Lolita
فن فیکشن لولیتا (جنلیسا)
ژانر:عاشقانه،جن..........
قسمت اول و خلاصه در ادامه مطلب
ویدیو مربوط به این فن فیکشن(پخش آنلاین داره )
لولیتا؛ نور زندگی من، آتش اندام جنسی من، گناه من، روح من، لو-لی-تا؛ نوک زبان در یک سفر سه گامی، از کام دهان به سمت پایین میاد و در قدم سومش، به پشت دندون ضربه میزنه. لو.لی.تا.
+ *~*~*
اون جن بود، جن خالی، صبح ها با چهار فوت و ده اینچ با یه لنگه جوراب، تو شلوار راحتی و گشادش نی نی.
در مدرسه جندوکی.
روی نقطه چین های لباس های رسمی جنی. اما در آغوش من، لولیتا!
✧•✧•✧•✧•✧•✧•✧•✧•✧•✧
سلام سلام میلی با یه داستان جدید دیگه اومده لایبرری هاتون؛)
خب این داستان الهام گرفته شده از رمان لولیتا اثر ولادیمیر ناباکوف هست. این رو فراموش نکنین که رمان اصلی لولیتا، یه داستان عاشقانه نیست. ولی خب این داستان که قرار نیست مثل خود کتاب باشه نه؟:)
اینم اضافه کنم که من نمیدونم کیا و کجا از رو این رمان فیک نوشتن، من با توجه به یه داستان انگلیسی تو واتپد مینویسمش پس هرکی بیاد بگه:"عه فلانی هم لولیتا نوشته چرا کپی و این مزخرفاته" درد دسته بیل من که آوازه اش همه جا پیچیده، میچشه؛)
و خودتون درک کنین نوشتن از روی یه کتاب و جنلیسا کردنش و تغیر بخشی از استوری لاین، چقدر کار سختیه. حمایت کنید منم تند تند آپ میکنم. من یه حد اب مشخص کردم، برای آپ ۷، ۸ پارت اول، باید هر چپتر حداقل به ۲۵+ ووت و ۸۰+ کامنت برسه. یه نکتهٔ دیگه هم هست و اینه که رمان لولیتا درباره مردیه که عاشق یه دختر بچهٔ دوازده ساله میشه و میفهمه میل جنسی شدیدی به بچه های زیر ۱۸ سال داره.
خب من بخاطر اینکه اینجا از همه رنج سنی خواننده دارم و نمیخوام تحت تاثیر قرار بگیرن، سن جندوکی رو چیزی بین ۱۷-۱۶ سال گذاشتم که به سن قانونی هم نزدیک باشه. پس خوشگلای من توجه کنین فیک رابطه با کودکان نیست! و مهمترین نکته اینکه خب اینجا مطمئنا چند تا پارت اسمات داریم. اگه کسی فکر میکنه ممکنه روش تاثیر بذاره یا نمیدونم از روابط gxg بدشون میاد بی رودربایستی صفحه رو ببندن که دچار مشکل نشیم بعدا. امیدوارم دوستش بدارید و ببخشید انقدر حرفام طولانی شد ولی لازم بودن❤
قسمت اول(بچه ها ببخشین راستش من بلد نیستم پی دی اف درست کنم با گوشی ولی یه ادمین گرفتم امید وارم اون بلد باشه فعلا تحمل کنین تا بعد)
تابستون سال 1957 ، هوا در لس آنجلس آفتابی بود، لیسا مانوبان در بزرگراه طولانی ای که در سال 1955 احداث شده بود، رانندگی میکرد و بخاطر گرمای هوا لایه ای از عرق روی صورتش نشسته بود.
این یک شروع جدید برای لیسا بود، یک زندگی جدید، یک سال جدید، اون براشون آماده بود.
در کنارش، ویو ی کامل و زیبایی از اقیانوس آرام و آبی وجود داشت.
همونطور که با ماشینش از بزرگراه رد میشد، خونه ها یکی بعد از دیگری جلوی چشم هاش ظاهر میشدن. با ترس و وحشت به خونه های بزرگی که از بالای سرش آسمون رو خراشیده بودن خیره شد، هیچ کدوم از اینها مثل خونهٔ اون نبود.
