چی گفتی؟... من و تو؟... من دارم پولشو میدم بعد تو مجانی میخوای بیای اینجا؟" ایشا سرفه ایی کرد و گفت:"لالیسا... من نگهبانتم!.. امیدوارم یادت نرفته باشه!... پس مجانی نیست "

از کنار لیسا که رد میشد لیسا که متقاعد نشده بود گفت:"که چی؟... اگه اونجوری باشه میتونم یکاری کنم دوست پسرم ازم مواظبت کنه! "

ایشاهم در مقابل برگشت و باقیافه ی حق به جانبش گفت:"اها بعد قراره دوست پسرت گندات و جمع کنه؟... یا اگه بفهمه کی هستی ... چیکار میکنه؟ " لیسا یه تای ابروش بالا اومدو گفت:"چرا عین مامانم حرف میزنی؟... نکنه تو مامانمی؟" ایشا روی زمین ولو شدو گفت:"با بنگاهی حرف زدم میتونیم از امشب اینجا بمونیم... فقط وسایل باید بخریم "

لیسا بالا سرش ایستاد و گفت:"باتوام... چرا انقدر رفتارت مثل مامانمه؟ "

ایشا نیم خیز شدو گفت:"مگه مامانت چیکار میکنه که گیر دادی به من؟! " لیسا کمی فکر کرد و گفت:"دقیقا وقتی که یکاری میخوام بکنم یا خیلی چیزه خوبیه یطوری رفتار میکنه انگار اون قراره کلی کار کنه.. دقیقا مثل تو ! " ایشا تایید کرد و با برگشتن سر جاش گفت:"خوب میکنه "

لیسا با چشمای گرد شده که شوک زده شده بود به ایشان نگاه میکرد... چطور انقدر خونسرد رفتار میکرد انگار با دوست صمیمیش داره حرف میزنه؟... اصلا میدونه لیسا کیه؟ همین فکرش باعث شد بلند داد بزنه:"یا... تو اصن میدونی من کی هستم که اینطوری باهام حرف میزنی؟ "

ایشا دوباره نیم خیز شدو گفت:"اره... تو لالیسامانوبان از تایلند فارغ‌التحصیل رشته ی هنر!.. غیراز اینه؟ "

عصبی دندوناشو بهم سابید ، بلند شد و لگدی نسار ایشا کرد و تو اتاق بدون وسیله اش رفت و بلند داد زد:"این اتاق منه " ایشا شونه ایی بالا انداخت و زیرلب گفت:"به من چه؟ " دوباره همونجا دراز کشید!

*****

نور افتاب بخاطر نبودن پرده توی صورتش میتاپید و باعث بیدار شدنش شد.

کمر درد شدیدی داشت و مقصرم خودش بود!... روی زمین خوابیده بود.

سمت اشپزخونه رفت و داد زد:"لیسا بیدار شو " اما صدایی نیومد!متعجب سمت اتاق لیسا رفت و با ندیدنش گفت:"کی اوله صبحی میره بار؟... فقط بزارین یه روز راحت باشم اخه "

با یاداوری اینکه تازه اولشه با دستش توی پیشونیش کوبید و لعنتی به خودش فرستاد.

با دیدن پنجره ی باز گفت:"نه مثل اینکه همون شب رفته!.... خب امروز کمر دردم بیشتر میشه... چرا قبل اینکارا نرفتم وزنه برداری؟ "

با بیخیال شدن صبحونش بیرون رفت و با دیدن اولین ادمی ازش پرسید:"ببخشید بار نزدیک به اینجا کجاست؟ " مرد به دو کوچه بالاتر اشاره کرد و ایشا تشکری کرد و با رفتن به اونجا بالاخره پیداش کرد، شروع به خوندن سر در بار کرد:«لذت خفیف » احیانا همونی نیست که تو فکرشه؟..

نه غیرممکنه!... کی همچین چیزی میزاره غیر ممکنه اون باشه!

سرشو تکون داد تا از افکار چرت و منحرفانه اش خلاص شه و وارد بار شد.

با دیدن لیسا که روی میز ولو شده سمتش رفت و گفت:"دقیقا منظورم همینه که مجانی نیست!...

لعنتی صبحونه مو ازم گرفتی " با بلند کردنش و روی کولش انداخت و داشت میرفت که کسی جلوشو گرفت. "ببخشید اما ایشون هنوز حساب نکردن! "

ایشا از عصبانیت چشماشو بست و زیرلب تکرار کرد:"نکن.. نکن... نکن "

اما دیر شده بود و با باز کردن چشماش فقط یه چیز دیده میشد!.. چشمای قرمز و اتشین با صدای دورگه گفت:"هیچوقت از این دختر پول نمیگیری! "

پسر ترسیده وو تحت تاثیر چشمای ایشا سری تکون داد و با عادی شدن رنگ چشمای ایشا فرار کرد.

لعنت بهش حالا بخاطرش حتما تنبیه میشد و یا بهایی باید میداد.

با رسیدن به خونه با صاحب خونه روبه شد.

تعظیمی کرد و گفت:"سلام خانوم پارک " دختر با دیدن لیسا گفت:"اون حالش خوبه؟ "

ایشا با دیدن لیسا گفت:"یکم زیادی نوشیده... من میرم تو "

عجله ایی نکرد و با سریع رفت داخل خونه اجازه ی واکنشی به دختر نداد.

با پرت کردم لیسا روی زمین گفت:"بیدار میشی یا اب بیارم؟ "

لیسا تکون نخورد و ایشا با اوردن سطل اب یخ، روش خالی کرد و لیسا شوک زده بلند شدو گفت:"چیشده؟ "

ایشا عصبی نگاهش کرد و گفت:"هیچی کار همیشگیتو انجام دادی " لیسا بلند شد وگفت:" باید میدیدش! "

ایشا اهمیتی نداد و با رفتن تو اشپزخونه دنبال چیزی گشت تا بخوره اما یادش رفت که کلا هیچی ندارن جز لیسا ی دردسر ساز و این خونه ی بی چیز! 

*****

new start

بازی؟ چه بازیی؟ اصلا اون دختر کی بود؟ قطعا رییسش میکشتش.

چشمشو چرخوند و گفت:"این اخرین هشدارمه یا میری بیرون... یا... "+

دختر بهش نزدیک شدو با چسبوندن خودش به آیشا گفت:"یا چی؟ "

آیشا اخمی کرد و با بلند کردن دختر و انداختنش روی کولش اونو بیرون بردو با پرت کردنش به زمین گفت:"یا اینطوری پرتت میکنم اینجا! "

راهشو گرفت و وارد بار شد.

 

رییسش با اخم جلوشو گرفت وگفت:"بهتره بری خونه... زیادی برام دردسر درست کردی! "

آیشا عصبی پیشبندشو درمورد و با داد میگفت:"من یا اون دختره ی گنگستر؟ "

رییسش بدون هیچ حرفی تنهاش گذاشت، اینطوریم بهتر بود.. میتونست بره خونه ، امشب بشدت خسته بود.

کیفشو برداشت و خواست بره بیرون که دختر جلوشو گرفت.

"چی میخوای؟ "

دختر لبشو تر کرد و گفت:"منتظر جواب اینکارت باش! "

ایشا سری تکون داد و با رد شدن از کنارش اونو کاملا نادیده گرفت.

خب مثل اینکه این موقعه ی شبم اتوبوسی نبود... لعنت باید پیاده میرفت.

همینطور که فوش میداد، گام های بلندی بر میداشت و اینو خوب میدونست که شبای سال میتونه خطرناک باشه.

اما چطوری باید از دست مستا و ولگردها فرار میکرد... لباسشم نامناسب بود!

هرطوری که شده بود خودشو به خونه رسوند.

با نشستن پشت در تهی از خستگی کشید و با دیدن لیست که کنار پریز برق نشسته و با تلفنش کار میکنه عصبی از جاش بلند شد و گفت:"سلام.... خسته نباشم.... میدونی امشب چقدر بد بود "

لیسا سرشو بالا اورد و با حیرت گفت:"فکر نمیکردم انقدر زود بیای! "

ایشا پرویی زیر لب گفت اما تقصیر خودش بود که نذاشت لیسا جایی بره و باید قبولش میکرد با این کار قطعا خودشو میکشت .

تشک و بالشت رو روی زمین پهن کرد و گفت:"خب... از روزی چخبر؟ "

چشمکی به لیسا زدو لیسا با نیشخند خبیثی از تلفنش دل کند و گفت:"فعلا که هیچی اما... قراره فردا برم تو کارش! "

ایشا کنجکاو کمی توی جاش جابه جا شد و گفت:"چیکار میخوای بکنی؟ "

لیسا چیزی نگفت و با کشیدن پتو روی خودش گفت:"فردا معلوم میشه! "

ایشا با اخم چیزی نگفت و بیخیال سعی کرد بخوابه.

******

با صدای الارم تلفنش بیدار شدو با خستگی چشماشو مالوند.

به ساعت که هشت و نشون میداد خیره شد.

زیادی زود نبود؟

شونه ایی بالا انداخت و با درست کردن صبحونه ای کمی ازش خوردو بقیشو برای لیسا گذاشت.

"لیسا برو صبحونه بخور من رفتم"

سریع کفششو پوشید و حالا باید تا ایستگاه اتوبوس می دوید!

و بازم لعنت به شانسش... اشکالی نداشت که یکم از قدرتش استفاده میکرد؟... میدونست به ضررش تموم میشد اما تهش چی؟ بازم یه قربانی بود.

بازم باید غذا میشد چه برای خودش چه برای کسی دیگه!

*****

با خوردن صبحونه اش کلافه از جاش بلند شدو گفت:"لعنتی.... اینطوری نمیشه... تنهایی توی این خونه اصلا حال نمیده! "

البته خودشم یکم عذاب وجدان گرفته بود... اوه مثل اینکه روحیه ی انسانیش داشت تاثیراتی میزاشت.

قبلا از این چیزا نداشت!+

فعلا باید بعدا به این قضیه رسیدگی میکرد، الان موقعه ی اجرای نقشش بود.

سریع از پله ها پایین رفت و با زدن در خونه ب رزی منتظر موند.

رزی درو باز کرد و با دیدن لیسا شوکه شد.

"اوه... سلام... کاری از من بر میاد؟ "

لیسا مردد گفت:"خوب.. میدونین... من توی خونه تنهام... و یجورایی فضای بسته اونم تنهای برام دشواره "

رزی که قانع شده بود و تقریبا بخاطر همین طبقه ی بالارو اجاره داده بود تا تنها نباشه!

"البته میتونین بیاین تو "

لیسا نیشخندی که از دید رزی پنهان بمونه زدو وارد خونه شد.

از اول شروع به رصد کردن خونه کرد.

دکور ساده ی کرمی و سبز! متعجب با خودش گفت:"اومده روستا زندگی کنه مگه؟ "

"درسته من زیادی به طبعیت علاقه دارم برای همین دکوراسیون اینطوریه! "

لیسا شوکه برگشت و با دیدن رزی که نوشیدنی اماده کرده لبخند خجالتی زدو گفت:"معذرت... نمیخواست... "

رزی سری تکون داد و با نشستن روی مبل رزی شروع به حرف زدن کرد:"فکنم اسمت لیسا بود دیگه درسته؟ "

دلش میخواست بگه«اره قرار از این به بعد بیشتر بیاد تو دهنت! »

اما تنها کاری که کرد این بود که،سری تکون بده و بگه:"درسته! "

یکدفعه نگاهش به گیتار رزی افتاد! لعنت خودشه... باید بهش بگه .

"تو گیتار میزنی؟ "

رزی با ذوق لیوان شو کنار گذاشت و گفت:"اره چطور؟ "

لیسا لبخند تلخی زدو گفت:"منم چنتا ساز میزدم الان دیگه یادم رفته... میشه برام یکم بزنی؟! "

رزی سری تکون داد... مثل اینکه حرف نزدن و بیشتر دوست داشت!... یا هنوز یخش باز نشده بود؟

با اوردن گیتارش روبه روی لیسا نشست و با انگشتای کشیده و باریکش شروع به نواختن کرد.

اوای ملایمی توی فضا پخش شده بود و بازم روح لیسا به پرواز دراومده بود... اون دختر لعنتی.... زیادی داشت خوب میزد.

یکدفعه صدای زیباش با گیتار هماهنگ شدو شروع به خوندن کرد:«

عشقم... کجایی؟

ما هیچ وقت اماده نبودیم

ما میتونیم ، ما میتونم باهم باشیم؟

من فقط میخوام برگردی!

من سمتت می دوم... »

یکدفعه دست نگه داشت... باعث شد لیسا از اون فضایی که خوندن غرق کرده بود بلند بشه.

لیسا خواست بپرسه چرا قطعش کردی که با چشمای اشکی دختر ساکت شد.

اون چش شده بود؟

کنارش نشست و گفت:"چیشده؟ "

رزی سرشو بالا گرفت و گفت:"من... هنوزم... عاشقشم! "

ابروهای لیسا بالا پرید و با گرفتن شونه های رزی به چشماش نگاه کرد و گفت:"منو ببین... اون لیاقتتو نداشته!...  باید به زندگی ادامه بدی!... باشه؟ "

"چطوری وقتی اون نیست؟ "

لیسا کمی بهش نزدیک شدو گفت:"اگه من بجاش باشم چی؟ "

رزی شوکه بهش نگاه کرد و برای چند لحظه سکوت همه جا رو فرا گرفته بود.

لیسا کمی صورتشو کج کرد و با سر خوردن چشماش به لبای رزی، نزدیک میشد.

رزی مردد بود، باید چیکار میکرد؟

باید فراموشش میکرد باید یه زندگی جدید و شروع میکرد اما میترسید.

با دیدن لیسا که حالا چشماش بسته شده و فقط یه بند انگشت مونده تا فاصلشون قطع بشه، بدون هیچ فکری یکدفعه لباشو روی لباس لیسا کوبید و باعث شد چشمای لیسا تا حدقه باز بشه!

سخت بود کمی همکاری کردن اما لیسا سریع به خودش اومد و شروع به مکیدن لباس خوش فرم رزی کرد.

******

سلام لاویا❤

این دختر گوگولمونو که نگهبان لیسا ی خوشگله نشون داده بودنش؟ ایشونه👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

kiss lies

زندگی جدیدی در راه بود؟.... رزی اینو میخواست؟

اصلا چه شناختی از لیسا داشت؟

اما فقط در اون لحظه میخواست که اروم بشه و چی بهتر از اینکه یه دختریو ببوسه و این بهش تسکین بده؟

با جدا شدن لیسا ازش، چشماشو باز کرد و گفت:" لیسا شی.... میشه بری؟ "

لیسا متعجب بهش زل زدو گفت:"برم؟... واو... شما انسانای حقیر..... شماها از منم بدترین "

 

از جاش بلند شدو همزمان با کوبیدن در گفت :"از همتون متنفرم "

خب حق داشت، اون بعداز یه کیس عمیق بیرونش کرده بود!

سرشو پایین انداخت و همینطور که توی افکارش غرق بود یکدفعه زنگ خونش به صدا دراومد.

یعنی لیسا بود؟... برگشت؟...

با خوشحالی سمت در رفت و با باز کردنش، متعجب لب زد:"تو اینجا چیکار میکنی؟! "

دختره ریزه ی بلوند ساکشو سمت رزی پرت کرد و گفت:"اونی خسته شدم... لطفا وسایلمو بیار  برام "

رزی که هنوز توی شوک بود ، سعی داشت موقعیت و همه چیز رو تحلیل و بررسی کنه .

با گذشتن چند دقیقه سریع همچیو از جلوی در جمع کرد و با بستن در سمت دختره بلوند برگشت و گفت:"اوندا اینجا چیکار داری؟ "

اوندا که سرش با تلفنش گرم بود با این حرف رزی سرشو بالا اورد و گفت:"چیه؟... دوست نداری دونسنگتو ببینی؟... یا... یا کلا بازم باهام حال نمیکنی؟... اونی چته؟... منم دونسنگت... چرا اینطوری بعد از مدتها باهام رفتار میکنی؟ "

رزی کاملا بهم ریخته بود و تا همین دو دقیقه پیش میخواست دونسنگشو دستی دستی از دست بده و این براش گرون تموم میشد!

یکدفعه در اغوش کشیدن اوندا، حقله ی دستشو تنگ تر کرد .

"اونی الان میکشیم! "

با این حرف اوندا سریع ولش کرد و یک دفعه گفت:"چرا یک دفعه از امریکا برگشتی؟ "

اوندا با حالت کیوتی گفت:"چون اونی اینجاست و اوندا تنها میمونه! "

رزی سرشو به معنی تایید تکون داد و به فکر فرو رفت.

حالا چی باید بهش میگفت؟.... باید میگفت خونتو اجاره دادم چون فکر میکردم برنمیگردی؟ ... لعنت.... همچی داشت قاطی میشد.

اوندا از جاش بلند شدو گفت:"خب دیگه زحمت نمیدم من میرم بالا "

یک دفعه چشمای رزی درشت شدو با گرفتن دست اوندا گفت:"نه... نمیزاره بری "

یکی از تای ابروی اوندا بالا رفت و باعث مشکوک شدن به رزی شد.

"چی شده؟... اونیی.. زیادی مشکوکی "

رزی با من من سعی داشت تا چیزی سرهم کنه و بگه اما هیچ دلیل قاطعه ایی نداشت.

به چشمای شکاک اوندا خیره شدو یکدفعه گفت:"من خیلی دلم واست تنگ شده بود دونسنگم! "

اوندا همینطوری دست و پا میزد اما نمیتونست از حصار دستای خواهرش رها بشه .

با دادی که زد رزی ولش کرد و باعث شد یکدفعه ایی سمت در هجوم ببره..... حتما چیزی برای مخفی شدن داشت.

رزی دنبالش میدوید ولی از بچگی هم اون موش کوچولو سریع بود.

با رسیدن اوندا به در سریع کلیدشو دراورد و با باز کردن در درجا خشکش زد.

رزی بهش رسید و گفت:"بهت توضیح میدم! "

اما با دیدن صحنه ی مقابلش خودشم درجا خشک شد.

لیسا روی ایشا نشسته بود و سرش انقدری پایین بود که انگار درحال کیس بودن ... ولی می میدونست اون بچه داشت سر تلفنش دعوا میکرد؟

سریع بلند شدن ایشا با دیدن همون دختر که توی کلابش شر راه انداخته بود با تعجب گفت:"تووو "

اوندا نگاهی به ایشا انداخت و یکدفعه با ابروهای بالا پریده گفت:"او دختره ی متصدی بار! "

ایشا با این حرف اوندا اخمش توی هم رفت و باعث شد رزی بگه:"شما دوتا همو میشناسید؟ "

لیسا سریع دخالت کرد و با حالت طعنه گفت:"چطور؟.... نکنه تو میشناسیش؟.. نکنه دوست دخترته؟ "

حرف اخرشو انقدری اروم زد که مطمعن بود حتی خودشم نشنیده اما با درهم رفتن اخمای رزی فهمید که اینطور نیست و اون دختر خیلی حواسش جمعه.

ایشا پوزخند هیستریکی زدوگفت:"چرا باید دختری که باعث شد اخراج شم و فراموش کنم؟ "

لیسا با فهمیدن ماجرا هم اخماش توی هم رفت ... خب واقعا ناراحت شده بود!

ایشا تنها کسی بود که بعد سقوطش به زمین این همه کمکش کرده بود و حالا... و حالا توسط یه همچین اسمان حقیری انقدر زجر میکشید.

"اون خواهر کوچیک ترمه!... پارک اوندا... تازه از امریکا برگشته و خب یکم شیطونی میکنه.... من از طرفش عذر میخوام "

تعظیمی رو به ایشا کرد.

لیسا دستشو دور گردن ایشا انداخت و گفت:"پس لطفا به خواهرتون بگید انقدر دور و ور دوست دختر من نچرخه... اخه من خیلی روش حساسم ! "

ایشا متعجب سمتش برگشت و ترسیده به اوندا و رزی نگاه کرد.

چطور هنوز نفهمیده بود که نباید همچین چیزاییرو جلو بقیه بگه؟

خواست جمعش کنه که اوندا دستی براشون زدو گفت:"واو... عالی بود... امریکای یا همچین جمعیت ندارن اما تو... افرین تا میتونی از دوست دخترت محافظت کن... منم زیاد دورش نیستم فعلا منو خواهرم میریم شما به ادامه ی کارتون برسید "

سریع رفتن و با بسته شدن در همزمان ایشا پسش زدو گفت:"معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟... اگه اون ذهنش باز نبود بدبخت بودیم "

لیسا عصبی به جون لباس افتاد و گفت:"من رزی و بوسیدم! "

و این فک ایشا بود که به زمین اصابت کرد.

یکدفعه روی زمین نشست و گفت:"من غلط کردم... من دیگه نمیخوام زندگی کنم..... این چه عذابی بود؟... بهش میگم سمتش نرو... میری تو خلقش؟ میخوای دیونم کنی؟ "

لیسا کنارش نشست و گفت:"مطمعن باش من دیگه با این انسانای حقیر کاری ندارم... اونا از منم بدترن متنفرم ازشون... پس... میخوام خوشحالت کنم "

ایشا عصبی حلش داد و گفت:"خوشحالم کنی؟ لابد میخوای بری یه بچه باهاش بسازی؟ "

با گرفتن دست ایشا از روی زمین بلندش کرد و گفت:"منم میرم سر کار... جفتمون کار میکنم "

ایشا متعجب بهش نگاه کرد و گفت:"چت شده؟ "

لیسا پوزخندی زدو بدون هیچ حرفی توی اشپزخونه رفت.

*****

با زدن رزی گفت:"چرا بهم نگفتی خونمو اجاره دادی؟... اونم به یه کاپل همجنسگرا؟... میدونی من چقدر بدم میاد ازشون؟.. پس فکردی چرا از امریکا برگشتم؟... بسکی این ادما زیاد بودن "

رزی ناراحت سرشو پایین انداخت و گفت:"نمیدونستم.... تازه فهمیدم.... اما... چرا ایشون بدت میاد؟ "

اون واقعا اونی اوندا بود؟.... پس چرا شبیه دونسنگا رفتار میکرد؟

اوندا بیخیالش شدو گفت:"نمیتونم بهت بگم.... اونی من میرم لباسمو بزارم توی کمدت.... و اینکه... دلمم برای رامین درست کردنتات تنگ شده "

رزی لبخند تلخی زدو با رفتن اوندا و تنها شدنش.

قطره اشکی از چشم سمت چپش روی گونش افتاد و همینطور سر خورد و در اخر به زمین رسید.

چطور وقتی دوست دختر داشت اونو بوسید؟... نکنه براش عادی بود؟.. چرا باهاش بازی کرد؟

چرا همیشه بازی میدید؟... هیچ وقت انقدر احساس ضعیف بودن نمیکرد.... هیچ وقت انقدر بی دفاع نشده بود.

اون خودشو گم کرده بود و هیچجوره هم نمیتونست خودشو پیدا کنه.

شایدم از وقتی که بهشتش تبدیل به جهنم شده بود همچین گم کرده بود!

و بازم لبخند تلخش.... اشکالی نداشت... میتونست کنار بیاد...

بالاخره مجبور بود.

باید تظاهر میکرد و بازم دراخر دنبال عشق میگشت!

با رفتن توی اشپزخونه شروع به اماده کردن مواد رامیون کرد.

با بالا زدن استیناش و بستن موهاش شروع کرد.

اوندا همیشه رامیون خاصی میخورد و خودشم نمیدونست چطوری همیچین چیزی درست کرده بود که اینطوری اوندا بد عادت شده بود.

با ریختن اب توی ظرفی روی گاز گذاشتش و با ریختن نودل و چاشنیش، سراغ مواد اصلی رفت.... قارچ، شیر، تخم مرغ.....

اون بچه واقعا غیر عادی بود!.... همه ی اینا حال ادمو بهم میزد اما شایدم بد نباشه!

خودشم باید امتحانش میکرد.

بعد از ده دقیقه و اومدن اوندا از حموم ظرف و جلوش گذاشت و گفت:"مطمعنی؟ "

اوندا سریع کلشو تکون داد و با خوردن اولین قاشقش گفت:"ااونی خیلی خوشمزس!  تنک یو"

رزی لبخندی زدو با نشستن روبه روش گفت:"خیلی خوشحالم که خواهر شری مثل تو دارم! "

این حرفش باعث خندیدن اوندا شدو اونداهم با لحن رزی گفت:"خیلی خوشحالم که خواهر ساکتی مثل تو دارم! "

جفتشون زدن زیره خنده  و سکوتی بینشون حکم فرما شد.

******

 

vengeance 

وارد سالن قصر شدو با اخم سراغ ملکه رفت.

دقیقا مثل همیشه با اون لباس سفید بلندش وسط سالن روبه روی گوی ابی رنگش ایستاده بود و به چیزی خیره بود.+

"ملکه "

جنی نگاهشو سمت جیسو هل داد و با تن صدای پایینی گفت:"چیزی شده؟ "

 

همینطوری که جیسو بهش نزدیک و نزدیک تر میشد همزمان میگفت:"انقدری احمق هستی که یه دختر و به جون لیسا انداختی تا اون زودتر برگرده؟...این چه منطقیه؟ "

جنی که یک دفعه ایی این حرفا بهش زده شده بود توی شوک بود.

بعداز چند دقیقه سکوتش به حرف دراومد:"تو فردی عشق این چیزا حالیشه؟... من دلم میخواد فقط یبار دیگه ببینمش... همش بخاطر تو شد که من فرستادمش توی اون زمین کوفتی! "

جیسو سرشو تکون میداد و از عصبانیت به جون لباش افتاده بود.

واقعا دیگه نمیدونست باید چی بگه؟... این همون ملکه ی خوش قلب قلمروشون بود؟ همونی که هیچ دردی نداشت؟

الان به چی گرفتار شده بود؟ .. همون عشقی که بقیه به اسم درد بدون پادزهر میشناختن؟

"انقدر عوضت کرده که میزاره عشقت، عاشق کسی دیگه ایی بشه تا برگرده پیشت؟ "

جنی پوزخندی زدو گفت:"من لالیسارو میشناسم.. اون به هیچ وجه عاشق نمیشه! "

جیسو تعظیمی کرد و بدون هیچ حرفی رفت .

چی داشت بگه به یه احمق؟ به احمقی که عاشق شده و کور شده؟!

از قصر بیرون زدو به اطراف نگاه میکرد.

چقدر همچی بدون وجود لالیسا اروم شده بود.. همچی روی روال عادی بر گشته بود .

کارشم باید شروع میکرد، پس با برداشتن تیرکمون چوبی اش سراغ کارش رفت.

*******

خب این میشد اولین روز کاری لیسا و جای تعجب اورش این بود که صاحب کافه ایی که مشغول کار توشون شده بودن هم ایشار و قبول کرد هم لیسارو..... اما اولش که میخواست ایشار و بندازه بیرون... یدفعه ایی چی شده بود؟

بیخیال شونه ایی بالا انداخت و شروع به شستن ظرفا کرد.

"واقعا لازمه دستای خوشگلمو اینطوری خرابشون کنم؟ "

 

یکدفعه ایشا سر رسید و با زدن روی شونه ی لیسا گفت:"از همین الان شروع به غرغر کردی؟... وایسا چرا داری بدون دستکش ظرفارو میشوری؟ دستت خراب میشه! "

لیسا زیرلب لعنتی به خودش فرستاد که هنوز نمیدونست دستکشی اونجاست.

ایشا دستکش و دستش کرد و سراغش کار خودش رفت.

کار کردن واقعا سخت بود!

مخصوصا توی این دوران که هیچ پولی نداشتند!.... یعنی باید با یکی از مشتریا میریخت روهم ؟ اگه پولدار نبود چی؟

با تکون دادن سرش گفت:"قول دادی به ایشا ، پس بس کن "

به اطراف نگاه میکرد .

همه جا پراز ادم.... پراز ادمای حقیر.

با شنیدن صدای پچ پچی سراغ صندوق رفت .... اه پس به اینا میگفتن مشتری عصبی؟

جلو رفت و گفت:"ببخشید چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ "

مرد عصبی داد زد:"شما عوضیا هیچ کاری بلد نیستین حتی بلد نیستن این قهوه رو انقدر داغ درست کنید.. "+

لیسا دستشو جلو برد به معنای اینکه ببینه قهوه داغه یا نه... مرد هم از خدا خواسته قهوه رو توی دستش گذاشت.

درشو برداشت و با فرو بردن انگشت کوچیکش داخل قهوه سریع بیرونش کشید و گفت:"گفتید قهوه داغ نیست؟ "

مرد سری تکون و متعجب بهش خیره شد.... اخه انقدری خونسرد بودن... زیادی عادی نبود!

لیسا همون قهوه رو روی صورت مرد پاچید و گفت:"مطمعنی داغ نیست؟ "3

مرد درحالی که صورتشو گرفته بود و داد میزد، قرمز شده بود.

ایشا سر رسید و ترسیده گفت:"چی شده؟ "

لیسا برگشت و با خونسردی تمام گفت:"هیچی، فقط بهش نشون دادم که قهوه اش به اندازه ی کافی داغه! "

ایشا با قیافه ی گرفته گفت:"فکنم باید نامه ب استفعا بنویسم "

لیسا خواست چیزی بپرسه که ایشا دستشو به نشونه ی سکوت بالا اورد پس لیسا رسما لال شد.

لعنت بهش چندبار باید از قدرتش استفاده میکرد؟

خسته شده بود.

لیسا رو سریع بیرون فرستاد و خودش پیش صاحب کار رفت و با گفتن چنتا بهونه که نمیتونه دیگه کار کنه بیرون زد.

مونده بود اون مرد عصبی!

نقشه ایی براش نذاشت فقط باید دعا میکرد ازشون شکایت نکنه.

با برداشتن وسایل خودش و تعویض لباسش بیرون رفت.

لیسا جایی ایستاده بود و منتظر ایشا بود.

با دیدنش سراغش رفت و گفت:"کار بدی کردم؟ "

ایشا عصبی ایستاد و گفت:"نه عزیزم... ممنونم که لیوان قهوه ی داغو روش خالی کردی "

این نشونه ی عصبی بودن ایشا بود.. .. هیچ وقت اینطوری ندیده بودتش!

سریع جلوش ایستاد و گفت:"بیا رو کولم... امروز زیادی سر پا بودی... مطمعنن پات درد میکنه "

ایشا پسش زدو گفت:"عادت دارن، پس نیاز به دلسوزی نیست "

لیسا یبار دیگه جلوش قرار گرفت و گفت:"فکن یه نامه ی عذر خواهی عه... سوار شو دیگه! "

ایشا خسته با سر قبول کرد و با سوار شدن روی کول لیسا، خنده ی خبیثی کرد و گفت:"سنگینم نه؟ "

لیسا که فشاری بهش اومده بود گفت:"خیلی! "

ایشا یکی توی سرش زدو گفت:"دختره ی احمق  تقصیر خودته... حالا باید تا ایستگاه اتوبوس همینطوری منو ببری "

لیسا زیرلب فوشی به خودشو ایشا فرستاد.

*****

خسته و کوفته روی پارکت خونه دراز کشیدو گفت:"من دیگه غلط بکنم ترو بغلت کنم"

ایشا همینطوری که میخندید براش تشکشو پهن کرد و گفت:"منم دیگه عمرا با تو سر کار برم... ابرومو بردی "

لیسا با چشمای درشت شده گفت:"اون مرتیکه میگفت قهوه داغ نیست.. نگاه بخاطرش انگشتم سوخت... کی جواب گوعه؟ "

ایشا که میخندید کنار لیست دراز کشیدو گفت:"میدونم که تو اسیر این دنیا نمیشی... اما هیچ وقت نخوا که باهاش باشی... ابن دنیا برای ادمایی مثل منو تو مناسب نیست... اصلا "

لیست حق به جانب گفت:"مگه من ادمم؟ "

ایشا خنده ایی کرد و با تلخی توی صداش گفت:"معلومه که هستی  ... تو به عنوان انسان وارد این زمین شدی... و این هیچ ربطی به الهه بودنت نداره لالیسا! "

لیسا که چهرش توی هم رفته بود بدون اینکه بفهمه چی میگه گفت:" من باید بدستش بیارم... اون دختر رو! "

ایشا سمتش برگشت و گفت:"رزی؟.... مطمعنی این همونیه که براش به زمین فرستاده شدی؟ "

لیسا همینطور که به سقف خیره شده بود زمزمه وار گفت:"مهم نیست اون همونیه که براش به زمین فرستاده شدم.... فقط میدونم که مثل بقیه بدست نمیاد... مثل بقیه خام نمیشه و باید منم قلبمو وسط بزارم تا جذبم بشه!... و دلم میخواد همچین ریسکی بکنم... حتی اگه عاشقش بشم! "

 

*****

scary

همه چی تقریبا خوب پیش میرفت.

لیسا سر کار میرفت... خودش سرکار میرفت و تقریبا هردوشون باعث شده بودن تا بتونن وسایلی برای خودش تامین کنن.+

اما عجیب بود که لیسا هربار که از سرکار میومد باهاش سرد رفتار میکرد و سریع توی اتاقش میرفت.

"لالیسا.... بیا بیرون از اون اتاق کوفتی ، کارت دارم! "

 

به یه دقیقه نکشیده بود که لیسا بیرون اومد و روبه روی ایشا نشست.

سرشو سمت پایین متمایل کرد و گفت:"میشنوم! "

ایشا سرفه ایی ساختگی کرد و با صاف کردن صداش گفت:"چت شده؟... جدیدا زیادی تو خودتی "

لیسا چشماشو روی هم گذاشت بعداز مکث چند ثانیه ایش خواست چیزی بگه که زنگ خونه به صدا دراومد.

ایشالا کنجکاو بلند شدو با باز کردن در اخماش توی هم رفت.

"بفرمایید؟ "

دختر بلوند نگاهی به خونه انداخت و بعدش گفت:"براتون کیک برنجی درست کردم "

ایشا نگاهشو بین کیک برنجی و اوندا چرخوند و گفت :"ممنونم اما به کیک برنجی علاقه ایی نداریم! "

اوندا متعجب جلوشو گرفت و گفت:"مگه میشه؟... مگه میشه کره ای باشی و کیک برنجی دوست نداشته باشید؟! "

صدای لیسا از توی پذیرایی اومد:"درسته!.. من تایلندیم ایشا هم خارج بزرگ شده "

اوندا انگاری که قانع شده باشه چیزی نگفت و فقط گذاشت در به روش بسته بشه.

یعنی نقشش نگرفته بود؟ صدرصد....

عصبی اخماش توی هم رفت... باید چیکار میکرد؟... دلش میخواست فقط یه سوژه پیدا کنه تا این دوتارو از خونش پرت بکنه بیرون.

لعنت که اینا هیچ سوتی نمیدادن.

کمی فکر کرد.

با رسیدن ایده ای به ذهنش بشکنی زدو سریع پله هارو طی کرد تا به خونشون رسید.

"اونی.... اونی... اونی... "

رزی ترسیده از اتاقش بیرون اومد و روبه روی اوندا قرار گرفت:"چیشده ؟ "

اوندا نفسی تازه کرد و گفت:"باید ببینم کجا ها کار میکنن! "

رزی با شنیدن بحث قدیمی، نفسی اسوده کشید و گفت:"اوندا... فکنم یبار به این بحث خاتمه دادیم.. لازمه دوباره از سر بگیریمش؟ "

اوندا با حالت کیونی پاشو روی زمین کوبید و گفت:"اونی... من خوشم نمیاد اونا تو خونه ی نازنین من باشن... تازه جای تورم تنگ کردم "

رزی با اطمینان سمتش رفت و با گرفتن بازوهای دونسنگش ، توی چشماش زل زدو گفت:"لطفا... بیخیالشون شو "

اوندا هم با کمال پرویی دستشو پس زدوگفت:"بخیال کی؟... لیسا؟... باشه اما هیچ جوره نمیتونم از اون متصدی بار بگزرم! "

رزی هیچ جوره نمیتونست با خواهر تخسش مقابله کنه پس مجبور بود چیزی نگه و سکوت کنه.

*******

دختره ی پرو، برداشته کیک برنجی اورده.

کیک برنجی و میگرفتم میزدم تو سرش... جوری که موهاش بچسبه پس کلش.

همینطور زر لب غر میزد و باعث میشد تا لیسا خندش بگیره

"اگه غر غرات تموم شد پاشو که باید بریم جایی "

ایشا متعجب برگشت و گفت:"کجا؟ "

لیسا دست به سینه شدو با بالا انداختن ابروش گفت:"شهربازی! "

چشماش از حدقه اش بیرون زدو متعجب گفت:"شهربازی؟... حالت خوبه؟ "

لیسا بی طاقت دستش ایشا رو گرفت و با خودش برد.

متاسفانه بخاطر شرایط اقتصادی بدشون مجبور بودن با اتوبوس اینور و اونور برن.

قاعدتا دیر می رسیدند.

سوار اتوبوس بودند و از کجا باید میفهمیدن کسی دنبال شونه؟

اونا غرق در شهر نورانی شده بودند.

ولی از طرفی کسانی زیر نظرشون داشتند.

با ایستادن اتوبوس فهمید جای مورد نظرشون ایستاده پس سریع پیدا شدن.

ایشا با دیدن چرخ و فلک بزرگ گفت:"وای... همیشه دوس داشتم امتحانش کنم! "

لیسا دستشو گرفت وگفت:"پس بزن بریم "

باهم به سمت چرخ و فلک رفتن.

با گرفتن بلیط توی صفی ایستادن تا نوبتشون بشه.

اوندا ضربه ایی به رزی زدوگفت:" اه اه چندشارو... اومدن اینجا که چی "

رزی که احساس بدی داشت گفت:"اوندا بهتره بریم خونه... کار درستی نیست فضولی بقیه رو کردن "

اوندا عصبی دوربینشو کنار گذاشت و گفت:"منم بهت گفتم میخوای میتونی نیای! "

رزی ناچار گوشه ایی نشست و دوباره هیچی نگفت.

خب حالا باید چیکار میکرد؟

از اونجایی که متوجه شده بود چرخ و فلک فقط پنج بار میچرخید .

پس تقریبا یه ربع دیگه سوار چیز دیگه ایی میشدن.

خودشو به بلیط فروشی رسوند و با گرفتن بلیط هر وسیله ایی برای خودشو رزی سریع به جای قبلیش باز گشت.

نفسی تازه کرد و گفت:"خب... چیشد اومدن؟ "

رزی سری به نشانه ی منفی تکون داد.

"اوه... خوبه... وای نفسم "

همینطور نفس نفس میزد و جایی ایتساده بود.

"دارن میرن سمت بلیط فروشی... مث اینکه میخوان برن فیلم تماشا کنن "

اوندا سریع دوربین و گرفت و با دیدن لیسا که توی بلیط فروشی و ایشا که کنار سینما ایستاده نیشخندی  زدو گفت:"خوبه... پس پاشو "

رزی ترسیده دست اونداروگرفت و گفت:"اوندا... میدونی که من چقدر وحشت دارم از این جور جاها "

نزاشت حرفشو کامل بزنه و با گرفتن دستش و کشوندش به اونجا یکدفعه گفت:"اوه ایشا.... اینجا چیکار میکنید؟ "

ایشا متعجب نگاهی به اون دو دختر انداخت و گفت:"مثل شما... داریم لذت میبرم! "

اوندا خنده ب مصنوعی کرد و گفت:"شمام اومدین سینما سه بعدی... بنظرم که عالیه... اما رزی میترسه! "

ایشا محلی نداد اما فقط سرشو تکون میداد.

لیسا هم به جمعشون پیوست و با فهمیدن ماجرا که کاملا اتفاقی روبه رو شدن... تعارف کرد تا کنار هم دیگه بشینن.

ولی اجتماع انقدر زیاد بود که همو گم کردن.

با نشستن گفت:"ایشا "

صدای دخترونه ایی گفت:"لیسا شی.. فکنم ایشا و اوندا رو گم کردیم "

پس اینی که بغلش بود.... رزی بود؟

لعنت باز اگه ایشا بود مبتونست یکاری بکنه اما حالا کاملا بی دفاع بود.

فیلم شروع شد و با ترس برای خودش از مسیح کمک میخواست!

با نمایان شدن چهره ی ترسناکی توی چشمای لیسا، جیغی زدو گفت:"نه... دور شو.. "

رزی متعجب بهش نگاه میکرد.

کمی که گذشت دوباره جیغ جیغای لیسا شروع شد.

دیگه همه صداشون در اومده بود.

رزی خم شد و گفت:"لیسا شی... اگه حالتون خوب نیست بریم بیرون! "

لیسا که کاملا رنگش پریده بود اما توی تاریکی چیزی معلوم نبود گفت:"نه بابا من خوبم... برای هیجانش جیغ کیزنم "

با افتادن کله ایی توی صورتش جیغی زدو همونطور با همون حالت شروع به فرار کرد.

رزی از بقیه عذر خواهی کرد و دنبالش رفت.2

*****

صدای جیغای پی در پی میومد و این باعث خط خطی شدن اعصابش میشد.

" معلوم هست کدوم بی دل و جونی اومده فیلم ببینه که انقدر کولی بازی درمیاره؟! "

ایشا چشماشو توی خونه چرخوند و گفت:"فقط ساکت شو و فیلمتو نگاه کن "

در اخر زیرلب طوری که خودش بشنوه گفت:"مزاحم "

اصلا فیلم ترسناکی نبود ... شاید برای ایشا..

میشد گفت جنایی میبود!

اوندا هم که انگار تو کل زندگیش همچین چیزایی رو دیده یاخودش یه قاتل سریالیه ریلکس تیکه داده بود و به پرده ی سینما خیره شده بود.

با روشن شدن یکدفعه ایی چراغ ها از جاش بلند شدو گفت:"بریم دنبال لیسا "

اوندا احمقی زیرلب گفت و در اخر با جدا کردن راهش داد زد:" من میرم بیرون... بالاخره بیرونن... تو به گشتنت ادامه بده احمق! "

و سریع فرار کرد.

******

jealous 

یکدفعه دستشو کنارش روی دیوار کوبید و گفت:"چیشده؟... حالا این گنگستر تبدیل به یه موش شده "

اوندا ترسیده سعی میکرد پسش بزنه اما نمیتونست... جثه ی ریز اون با ایشا اصلا جور نبود!+

با صدای لرزون گفت:"وقتی ببینم طرف مقابلم دختر شیطانه.... قطعا ازش فرار میکنم... یکاری نکن تا یه ایه از انجلیل بخونما! "

ایشا سرشو تکون داد و با نیش خند گفت؛ "اتفاقا منم دوست دارم... چطوره یه سر بریم کلیسا یکم دعا کنیم؟ "

اوندا با حالت زاری گفت:"تروخدا بزار برم "

ایشا که از اذیت کردناش راضی بود ولش کرد تا اوندا سریع عین یه موش قرار کنه توی لونه ی خودش.