به رانندگی ادامه داد تا اینکه سرانجام خونه اش، اولین خونه ای که به طور رسمی صاحبش هست، دید.
وقتی ماشینش رو جلوی خونه اش پارک کرد، متوجه یک زن تقریبا ۴۰ ساله شد. موهای فر قهوه ای و بلندش، روی شونه هاش پخش شده بودن و با لبخندی که روی لب هاش بود، به غریبهٔ ناآشنایی که وارد محله شون شده بود، خیره شد.
اون زن زیبا، یه آب پاش در دست هاش بود و به نیلوفر های رنگارنگ و رز های قرمزش که همگی در یک ردیف از باغچه اش کاشته شده بود آب میداد، متوجهٔ زن جوانی شد که یک جعبه تو دستاشه و از ماشین بیرون میاد. با خیره شدنش به همسایهٔ جدید که داشت وارد خونه اش میشد، لبخندش بزرگتر از قبل شد.
زن سبزهٔ زیبا به سمت غریبه حرکت کرد و در مقابل در ورودی خونه اش که رنگ تازه پوشش داده بود، ایستاد. اون تماشا میکرد که چطور غریبهٔ زیبا دوباره به سمت ماشین برمیگرده تا جعبه های بیشتری برداره. "سلام." لیسا تقریبا با دیدنش میپره و سعی کرد شوخی کنه.
"سلام مادام." مودبانه به زن سلام داد. "من کیم آیرین هستم، همسایه جدیدت." زن مهربون در حالی لبخند بزرگی روی لب هاش بود دستش رو دراز کرد و لیسا هم با لبخند متقابلی، دستش رو فشرد.
"من لیسا هستم، امروز به اینجا نقل مکان کردم." اون درحالی که به خونهٔ خالی اشاره میکرد، توضیح داد.
"دیدار با تو خیلی دوست داشتنی عه، دوست داری با ما شام بخوری؟"
زن با مهربونی پرسید و لیسا از این پیشنهاد غیر منتظره شوکه شد. اون نمیتونست به این خانوم مهربون نه بگه.
"حتما خانم کیم، بله دوست دارم، فقط قبلش باید این چند جعبه رو داخل بزارم و کمی بهش سر و سامون بدم.
" لبخند بزرگی روی لب های خانوم کیم نشست. "اوه بله؛ و نیازی نیست من رو خانوم کیم صدا بزنی، لطفا آیرین صدام کن.
" دختر جوان سرش رو تکون داد و به داخل خونه اش برگشت. زن میانسال تا زمان بستن در و ناپدید شدن دختر از جلوی چشم هاش، به لیسا خیره موند و سپس به سمت خونه خودش حرکت کرد.
با صداش نگاهم از روی اندامش برداشتم به قیافش خیره شدم که یک لحظه نفسم بند امد . امکان نداشت ..
با صدایی بلند گفت : پارک چه یونگ هستم، رزی صدام کنید ،...
آیرین با ندیدن دختر کوچکش تو آشپز خونه صداش زد؛ گویا فقط زن بیوه نبود که متوجهٔ ورود زن جوان به محلهٔ زیباشون شده. "لیتا! کجایی عزیزم؟
" مادرش صداش کرد، دختر کوچیک و نوجوون، زن خوشتیپ و مو بلند رو در حالی که جعبه ای در دستش بود، از پنجرهٔ اتاقش دید؛
زن خوش تیپ، نیم تنهٔ سفیدی پوشیده بود و نشون میدا چه عضله های قوی و بدن ورزیده ای داره.
اون خیلی زیبا بود، هیچ دختر یا پسری از مدرسه اش، هرگز اینطور جذاب بنظر نمیرسید. استخوان های برجستهٔ گونه و موهای پر پشت و بلندش باعث میشد حتی جذاب تر بنظر برسه.