پوزخندی زدو توی خونه خودش برگشت.

توی این چند روز اخیر زیاد اذیتش میکرد و باید از برادرش تشکر میکرد که این راز بزرگ و جلوی کسی مثل اوندا باز کرده بود.

خیلی خوب اون ترسو تو چشمای اوندا میدید اما خب نوبت اون بود تا اذیت کنه.

با دیدن لیسا که مشغول هم زدن نوشیدنیشه کنارش نشست و گفت؛ "چیشده؟... دوباره تو خودتی "

نفسشو بیرون داد و با بیرون کشیدن قاشقش از نوشیدنی ش گفت:"یکم توی شوک رفتم که قدرت هامو دارم و بعدش.... دلم نمیخواست به خاطره هاش دست بزنم اما... مجبور بودم "

نگاه غمناکشو به ایشا دوخت.

ایشا با زدن توسری بهش گفت:"و از اون جایی که فهمیدی من عمت شدم اینطوری برای من لوس میشی؟ "

لیسا ادایی براش دراورد و گفت:"گفتم از اولم شبیه مامانایی... نگو نگهبانم عممه!... یکی به من بگه چرا بابام نباید به من میگفت یه خواهر داره؟ "

ایشا که مشغول شستن ظرفا بود خیلی قاطع گفت:"چون همو ادم حساب نمیکنیم :/"

لیسا ابرویی بالا انداخت و از جاش بلند شد.

کجا باید میرفت؟... کارشو ول کرده بود و تصمیم داشت یکار بهتری انجام بده و با استفاده از قدرتش پول بیشتری بدست بیاره.

کمی فکر کرد.... چیکار میتونست بکنه؟

یکدفعه با فهمیدنش سریع گفت؛ "ایشا... من میخوام بار بزنم! "

یکدفعه ظرف از دست ایشا افتاده توی سینک ظرفشویی و باعث ایجاد صدای بدی شد.

برگشت و با صدای نازک شده که حالت جیغ داشت گفت:"چیییی؟... دیونه شدی؟"

برگشت و بعد از چند دقیقه دوباره برگشت و گفت؛ "فکر بدیم نیست "

لیسا پرید بغلشو گفت:"از اولشم فکر خوبی بود "

ایشا چشماشو توی حدقه اش چرخوندن و به ادامه ی کارش پرداخت.

لیسا هم توی فکر بار رفت و کلی نقشه براش داشت!

******

و بازم دوباره کارهای مزخرف ملکه جنی... دیگه از دستش عاصی شده بود.

پاشو توی قصر گذاشت و متاسقانه از یه عملیات بر میگشت و باید قلب کسیو میشکست!

پس با همون تیر و کمان معروفش که خونی بود وارد شد.

جنی ترسیده بهش نگاه کرد و گفت:"چیشده؟ "

جیسو عصبی چونه ی جنی و توی دستش گرفت و کمی بهش فشار وارد کرد.

از لای دندون غرید:"انقدر به اون الهه ی مزخرف اهمیت نده... چون هیچکس براش مهم نیستت "+

جنی ناراحت و عصبی چونشو از دست جیسو ازاد کرد و گفت؛ "اینا چه معنایی داره تا وقتی که برای من مهمه... اینا هیچ اهمیتی نداره تا وقتی که من همه چیو دارم "

جیسو خنده ی هیستریکی کرد و عقب عقب رفت.

اون واقعا احمق بودن.... عشق ادمارو کور نمیکرد.... کاری میکرد تا خودم ادم درد و بیشتر بخواد!

"میدونی داری چیکار میکنی؟... داری شمشیر زهراگینی که لیسا توی قلبت فرو کرده و بیشتر فرو میکنی توی قلبت... موقعی به خودت میای که نه قلبی برا تپیدن هست نه لیساایی نه جنیی ! یادت باشه ملکه"

حرفشو زد و بدون توجه به جنی از اونجا خارج شد.

چی میشد یه ماموریت میدادن بهش تا قلب لیسارو هدف قرار بگیرع؟!... اون روز بهترین  روزش  بی شک میبوید!

******

مشغول گشتن یه جای مناسب برای راه اندازی بارش بود و ایشا بی حوصله روی مبل ولو شده بود.

سکوتی بینشون برقرار بود.

لیسا سکوت و شکست و گفت:"اه... نمیتونم دیگه... از طرفی... حوصلم سر رفته! "

ایشا برق زد از جاش بلند شدو گفت:"بریم اذیت؟ "

لیسا خنده ایی کرد و گفت:"از دست تو.... بریم "

باهم از جاشون پاشدن و با رفتن به خونه ی همسایه یی بدبختشون،اذیتشون شروع شد.

اوندا با دیدن لیسا و ایشا یدور سکته رو زد و بعداز کنار رفتن از جلوی در گذاشت بیان داخل.

روی مبل نشستن که رزی هم بهشون پیوست.

"خب اینجا چیکار میکنید؟ "

ایشا پاشو روی پاش انداخت و گفت؛ "اومدیم عیادت "

اونشا سریع پشت بند حرف گفت:"کردی دیگه حالا پاشو برو "

تمام مدت نگاه خیره ی لیسا به رزی بود و ایشا این وسط ابرویی بالا انداخت و گفت:"چیزی راجب اینکه میتونم... "

اوندا که به اندازه ی کافی از قدرتت های ایشا شنیده بود ، دستشو بالا اورد و گفت:"تمومش کن.... دیگه نمیخوام به مزخرفاتت گوش بدم "

ایشا لباشو تر کرد و گفت:"میخوای خاطرت پاک بشه؟ "

اوندا خوشحال اومد و کنارش نشست.

عین یه پاپی خودشو برای ایشا لوس کرد و گفت:"اوهوم "

ایشا بهش اشاره کرد تا گوشش و نزدیک تر بیاره .

اوندا سریع جلو اومد و با شنیدن حرف ایشا، چشمانش از این بزرگ تر نمیشد.

با اتمام حرف ایشا یه لگدی نسارش کرد.

عصبی کنار رزی نشست و گفت:"خب لیسا شیی  چیکارا میکند؟ "

لیسا بی حوصله  گفت:"کار... پول... استراحت "

ایشا هم پشت بندش موافقت کرد  .

رزی سرشو تکون داد و گفت:"این خیلی خوبه که همینطور مشغول کارید "

ایشا کمی جلو نشست و گفت:"و فکر بهتری داریم... قراره بار بزنیم! شماهام میخواید توش شرکت کنید؟ "

یکدفعه اوندا و رزی باهم دیگه گفتن:"نه... اره "

اوندا نگاه خشمگینشو روی رزی انداخت اما رزی بی توجه بهش گفت:"خیلی دوست دارم... اونجا بخونم! "

لیسا ابروهاش بالا پرید... چه خوب که خاطرات بدش پاک شده بود... مطمعن بود حتی زمانی که برای صداش پیشش اومده بود هم به یاد نداشت.

لبخند تلخی زدو گفت:"این عالیه"

نگاهشو سمت اوندا گرفت و گفت:"توام گارسون خوبی میشی "

ایشا شروع به خندیدن کرد که یکدفعه اوندا از جاش بلند شد.

ایشا نرسیده اب دهنشو قورت داد... هیچ وقت اوندا رو اینطوری ندیده بود.

اوندا همینطور بهش نزدیک میشد تا اینکه گفت:"من.. استریپ تیزر خوبی هستم! "

همه با شوک بهش خیره شدن... اونکه قرار نبود بیاد و توی بارشون رقص برهنه با میله انجام بده؟!

ایشا بلند شدو گفت:"نمیشه! "

اوندا سمتش اومد و با ور فتن به لباسش گفت:"چرا؟.. نکنه بارتون مخصوص بچه هاست؟ "

ایشا عصبی اونجارو ترک کرد و تنها کس لیسا بود.

مطمعن بود رزی هم بشدت عصبی بود و بعدش قرار بود دعواش کنه اما فعلا اعصاب ایشا براش هدف بود.

لیسا هم از جاش بلند شدو گفت؛ "خب این خیلی خوبه کمک بزرگی میکنی اوندا... منم دیگه برم"

سریع سراغ ایشا رفت.

اوندا توی سکوت به در خیره بود و رزی هم با اخم بهش نگاه میکرد.

سکوتی که بینشون بود از فریادم قوی تر بود.

در اخر رزی از جاش بلند شدو گفت:"استریپ تیزر؟ "

اوندا ترسیده برگشت .

با کله اش اینو را میکرد اما رزی خوب میشناختش اون خواهر خودش بود... پس مطمعن بود که به حرفی  میزنه اصلا الکی نیست!

موهاشو گرفت و گفت:"امشب از شام خبری نیست الانم میری توی اتاقت "

سریع اوندا رو توی اتاق انداخت و در و روش قفل کرد.

این بهترین تنبیهی بود که براش سراغ داشت.

بدون گوشی..... بدون شام.... توی اتاق کوچیک.... بدون حموم!

خنده ی شیطانی کرد و در اخر سراغ تلوزیون رفت.

******

Club 

دیگه توی اون اتاق داشت خفه میشد پس داد زد که بیارتش بیرون اما رزی در همون حالت داشت سریال مورد علاقشو نگاه میکرد.+

"درد باز کن اونی.... "

رزی پاپ کورن و توی دهنش مینداخت و بی توجه بهش به سریالش نگاه میکرد.

این دفعه محکم به در کوبید و داد زد:"در و باز نکنی ... میشکونمش! "

 

رزی سریع جواب داد :"منم میندازمت بیرون"

اوندا که خسته شده بود روی زمین دراز کشیده... خمیازه ایی کشید و با بستن چشماش روی همون پارکت سرد خوابید.

********

با کمردرد بدی از خواب بیدار شدو به زمان و زمین فوش میداد.

از جاش بلند شد و با کشیدن دستگیره ی در فهمید که در بازه!... خوشحال سریع بیرون اومد و با دیدن رزی که درحال اماده کردن صبحانه است ، بی حال گفت:"صبح بخیر "

رزی در جواب فقط سرشو تکون داد که باعث بیشتر حرص خوردن اوندا میشد.

سریع داخل دستشویی رفت و بعداز اتمام کارش اومد و سر میز نشست.

"امروز چیکار میکنی؟ "

رزی که حواسش بود با دقت همچیو اماده کنه و بزاره روی میز جواب داد:"میخوام برم اون باری که لیسا گفته بود و بیینم "

اوندا ابرویی بالا انداخت.

شروع به خوردن تخم مرغش کرد و مشکوک به خواهرش نگاه میکرد.

یا امروز زیادی اروم بود یا این ارامش قبل از طوفان بود!

با زده شدن زنگ خونه متعجب گفت:"قرار بود کسی بیاد؟ "

رزی بی اطلاع سرشو تکون داد و رفت تا ببینه کیه.

یکدفعه با صدایی اشنایی که توی اشپزخونه چرخید سرشو برگردوند.

ایشا اینجا چیکار میکرد؟

با اخم و نفرت نگاهش کرد و گفت:"اینجا چی میخوای؟ "

ایشا انگشت اشارشو بالا اورد و گفت؛ "انگار یادت رفت من کیم! "

اوندا کمی ترسید اما به روی خودش نیورد و با لگدی ایشارو روی زمین پرت کرد.

"به یه ورم که کی هستی "

رزی سریع سراغ ایشا رفت و با کلی حال احوال پرسیدن ازش بلاخره بلندش کرد و سراغ اوندا رفت.

شروع به زدنش کرد.

"مگه نگفتم جلوی مهمون اینطوری نباش "

با پیوستن لیسا به جمعشون متعجب گفت:"اینجا چخبره؟... مگه خودتون خونه ندارید؟ "

با این حرفش یه کتک دیگه ایی از رزی خورد .

"من بهشون گفتم بیان چون قراره بعدش بریم بار و ببینیم "

حالا که قانع شده بود زیپ دهنشو بست و تا اخر صبحانه چیزی نگفت.

********

این خیلی خوب بود که رزی هیچ چیزیو به یاد نمی اورد.

همیشه اینو توی ذهنش تکرار میکرد اما سریع پشت بندش بغضی به گلوش چنگ مینداخت.

با دیدن خونه ایی قراره توی زیر زمینش برن متعجب گفت:"امیدوارم بزرگ باشه! "

اونقدری تاریک بود که میترسید هر لحظه از پله های بدون محافظ بیوفته!

رزی جلوش راه میرفت و ایشا و اوندا پشتش.

با یک دفعه جیغ رزی، ترسیده دستشو گرفت و اونو به خودش نزدیک کرد.+

"حالت خوبه؟ "

رزی جوابی بهش نداد و باعث ترس بیشترش شد.

عجیب بود چرا اینطوری رفتار میکرد؟

یکدفعه چراغا روشن شدن و موقعیتشون برابر با شوک زدگی همه بود.

لیسا اشتباهن دستشو روی سینه ی رزی قرار داده بود و محکم گرفته بودتش و دست دیگشو هم جوری گرفته بود که انگار یه متجاوز جنسیه!

ایشا سعی میکرد جلوی خندشو بگیره و اوندا از این عصبی تر نمیشد.

خواست بره جلو که ایشا گرفتش و خب زور اون اصلا بهش نمیرسید!

مردی که همراهشون اومده بود سرفه ایی کرد که باعث شد اون دوتا به خودشون بیان.

لیسا سریع دستشو برداشت و گفت:"معذرت میخوام "

مرد شروع به توضیح دادن راجب زیر زمین کرد.

جای مناسبی بود... یه کافه بار داشت و یه دیسکو!

میتونست جاهای مختلف و به پیست رقص دنسرا هم درست کنه و یه جایی هم برای خواننده های خوده بار.

اما مشکل اینجا بود... چطوری باید تبلیغ بار شونو میکردن؟

دقیقا سوالاشو از مرد پرسید و ایشا بجای مرد سریع گفت:"اه لیسایا من مطمعنم که این بار میگیره! "

لیسا متعجب لب زد:"چطوری؟ "

ایشا با کلی ایمو اشاره بعش فهموند که میتونیم از قدرت امون استفاده کنیم.

لیسا که فهمیده بود سریع مرد و قانع کرد تا جای دیگه ایی و بهشون و نشون بده.

ایشا که داشت از کنار لیسا رد میشد زمزمه کرد:"خنگ عوضی "

لیسا که هنوز داشت بار و بررسی میکرد با این حرف ایشا عصبی زیر پایی براش گرفت که ایشا توی بغل مرد افتاد.

حالا لیسا ریز ریز میخندید و اوندا هم به جعمش پیوست.

ایشا هم با دستش براش خط و نشون میکشید.

بعد از کلی خنده و مسخره بازی تونستن بار و بخرن!

از بنگاهی که بیرون اومدن اوندا گفت؛ "بریم جشن بگیریم؟ "

لیسا سریع پشت بندش اضافه کرد؛ "مهمون من! "

اوندا پا تیز کرد سمت مغازه ی روبه روش که بوی گوشت و به خوبی حس میکرد.

رزی خندید و گفت:"زیادی گشنشه! "

لیسا فقط محو اون خنده ی زیبا شد... ندیده بود تاحالا... همچین خنده ایی ، یعنی هیچ الهه حتی الهه ی زیبایی هم این زیبایی رو نداشت.

بالاخره به مغازه رسیدن و با دیدن اوندا که در حال سرخ کردن گوشت هانو عه خندید و سراغش رفتن.

ایشا شروع به بردین گوشتا کرد و اوندا از چشماش میبارید که چقدر گرسنه اس.

با اوردن دو بطری سوجو ، لیسا در یکیشونو باز کرد. گفت:"میخورید؟ "

همه سرشونو تکون دادن که رزی گفت:"اوندا نمیخوره "

اوندا اعتراض کنان گفت:"چرا؟ "

ایشا سریع گفت؛ "چون بچه اییی "

اوندا زبونی براش در اورد و گفت:"من بیست سالمه ! "

ایشا متعجب نگاهش کرد... بهش میخورد؟... نه اما پس چرا رزی نمیزاره سوجو بخوره؟

رزی ضربه ایی به سر اوندا زدو گفت؛ " تازه هیجده سالته... بعدشم هنوز ظرفیتو نداری "

ایشا نیشخندی زدو همشون مشغول خوردن شدن.

لیسا نگاهی به ساعتش انداخت... تقریبا نیمه شب بود.

با دیدن ایشا که مست کرده گفت:"بیخیال... تو همیشه میگفتی که من نمیتونم مست کنم اونوخت خودت مست کردی؟ "

رزی خنده ایی کرد و گفت:"فکنم زیادی خوشحال بود "

لیسا از جاش بلند شد و با حساب کردن غذاشون سراغ ایشا رفت و بلندش کرد.

"لعنت بهت که انقدر سنگینی "

رزی و اوندا هم بلند شدند و پشت سر لیسا راه میرفتن.

ایشا یک دفعه شروع به حرف زدن کرد.

"اون لوسیفر پدرسگ... ببینمش... قطعا میکنمش! "

لیسا ضربه ایی بهش زدو گفت:"چی داری میگی؟ "

رزی سریع جلو اومد و گفت:"چیشده؟ "

دوباره ایشا گفت:"باید با عمت درست حرف بزنی!... وگرنه تورم میکنم "

رزی متعجب گفت؛ "عمه؟... اون عمته؟ "

لیسا سر متاسفی تکون داد و گفت:"متاسفانه"

اوندا خودشو بهشون رسوند و با دیدن ایشا توی اون وضع شروع به خندیدن کرد.

"دیگه چیکار می خوای بکنی عمه خانوم؟ "

ایشا یکی از چشماشو باز کرد و با دیدن اوندا گفت:" تو.... تووو... توی کوچولوی موذی.... تورم میکنم! "

همشون زدن زیره خنده و رزی گفت:"فکر نمیکردم انقدر بد دهن باشه "1

لیسا هم باهاش موافقت کرد.

بالاخره به خونه رسیدن و با خداحافظی از هم دیگه، لیسا بسختی ایشارو سمت خونه ی خودشون برد و با باز کردن در به سختی اونو روی مبل انداخت و خودش هم کنارش ولو شد.

روز خسته کننده ایی بود اما فکر کردن به خنده های رزی اینو براش خنثی میکرد!

******

Paradise voice 

دل تو دلش نبود برای اینکه بالاخره بارشو راه بندازه و بتونه یه کسب درامدی داشته باشه.

بیشتر چیزا درست شده بود و حالا داشتن دکوراسیون و درست میکردن.+

ایشا و اوندا مشغول درست کردن صحنه بودن و رزی داشت گلاس هارو میشست.

خودشم نظارت گر بودن برای مبل و میز و... اینجور چیزها.

شاید تموم حواسش به رزی بود اما باید وانمود کرد که در اصل عکس این هست.

 

"هی اروم... مواظب باش "

همچین حرفایی که پنج دقیقه یبار میپروند و باعث میشد ثابت بشه که حواسش پیش کارگراس.

با صدای شکستن چیزی سریع سرشو برگردوند.

سراغ رزی رفت وگفت:"حالت خوبه؟ "

با دیدن شیشه مشروبی که شکسته اخمی کرد و دوزانو نشست.

رزی که از کارش پشیمون بود پس سریع دست بکار شد و خواست شیشه هارو جمع کنه که لیسا دستشو گرفت:"برو یکم استراحت کن... خودم جمعشون میکنم! "

رزی با ناراحتی قبول کرد و لیسارو تنها گذاشت.

*****

امشب باید بمیره!

توی ذهنش مرور میکرد و نقشه ب مختلفی میریخت.

باید چیکار میکرد؟ .... میتونست خیلی اتفاقی یه تصادف درست کنه... یا موقعی که دارن الکل میخونن اون هم قلبش بگیره و وایسه!

لعنتی فرستاد و همونجا وسط سالن نشست.

دیگه مغزش نمیکشید.

با وارد شدن کسی، سریع بلند شد.

اما با دیدن شخص اشنا اخمی کرد و گفت:"دوباره چی میخوای؟ "

جیسو نیشخندی زدو با دیدن گوی بزرگ گفت:"مثل اینکه یه نفر اینجا برای عاشق شدن معشوقه اش خیلی عصبیه! "

جنی لبخند هیستیریکی زدو گفت؛ "برو بیرون "

جیسو بهش نزدیک شدو گفت:"چیه؟ نکنه داری نقشه میریزی تا اون دختر و از سر راحت برداریش؟ ... اصلا نمیخوره ملکه مون انقدر بد باشه... اصلا مگه این ایده... "

یکدفعه جنی داد زد:"گفتم خفه شو "

جیسو تسلیم شد و یکم قدم عقب تر رفت تا به جنی یکی فضا بده.

"اره تصمیم من بود... اما مطمعن بودم اون شخص انقدر زود پیدا نمیشه.... "

یکی از ابروهای جیسو بالا پرید.

شروع به دور زدن جنی کرد و شروع به حرف زدن کرد:"پس حالا که شده میخوای... از سر راحت برش داری؟! "

جنی  پوزخندی زدو گفت:"چرا که نه!"

جیسو خودشم موافق بود... دلش نمیخواست لیسا برگرده اما از طرفی داشت به عواقب این کار فکر میکرد.

چقدر ادم میتونست زخمی یا کشته بشه؟

حتی مطمعن بود لالیسا اروم نمیشینه و هرطور شده انتقامشو میگیره پس بهترین راه این بود که همچی روند خودشو طی میکرد.

نگاه خنثی شو به جنی داد و گفت:"نمیزارم همچین کار مزخرفی بکنی "

یکی از ابروهای جنی بالا پرید :"اوه جدا؟ ... مثلا چیکار میخوای بکنی؟ "

جیسو دست به سینه فقط نگاهش کرد.

توی نگاهش چی بود؟ چیکار میخواست بکنه؟ جدی بود؟

کمی این نگاه جنی و میترسوند پس روشو سمت مخالف گرفت و به گوی زندگی نگاه کرد.

همون گوی معروفی که زندگی هر ادمی و توی زمین میدید و باعث میشد الهه ها به کمکشون برن یا یچیزی و درست یا خراب بکنن!

هر کدوم از الهه ها گوی منحصر به فرد خودشو داشت و در موارد خاصی میتونستن زندگی بقیه رو ببین ولی ملکه جنی بزرگترین گوی و داشت که میتونست زندگی هر کسی و ببینه بدون هیچ محدودیتی.

******

شب شده بود و بالاخره همه چی ردیف شده بود.

حالا باید چطور مشتری جذب میکردن؟

پوفی کشید و گفت:"خب فعلا بریم اماده شیم"

همه موافقت کردن.

ایشا توی جایگاه متصدی ایستاد و لباس مناسب شو پوشید.

رزی هم چنتا اهنگ انتخاب کرده بود تا بخونتشون پس یه لباس ساده ی شیک کافی بود.

و اوندا که قرار بود بار و بترکونه سوتین مشکی رنگ به همراه شرت ستش پوشیده بود و موهای بلوند شو دورش رها کرده بود.

ایشا تمام مدت بهش چشم غره میرفت و لیسا هنو، نمیدونست باید چطوری مشتری جذب کنه.

ایشا از جایگاهش بیرون اومد و گفت:"شما کارتونو شروع کنید من میرم مشتری بیارم "

لیسا و بقیه متعجب قبول کردن و بقیه ی کار و سپردن دست ایشا.

آیشا سمت بالا پشت بوم رفت.

وقتی رسید به نمای شهر که زیبا تر از همیشه شده بود نگاه کرد.

کمی قدرت ازاد کردن که بد نبود؟!

دستاشو باز کردو با بیرون زدن بال هاش شروع به  انجام کارش کرد.

با انرژی که از دست میداد باید میدونس تا اخر شب دووم بیاره.

یکدفعه با زمین خوردنش، به خودش اومد و دیدن که زیادی انرژی مصرف کرده.

سریع از پله ها پایین رفت و با دیدن جمعیتی لبخندی زد.

لیسا براش دست تکون داد وبا لب زدن بهش گفت:"ممنون "

ایشا خسته توی جایگاهش ایستاد و شروع به درست کردن الکل ها کرد.

با شنیده شدن صدای دلنوازی همه سمت استیج برگشتن.

یعنی چه کسی صاحب همچین صدای بهشتی بود؟

با دیدن رزی بیشتریا توی شوک بودن و سکوت خفقان اوری کل سالن و گرفته بود.

و فقط صدای رزی بود که پخش میشد.

رزی همینطور بند های گیتار و نوازش میکرد و میخوند:

داستان دیگری که غمگین و حقیقته

من درد و احساس میکنم ،تو چی؟

تو باید کسی میبودی که نابودم کرد

تا منو ناراحت کنی

متنفرم تورو با یه ادم جدید دیگه ایی ببینم

به تو و اون لعنت میفرستم

به عقب نگاه نمیکنم، چون تو مردی و رفتی

عشق منم از بین رفته.

تمام عشقم از بین رفته.

حالا تو مردی و رفتی

از جاش بلند شد که همه شروع به دست زدن کردن.

غیر از اون صدای بهشتی حتی متن اهنگ هم ادم و به خود بهشت میبرد.

لیسا کاملا حواسش پرت شده بود.

ای  کاش زودتر با این دختر اشنا میشد!

******

meet

 

 

by reyhanekimm

نور های رنگی که به  جثه ی ریز اوندا میخورد و به همراه هر حرکاتش نور ها رنگ عوض می کردند.

بدنی که خیس شده بود و با هر نفس نفس زدنشم مردم ی کلاب به وجد میومدن.

 

آیشا که از این همه به وجد اومدن بقیه عصبی بود زیر لب غر میزد و با حرص میز های بقیه رو تمیز میکرد.

اصلا چرا باید همچین کاری میکرد؟

 

لیسا بهش گفته بود بخاطر اولین شبه وگرنه قراره کارکن جدید بیارن.

 

هوفی کشید و با بردن گلاس های خالی پیش لیسا خسته نشست و گفت:"چخبره... این همه رقصیده هنوز خسته نشده؟ "

 

لیسا خنده ایی کرد و با دادن یه گلاس مشروب بهش گفت:"ذوق داره بزار امشب کلی خسته بشه "

 

آیشا با حرص تموم مشروب و بالا رفت: "اره به نفع تو!"

دوباره رفت سر کارش.

 

 

کمی استرس داشت و از طرفی اوندا داشت کارشو عالی انجام میداد و این استرس شو بیشتر میکرد.

 

خیلی واضح میدید خواهر عزیزش چطوری داره عرق میریزه و بازم ادامه میده... دستش چطور درد گرفته اما بازم کارشو انجام میده.

 

اون زیادی ذوق داشت!

میدونست توی اون امریکا ی لعنتی جز درس همچین کارای هم میکرد برای همین انقدر استیپر خوبی بود.

قطعا باید امشب خفتشو میگرفت و چنتا کتکش میزد!

 

بلاخره نوبت خودش شد.

با دیدن اوندا که حوله به دست داره میاد سمتش، متعجب گفت:"چی شده؟ "

 

اوندا لبخند بی جونی زد و گفت:"موفق باشی اونی"

با این حرف اوندا، لبخندی روی لبای رزی نشست و باعث شد کلی انرژی بگیره.

 

سمت استیج قدم برداشت و نفسش و اهسته بیرون داد.

روی صندلی نشست و میکروفون و تنظیم کرد.

نگاهی به جمعیت منتظر انداخت، اظطرابش بیشتر شد!

 

نگاهش و به پاش دوخت و شروع به زدن گیتارش کرد.

بعد از چند دقیقه شروع به خوندن کرد و باعث شد همه از این صدای جادویی به وجد بیان!

 

همین که فهمید همه از صداش خوششون اومده لبخندی زدو بی پروا تر شد.

 

داستان دیگه ایی که غمگین و حقیقته

من درد و احساس میکنم، تو چی؟

تو باید کسی میبودی که به من اسیب میزد

تا منو ناراحت کنه!

متنفرم وقتی تورو با یه ادم جدید ببینم

به تو و اون لعنت میفرستم

به عقب نگاه نمیکنن و تو الان مردی و رفتی

عشق منم از بین رفته

تمام عشقم از بین رفته.....

 

بالاخره اهنگشو تموم کرد و با تعظیمی کوتاه سریع از استیج بیرون اومد و با دیدن اوندا که منتظرشه سریع سراغش رفت و بغلش کرد.

 

امشب یکی از بهترین شبای زندگیش بود قطعا.

 

گیتارشو روی صندلیش گذاشت و به بقیه نگاه کرد.... این همه ادم توی اولین روز کاریشون؟

 

عجیب بود که هیچ ولی....ولی عجیب دوست داشت این جمعیت همیشگی باشه ، این شب ها، حتی خودش!

با دیدن لیسا روی استیج متعجب بهش نگاه کرد... قرار بود کاری بکنه؟

 

با پخش شدن آهنگی لیسا شروع به رقصیدن کرد.

اون تبهر خاصی توی اغوا کردن داشت و عجیب حتی داشت رزی هم اغوا میکرد.... زیادی هات بود!

سریع به خودش اومد و به سمت دستشویی رفت.

 

فعلا باید ارایششو پاک میکرد تا بقیه ی چیزا هم از ذهنش دور شن.

 

شروع به انجام دادن روتین پوستیش کرد و با اتمامش بیرون اومد.

عجیب صدایی نمی اومد!

 

وارد سالن اصلی شد که با دیدن هیچکس متعجب گفت:"پس بقیه کجان؟ "

 

صدای از اون طرف سالن جوابشو داد:"برای اینکه کارمون تموم شد "

 

ایشا بود که در حال تمیزکاری بود... پس قطعا لیسا هم داشت بطری ها و گلاس هارو درست میکرد.

اوندا کجا بود؟

با شنیدن در زدن کسی متعجب برگشت.

 

"این موقعه ی صبح کیه؟ "

 

لیسا که معلوم نبود کجاست صداشو بلند کرد:"رزی میتونی ببینی کیه؟ "

 

رزی بدون هیچ حرفی سمت در رفت و بازش کرد.

اوه! همچین دختر خوشگلی اینجا چی میخواست؟

میتونست بگه اون دختر زیادی بی نقص بود... هیکل عالی.... چهره ی عالی تر.... حتی استایل لعنتیش!

 

"ببخشید... میتونم کمکتون کنم؟ "

 

دختر پوزخندی زدو گفت:"اومدم دوست دخترمو ببینم"

رزی متعجب یه نگاهی به داخل کرد و برگشت:"ببخشید اما فکر کنم اشتباه.... "

 

حتی نزاشت رزی ادامه ی حرفشو بزنه که دختر وارد شد و با صدای بلندی که توی کلاب پخش میشد گفت:"چاگیا..

کجایی؟ "

 

و بازم حرفاشو تکرار میکرد.

منظورش کی بود؟آیشا؟ بعید میدونست....اوندا؟ مطمعن بود اون یه هموفوب بود:/

 

نکنه.... لیسا منظورش بود؟ ... غیر ممکن بود....

هیچ جوره نمیتونست فکرشو بکنه.

با اومدن لیسا از جایی که نمی دونست کجاست سریع گفت:"هی لیسا این کیه؟ "

 

زیادی لحنش طلبکار بود و خودشو نمیفهمید.

لیسا با دیدن دختر متعجب بهش نگاه کرد... پس یعنی میشناختنش؟

 

دختر  با دیدن لیسا سریع بغلش پرید و گفت:"جاگیا.... من اومدم! "

لیسا که هنوز توی شوک بود به رزی که با اخم بهش نگاه میکرد.

 

حالا باید چطوری بهش توضیح میداد؟

خیلی اروم طوری که دختر توی بغلش بشنوه گفت:"اینجا چیکار میکنی؟ "

دختر یا لبخند شیطانی گفت:"مشتاق دیدار.... لالیسا!"

*******

devile queen

دختر ازش جدا شد اما رزی هنوز داشت با حرص نگاهش میکرد.

لیسا که نمی دونست چیکار بکنه یا چی بگه ، کمی از دختر فاصله گرفت که آیشا هم به جعمشون پیوست....

ایشا که داشت سمت لیسا میومد با دیدن دختر کنارش متعجب گفت:"ملکه.... "

یکدفعه لگدی به پاش اصابت کرد و باعث لال مونیش شد.

لیسا با تردید به رزی نگاه کرد و گفت:"ایشون جنیی... "

جنی نذاشت ادامه ی حرفشو بزنه و سریع گفت:"دوست دخترشم "

 

رزی بدون هیچ عکس و العمل خاصی از کنارشون رد شد و زیر لب گفت:"درسته اشنا شدیم"

لیسا که این حرفو قطعا شنیده بود خواست دنبالش بره که جنی گرفتش :"کجا؟... نونو... شما هیچ جا نمیرید "

 

آیشا که هنوز توی شوک بود داشت پاشو ماساژ میداد تا اثر درد رفع بشه.

و اوندا کنار خواهرش مشغول کمک بود تا سریع همه ریخت و پاشو جمع کنن و برن خونه!

جنی هم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و به لیسا خیره شد بود.

لیسا کلافه از دست این نگاه خیره س جنی رفت سراغش و رو به روش نشست.

"میشه انقدر با نگاهت منو نخوری؟ "

جنی با حالت اغواگرانش خودشو جلو تر کشید و گفت:"نچ! "

لیسا که واقعا نمی دونست چی باید بگه ، عصبی خودشو جلو کشید و تهدید وار انگشتشو جلوی جنی اورد و گفت :"ببین یکاری نکن جلوی چشمات برم ببوسمش و بهش اعتراف کنم و توام ببازی و توی اون حسرت و نیمه ی تاریک زندگیت بمونی "

جنی پوزخندی زدو به در نگاه کرد :"و اگه من براش اون ادم و اورده باشم چی؟... اونوقت تو میشی مسئول رسوندنشون بهم!"

لیسا متعجب بهش نگاه میکرد تا وقتی که در بشدت زده شد.

سریع برگشت و دید که رزی با دویدن به سمت در اونو باز کرد.

مردی که سرتا پا خونی بود و کت و شلوار لوکسش پاره پوره شده بود.

رزی نگران اونو داخل کشید و در و بست.

"شما حالتون خوبه؟ "

مرد که سرفه میکرد و تو حال خودش نبود شروع به حرف زدن کرد :"من پلیسم.... واقعا متاسفم که به دردسر انداختمتون"

رزی سریع یه لیوان ابی اورد و به مرد داد.

اوندا و آیشا نزدیک تر اومدن و مرد کمی نفسی تازه کرده بود و تازه شروع به تشخیص چهره ها کرد.

با دیدن اوندا متعجب گفت:"توو"

اوندا ترسیده کمی عقب رفت سرشو به چپ و راست تکون میداد.

مرد به سختی از جاش بلند شد و گفت:"اولیویا پارک؟ "

و همه متعجب به اوندا و مرد نگاه میکردن... قضیه چی بود؟

مرد با اخمای توهم رفته گفت:".... چطور برگشتی؟ "

رزی جلوی مرد و گرفت و گفت:"ببخشید اقای....

"جونگ جهیون هستم "

رزی که تازه اسم اون شخص و فهمیده بود گفت:"درسته اقای جونگ.... از کجا خواهر منو میشناسید؟ "

جهیون جلو اومد و باگرفتن بازوی اوندا به چشماش نگاه کرد و چند دقیقه ایی با سکوت سپری شد.

جهیون ولش کرد و گفت:"درسته خودتی اولیویا پارک... استرپتیزر کلاب مافیای امریکایی"

حالا اوندا بود که از ترس ، مردمک های چشماش میلرزید.

رزی که دهنش باز مونده بود گفت:"اکی... من با استریپر شدنت کاری ندارم... ولی... کلاب... مافیایی؟ اوندا من فرستادمت درس بخونی... نه از این کارای مزخرف بکنی! "

جهیون که درحال دروردن سر دکمه هاش بود گفت:"و مواد هم جا به جا میکرد "

رزی واقعا نمیدوسنت چی بگه... عزیز دور دونش این شده بود؟

عصبی از کنار هم شدن گذشت و روی صندلی که روبه روی جنی بود نشست.

جنی حتی به خودش یه تکونی نداده بود تا پاشه و بیاید پیش بقیه.

اوندا بالاخره بعد حرف اومد :"پول لازم داشتم !"

رزی غرید:"بهم میگفتی... وام میگرفتم "

اوندا شرمنده با صورتی سرخ سریع فرار کرد و به بالا پشت بوم رفت.

همه متعجب بهش نگاه میکردن.

آیشا همونطور که به دنبالش میرفت گفت:"من میرم سراغش "

جهیون پیش رزی اومد و گفت:"نگران نباشید اگه اون تونسته برگرده.... مثل اینکه خیانت کرده پس... بنظرم دلیلی نمیبینم که دستگیرش کنم "

رزی سرشو به معنی مخالفت تکون داد و دیگه حرفی نداشت.

لیسا هنوز توی شوک حرفای جنی و اون یارو جهیون بود.... یعنی جنی اونو فرستاده بود و این همه سناریو کنار هم گذاشته بود؟

پوزخندی زدو زیرلب گفت:"فرشته ترین ادمام باعشق شیطان میشن "

تنها کسی که این حرف و شنید جنی بود که بلافاصله اخماش توی هم رفت.

******

وقتی به بالا پشت بوم رسید شروع به نق زدن کرد :"لعنت که نمیشه جلوی این ادما از بابام استفاده کنم... این همه خستگی بخاطر این همه پله... پاهای نازنینم"

یدفعه به خودش اومد و دنبال اوندا گشت... کجا رفته بود؟

همه جارو گشت ولی اوندا نبود.

نکنه.... یدفعه عقب و عقب تر رفت... درست حدس زده بود اون روی کابین نشسته بود.

نفسشو اسوده بیرون داد و با به نمایش گذاشتن بالاش به سراغ اوندا رفت و روبه روش قرار گرفت.

"ای کاش منم مثل تو بال داشتم "

آیشا با این حرف اوندا به فکر فرو رفت، بعد از کمی مکث دستشو به سمت اوندا دراز کرد و گفت:"میخوای تجربه اش کنی؟ "

اوندا با ترید نگاهشو بین آیشا و دستش میچرخوند.

"خواهرم از دستم خیلی ناراحته مگه نه؟ "

آیشا لبخند مهربونی زد و گفت:"یکم دیگه بگذره ناراحتیشم تموم میشه... اگه هم نشد ..."

به این جای حرفش که رسید ، اوندارو با یه حرکت توی اغوشش انداخت و ادامه داد:"ذهنشو پاک میکنم "

اوندا خنده ایی کرد و آیشا شروع به بال زدن کرد.

امشب قرار بود کل سئول و بگردن!

wrangling 

قدم های اهسته و محکم برمیداشت جوری که تمام خدمه ی اونجا متوجه اش شدن.

دوباره چی میخواست؟ سه باری میشد که توی این هفته میومد به قصر و سری به ملکه و لیسا میزد!

 

بشدت  دلشوره داشت که نکنه یوخت ملکه کار اشتباهی بکنه.

با رسیدن به اتاق ملکه شروع به در زدن کرد.

جوابی نگرفت و باعث بیشتر شدن دلشورش شد... یعنی اتفاقی افتاده بود؟

 

با دیدن خدمه ایی که داشت از کنارش رد میشد ، دستشو گرفت و گفت:"تو.. نمیدونی ملکه کجاست؟"

 

خدمه متعجب بهش نگاه کرد و با ترس زمزمه کرد:"ملکه وارد زمین شدن "

 

با گفتن این حرف خدمتکار انگار که سطل اب یخ روش خالی شده باشه توی شوک فرو رفت

پاهاش توانایی وزنشو نداشتند، چطور انقدر وزن داشت؟

دو زانو روی زمین نشست و به فکر فرو رفت .

 

پس بالاخره اون کار خودشو کرده بود

لعنتی فرستاد و از جاش بلند شد... حالا خودش باید چطور میرفت؟

با نگهبان دروازه دوست بود پس برای مدتی رفتن به اونجا اشکالی نداشت.

 

سریع قدماشو تند کرد و از قصر بیرون رفت.

نفس نفس زنان با باز کردن بال هایش، سریع به سمت دروازه رفت.

روی زمین ایستاد و گفت؛"هی... من باید برم زمین "

 

نگهبان خم شد و گفت :"مجوز؟! "

 

جیسو لعنتی فرستاد ... حالا باید چیکار می کرد؟

با دراوردن تیرکمانش ، اونو به سمت نگهبان نشونه گرفت :"بهت گفتم باید برم ضروریه... باید برم دنبال ملکه!... اون توی اون دنیا ی غریب با ادم های وحشی... باید منو داشته باشه ... بزار برم"

 

نگهبان که نمیدونست ملکه به زمین رفته ترسیده از اینکه پای خودش هم گیر باشه سریع دروازه رو باز کرد و جیسو رو راهنمایی کرد.

 

جیسو پوزخندی زدو با پرت کردن خودش، شروع به فرود اومدن کرد .

 

چند دقیقه ایی میشد که بین زمین و آسمان  معلق بود .

بال هاش از بین رفته بودند و حالا واقعا داشت تبدیل به یه انسان میشد .

 

با فرود اومدن یهوییش به زمین، به اطراف نگاه کرد.

خب حالا باید رد لیسا و میزد، اینطوری میتونست به جنی هم برسه.

 

به کمک قدرتش تونست سریع اونارو پیدا بکنه .

پوزخندی زد و درحال باز کردن بالهاش بود که یکدفعه یادش اومد اون دیگه توی اسمون نیست و باید اینجا راه بره.

 

لعنتی فرستاد و شروع به دویدن کرد.

انقدری دوید که تاحالا توی عمرش این همه راه نرفته بود!

 

با دیدن خونه ی دو طبقه بدون هیچ مقدمه ایی وارد شد و با رفتن به طبقه ی دوم، زنگ خونه رو به صدا در اورد.

در باز شد و با دیدن چهره ی نگهبان هئو گفت:"چخبرا "

 

و همینطور که به شونه ی آیشا که دهنش باز مونده بود زد و وارد خونه شد.

لیسا پشت میز نشسته بود و در حال خوردن مشروب بود و جنی هم روبه روش داشت نگاهش میکرد.

 

کلافه سراغشون رفت و با گرفتن مچ دست جنی گفت:"خب بازی بسته... باید بگردیم "

 

جنی دستشو کشید و عصبی گفت:"تو کی هستی که دست ملکتو میگیری و براش تعیین و تکلیف میکنی؟ "

 

جیسو پوکر نگاهش میکرد و با به پایان رسیدن حرفش، نگاهی به لیسا که توی شوک رفته بود انداخت و دوباره نگاهشو سمت جنی هل داد .

 

"اوه... ببخشید اما دیگه اینجا ملکه نیستی... میتونی وقتی رفتیم اسمون اونجا دستور بدی گردنمو بزنن.. ولی فعلا با من میای "

 

دوباره خواست دستشو بگیره که جنی شروع به جیغ زدن کرد

لیسا و جیسو متعجب بهم نگاه کردن و آیشا هم دست به گوش وارد شد و پرسید  که چخبره؟!