همونطور که موهاش رو شونه میکرد، زن و حرکاتش رو تماشا میکرد. اون واقعا زیبا بود! زن خوش تیپ، یک جفت چشم رو پشت سرش احساس میکنه و فورا برمیگرده و متوجه دختر نوجوونی که بهش خیره شده، میشه. دخترک به سرعت از کنار پنجره فرار میکنه؛
به امید اینکه همسایهٔ جدید هرگز متوجه حضورش پشت پنجره نشده باشه.
"لولیتا!" دختر نوجوون از شنیدن صدا زدن های مکرر مادرش، چشم هایش رو میچرخونه. از اتاقش بیرون میره و باعث میشه دامن لباس خوشگل و گلدارش همراه با موج های کوچیک و بزرگ، توی تنش به رقص در بیاد.
"من دو بار صدات کردم و تو تا الان پایین نیومدی." دختر چشم هاش رو برای مادرش میچرخونه و شروع به جمع کردن میز ناهار میکنه. "من صد بار بهت گفتم مامان، دیگه منو لولیتا صدا نکن و اسم خودم رو بگو:جنی
."مادرش همونطور که بشقاب ها رو از روی میز بر میداشت، فقط سرش رو تکون داد. "تو لولیتا هستی، و منم همینطور صدات میکنم." درحالی که ظرف ها رو به دخترش میداد، گفت. "این فقط اسم مستعار منه."
جنی پافشاری کرد اما مادرش اون رو نادیده گرفت. "همسایهٔ جدید رو دیدی؟" آیرین با لحنی که سعی میکرد هیجانش رو بروز نده، پرسید.
جنی همونطور که سرش پایین بود، در جواب 'هوم' ی گفت. "زیبا بود نه؟" مادرش پرسید اما جنی فقط چشم هاش رو چرخوند و به سمت ظرفشویی رفت. "من دعوتش کردم.
" جنی با شنیدن این حرف، ناگهان چنگال رو از دستش انداخت که باعث شد روی پارکت چوبی آشپزخونه بیفته.
همون موقع، صدای زنگ در، اونها رو به خودشون آورد. آیرین به سرعت به سمت در رفت و بعد از باز کردنش، لبخند بزرگی روی لب هاش ایجاد شد. ضربان قلب جنی با شنیدن صدای باز شدن در و پشت بندش صحبت کردن مادرش، افزایش پیدا کرد.
"سلام لیسا." جنی به سرعت از آشپزخونه، به داخل راهرو فرار میکنه، جایی امن، جایی که کسی نتونه ببینتش. "سلام آیرین، بازم ممنون که دعوتم کردی." لیسا پرانرژی گفت و خندهٔ کوچیکی کرد. "بیا داخل لطفا." آیرین در حالی که در ورودی رو برای ورود به داخل خونه بازتر میکرد گفت، و به محض وارد شدن لیسا اون رو بست.
"کمی کوکی میخوای؟" آیرین همونطور که بشقاب کلوچه ای رو که در دست داشت بالا برد، پرسید.
لیسا وقتی چشمش به کوکی هایی که در دست آیرین بود و خوشمزه بنظر میرسیدن، خورد، خندهٔ شیرینی کرد.
"مطمئنا." آیرین نگاهی به داخل خونه نگاهی انداخت و وقتی جنی رو پیدا نکرد همونطور که لیسا رو به سمت پذیرایی هدایت میکرد، فریاد کشید: "لولیتا! بیا پایین، مهمون داریم!" "لطفا دخترم رو ببخش، اون واقعا یه دختر بچهٔ خجالتی عه.
" آیرین همونطور که بشقاب کوکی ها رو، روی میز گذاشت، به کاناپه های زرد رنگ اشاره کرد، "لطفا بشین." لیسا وقتی روی کاناپه نشست، نگاهی به دور تا دور خونه انداخت. اون چند عکس از یه دختر بچه رو بالای شومینه دید.
و احتمال داد که این دختر آیرین باشه که حدود 8 یا 9 سال داشته باشه. آیرین با دو لیوان لیموناد در دست هاش برگشت.