 

یکدفعه صدای زنگ در اومد

ایشا با دو خودشو به در رسوند و بازش کرد

با وارد شدن رزی و اوندا و جهیون همشون لال شدن

جهیون ترسیده گفت:"چیشده؟ "

 

لیسا که اعصاب جهیون و نداشت ، سرجاش برگشت و مشروبشو میخورد

جنی ترسیده سمت جهیون پرید و گفت:"اون... میخواد منو با خودش ببره "

 

جهیون خواست ازش چیزی بپرسه که لیسا از جاش بلند شد و گفت:"کیم جنی... بنظرت زیاد کولی بازی در نمیاری؟ این ادا اطوارا چیه؟... جیسو یکی از دوستام هستن که جنی باهاش رابطه ی خوبی نداره "

 

جیسو از این طرفداری لیسا متعجب بهش خیره شد

این دشمن خونیش بود؟

البته که همیشه انسانای حقیر همچین چیزایی میگفتن... دشمن دشمنت، دوستته!

 

وحالا جفتشون توی داشتن یه دشمن تقریبا تفاهم داشتن و چه بهتر که بهم کمک میکردند.

جهیون که متوجه شده بود گفت:"پس... حالا قراره چیکار بکنید؟ "

 

لیسا نگاهشو به رزی داد که همینطور توی فکر بود

یکدفعه جیسو بهش چسبید و گفت:"من خیلی وقته دوستمو ندیدم پس من پیشش میمونم با آیشا... و چطوره جنی و رزی و اوندا پیش هم باشن... "

 

ایشا وسط حرفش پرید و گفت:"بزار اوندا هم بیاد پیشه ما "

جیسو با سر حرفشو تایید کرد و منتظر به جهیون نگاه کرد.

مکثش کمی طولانی شد و بقیه کفری.

 

"باشه قبوله "

 

جیسو لبخندی زد و با یه شب بخیر گفتن و بدرقه کردنشون به بیرون فرستادنشون .

ایشا خسته خودشو روی مبل رها کرد و لیسا مشغول خوردن مشروبش شد و اوندا هم یه گوشه نشسته بود.

 

"خب... نقشه ایی داری لالیسا؟ "

 

اوندا متعجب بهشون نگاهی انداخت و گفت؛ "یکی به من توضیح بده بعد از اومدن جنی و جهیون خیلی عصبی شدید... ربطی به الهه بودنتون داره یا... "

 

یکدفعه لیسا پرید وسط حرفشو گفت:"تو از کجا میدونی؟ "

 

ایشا خودشو به خواب زد و اوندا تک شروع چرخوندن چشماش کرد.

 

جیسو بیخیال نفسشو بیرون داد و گفت؛ حافظه شو پاک میکنیم.... ببین دختر جون من الهه ی قانون و عدالت و همچین میشه گفت خشم هم هستم..... لالیسا... الهه ی شهوت و هوس و همینطور زیبایی عه "

 

اوندا سرشو تکون داد و گفت:"فهمیدم... و جنی چیه؟ "

 

"ملکه! ملکه ی ما الهه ها.. میشه گفت قدرتش از ما خیلی بیشتره "

 

اوندا از جاش بلند شد و نمیدونست چی بگه و بشدت شوکه شده بود.

جیسو شونه ایی بالا انداخت و گفت:"خاب کافیه این همه دونستن"

 

با بالا اوردن دستش میخواست حافظه ی اوندا رو پاک کنه که ایشا جلوشو گرفت

لیسا متعجب گفت:"چیکار میکنی؟ "

 

"اون ماله من... پس مطمعن میشم به کسی چیزی نگه... بزاریدش به عهده ی خودم "

 

جیسو متعجب از این رفتار لیلث شونه ایی بالا انداخت و کنار لیسا نشست و با گرفتن گیلاسی که دسته لیسا بود همشو بالا رفت .

طعم سوزنده ایی که داشت باعث میشد از طعم تلخ و نفرت انگیزش بگذری!

 

نگاهی به لیسا کرد و گفت:"دقیقا جنی چه گندی بالا اورده ؟ "

 

لیسا عصبی گیلاسوش پر کرد و یه نفس همشو بالا برد:"جهیون... اون فردیه که قراره رزی باهاش خوشبخت بشه و خب مسئولیت من تغییر میکنه... من باید اونارو بهم برسونم.."

 

جیسو عصبی مشتشو روی میز کوبید و زیر لب گفت:"اون دختره ی .... لعنت الکی سر خورد قانون عوض میکنه؟"

 

به اندازه ی لیسا هم خشمگین بود هم ناراحت بود.

جنی داشت اینطوری گند میزد به همچی.

 

"من فردا باهاش میرم بیرون و ببینم دردش چیه "

 

لیسا سرشو به نشانه ی منفی تکون داد :"فایده ایی نداره... میخواد توی بار ما کار کنه حتی مجانیه هم که شده میخواد انجامش بده! "

 

جیسو لعنتی فرستاد و گفت :"پس منم اجرا میکنم "

لیسا متعجب سرشو برگردوند و گفت:"یعنی چی؟ چی میخوای اجرا بکنی؟... نه جیسو... "

 

یکدفعه با فکری که به سرش زد عین برق گرفته ها از صندلیش بلند شد و گفت:"چطوره... تو پارنتر جنی بشی... هرکاری هم لازمه بکنن "

 

جیسو سرشو تکون داد و گفت:"خسته شدی... برو بخواب "

لیسا خوشحال دستی به شونه ی جیسو زد و داخل اتاق خوابش شد.

 

جیسو با خوردن گیلاسای دیگه به این فکر کرد که یه زمانی چشم دیدن لالیسا رو نداشت و حالا.... داشت بهش کمک میکرد؟

 

خنده ایی کرد و به اوندا و ایشا نگاه کرد.

توی اغوش همدیگه خوابیده بودن... بینشون چیزی بود؟

از لیلث بعید بود این کارا... البته اگ عشق باشه... چون میدونست این لعنتی نه چیزی از منطق حالیشه نه عدل و عدالت.

 

حالش از این کلمه ی چندش اور بهم میخورد.

با فکر اینکه خودش باید کجا بخوابه عصبی لعنتی به لالیسا و جنی فرستاد و روی مبلی ولو شد.

********

Queen of evil 

با کمر درد از جاش بلند شد و دوباره لعنتی به همشون فرستاد.

به سختی بلند شد و با دیدن ایشا و اوندا که هنوز خوابن بیخیال داخل اشپزخونه شد و مشغول گشتن چیزی شد تا بتونه بخوره.+

با دیدن هوای گرگ و میش متعجب با خودش گفت«یعنی انقدر زود بلند شدم؟»

خواست ابی بخوره که لیسا هم وارد اشپزخونه شد.

"زود بلند شدی جیسو شی "

 

جیسو عصبی لیوان و روی میز کوبید و باعث پریدن ایشا شد.

اما بلافاصله ایشا سر جاش برگشت و خوابید.

جیسو نگاهشو به لیسا داد و گفت:" یادت نره هرکاری میکنم تا جنی و برگردونم و بگم هرکاری هم میکنم تا تو برنگردی "

لیسا پوزخندی زد و با نزدیک شدنش به جیسو گفت:"تو فعلا جنی و ببر بقیه اش و بسپار به من! "

جیسو قدمی برداشت تا هیچ فاصله ایی بینشون نباشه که صدای جیغی اومد .

سمت صدا برگشتن و با دیدن جنی و رزی از هم فاصله گرفتن.

لیسا از اشپزخونه بیرون اومد و همینطور که توی اتاقش میرفت گفت:"پس جیهون کجاست؟ "

جنی با اخم جواب داد :"گفت کار داره باید بره "

جیسو از این حرص خوردن جنی، خندش گرفت و بقیه ابشو خورد.

"پس کی میریم بار؟ "

جیسو متعجب گفت:"هنوز که خیلی زوده..."

رزی با ساعتش اشاره کرد و گفت:"شیشه! داره خورشید غروب میکنه و تقریبا یه ساعت دیگ شب میشه... پس زود نیست! "

جیسو لعنتی فرستاد و از اشپزخونه بیرون اومد.

لیسا هم با پوشیدن لباسش سمت بقیه رفت و با دیدن ایشا و اوندا سری تکون داد .

پارچ ابی که کنارشون بود و برداشت، با خالی کردن اب پارچ روشون باعث شد جفتشون عین برق گرفته ها از جاشون بلند شن.

ایشا که هنوز غرق خوابش بود گیج به اطراف نگاه میکرد

لیسا دستی زد و گفت:"زود باشید باید اماده شید! "

اوندا بلند شد و دست ایشا رو هم گرفت و باهم به طبقه پایین رفتن .

بقیه هم پشت سرشون راه افتادن.

با دیدن ایشا و اوندا که جلو افتادن خودشونم به بیرون رفتن .

جنی هر لحظه همراه رزی بود که این مساله باعث عصبی شدن لیسا و جیسو میشد.

لیسا و جیسو عقب تر از همه بودن و از طرفی میتونستن بهتر نقشه بکشن .

"یه اجرایی برای جنی ترتیب دادم... قرار هم توش بخونه هم برقصه... میتونی پارتنرش بشی "

جیسو که داشت فکر میکرد باید چیکار بکنه برگشت و گفت:"میخوای از رز دور نگهش دارم؟ "

لیسا نیشخندی زد و گفت:"زیادی باهوشی "

جیسو سری تکون داد و تا ادامه ی راه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد.

با رسیدن به بار شروع به گذاشتن صندلی ها کردن و لیسا سریع سراغ جایگاهش رفت و اوندا و ایشا هم هنوز در حال درست کردن میز و صندلی ها بودن.

با دیدن جنی و رزی که درحال درست کردن صحنه بودن چشماشو چرخوند و سراغشون رفت .

کمکی میتونم بکنم؟ "

جنی نگاهش کرد و با عصبانیت گفت:"نه حالام گمشو "

رزی اخمی کرد و گفت:"درست حرف بزن... جیسو شی میتونی اون وسایل پشت صحنه رو درست کنی؟ "

جیسو سری تکون داد و با دیدن لباسی که برای جنی گذاشتن، بهش خیره شد... زیادی توی چشم بود و از یه طرف زیادی مجلسی بود!

پوزخندی زد و با برداشت قیچی شروع به درست کردن لباس کرد.

خب لباس خودش کجا بود؟

با ندیدن لباسی بیخیال سراغ جعبه ایی رفت و با دراوردن پیرهن و کت و شلواری به همراه کروات همونو اویزون کرد و اسم خودشو روش نوشت.

از پشت صحنه بیرون اومد و با دیدن جمعیتی که بهش اضافه میشد از روی صحنه پایین اومد و سراغ لیسا رفت.

"خب همه چی درست شد.. اجرا کیه؟ "

لیسا نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:"نیم ساعت دیگه .. فعلا میتونی بشینی "

جیسو لیوان جلوی دستشو برداشت و با حالت تهاجمی گفت:"انقدر به من دستور نده لالیسا "

لیسا خنده ایی کرد و سرشو تکون داد.

جیسو همونجا نشست و بقیه رو زیر نظر گرفته بود.

بوی تعفن خیانت میومد و بشدت جیسو رو عصبی میکرد.

لعنت که باید باهاش سر میکرد .

انقدر توی فکر فرو رفته بود که لیسا تکونش داد تا به خودش اومد.

"چیه؟ "

لیسا اشاره کرد که وقتش شده و باید بره تا برای اجرا اماده بشه.

از جاش بلند شد و به پشت صحنه رفت.

شروع به پوشیدن لباسایی کرد که برای خودش گذاشته بود.

یه کت مشکی به همراه لباس سفیدی و شلوار ستش!

با رسیدن به کروات شروع به گره زدنش کرد.

 

خواست بره که جنی جلوی راهش سبز شد.

اوه اون لباسیی که براش ساخته بود عالی بود و توی تنش بیشتر می درخشید!

تاپ مشکی که روش لباسی رنگ پوست داشت و جیسو اون لباس و تا وسطای سینه ی جنی پاره کرده بود و حالا میتونست تاثیر لعنتیشو ببینه!

اون لباس بیشتر زیباش کرده بود.

و یه شورتک مشکی که تا روی رونش امده و باعث تو چشم بودن رون تو پره جنی میشد .

به همراه اون شورتک که قبلش شلوار گشادی بیشتری نبود، زنجیر های زیادی بهش وصل شده بود.

 

STORY CONTINUES BELOW

 

 

ارایش دارکی که جنی انجام داده بود باعث شد پوزخندی بزنه و بگه:"این ملکه اس که جلوی منه یا یه شیطان؟ "

جنی عصبی کرواتشو گرفت و گفت؛ "انقدر احمق نباش جیسو... خودت خوب میدونی که چه بلایی سرت میتونم بیارم! "

شروع به بستن کروات کرده بود و هر حرفش و به همراه هر یه حرکت میزد.

جیسو بیشتر بهش نزدیک شد و با گذاشتن دستش روی قوص کمر جنی گفت:"میتونی بهم بگی! "

جنی نیشخندی زد و با یکدفعه سفت کردن کروات باعث شد تا جیسو دستشو برداره و شروع به سرفه کردن بکنه.

کمی کروات و کشید تا بتونه نفس بکشه.

"لعنت بهت جنی "

جنی شونه ایی بالا انداخت و با نواخته شدن اهنگ از پشت صحنه رفت .

جیسو که خم شده بود صاف ایستاد و شروع به کمی باد زدن صورت قرمزش کرد:"از این کارت پشیمون میشی جنی "

با گفتن این حرفش خودش هم روی صحنه رفت و با دیدن جنی که درحال اجرا هست سراغش رفت .

نمیدونست باید چیکار بکنه و کارش چیه اما اینو میدونست که میتونه خوب اذیتش بکنه!

جنی روی صندلی که مثل صندلی پادشاهی بود نشسته بود و درحال خوندن اهنگی بود.

جیسو بهش نزدیک شد که جنی پسش زد و از جاش بلند شد.

جیسو باری بار دوم تلاش کرد و با از پشت چسبیدن به جنی محکم گرفتش که جنی جز همکاری نمیتونست انجام بده... یعنی جیسو اینطور فکر میکرد!

جنی با گرفتن موهای جیسو اونو عقب کشید که دستای جیسو شل شد و جنی تونست ازش کمی فرار کنه اما یلحظه ایستاد و به سرش زد چرا خودش اذیتش نکنه؟

 

سراغش رفت و با گرفتن کرواتش اونو سمت خودش کشید و یدفعه اونو روی صندلی پرت کرد.

جیسو که هنوز درگیر سر دردش بود نمیفهمید چه اتفاقاتی درحال رخ دادنه.

جنی هم روی پاهاش نشست که جیسو متعجب سرشو بالا اورد و با تحلیل اینکه چه اتفاقی افتاده جنی جلوتر اومد.

جیسو به لیسا نگاه کرد که خود لیسا متعجب خشکش زده بود.

جیسو نگاهشو سمت جنی داد و با گرفتن موهای جنی اونو کمی عقب کشید.

حالا که گردن و ترقوه هاش توی چشم بودن نیشخندی زد و زبونی به ترقوه های برجسته ی جنی کشید و تا روی چونه اش این رد خیس و گذاشت .

جیسو ولش کرد و جنی از روش بلند شد و متاسفانه باید اهنگشو ادامه میداد.

جیسو نزدیکش شد و با دست بردن به سمت رون پای جنی، اونو محکم به خودش چسبوند .

جنی یکی از پاشو به کمک جیسو بالا اورد وکمی خم شد ... اما بیشتر از این میترسید.

جیسو بهش نزدیک شد و اروم زمزمه کرد :"بهم اعتماد کن!"

جنی با شنیدن این حرف بدنش گر گرفت و قلبش تند تر زد... اولین باری بود که همچین حرفی میشنید.

اروم بیشتر خم شد و بدنش و در اختیار جیسو گذاشت.

جیسو سرشو نزدیک گردن جنی کرد و از این مطمعن شد که نفسش به گردن جنی بر خورد میکنه.

جنی قطعا دیونه شده بود!

جیسو که دیگه تعادل نداشت جنی و محکم کشید تا بتونه وایسه ولی جنی اختیارش دست خودش نبود و با کشیده شدنش باعث شد لباش به لبای جیسو برخورد بکنه.

هنگام برخورد لب هاشون بهم هم اهنگ تموم شد و دست هایی بود که به افتخارشون زده میشد.

جنی و جیسو توی شوک بودن و نمی تونستن عکس و العملی نشون بدن.

جنی سریع پسش زد و به پشت صحنه رفت.

جیسو هم دنبالش رفت تا ازش عذرخواهی بکنه!

fairy elf

همینطور دنبال جنی از استیج پایین میرفت و سعی داشت کارشو توجیح کنه اما جنی بهش گوش نمیداد و میخواست تنها باشه.

عصبی مچ دست جنی و گرفت و به سمت خودش کشید :"گوش بده چی میگم "

جنی مچشو بزور از حصار دست جیسو دراورد و گفت:"این کاری که کردی.... حتما سرتو میزنم! "

جیسو خوشحال قدمی سمتش برداشت و با چشمایی که کاملا برق میزد گفت:"این عالیه.. پس بیا بریم که این کارو زودتر انجام بدیم ملکه ی من "

جنی پوزخندی از عصبانیت بهش زد.

واقعا نمیدوسمت بهش چی بگه و این بدتر روی عصابش بود ، پس به دیوار پشتش تیکه زد و به لیسا و رزی نگاه میکرد.

 

لیسا چطور نوازش گونه شونه های رزی و لمس میکنه و با اون لبخند درخشان بهش امید میده!

بهش حسودی میکرد ... اون دختر واقعا خوش شانس بود.

جیسو رد نگاهشو گرفت و با دیدن دو فرد همیشگی بیخیال نگاه کردن بهشون شد  .

کنار جنی قرار گرفت :"میخوای اجراشو ببینی ؟ "

جنی فقط سرشو تکون داد و به استیج که در حال اماده سازی بود خیره شده بود  .

مثلا اون دختر قرار بود چه کار خاصی انجام بده؟

برقصه؟ اونقدری خوب برقصه که همه محوش بشن؟ همه جادو بشن و باهاش به وجود بیان؟

یا انقدری زیبا باشه که همه از این طریق جادو بشن؟ یا صدای جادویی داره؟ اصلا چرا داره به جادو فکر میکنه وقتی که خودش قدرتش به مرور زمان کمتر و کمتر میشه؟

لعنتی فرستاد و به رزی نگاه کرد که سر جایش قرار گرفت و شروع به خوندن کرد.

پوزخندی زد.

جیسو که متوجه ی پوزخند شد گفت:"چی شده؟ "

جنی بدون توجه به سوال جیسو دستشو دراز کرد تا اب نباتی که کنارش بود و برداره.

وقتی برداشت سریع بازش کرد و داخل دهانش گذاشت.

"از صداش خوشم نمیاد! "

جیسو متعجب نگاهشو بین جنی و رزی چرخوند و گفت:"چرا؟ اون واقعا زیبا ترین صدایی و داره ک توی این همه مدت شنیدم "

جنی پوزخندی زد و گفت:"این همش درست شدس... دستگاهیه! "

جیسو دیگه به این بحث بدون نتیجه ادامه نداد و به بقیه ی اهنگ گوش داد.

رزی همینطور نت هاش قوی تر میشد و به نقطه ی اوج اهنگ نزدیک و نزدیک تر میشد.

جنی با دیدن باند هایی که ازشون اهنگ پخش میشه لبخند  خبیثی زد و گفت:"من یه فکری دارم! "

جیسو شوک شده سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد.

جنی بدون اینکه کسی بفهمه سراغ باند ها رفت و با کشیدنشون از برق به رزی نگاه کرد.

رزی همینطور داشت های نوت قوی شو به رخ همه میکشید.... اونم بدون اهنگ!

جیسو طوری که جنی متوجه بشه لب زد:"دیدی بهت گفتم "

جنی عصبی تیکه کابل و جایی انداخت و رفت.

همینطور که همه با دست هاشون همراهیشون میکردن رزی پایین میرفت.

*******

بار در حال بسته شدن بود و لیسا از این روند عادی خسته شده بود، به خوبی یادش بود که چقدر شیطون بود و همه باعث دردسر بقیه میشد اما حالا چی؟

لعنتی فرستاد و خسته از جایگاهش بیرون اومد .

طبق معمول رزی مشغول جمع کردن وسایلش بود و اوندا و ایشا گرم صحبت ؛ با دیدن جیسو که تک نشسته متعجب سمتش رفت و پرسید :"پس جنی کجاست؟ "

جیسو شونه ایی بالا انداخت .

انگار اون هم از رفتاراش خسته شده بود.

یک دفعه با تکون خوردن بار همه ترسیده به هم نگاه کردن.

اوندا که معلوم بود خیلی ترسیده گفت:"اینجا چخبره؟ "

هیچکس جوابی نداد یعنی جوابی نداشتن هم که بدن.

با باز شدن در کسی وارد شد و گفت:"هلووو دختر عزیزم "

همه متعجب به لوسیفر نگاه میکردن.

آیشا عصبی سمتش اومد و گفت:"مگه نگفتم حق نداری دیگه نزدیک ما نشی؟ "

لیسا متعجب گفت:"تو دیده بودیش و به ما چیزی نگفتی؟ "

لوسیفر ابرویی بالا انداخت:"چرا باید بگه؟ "

حالا  لیسا و آیشا بشدت عصبی بودن و نمیدونستن قراره چی پیش بیاد!

آیشا تجربه ی جالبی از دفعه ب قبل نداشت برای همین کمی ترسیده بود.

لوسیفر شروع به انالیز کردن رزی کرد و گفت:"خوبه... کیوت و سوییت.... اما.. مناسب ما نیست دارلینگ"

لیسا پوکر نگاهش کرد و با بالا اوردن انگشت وسطش، فاکی به پدر گرامش تحویل داد.

"واقعا که بی ادب شدی "

لیسا قهقه ایی زد و گفت:"ببین کی اینو میگه... ببین من واقعا نمیخواستم روی واقعیمو نشون بدم ولی اکی دیگه خودمم "

جیسو دستی به شونه اشش زد :"دمت گرم که تحمل کردی"

لیسا هم با سر تشکری کرد.

لوسیفر بیخیال نگاهشو سمت اوندا داد :"اووو تو... همونی که این سلیطه بخاطرت جلو من وایساد...ازا خوشم نمیاد "

آیشا پوزخندی زد و گفت:"قراره من بفاکش بدم نه تو "

همه از این رک بودن آیشا و این روی تازه متعجب بهش نگاه کردن... پس خواهر لوسیفر این بود... شخصیت اصلی لیلیث!

لوسیفر نگاهشو روی رزی نگه داشت و همونطور خیره بهش گفت:"چطوره یه بازی بکنم؟ هوم؟... میتونیم ببینیم این عشق پر حرارتون چقدر دووم میاره؟! "

لیسا عصبی داد زد:"دقیقا چه غلط فاکیی میخوای بکنی؟ "

لوسیفر نیشخندی زد:"خواهی دید دارلینگ "

با تغییر رنگ چشمهاش از رنگ مشکی به قرمز خونین، خیره به رزی نگاه کرد.

قرار بود چه اتفاقی بیوفته؟ همه شوکه به رزی و لوسیفر نگاه میکردند.

لیسا سریع از نقشه ی شوم پدرش باخبر شد و سریع جلوی رزی قرار گرفت و زمزمه کرد:"بهش نگاه نکن! "

لوسیفر قهقه ای زد و لیسا به رزی نگاه کرد... اثر کرده بود؟

رزی پوزخندی زد و گفت:"لالیسا... فقط دست کثیفی تو از روی شونه هام بردار "

جیسو پوکر بهش نگاه کرد و گفت:"واقعا؟ شخصیت خبیث؟ تو بهش یه شخصیت دیگه دادی؟ "

لوسیفر به فکر فرو رفت و گفت:"نه دقیقا... من بهش یه شخصیت شیطانی دادم که قراره هر حرفی که توی سرش هست و به لیسا بزنه! "

STORY CONTINUES BELOW

 

آیشا همونطور که دستش مشت شده بود زمزمه کرد :"خیلی مزخرفی "

"اوه عزیزم نگران نباش برای توهم دارم! "

آیشا ترسیده به لوسیفر نگاه کرد.

لوسیفر حالا در حال زمزمه کردن چیزی بود.

اینبار ایشا گوش های اوندا رو گرفت اما این ها بی فایده بود.

نفرین اثر کرد و اوندا شروع به جیغ و فریاد کشیدن کرد.

با ظاهر شدن تتوی ماری روی دستش آیشا لعنتی فرستاد و سمت برادرش برگشت.

"نفرین مامبای سیاه؟ .... لعنت بهت اون نمیتونه تحملش کنه"

لوسیفر لبخند تلخی زد :"پس چطور من تونستم؟ "

تا خواست چیز دیگه ایی بهش بگه لوسیفر بال هاشو در اورد و از اونجا رفت.

همه ناراحت به قضیه ایی که پیش اومده بود نگاه میکردن.

با اومدن جنی همه سمتش برگشتن و رزی گفت:"تو... خوب دیدم باهام چیکار کردی... "

سمتش رفت و با سیلی که توی صورتش فرود اومد همرو شوکه کرد.

لیسا سریع سراغش رفت و نگه اش داشت اما رزی همچنان با تقلا جیغ میزد:" دست کثیفتو ازم دور کن "

جنی شوکه گفت:"اینجا چخبره؟ "

هنوز سیلی چند لحظه پیش و فراموش نکرده بود و نمیتونست هم این کارو بکنه.

جیسو همه چیز و براش تعریف کرد و جنی هر لحظه شوکه تر میشد.

لیسا با لحن پرتمناش گفت:"میتونی کاری بکنی؟ "

جنی که دیگه تحمل جیغ جیغ های رزی و نداشت سریع بخواب فروش برد.

نفس عمیقی کشید و گفت:"اوه سکوت... خب درباره ی اوندا مطمعن نیستم ولی بنظرم بهتره بریم خونه "

آیشا نگاهی به حال بد اوندا کرد و گفت:"نمیشه بخوابه؟ "

جنی سرشو به معنی منفی تکون داد:"کابوس میبینم و ممکنه توی خواب تشنج کنه! "

ایشا با باز کردن بال هاش، اوندا رو در اغوشش گرفت و به سمت خونه پرواز کرد.

بقیه هم به سمت خونه پرواز کردن و بعد این همه مدت، باز کردن بال ها بشدت براشون سخت بود و به پاهاشون عادت کرده بودن .

چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا به خونه رسیدن.

جنی توی این مدت کلی فکر کرده بود اما چیزی به ذهنش نرسیده بود.

با بستن رزی به تختش جنی به لیسا نگاه کرد :"تو فکر میکنی چطوری شکسته میشه؟ "

لیسا هم سرشو به معنی نمیدونم تکون داد.

جنی بیخیال سمت اوندا که از یک مرده هم بدتر شده بود نگاه کرد.

"با این چیکار بکنیم؟ "

ایشا که سکوت کرده بود به حرف اومد :"مطمعنم قصدش  چی بوده! "

همه متعجب بهش نگاه کردن  و منتظر بودن تا آیشا ادامه حرفشو بزنه.

"اون بخاطر اینکه ادمای معمولی بودن بدش میومد ازشون. "

سمت اوندا رفت و با لمس کردن بدن سردش گفت:"من باید تبدیل به هر موجودی جز انسان بکنمش تا دووم بیاره! "

لیسا لعنتی فرستاد و گفت:"شاید به راه دیگه ایی باشه! "

آیشا سرشو تکون داد و گفت:"اون بدنش به عنوان انسان ضعیفه... نمیتونه تحملش کنه قطعا میمیره "

جنی همینطور که به حرفاش گوش میداد پرسید :"و میخوای به چی تبدیلش کنی؟ "

ایشا لبخندی زد و گفت:"همیشه منو یاد الف های پری مینداخت "

جنی از جلوی اوندا کنار رفت و گفت:"پس بفرماید انجامش بدین "

"چرت نگو به قدرت شماهام احتیاج دارم... من قدرتم نصف شده "

همه حرفشو تایید کردن و دور اوندا حلقه زدن و شروع به خوندن ورد پری کردن.

با هدیه دادن قدرتشون بهش ، سراغ ورد الف ها رفتن.

با دادن قدرتی دوباره، مراسم و تمومش کردن و از خستگی روی زمین افتادن.

به اوندا که درحال بال دراوردن بود و بشدت عرق کرده بود و اشک میریخت نگاه کرد.

نمیخواست اینطور زجر کشیدنش و ببینه اما میدونست این درد و تحمل میکنه.

با کشیده شدن گوشش گفت:"داره کار میکنه! "

بعد از یک ساعتی اوندا کاملا تبدیل به به الف پری شده بود .

اوندا شروع به تند تند نفس کشیدن کرد.

از جاش بلند شد و به بقیه نگاه کرد... خیلی تعجب کرده بود .

ایشا با احتیاط پرسید :"چه احساسی داری؟ "

اوندا خیلی بی مقدمه گفت:"قدرت... حس میکنم... یه فرد خاصم! "

جنی و جیسو از جلوی اینه کنار رفتن و آیشا با گرفتن دست کشیده و اوندا اونو به سمت اینه برد.

اوندا برای چند لحظه توی شوک فرو رفت.

"من.... چه بلایی سر من اومده؟ "

آیشا روبه روش ایستاد و گفت:"لوسیفر .... باعث شد تا نتونی این طلسم و تحمل کنی... میمیردی... برای همین من تبدیلت کردم به پری الف... من.. متاسفام"

اوندا که تقریبا حرفای ایشا رو فهمیده بود اونو کنار زد و گفت :"من همیشه ارزو داشتم پری بشممم... چرا زودتر انجامش ندادی؟ "

جنی و جیسو لیسا متعجب بهم نگاه کردن .

ایشا که نمیدوسمت چی بگه کنار رفت و غرق فکر بود که اوندا سمتش اومد و با بوسه ب کوتای به لباش گفت:"اینم تشکر "

لیسا که رسما فکش افتاده بود به صحنه ی روبه رو خیره شده بود.

ولی هیچکدوم از اونها نمیدوسمتن که این یه کار عادی برای اوندا عه و قلب بی جنبه ی ایشا باعث میشد برای هر همیشه بایسته !

*******

broken heart 

به رزی که غرق خواب بود نگاه کرد.

انقدری اروم و معصومانه خوابیده بود که میخواست برای مدتها اونجا بشینه و فقط نگاهش بکنه.

تیکه ای از موهاش روی صورتش افتاده بود.+

دستشو اروم جلو برد و با ملایمت طوری که داره گلبرگ گل رز و نوازش میکنه، موهاشو پشت گوشش فرستاد.

جنی در حال متر کردن اتاق بود و هرلحظه بیشتر عصبی میشد... باید چیکار میکرد؟

جیسو که از این همه راه رفتنای جنی خسته شده بود گفت:"جنی... فقط بشین... اینطوری چیزی درست نمیشه "

یکدفعه جنی ایستاد و با نگاهی خفناک به جیسو نگاه کرد.

طوری اون نگاه ترسناک بود که جیسو برای چند لحظه توی شوکی فرو رفت.

 

آیشا هم در حال تحقیق کردن بود و اون همه انرژی صرف کردن براش مساوی با خون دماغ شدنش بود.

لعنتی فرستاد و اوندا با قرار دادن دستمال روی بینی آیشا کنارش نشست.

"خب... من چی.. حالا که یه پری شدم توانایی ندارم دنبال یه جادوگری چیزی باشم؟ "

جنی یکدفعه برگشت و گفت:" خودشه!... جادوگر... "

شروع به گشتن کتابخونه کنارش کرد.

بااینکه بزرگ نبود ولی قطعا نقشه ی کره توش بود!

با اوردن نقشه ایی شروع به گشتن مکان مورد نظرش کرد.

با پیدا کردن اون مکان روی نقشه دستی گذاشت و با

خوشحالی بالا پایین پرید :"پیداش کردم... پیداش کردم"

همه به جنی پیوستن و با دیدن اون مکان که خارج از شهر بود کمی متعجب شدن.

لیسا سریع از شوک بیرون اومد:"خب منتظر چی هستید... زود باشید ببریمش "

آیشا و اوندا به کمک هم رزی و داخل ماشینی که جدیدا گرفته بودن گذاشتن و خودشون هم سوار شدن.

لیسا که زنگی به یکی از متصدی بار زده بود تونسته بود موتورش و قرض بگیره و با جنی سوار موتور شدن و جلوتر از ماشین حرکت کردن.

جیسو که هنوز قدرتش و داشت از بال هاش استفاده کرد و پشت سر همشون به راه افتاد.

جنی با استفاده از قدرت فکر ایشا مسیری که گفته بود و درحال رفتن بود.

جاده ایی که پر پیچ و خم بود و در واقع انسان عادی از اون جاده جون سالمی در نمیبرد.

با دیدن اسمان تیره که درحال روشن تر شدن بود ، نفس عمیقی کشید تا هوای شرجی و وارد ریه هاش بکنه.

انقدر احساس خوبی نداشت... مثل اینکه باید از لوسیفر تشکر میکرد بخاطر اینکه کاری کرد تا اونو لیسا سوار یه موتور شن!

دستشو دور کمر لیسا حلقه کرد و با چسبیدن بهش، احساس کرد توی رویا زندگی میکنه!

چشم هاشو بست تا این رویت بیشتر بهش حس ارامش بده.

با ایستادن موتور ، سریع حلقه دستشو باز کرد و بلند شد... رسیده بودن!

خونه ی کلبه ایی ... انقدری ساده که کسی بهش شک نمیکرد.

قدمی سمتش برداشت و دری زد.

با باز شدن در پیرزنی نمایان شد.

جنی شوکه بهش نگاه و گفت:"اکی... تو کی انقدر پیر شدی؟ "

پیرزن شوکه سر تا پای جنی و نگاه کرد و گفت:" ملکه جنی؟ "

اوندا کمی به آیشا نزدیک شد و زیر لب گفت:"چقدر هم همه میشناسنش "

ایشا خنده ایی کرد و به ادامه ی بحث اون دو گوش داد.

جنی سری به نشانه ی تایید کردن حرف پیرزن تایید کرد.

پیرزن خنده ایی کرد و در ثانیه تبدیل به یه دختر جوون زیبایی شد.

" خب... حالا کی پیر شده؟ "

جنی خنده ایی کرد با وارد شدنش، راهی برای بقیه هم باز کرد.

جادوگر روبه روش قرار گرفت و گفت:"خب اینجا.... "

با دیدن رزی که به داخل اوردنش، حرفش قطع شد و سمتش رفت.

از دور حسش کرده بود ولی حالا قوی تر بود و میتونست مشام لعنتیشو از کار بندازه.

" چه بلایی سرش اومده؟ "

جنی روی مبلی نشست و با انداختن پا روی پاش گفت:"طلسم شده... توسط لوسیفر "

جادوگر عصبی لعنتی بهش فرستاد و گفت:"خب حالا چه کمکی میتونم بکنم "

جنی نگاه خبیثی بهش انداخت :"معلومه که میتونی "

 

جادوگر پشت میزش قرار گرفت و با جمع کردن وسایل پراکنده اش روی میز گفت:"و درعوض چی گیرم میاد؟ "

جنی خوب میدونست! اون دنبال چیز با ارزشی توی ادما بود ولی حالا کی چی میخواست بهش بده؟ اونم با ارزش؟!

جنی نگاهشو بی قرار روی لیسا، جیسو، اوندا، ایشا انداخت.

"باید یه چیز با ارزشی بهش بدیم "

ایشا کنجکاو ادامه داد :"و خب اون چیز با ارزش که ما ازش خبر نداریم... چی میتونه باشه؟ "

جادوگر از سر جاش بلند شد و گفت:"اوه خوشم اومد ازت... خب میتونم به عنوان مثال از تو شروع کنیم ملکه جنی... معلومه که حکمرانیتو میخوام

و تو... لالیسا  تو توی اغواگری خیلی ماهری چون کارته پس اغواگری و جذابیتت و میخوام!

و تو جیسو... تیر و کمانت! "

نگاهی به آیشا و اوندا انداخت و ادامه داد :"

آیشا یا بهتره بگیم لیلث... قدرتت و میخوام

و تو انسان کوچولو که تبدیل به یه پری شدی... من تمام چیزی که به عنوان قدرت داری و میخوام "

سر جاش برگشت و اون هارو رها کرد تا تصمیم بگیرن .

همشون برای چند لحظه ایی توی سکوت فرو رفته بودن تا اینکه جنی گفت :"من نمیتونم اینکارو بکنم! "

همه نگاها سمت جنی پرت شد.

جیسو در ادامه گفت:" من بدون تیر و کمانم هیچم پس.. متاسفم"

اوندا سریا وسطشون قرار گرفت و گفت:" هی هی.. من اگه قدرتمو بدم میتونم دوباره انسان شم... چطوره من انجامش بدم؟ "

سریع سمت جادوگر رفت و گفت :"اگه همه ی قدرتمو بگیری... تبدیل به یه ادم عادی میشم؟ "

جادوگر سری تکون داد.

حالا اوندا مطمعن بود و باید برای خواهرش همه کاری میکرد.

"من انجامش میدم! "

STORY CONTINUES BELOW

 

جادوگر نیشخندی زد و با برداشتن چوب دستی ساده ایی شروع به خوندن ورد هایی کرد.

و در اخر شروع به کشیدن تمام قدرت اوندا کرد.

اوندا اونقدری درد داشت که فکر میکرد هر لحظه قراره به مرگ نزدیک تر بشه.

با رفتن اخرین ذرات قدرتش روی زمین افتاد و بی حال نفس نفس میزد... انگار چند سالی به استراحت نیاز داشت.

جنی از جاش بلند شد و گفت:" خب حالا؟! "

جادوگر شروع به اوردن وسایلش کرد و در اصل داشت معجونی درست میکرد.

یکدفعه ایستاد و گفت:"اوپس... یکی از اساسی ترین مواد هام نیست... چیکار کنم حالا؟ "

لیسا عصبی یقه ی جادوگر و گرفت و به دیوار چوبی پشت سرش چسبوند.

"یالا بگو اون لعنت شده کجاست؟ "

جادوگر شونه ایی بالا انداخت و گفت:"نمیدونم... ولی میتونم حس کنم همینجاها باشه... توی جنگل اطراف رشد میکنه... تا الان... یک ساعت وقت دارید تا پیداش کنید... تیک تاک... تیک.. تاک... زمانتون داره میره ها! "

لیسا یقه ی جادوگر و ول کرد و از اون کلبه ی لعنت شده بیرون رفت.

اوندا که به زور سرپا شده بود گفت:"من پیشش میمونم "

ایشا قبول کرد و به همراه بقیه بیرون رفتن.

جنی سعی داشت لیسا رو اروم کنه اما همه چی داشت بدتر و بدتر میشد.

"یا لالیسا یکم اروم تر.... الان اگه اروم نباشیم نمیتونم پیداش کنیم "

لیسا خنده ایی کرد.. مثل اینکه واقعا دیونه شده بود!

برگشت و با دوتا دستاش محکم جنی و گرفت:"اروم تر؟ اگه بخاطر توی عوضی نبود نه من الان اینجا بودم نه اون دختر به خطر میوفتاد... نه هیچکدوم از این اتفاقات ... حالا هم که اتفاق افتاده.... تو اومدی و همه چیو بهم ریختی... همش تقصیر توعه.. لعنت بهت "

ولش کرد و با سوار شدن موتورش اعلام کرد :" من اطراف جنگل و میگردم "

جنی احساس کرد چیزی درون قلبش شکسته شد... صدای قلبش بود؟ زیاد مطمعن نبود.

همونجا ایستاده بود و کاری نمیتونست بکنه.

آیشا هم ازشون فاصله گرفت و گفت :"منم داخل جنگل و میگردم.. جیسو.. تو نمیای؟ "

جیسو نمیخواست توی این وضعیت جنی و ول کنه اما مجبور بود.

سری تکون داد و باهاش همراه شد.

جنی برای مدتی اونجا ایستاد و حالا هوا ابری شده بود.

مطمعن بود تا چند دقیقه دیگه بارون میاد.

لالیسا راست میگفت... همه ی اینا تقصیر اون بود!

چرا باید میومد به زمین و خودش درگیر این همه نفرت و کینه میشد؟ حتی کاری میکرد که ماموریت لیسا به عقب بیوفته؟!

اشک هاش مانند مروارید شروع به ریختن کردن.

حالا بارون شروع به باریدن کرد.

قطرات ریزی که روی موهای جنی بازی میکردند و به بدنش راه میوفتادن.

شروع به راه رفتن کرد... باید تمام سعیشو میکرد تا اون گیاه و پیدا کنه.

هنوز مشغول گشتن بود و بارون بهش اجازه ی دید خوبی نمیداد... باید سر الهه ی بارون هم میزد؟ الان چه موقعه ی بارون اومد بود؟

پاشو محکم داخل گودا ابی کوبید و همون لحظه گیاهی دید که مطمعن بود خودشه!

سریع برش داشت و به سمت کلبه حرکت کرد.

حالا که خیس اب شده بود با چکیدن اب ازش اونو روی میز گذاشت و جادوگر با دیدنش گفت:"واو ملکه از کجا فهمیدی اونه؟ "

جنی لبخندی زد و گفت:"فقط احساس کردم خیلی خاصه! "

جادوگر لبخندی زد و مشغول درست کردن معجون شد.

جنی سمت رزی و اوندا رفت.

"حالش بهتره؟ "

اوندا که سعی داشت به بقیه خبر پیدا شدن گیاه و بده سری به نشانه ی منفی تکون داد.

درست هم میگفت... رزی درحالی که عرق کرده بود درحال فرار کردن از چیزی بود... انگار داخل کابوسی گیر افتاده بود!

*******

Big change 

همینطور که جادوگر مشغول کارش بود ، بقیه با پیام اوندا وارد کلبه شدند و منتظر موندن تا کار جادوگر تموم شه و حال رزی هرچه زودتر خوب بشه.

جنی که روبه روی لیسا نشسته بود سعی میکرد سر حرف و باز کنه اما نمی تونست.

انگار یه لالیسایی توی مغزش هر دفعه که قصد حرف زدن داشت، داد میزد و میگفت خفه شو!

با فشردن لب هاش روی هم بلاخره حرفی زد:"معذرت میخوام... که انقدر دردسر درست کردم "

لیسا چیزی نگفت و توی سکوت غرق تماشای رزی شده بود.

 

جیسو از تغییر یدفعه ای جنی و سردی لیسا ناراحت شد و اخمش توی هم رفت.

با قرار گرفتن جادوگر در کنارشون، کمی بهش فضا دادن تا راحت تر کارشو انجام بده.