لیسا جرعه ای از لیموناد نوشید و وقتی نگاهی به راهرو انداخت، دو جفت چشم که به بیرون نگاه میکنن، دید.5 "اون کیه؟" در حالی که به راهرو اشاره میکرد پرسید. آیرین نگاهی به راهرو میکنه؛ "کی؟" لیسا دوباره به همون قسمت نگاه کرد، اما اینبار چیزی جز یه راهروی خالی ندید.
"اوه، احتمالاً دخترم بوده، اون در حال حاضر کمی خجالت میکشه اما شاید بعدا به دیدنت اومد.
" لیسا سری تکون داد و مشغول صحبت کردن با آیرین شد. لیسا همش امیدوار بود که وقتی نگاهی به راهرو میندازه، بتونه اون دختر نوجوون رو ببینه. اون سعی میکرد به هر کلمه ای که آیرین میگفت، با دقت گوش کنه، اما از اونجایی که دیگه حرف هاش خیلی طولانی بود، کم کم اشتیاقش رو از دست داد و خسته شد. اون شدیدا احساس میکرد باید به دستشویی داره.
"ببخشید، سرویس بهداشتی کجاست؟" لیسا درحالی که بخونهٔ بزرگ نگاهی مینداخت، پرسید. "طبقهٔ بالا، انتهای راهرو.
" لیسا تشکر کرد و به طبقهٔ بالا رفت. همهٔ درها به جز یک در بسته بودند.
به نظر میرسید یک موسیقی از اونجا پخش میشه. لیسا به آرومی بهشون سمت قدم برداشت و دعا دعا میکرد پارکت چوبی زیر پاش، صدایی ایجاد نکنه. به راهرو نزدیکتر شد و سرانجام به اتاقی که کاملاً باز بود رسید.
اون دخترِ آیرین بود. روی شکمش دراز کشیده بود و مشغول خوندن یک کتاب بود.
رشته های بلند موهای قهوه ایش مثل پرده ای، صورتش رو پنهان کرده بود. بدنش به راحتی روی تخت، دراز کش بود و پاهاش رو از زانو، به سمت بالا برده بود. پاهای برهنه اش رو با صدای موسیقی که از گرامافون پخش میشد، تکون میداد. لباس نازک سبز رنگی پوشیده بود که پر از گل های نیلوفر کوچیک بود و باعث می شد بیشتر اجزای بدنش، از روی پارچهٔ نازک نمایان بشه.
اما لیسا خیره به بدن دختر بود؛ شونه های ظریف، کمر باریک، منحنی چشمگیری که از گودی کمرش تا بالای رون هاش شروع میشد، و در آخر پاهای سفید و تقریبا تو پُرش! اون یه دختربچهٔ نوجوون بنظر میرسید؛ اما به دلایلی، لیسا جذبش شد..!
"لیسا؟" لیسا از شنیدن اینکه آیرین صداش میکنه، تقریبا تو جاش پرید. حس میکرد دیگه نیازی به سرویس بهداشتی نداره. به سرعت به طبقهٔ پایین دوید و ناگهان به آیرین برخورد کرد. "شما خوبید؟" در حالی که دست هاشو پی شونهٔ آیرین گذاشته بود،به آرامی پرسید.
به صورت آیرین خیره شده بود و تقریبا متوجه شباهتش با دخترش شد.
اون جذب دخترش شده بود، یه دختر بچه! این نمیتونه درست باشه!
این یه اشتباهه! یه گناهه..! لیسا سوال زن رو نادیده گرفت و همونطور با عجله به سمت در ورودی رفت. "کجا میری؟" آیرین با کنجکاوی پرسید. "متاسفم خانوم کیم، اما الان باید برم و وسایلم رو سرجاهاشون بچینم.
" لیسا تند تند گفت.
اون واقعا میخواست زودتر اونجا رو ترک کنه.
"البته، اما آیا مایل هستید فردا برای شام برگردی؟
" لیسا خیلی مشتاق به رفتن بود اما علاقه ای هم به بی ادبی نداشت.
"حتما." همونطور که لیسابه سمت خونه اش میدوید، نیشخند روی لب های آیرین بزرگتر شد.
_____________________________
💜
قشنگ بود همین طور هیجان انگیز