جادوگر نزدیک و نزدیک تر میشد ، جامی که درش مایعی قرمز مایل به سیاه بود رو به لب های خوش فرم رزی نزدیک کرد و با کمی بلند کردن سر رزی باعث شد تا اون مایع به راحتی وارد بدنش بشه.

وقتی تمام مایع رو به رزی داد از جاش بلند شد و سر جای قبلیش برگشت.

لیسا نگاهشو از رزی گرفت و گفت:"خب؟ "

جادوگر که سعی داشت وسایلش و مرتب کنه گفت:"یه ساعت دیگه بیدار میشه و چیزی از بلایی ک سرش اومده خبر نداره و فکر میکنه خواب بوده... و میتونید برید "

جنی پوزخندی زد و زیر لب گفت:"رسما داره از خونه ی عتیقه اش پرتمون میکنه بیرون "

جیسو که این حرف جنی و شنیده بود خنده ایی کرد و باهم به بیرون رفتن.

لیسا هم همانطور که اورده بودتش همانطور هم بردتش و داخل ماشین گذاشتش.

اوندا سعی داشت از جاش بلند شه ولی انگار قدرت انسانیش هم از دست داده بود و شدید خسته بود

آیشا بهش نزدیک شد و با کمکش تونست اوندا رو سر پا نگه داره و چند قدمی باهاش همراه بشه تا سوار ماشین بشه .

*********

نمی تونست درست تشخیص بده که این صدای همهمه ایی که توی فضا پخش شده بود متعلق به توهمشه یا اونا واقعین.

سعی داشت هرچه سریعتر چشماشو باز کنه اما چیزی مانع اینکار میشد.

حس میکرد خواب عجیبی دیده و از شدت عجیب بودنش میخواست همرو مقصر بدونه و تا یه مدت با کسی حرف نزنه.

ولی خب این کار منطقی نبود و اصلا نمی تونست همچین کاری بکنه.

درگیری که با خودش داشت بلاخره تموم شد و یکدفعه چشماش باز شدند.

سقف سفید رنگ و چراغ روشن .... اون داخل اتاق خودش بود.

به سختی از روی تخت بلند شد و به سمت پذیرایی رفت.

ایشا روی کاناپه دراز کشیده بود و لیسا در حال درست کردن چیزی بود و جیسو و جنی باهاش حرف میزدند.

اوندا کجا بود؟

همینطور عین یه روح سرگردان داخل پذیرایی راه میرفت که یکدفعه ایشا ترسیده ازش سر جاش نیم خیز شد و گفت:"ترسوندی منو... بلاخره بیدار شدی "

رزی بی حال لب زد :"چرا انقدر حال عجیبی دارم؟ "

جنی با دیدن ایشا و رزی سریع سمتشون اومد و با گرفتن دست رزی گفت:"خوبی؟ یکم حالت خوب نبود خواستی استراحت کنی ولی زیاد خوابیدیا! "

رزی که هیچی یاد نداشت بیخیال روی کاناپه کنار ایشا نشست و به فکر فرو رفت.

"خب اذیتش نکنید.... اوندا رو هم صدا بزنید که غذای مخصوص لالیسا درست کردم "

ایشا درحالی که به سمت اتاق اوندا میرفت گفت:"از کی تاحالا اشپز شدی شف لیسا؟ "

لیسا چیزی نگفت و با درست کردن میز شام منتظر بقیه موند.

رزی هنوز گیج میزد و باید به خودش میومد.

بعد از چند دقیقه همه دور میز جمع شدند و همه خوشحال بودن... این براش زیادی عجیب بود... نکنه اشتباهی وارد یه دنیای دیگه شده بود؟

سرنوشت قصد داشت باهاش چیکار بکنه؟

بخاطر اینکه لیسا بهش نزدیک شده بود و باهم توی بیشتر کارها شریک بودن احساسی بهش پیدا کرد بود... البته زیاد مطمعن نبود و ولی همینا باعث شده بود ایشا و اوندا بهم نزدیک بشن و مطمعنا بود چیزی بین اونهاست.

با اومدن جنی باعث شد حسش کمی قطعی شه و از طرفی میخواست فراموشش کنه و اونو به جنی بسپاره ولی جیسو اومد و احساس کرد یجای کار اشتباهه!

یه چیزی درست پیش نمیره... اون خودشه یا خواهرش؟

یا کسی که دوستش داره؟

یکدفعه قاشقش و روی میز قرار داد و از خوردن دست کشید.

"من میخوام با جهیون شی قرار بزارم "

یکدفعه همه در حالتی که بودن ایستادن... انگار کسی اون لحظه رو استپ کرده بود.

اوندا برگشت و با چشمای بزرگ شده اش گفت:"هاااااا؟ "

جنی نگاهی به لیسا کرد که اخماش توی هم رفته بود.

رزی از تصمیمش مطمعن بود؟

لیسا یکدفعه از جاش بلند شد و اونجارو ترک کرد.

ایشا هم مجبورانه بلند شد و اعلام کرد:"میرم دنبالش "

بعد از سپری شدن چند دقیقه جیسو سمت رزی برگشت و گفت:"از این کارت مطمعنی؟ اصلا جهیون هم تمایلی داره به این کار؟ "

رزی سری تکون داد و گفت:"بهم گفته بود هر موقعه که دوست داشتم میتونم بهش بگم امادگیشو دارم "

جنی لعنتی فرستاد که کاری کرده بود جهیون اعتراف کنه!

لبشو گزید و نگاهشو از جمع دزدید.

همه ساکت شده بودند و رزی خنثی به خوردن غذاش ادامه داد.

********

جنی عصبی به طبقه ی بالا رفت و شروع به کوبیدن روی در کرد.

ایشا متعجب در و باز کرد و جنی بدون توجهی بهش سراغ لیسا که در حال خوردن مشروبی بود رفت.

یقه اشو توی دستش گرفت و گفت:"رزی با جهیون رفته سر قرار... چند روزه خودتو اینجا حبس کردی! چرا به خودت نمیای و دور و اطرافت و نمیبینی؟ "

STORY CONTINUES BELOW

 

لیسا پوزخندی زد و لیوانش رو روی میز گذاشت و نگاهی پراز غم به جنی انداخت :"و کسی که باید ببینم تویی؟ "

جنی لبشو گزید تا از لرزشش بی وقفه ی چونه اش کم کنه و سعی کنه اشک هاش سرازیر نشه.

"هنوزم نمیخوای با من باشی؟ کی بهتر از من؟ اون انتخاب خودشو کرده! "

لیسا سری تکون داد و از جاش بلند شد و سمت جنی خم شد، قدم به قدم نزدیک میشد تا جایی که جنی کمرش به کابینت خورد .

"توی سرت فرو کن ملکه... من کسیو جز اون نمیخوام... سعی نکن از هر فرصتی استفاده کنی تا بخوای منو اغوا کنی که همچین چیزی غیر ممکنه "

هنگامی که هر حرف از دهنش خارج میشد، جنی رنگ غم و حلقه ی اشک و توش چشماش میدید... اون چشما از هر موقعه ی دیگه شفاف تر شده بود و غم داشت.

چیزی نمیتونست بگه و فقط عصبانیت و درد  شو با شکستن لیوان مشروب لیسا خالی کرد.

تصمیم گرفت از اونجا بره و اصلا برگرده به اسمان هفتم که جیسو جلوی راهش سبز شد.

عصبی بود و خون جلوی چشماشو گرفته بود.

نزدیک جنی اومد و با به چنگ گرفتن بازوی جنی اونو سمت اتاق لیسا برد.

جنی که توی شوک فرو رفته بود هیچ ریکشنی نمیتونست نشون بده و فقط از کارهای جیسو پیروی میکرد.

وارد اتاق شدند و جنی پرت شد روی تخت لیسا و کمی به خودش اومد:"معلوم هست چته؟ "

جیسو روی تخت قرار گرفت و با باز کردن پاهاش و گیر انداختن پاهای جنی بین پاهای خودش گفت:"رسما داری نمک میپاچی به زخمش... مگه نگفتم بیخیالشون شو؟ چی تو سرته؟ لیسا میاد و از رزی دست بکشه و بیاد سراغ تو؟ "

جنی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:"پس چطور منو ول کرد و رزی و انتخاب کرد؟ "

"اون قبل از همه ی اینا تورو ول کرده بود چرا نمیفهمی؟ "

جنی شروع به  زدن جیسو کرد و از طرفی داد میزد :"اره از من سو استفاده شد و مثل یه دسمال کاغذی استفاده شده هم دور انداخته شده ام.... ولی مگه احساساتم دست من بود؟ من خواستم اینطوری بشه؟ من که تقصیری داشتم؟ "

جیسو سعی داشت دستش و بگیره که دیگه کاری نکنه و موقعی که موفق شد بهش نزدیک شد و وقتی فاصله اشون کمتر از دو بند انگشت بود زمزمه کرد :"ولی من حس میکنم تو دیگه حس قبلیتو بهش نداری! "

با ازاد کردن یکی از دست هاش اونو روی قفسه ی سینه اش قرار داد.

جنی متعجب از این کار به جیسو نگاه کرد و برای لحظه ایی گر گرفت.

چش شده بود؟ چرا با این کار یدفعه ایی انقدر به هیجان افتاده بود؟ قلبش انقدر بی جنبه شده بود یا خودش؟

شاید بخاطر اینکه به زمین اومده بود تحت تاثیر قرار گرفته بود!

اما اینا بهونه نبودند؟

جیسو نگاهشو از دستش به چشمای متعجب و ترسیده ی جنی سوق داد.

"این قلب داره برای کی میزنه؟... کسی که اون بیرون داره برای عشق از دست رفتش غصه میخوره؟ یا کسی که توی این اتاق سعی داره کاری کنه تا به خودت بیای؟ "

این حرفا و حرکات جیسو، جنی و به سمت دیونگی سوق میداد و جنی نمیدونست باید چیکار بکنه حتی قورت دادن اب دهنش هم سخت شده بود.

نفس کشیدن و از یاد برده بود و تند تند پلک میزد انگار چیزی غیر قابل باور دیده بود!

با یدفعه پس زدن جیسو نیم خیز شد و گفت:" توی زندگی من دخالت نکن "

و سریع از جاش بلند شد و به سرعت وارد طبقه ی اول شد و هنگامی که در و بست روی زمین سر خورد و شروع به تند تند نفس کشیدن کرد.

اوندا که این حال جنی و دید سمتش اومد و گفت:"هعی خوبی؟ "

جنی سری تکون داد و سعی کرد از جاش بلند شه و سمت کاناپه بره و خودشو مشغول کنه.

wrecking 

جنی بعد از اون بحث دیونه کننده روی کاناپه نشسته بود و درحال جویدن ناخنش بود.

اوندا دیگه صبرش لبریز شد و بی طاقت جلوی جنی نشست.

 

"ملکه میدونم نباید اینو ازت بخوام... ولی بیا قرار جهیون و رزی و بهم بزنیم "

 

جنی متعجب با چشمای بزرگ شده جلوتر اومد و گفت:"چی؟ "

اوندا سعی داشت با چشمای بزرگش  خودشو شبیه گربه ی شرک بکنه تا جنی به اینکار راضی بشه.

 

یعنی موفق میشد؟ این کارش روی همه جواب میداد ولی برای جنی... بعید میدونست.

این سکوت و نگاه خیره ادامه داشت تا جنی بیخیال شد.

 

"خیلی خب... قبوله ولی مگه تو میدونی کجان؟ "

 

اوندا از جاش بلند شد و سمت جنی اومد و با حلقه کردن دستاش به دور بازوی جنی گفت:"معلومه که میدونم... اون رزیه همه چیو بهم میگه "

 

بعد از اتمام حرفش لبخند درخشانی زد و یدفعه جدی شد و با برداشتن تلفنش گفت:"اینجا جایه که باید بریم "

تلفن و سمت صورت جنی گرفت .

 

یکدفعه صدایی اومد :"کجا قراره برید؟ "

جنی و اوندا سمت صدا برگشتن و با دیدن آیشا، اوندا لبخند  خبیثی زد و گفت:"هرچی بیشتر بهتر! "

 

از جاش بلند شد و سمت آیشا رفت، دستشو دور گردن ایشا حلقه کرد و با بلند شدن روی پاهاش سعی کرد گونه ی آیشا رو ببوسه ولی دراز بودن آیشا نزاشت و این باعث عصبی شدنش شد.

لگدی به پای آیشا زد که باعث شد کمی خم بشه و اوندا بتونه به هدفش برسه.

 

بوسه ایی به گونش زد و گفت:"نردبونم... میشه بیای توی یه کاری به ما کمک کنی؟ "

 

آیشا متعجب لب زد :"چه کاری؟ "

اوندا شروع به توضیح دادن کرد و در این بین جنی مشغول نگاه کردن تلفن اوندا بود.

اینطور که معلوم بود قرارشون به یه مکان ختم نمیشد!

 

اول سینما بعدش رستوران و بعدش پارک.

قطعا تا اون موقعه نصف شب میشد و جهیون از رزی درخواست میکرد تا برسونتش که این مصادف میشد برخورد با لیسا و حال لیسا بدتر میشد و.... فاعک!

 

سریع تلفن و روی کاناپه انداخت و  بلند گفت؛ "بریم حالشونو بگیریم "

 

اوندا و آیشا متعجب به جنی که اینطور وحشی شده بود نگاه کردند و اوندا گفت:"اونی خودمییی! بزن بریم "

 

 

لابه لای های بوته ای قایم شده بودند و اون عینک افتابی احمقانه که توی شب زده بودند باعث میشد چیزی نبیند.

جنی عصبی کمی عینک و پایین داد و با کشیدن کلاه کپش به پایین سعی کرد حرف بزنه:"توی صف بلیط فروشین... مثل اینکه شانس باهامون بوده که انقدر صف طولانیه "

 

اوندا ماسکشو پایین کشید و نالید :"اونی... چطوری از این همه جمعیت بتونیم بریم توی سینما؟ "

 

آیشا خنده ایی کرد و روبه اوندا گفت:"مثل اینکه مارو دست کم گرفتی؟ "

از جاش بلند شد و بقیه هم به دنبالش از بوته خارج شدن.

ایشا با دیدن فرد مورد نظر سمتش رفت و گفت:"اوپااا مرسی که برامون جا گرفتی "

 

مرد متعجب به ایشا نگاه کرد .

چشمای ایشا تغییر رنگ دادن و با قرمزی چشم آیشا ، مرد تحت تاثیرش قرار گرفت و چیزی جز دوتا تیله ی قرمز رنگ که توی تاریکی میدرخشید نمی دید.

 

بعد از مکثی مرد احترامی گذاشت و رفت.

جنی مشتی به ایشا زد و گفت:"افرین لیلث "

با خوشحالی جلو رفتند و با گرفتن بیلیط فیلم مورد نظرشون داخل سینما شدن .

 

اوندا با دیدن پاپ کورن ها ذوقی کرد و با کشیدن دست ایشا اونو سمت بوفه برد.

دست روی همه خوراکی ها میزاشت و مانند یه بچه گربه به ایشا التماس میکرد تا براش همشونو بخره.

 

جنی که سعی داشت رزی و جهیون و زیر نظر بگیره برای یک لحظه توی دنیای خودش غرق شد.

چرا داشت به اوندا و ایشا کمک میکرد؟ چون لیسا رو دوست داشت؟ منطقی به نظر نمی رسید... عذاب وجدان داشت؟

شاید... با صدا زدن ایشا و اوندا به خودش اومد و وارد سالن تاریک شدن و پشت سر رزی و جهیون راه افتادن.

 

جنی با دیدن شماره صندلی هاشون روی ان قراره گرفتند و با دیدن رزی و جهیون که خیلی ازشون دور شدن جنی لعنتی فرستاد و سعی کرد به ایشا بفهمونه که اونا کجا رفتن.

 

ایشا با گرفتن رد اون دوتا سریع پشتشون حرکت کرد و سعی کرد جا هاشونو عوض کنه.

با دستی که به جنی و اوندا تکون داد معلوم شد که جایی نزدیک تر به اون دوتا گیر اورده.

 

سریع سمت ایشا رفتن و با دیدن جایی دقیقا پشت سر رزی و جهیون لبخندی زد و گفت:"دقیقا همونی که میخواستم "

پشت سرشون قرار گرفتند و اوندا شروع به خوردن پاپ کورناش کرد.

 

خب چیکار باید میکرد برای خراب کردن این دیت؟

یکدفعه اوندا شروع به پرت کردن پاپ کورنش روی سر جهیون و رزی کرد.

 

جنی متعجب بهش نگاه کرد... داشت چیکار میکرد؟ اینطوری لو میرفتن.

رزی برگشت و روبه اوندا گفت:"میشه تمومش کنی؟ داریم فیلم میبینیم "

 

اوندا معذرت خواهی کرد و روبه جنی گفت:"من میرم ی نوشیدنی بگیرم "

و از جاش بلند شد و رفت، همزمان جهیون از جاش بلند شد و رفت.

 

حالا توی این زمان مناسب باید چیکار میکرد؟ به فکر فرو رفت.

 

"هعی نظرت چیه اون دختر و مجبور کنیم بیاد بگه دوست دختر جهیون بود و جهیون بعد از تجاوز بهش ولش کرده؟ "

 

جنی لبخندی شیطانی زد و با تکون دادن سرش تاییدش کرد.

دختر خوب و مناسبی برای این کار بود.

یدفعه اوندا با لبخند شیطانی و سه تا نوشیدنی توی دستش اومد و کنار بقیه نشست.

 

"شاد میزنی "

 

اوندا با دادن نوشیدنی ها توی دستشون گفت:"شاید بخاطر اینکه گند زدم تو لباس مورد علاقه ی نفر "

هر سه شروع به خندیدن کردن و به ادمه فیلم پرداختند تا تموم بشه و برن سراغ نقشه ی دوم!

 

وقتی برق ها روشن شد از جاهاشون بلند شدند و جنی اشاره کرد تا ایشا سراغ دختره بره و اوندا از دور حواسشون باشه و جنی هم نقش یه ادم دلسوزو بازی کنه.

 

درحالی که بیرون میرفتند ایشا سریع دختر و تخت فرمان خودش در اورد و جنی گوشه ایی ایستاد.

دختر سمت جهیون رفت و با گرفتن یقه اش شروع به انجام نقشش کرد.

 

رزی شوک زده سر جاش ایستاده بود.

جهیون که نمیدونست از چه قراره قضیه سعی داشت دختره رو پس بزنه و ازش توضیح بخواد.

 

جنی با نیشخندی جلو رفت و با صدای نازکی گفت:"اوه اونی خوبی؟... بگو بگو این همون مردیه که میگفتی... اره؟ همونیه که باعث شد من نتونم برم مدرسه؟ همونی که ولت کرد و باعث بدبختیمون شد؟ "

 

ایشا و اوندا برای لحظه ایی توی شوکی فرو رفته اند که ایا این واقعا جنیه؟!

دختر همینطور که زجه میزد و گریه میکرد روی زمین نشسته بود و جنی سرشو پایین گرفته بود و مثلا درحال گریه کردن بود.

 

رزی سمت جهیون برگشت و گفت:"حقیقت داره؟ "

 

جهیون کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت:"معلومه که نه... من اصلا نمیشناسمش چه برسه به... ت... تجاوز بهش "

رزی که از جهیون مطمعن بود کمی خم شد و به دختر نگاه کرد.

 

"هی خانوم.. مطمعنی مارو با کس دیگه ایی اشتباه نگرفتی؟ "

 

برای لحظه ایی اشک دختر بند اومد... و با تعجب بهشون نگاه کرد:"ببخشید... شما؟ "

 

جنی که فهمید اثر ایشا ازبین رفته و این همه اش تقصیر زمین کوفتیه سریع از جاش بلند شد و با بلند کردن دختر گفت:"ببخشید خواهر من جدیدا حال روحی خوبی نداره "

 

و سریعا از اونجا دور شدن تا موقعی ک دختر شروع به سوال پرسیدن کرد و خوشبختانه ایشا به موقع رسید و برای بار دوم اونو تحت سلطه ی خودش در بیاره.

 

"معذرت میخوام... گاهی اوقات اینطوری میشه "

 

جنی چیزی نگفت و با رفتن دنبال جهیون و رزی بقیه هم پشت سرش راه افتادن.

اینبار ماموریت این بود که شام و براشون زهرمار کنن!

 

پشت سر یه زوج هر سه وارد رستورانی شدند که قبلنا رزی و جهیون واردش شدند.

ایشا با دیدنشون سعی کرد گارسون و راضی کنه تا جایی بشینن که دیدی به خودشون نباشه اما به رزی و جهیون باشه.

 

گارسون که راضی شد اونا سر جای خودشون نشسته اند و اوندا با بالا اوردن منو روی صورتش ، زیر زیرکی زیر نظرشون داشت.

یکدفعه چشم اوندا به قیمت یکی از غذاها اوفتاد و بلند گفت:"اوه مای گاددد "

 

ایشا با بازوی قویش به پهلوی اوندا زد تا خفه خون بگیر و لوشون نده.

اوندا که دردش گرفته بود شروع به مالیدن جایی که اسیب دیده بود کرد و زیر لب ایشا رو لعنت میکرد.

جنی برای اینکه معمولی بنظر بیاد چنتا نوشیدنی سفارش داد و در اخر یه سوپ جو سفارش داد.

 

"یاااا اونی خسیس نباش... اخه سوپ جو؟ برای شام؟ عادلانه نیست "

 

باحالت قهر روی صندلیش نشست و ایشا در جواب گفت:"همینم بهت لطف کرده سفارش داده "

جنی از قدر شناسی ایشا تحسین کرد و به خودش قول داد حتما بعد از قطع کردن رابطه ی اینا به سراغ ایشا و اوندا بره و استینی براشون بالا بزنه.

 

مدتی گذشت که یک دفعه جنی گفت:"اوندا... رزی از چه غذایی بدش میاد؟ "

اوندا کمی فکر کرد و گفت:"عممم یادم نیست احتمالا باید از خرچنگ‌ خیلی بدش بیاد "

 

جنی نیشخندی زد و به ایشا نگاه کرد. ایشا که باهوش تر از این حرفا بود سریع بلند شد و به سمت اشپزخونه حرکت کرد.

 

"هعی اونی... آیشا کجا رفت؟ "

 

جنی که با لبخند به آشپزخونه نگاه میکرد زیر لب زمزمه کرد :"خودت خواهی دید "

آیشا از اشپزخونه برگشت و شروع به خوردن سوپ جوش کرد و جنی منتظر سوپرایز زیبایش بود.

اوندا هم درحال غر زدن بود و از غذا ایراد میگرفت ولی کسی بهش توجه ای نمیکرد.

یکدفعه غذای جیهون و رزی اومد.

 

جنی با ذوق گفت:"اومد اومد  "

دونفر سرشونو بالا اوردند و رد نگاه جنی و گرفتند ، غذاها!

اوندا که سعی داشت همه چیو بهم توی ذهنش ربط بده متوجه ی چیزی نبود.

 

غذای جهیون روی میز گذاشته شد و با باز کردن درش جهیون لذتی از دیزاین غذا برد و تشکری کرد.

نوبت به غذای رزی رسید!

گارسون خم شد و غذارو روی میز گذاشت و با باز کردنش رزی جیغی زد و کمی از میز پرت شد.

 

جهیون سریع میز و دور زد پرسید :"رزی شی.. حالتون خوبه؟ "

رزی با غضب به جهیون نگاه کرد و گفت:"اصلا شوخیه بامزه ایی نبود "

جهیون سعی داشت توضیح بده و همه چی و گردن گارسون مینداخت .

هر سه میدونستن که رزی بهونه های جهیون و قبول میکنه و به خوردن غذاشون میرسن ولی رزی بدون غذا بیرون رفت و جهیون با حساب غذا به دنبالش رفت.

 

اوندا دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:"بعید میدونم رزی انقدر شلوغش کرده باشه... احتمالا... "

همزمان هر سه نفر گفتند :"بخشیدتش "

 

و خب بدون شام تصمیم به قدم زدن کردن! جنی خسته نالید و با بلند شدن سمت در رفت و به ایشا گفت حساب کنه.

اوندا خنده ایی کرد و گفت:" حالا بنظرم منطقی اومد... خوردن سوپ "

 

ایشا با حرص دندون غروچه ای کرد و رفت تا حساب بکنه.

جنی با دیدن جهیون و رزی که بهم چسبیدن و باهم راه میروند... پای به زمین کوبید و اوندا با دیدن این حال جنی پرسید :"چیشده؟ "

 

رد نگاه جنی و گرفت ، با رسیدن به چیزی که داره میبینه برایش غیر قابل تحمل شد.

درسته دوست داشت خواهرش خوشبخت بشه ولی نه با مردی که پلیسه و هر لحظه ممکنه زندگیش توسط مافیا یا هرکس دیگه ایی بفاک بره! اون خوبیه خواهرش و میخواست.

 

"حالا باید چیکار بکنیم؟ "

 

ایشا هم بهشون پیوست و حالا نوبت اون بود که توی شوک فرو بره. هر سه حس میکردند تمام کاراشون بی فایده بود و در اصل باعث نزدیک کردن اون دوتا بهم شده!

جنی نا امید گفت:"میدونستم از اول این نقشه نمیگیره بنظرم... بهتره بریم خونه "

 

برگشت و خواست بره که ایشا گفت؛ "یلحظه وایسین... انگار رزی میخواد یچیزی بهش بگه! "

جنی برگشت و با دیدن رزی که روبه روی جهیون ایستاده و درحال حرف زدنه کمی امیدوار شد.

 

با یکدفعه گرفتن دست جهیون، حمله ی عصبی به همشون دست داد.

این قرار نباید انقدر خوب پیش میرفت.

جهیون نزدیکتر شد و با بوسیدن پیشانی رزی باعث شد هر سه شوک زیادی بهشون وارد بشه.

 

"بگید دارم خواب مبینم؟! "

 

اوندا هنوز توی شوک بود ولی بیشتر عصبی بود.

دلش میخواست بیخیال همه ی اینا بشه و سراغ جهیون بره و بگه من خواهرمو بهت نمیدم.

ولی خب میدونست رزی هم طرف جهیون و میگرفت و خودش این وسط خراب میشد.

 

هر سه نا امیدانه به خونه برگشتن و با دیدن جیسو که منتظر شونه بیخیال کنارش نشستن.

جیسو متعجب پرسید :"تا این موقعه کجا بودید؟ "

 

جنی پوزخندی زد و گفت:"علاف میبودیم بهتر از این بود "

 

یکدفعه رزی هم وارد خونه شد و با دیدن جنی و اوندا و ایشا که عین یه گل پژمرده ان متعجب کیفشو روی میز غذاخوری گذاشت و روبه رویشون نشست.

 

"چیزی شده؟ "

 

جیسو شونه یی به معنی نمیدونم بالا انداخت و رزی دوباره بهشون خیره شد.

 

"میخواین راجب قرارم بپرسین؟ "

 

اوندا سری به معنی نه تکون داد و جنی پوزخندی زد.

اونا خوب میدونستن که چی شده و حتی با چشمای خودشون دیدن و خودشون مسبب بیشترین چیزا شدن.

میشه گفت رابطه رو محکم و استوار تر کردند... پس شنیدنش چیزی جز عذابی دوباره نبود.

 

"عجیبه... گفتم شاید خوشحال شید که منو جهیون شی به تفاهم نرسیدیم "

 

یکدفعه هر سه مشتاق و خوشحال سمت رزی اومدن و تک تک پرسید :"یعنی دیگه قرار نمیزارید؟ پس همه چی تموم شد؟ یعنی دیگ جهیون شی رو نمیبینی؟ "

 

رزی خندید و گفت:"راستش قرار شد به عنوان دوتا دوست همو حمایت کنیم و از طرفی فهمیدم ما بدرد همدیگه نمیخوریم پس قبول نکردم  "

 

جنی خواست بپرسه پس اون بوسه چی؟ ولی خب اون یه بوسه روی پیشونی بود و چیز خاصی هم نبود ولی اول از همه باید این خبر دسته اول و به لیسا میداد.

خواست از جاش بلند بشه که جیسو گفت:"خودم بهش میگم "

جنی اخمی کرد و فوشی زیر لب نسار جیسو کرد.

 

 

********

Confesionn

*******

با خبری که جیسو بهش داده بود دل تو دلش نبود تا رزی و ببینه دلتنگیشو رفع کنه.

انقدری خوشحال بود که دلش میخواست کل سئول و شیرینی بده ، حس میکرد امشب بهترین شب زندگیشه و تا میتونه باید از فرصت دوباره اش استفاده کنه.+

بدون توجه به صدا زدنای جیسو پله ها رو دوتا دوتا پایین میومد تا به طبقه ی اول برسه، جلوی مشکی رنگ ایستاد و با کمی درست کردن موهاش ، زنگ در و به ارامی فشرد.

صدای زنگ توی قضا پیچید و بعد از چند لحظه در باز شد. چهره ی رزی توی چهارچوب در نمایان شد.

رزی که با دیدن لیسا تعجب کرده بود ، پرسشی نگاهش کرد.

 

"نمیخوای بیام تو؟ "

رزی با این حرف به خودش اومد و با عذرخواهی کنار رفت تا لیسا وارد خونه بشه.

لیسا لبخندی زد و با وارد شدن به خونه چهره ی جنی و دید که خنثی بهش نگاهی کرد و دوپاره مشغول بازی با تلفن همراهش شد.

اوندا که روی رون پای جنی دراز کشیده بود مشغول تماشای تلوزیون بود و آیشا هم طبق معمول روی کناپانه به خواب عمیقی فرو رفته بود.

روی صندلی نشست و با دیدن جیسو که پشت سرش راه افتاده بود و داخل خونه شده بود گفت:"جیسو بهم گفت قرارت خوب پیش نرفت "

رزی که حالا فهمید لیسا اینجا چیکار میکنه  دست به سینه شد و پوزخندی زد :"درست بهتون نگفته... قرارمون خوب پیش رفت فقط تصمیم گرفتیم که دوتا دوست باشیم تا دوتا زوج! "

لیسا سری به معنی فهمیدم تکون داد و با نگاه کردن به دور و اطرافش  یکدفعه از جاش بلند شد و گفت:"رزی شی... باهاتون حرف دارم ممکنه بریم بیرون؟ "

رزی که از طرز برخورد رسمی لیسا تعجب کرده بود، نگاهشو سمت ساعت دیواری چرخوند و اروم گفت:"این موقعه ی شب؟  کجا بریم؟"

لیسا شونه ایی بالا انداخت و با کشیدن دست رزی گفت:" کارم خیلی واجبه "

لیسا محلت تعجب به بقیه و اعتراض به رزی و نداد و سریع بیرون رفتند.

مثل اینکه لیسا از قبل اماده شده بود، کت چرم و شلوار چرم به همراه ی تیشرت سفید رنگ و بوت های زیبایش که پاهای خوش فرمش و بیشتر به نمایاش میگذاشت.

باهم سمت موتور لیسا رفتند که رزی یکدفعه به خودش اومد و با کشیدن دستش از حصار دست لیسا گفت:"هعی.... من بهت اجازه ندادم که منو با خودت ببری "

لیسا نگاه سردی بهش کرد و گفت:"درسته.... خودم خواستم و گفتم که کارم مهمه! "

رزی که دودل بود تا اینکارو بکنه یا نه... لعنتی به خودش فرستاد و سوال موتور شد.

لیسا کلاه کاسکتش و به رزی داد و موتورش و روشن کرد.

رزی اماده ، دستشو روی شونه ی بزرگ لیسا گذاشت که موتور به حرکت در اومد.

انقدری سرعت موتور زیاد بود که رزی کمی ترسید و دستشو از شونه ی لیسا لغزاند و به سمت کمرش برد.

لیسا رو در اغوش خودش کشید و سعی کرد از ترسش کم بکنه.

اما اینکار نه تنها باعث شد تا ترسش کمتر شه بلکه موتور سرعت عادی به خودش گرفت.

بعد از سپری کردن راه طولانی در سکوت به مقصد مورد نظر لیسا رسیدند.

رزی پایین امد و با دیدن دریا ، مات و مبهوتش ماند و اهسته زیر لب زمزمه کرد:"خیلی وقته که دریا رو ندیده بودم "

همینطور اروم و اهسته سمت دریا قدم برداشت و لیسا هم پشت سرش راه افتاد.

با دیدن لباس های رزی لعنتی به خودش فرستاد که به بدون نهبچ فکری اونو با خودش به اینجا اورده بود.

شلوار لی دمپا و لباس استین بلند زرد رنگی پوشیده بود .

برای لحظه ایی رزی ایستاد و سمت لیسا برگشت :"کار مهمت... چی بود؟ "

لیسا که در این لحظه توقع همچین حرفی از رزی نداشت، همانجا روی شن ها نشست و گفت:"برای گفتنش به ارامش نیاز داشتم برای همین اینجا اوردمت "

رزی که سرتاسر وجودش پر شده بود از ارامش مطلق کنارش نشست و همچنان به دریا خیره ماند.

لیسا سعی داشت تا جملات توی ذهنش کنار هم بچینه تا بتونه اون چیزی که میخواد و بهش بگه!

"هیچ وقت فکرشو نمیکردم ادمی توی زمین وجود داشته باشه... که بدون هیچ گناهی باشه... شایدم باشه ولی سعی بکنه که انجامشون نده!... تو باعث شدی بفهممش، اینکه همچین ادمی وجود داره. از وقتی که یادم میاد با گناهای جورواجوری روبه شدم و سعی کردم به خوبی به یاد بسپارمش و بدتر از اون گناه و تلافی کنم! شاید برات عجیب بنظر بیاد ولی من هیچ وقت معمولی نبودم... چه برسه به یه فرشته چه برسه به یه انسان! "

رزی که تا الان سکوت کرده بود و به دریا نگاه میکرد، نگاهشو به سمت لیسا سوق داد :"اینکه متفاوت باشی خوبه... همچین چیزی باعث میشه تا تو بفهمی خاصی چه بد چه خوب... چون تو برای همین متولد شدی که خاص باشی "

لیسا پوزخندی زد و طوری که خودش بفهمه زیر لب گفت:" ای کاش به این اسونیا بود "

زیر چشمی نگاه به صورت بی نقص رزی انداخت و نفسی اسوده کشید.

دست هاشو کمی از بدنش فاصله داد و سعی کرد با تیکه بر اون ها به ستاره های توی اسمون نگاهی بکنه.

هیچ وقت توی زادگاهش ستاره ها اینطوری نبودن ، دوست داشت برگرده به زادگاهش ولی بخاطر این ستاره ها  هم که شده بود دلش نمیخواست برگرده!

دست از این سکوت برداشت و بدون هیچ مقدمه ایی گفت :"من  دوست دارم "

رزی متعجب با چشم های گرد شده سمت لیسا برگشت و سعی داشت حرف لیسا رو تجزیه و تحلیلش کنه.

چیزی شده بود؟ داشت هذیون میگفت؟ ناخوداگاه از جاش بلند شد و با گذاشتن دستش روی پیشونی لیسا، برای چند لحظه به چشم های خیره شدند .

انگاری که داخل دریای چشم های هم دیگر غرق شده بودند و سعی داشتند با دست و پا زدن از اون نجات پیدا کنن.

موجی سمتشون یورش برد و باعث شد تا نیم تنه آن دو خیس شوند و به خودشون بیایند.

STORY CONTINUES BELOW

 

هر دو از جاهایشان بلند شدند و کمی عقب تر رفتند.

لیسا سعی داشت با تکون دادن پاهایش کمی انهارا خشک کنند و رزی از سرمای هوای سعی داشت با بغل کردن خودش کمی از این سرما رو کم کند.

لیسا که این لحظه را دید سمتش اومد و با انداختن کت چرمش روی شونه ی رزی گفت:"کار عاقلانه ایی نبود... بدون هیچ چیزی همینطوری برت داشتم و اوردمت اینجا... متاسفم "

خواست برگرده سمت موتورش که رزی شروع به رفتن داخل دریا کرد.

لیسا متعجب از این کار رزی ترسیده سمتش رفت.

"داری چیکار میکنی؟ "

رزی لبخندی زد و گفت:"میخوام یکم از این ارامش و وارد خودم کنم "

یکدفعه برگشت و به لیسا نگاه کرد :"نیاز به ارامش دارم برای جواب این حرفت! "

با این حرف، لیسا کمی اطمنیان پیدا کرد که همون اول جواب نه رو نمیشنوه.

شروع به قدم برداشتن با رزی به سمت دریا کرد، درست بود که لیسا چند قدم با رزی فاصله داشت اما این فاصله نیاز بود!

انقدری این قدم ها ادامه یافت که رزی تا روی نافش داخل دریا رفته بود.

برای چند لحظه ایی سر جایش ایستاد و به انتهای نامعلوم دریا خیره شد.

"نمیدونم، چند وقته که با احساساتم میجنگم تا بفهمم چی هستن.... اینکه چرا بعضی از احساسات جدیدن و نمیتونم تشخیصشون بدم برام سخته و ناراحت کننده اس... و همش از موقعی شروع شد که تورو دیدم... موقعی که ناراحت بودم و کسی پیشم نبود یدفعه تو اومدی و باعث شدی احساسات جدیدی بیان... اینکه باعث شدی نفهمم کنارتم ناراحتم یا خوشحال!

بعضی کارات عصبیم میکرد و در عین حال خوشحال... این احساسات عجیبم باعث میشن فکرکنم... حتی همین حرفت باعث میشه که فکر کنم ... پس بهم زمان بده... بزار بهش فکر کنم "

با اتمام حرفش سمت لیسا برگشت و لبخندی با درد و بی جونی تحویل لیسا داد.

لیسا که تحت تاثیر حرف های زیبای رزی قرار گرفته بود برای اولین بار قطره اشکی از چشمش چکید و به دریا پیوست.

یک دفعه سمت رزی یورش برد و لب های خواستنی رزی و به چنگ و دوندون کشید و وحشیانه اون لب هارو میبوسید.

تشنه بود و میخواست کاملا سیراب شه، با زبونش شکاف میان لب هایش رو باز کرد و رزی اجازه داد تا زبانش را تحت تسلط خودش در بیاره.

رزی برای لحظه ایی ایستاد و شوکی بهش وارد شد.

با هر بوسه ایی خاطراتی که لیسا پاکشان کرده بود بر میگشتن و شوک بیشتری به رزی وارد می کردند.

تمام اتفاقت گذشته مانند یه فیلم از جلوی چشمانش رد شدند.

لیسا را کنار زد و با چشم هایی که اشکین و صدایی که ترس توش موج میزد گفت:" تو... دقیقا چی هستی؟ "

لیسا که نمیدونست رزی راجب چی حرف میزنه متعجب پرسید :"منظورت چیه؟ "

رزی لبخند هیستریکی زد و گفت:".... لوسیفر؟.... پدرت؟...ملکه جنی؟.... بال های زیبا؟... لیسا... دوباره میپرسم... تو چی هستی؟ "

با خارج شدن هر کلمه از دهان رزی باعث میشد تا لیسا بیشتر احساس خفه شدن بکنه.

باید بهش توضیح میداد، بلاخره یه روزی قرار بود اون همه چیزو بفهمه اما... الان زیادی بود.

"بیا بریم بیرون بهت میگم "

رزی سری تکون داد و عصبی از دریا بیرون رفت و روی شن ها با پاهای لرزان ایستاد.

لیسا ناراحت سمتش رفت و شروع به حرف زدن کرد :"دختر افرودیت و لوسیفر... منم... توی اسمون هفتم زندگی میکنم و معشوقه ی قبلیم جنی بود... جنی ملکه ی اسمون هفتمه و همه به حرف اون گوش میدن.... جیسو دشمنم بود و باعث شد تا به زمین بیام برای ماموریتی غیر ممکن... اما تو باعث شدی ممکن بشه!"

رزی که توی شوکی فرو رفته بود سعی داشت این موضوع رو به خوبی درک بکنه اما یک دفعه سوالی به ذهنش خطور کرد :"پس ایشا چی؟... اون از اولی که دیدمت باهات بود.. اون کیه؟"

"لیلث... عممه ولی برام به عنوان نگهبان فرستاده شد "

رزی پوزخندی زدو گفت:"مزخرفه..... میدونید با این کارتون چه تاثیر بدی روی اوندا میزاره... ممکنه قلبش بشکنه! "

لیسا سریع جواب داد :" اوندا میدونه "

رزی متعجب نگاهی بهش انداخت و با پوزخندی عصبی گفت؛ "پس تنها کسی که نمیدونست من بودم؟ من  فقط غریبه بودم؟ بعد میای بهم اعتراف میکنی که دوستم داری وقتی همه چیو ازم پنهون میکنی؟ نگو که میخاستی بهم بگی که باورم نمیشه... کی میخواستی بهم بگی؟ موقعی که وابستت شدم و نمیتونم ولت کنم؟ موقعی که هیچ راهی برام نمونده و مطمعنم حتی بیای بگی باید بکشمت منم بگم میتونی اینکارو بکنی چون خیلی دوست دارم؟... تبریک میگم.. موفق شدی "

لیسا که تمام این مدت سرش پایین بود و با هر حرف رزی پایین تر هم میرفت با شنیدن اخرین حرف رزی سرشو طوری بالا اورد که مطمعن بود گردنش رگ به رگ شد.

"الان چی گفتی ؟ "

رزی که نمیخواست این بحث و ادامه بده بغضش اروم ترکید و اجازه داد تا اشک هاش جاری بشه.

سمت موتور رفت و سعی کرد با اینکارش بگه که میخواد برگرده .

لیسا لبخندی زد و سمتش دوید، با گرفتن بازوی رزی شروع به پاک کردن اشک های رزی با انگشت شصتش کرد .

کمی خم شد و اروم کنار گوش رزی زمزمه کرد :" قرار نیست هیچ وقت این اشکای با ارزشتو برای کسی بریزی حتی من "

همینطور که شصتش روی گونه ی رزی بود سر خورد و به سمت لب های رزی هدایت شد.

"میدونی که چقدر دوست دارم دیگه؟... میدونی که چقدر دیونه ی کارات شدم دیگه؟ ... چرا با اینکارا بدتر میکنی حالمو ؟ "2

و یک دفعه شروع به بوسیدن لب های ورم کرده ی رزی کرد.

با بغل کردن رزی و گذاشتنش روی موتور بوسه هاشون درحال اوج بود که  رزی  ازش جدا شد و نالید :" سرده! "

لیسا خنده ایی کرد و با بوسه ایی روی گونه های سرد و گل انداخته ی رزی، کلاهشو سر رزی کرد و روی موتورش نشست .

با حلقه شدن دستای رزی به دور کمرش لبخندش پررنگ تر شد و موتور و به حرکت در اورد.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

نظرات (۱)

تارا لطفا بقیه این فیکشن رو بزار . دارم ادیت هاشو درست می کنما

گزاشتم