Take Me Back to the Start | Chaelis...
فن فیکشن Take Me Back to the Start | Chaelis...
خلاصه و تمامی قسمت ها در ادامه مطلب
خلاصه
نفس کشیدن این اواخر برای جیسو سخت شده بود. تا جایی که میتونست لبهای قبلی شکلش رو از هم فاصله میداد تا بتونه هوا رو ببلعه، اما فایدهای نداشت. کمکم سینهش به خسخس میافتاد و ریههاش میسوخت. بعد طعم آشنای اون مایع قرمز رنگ رو توی دهنش حس میکرد و سوزشش بیشتر میشد. اما هیچکدوم از اونها به اندازهی وقتی که چشمهای نگران جنی بهش خیره میشد درد نداشت. دست داغ بهترین دوستش زیر تیشرتش فرو میرفت و پشتش رو لمس میکرد. وقتی لبهای جنی رگهای کمرنگ روی مچش رو میبوسید حس میکرد دوباره اکسیژن به بدنش برمیگرده. و اون، لحظهای بود که جیسو به خودش قول میداد بجنگه. برای اینکه بتونه حتی یه روز بیشتر هم که شده گرمای دستهای کوچیک جنی رو حس کنه.
قسمت اول
جی عزیزم،
یادت میاد وقتی کلاس دوم بودیم معلم ازمون خواست که حیوون مورد علاقهمون رو بکشیم؟
ما همدیگه رو نمیشناختیم، اما تو دوتا صندلی ازم جلوتر نشسته بودی. من ماژیکهام رو بیرون آوردم و شروع کردم به نقاشی کردن. فقط از یه رنگ استفاده کردم که خیلی خیالی بود، چون هیچ حیوونی تکرنگ نیست. مگه مورچه یا همچین چیزی باشه. اما آخه کی حیوون مورد علاقهش مورچهست؟!+ 
به هرحال مشغول کشیدن بودم که پسری که کنارم نشسته بود کاغذ رو ازم گرفت و شروع کرد به مسخره کردن اردکی که کشیدم. به حرف زدن راجع به این که اردکها چقدر احمقن و اگه کسی هم از اردک خوشش بیاد احتمالاً همونقدر احمقه ادامه داد.
یادت میاد بعدش چه اتفاقی افتاد؟ من یادمه.
یه دختر ریزه میزه و قدکوتاه با موهای سیاه پرکلاغی توی صندلیش جابهجا شد و به زبونی که تا حالا نشنیده بودم شروع کرد به فریاد کشیدن. به سمت پسربچه رفت و نقاشیم رو از دستش گرفت و بعد شروع کرد به مسخره کردنش چون که یه ماهی کشیده بود. چون تنها چیزی که راجع به ماهی هیچ اهمیتی نداره اینه که توی سرویس بهداشتی از شرش خلاص میشن!+
بعد اون دختر کوچولوی فرز کمکم کرد ادامه ی نقاشیم رو بکشم و بهم چشمک زد و به سمت صندلیش رفت
. وقتی سرم رو چرخوندم تا ببینم چه حیوونی کشیده متوجه شدم که کاغذش خالیه.
ناراحت شدم چون فهمیدم هیچ حیوون مورد علاقهای نداره. و همه باید یه حیوونی وجود داشته باشه که بهش علاقه داشته باشن.+
همونطور که چیزی کنار اردکم یاددداشت میکردم زنگ مدرسه به صدا در اومد. پس قبل از این که برم بیرون نقاشیم رو روی میزش گذاشتم.
یادت میاد وقتی برگشتم چی روی میزم پیدا کردم؟
اونجا، کنار یادداشتی که راجع به هدیه دادن اردکم بهش نوشته بودم تا بتونه حیوون مورد علاقه داشته باشه نوشته شده بود: « تو میتونی حیوون مورد علاقهم باشی.»
+ اون روز رو یادت میاد؟ چون اون روز بود که بهترین دوستم رو ملاقات کردم. دختری که فقط سر این که من اردک دوست دارم با یه پسربچه دعوا کرد. دختری که تبدیل به آدمی شد که هروقت بهش نیاز داشتم کنارم بود. اون روزی بود که دیدمت کیم جنی. اون روزی بود که زندگیم عوض شد چون تو تصمیم گرفتی حیوون مورد علاقهت باشم.
من مورد علاقهت هستم.
تو تصمیمش رو گرفتی، نوشتیش، باورش کردی و بخاطر همین وقتی ده سال بعد ازت پرسیدم حیوون مورد علاقهت چیه قرمز شدی. چون هنوز هم من مورد علاقهتام.+
و برای همیشه مورد علاقهت می مونم. کیم جیسو.
اگه آخرین کلماتم کافی نبودند، باید بگم که این اولین نامهامه.
____________
قسمت دوم
تا حالا با خودتون فکر کردین که سفرکردن به کل دنیا چه حسی داره؟
نه فقط تنهایی، بلکه با بهترین دوستهاتون.
در کمال خوششانسی امکان پذیر شده بود و حالا جیسو توی قایق بود.
آهی کشید و از خواب بیدار شد و توی تخت بزرگش کشوقوسی به بدنش داد.
پوست شیریش بین ملافههای سفید رنگ بود و صدای پرندههای استوایی گوشش رو پر می کرد.
آروم چشمهاش رو باز کرد.
خورشید به زیبایی میدرخشید و باعث میشد چشمهاش خمار شه.
بالاخره لبخند زد و با آهی چرخید.
یکی از چشمهاش رو باز کرد و به اون سمت تخت نگاه کرد.
قبل از اینکه دستش رو دور کسی که کنارش خوابیده بود حلقه کنه و به سمت خودش نزدیکش کنه، خندهی آرومی از بین لبهاش خارج شد.
غرغر آرومی شنید: «جیسو... » نالهی آرومش باعث شد لبخندی روی لب های قلبی شکل دختر بزرگتر به وجود بیاد. «خیلی زود از خواب بیدارم میکنی.» قبل از این که موهای مشکی رنگ جنی رو از صورت خوابآلودش کنار بزنه صاف نشست تا روی دستش تکیه کنه و گفت: «چون نمی تونیم روزمونو هدر بدیم.»
جنی آروم خندید. «درسته. نباید حتی یه لحظه از روز رو هم تلف کنیم.» مادر و پدرش بعد از فارغالتحصیلشدن از دبیرستان یکی از آرزوهاش رو برآورده کردند.
تنها کاری که جیسو دوست داشت انجام بده این بود که با بهترین دوستهاش به کل دنیا سفر کنه تا تمام چیزهایی که توی لیست آرزوهاش بود رو رو در عرض یه سال انجام بده.
این کاری بود که در حال انجامش بودند. قرار بود فقط دو هفته اینجا باشند و جیسو کنار بهترین دوستش کیم جنی توی یکی از هتلهای استوایی از خواب بیدار شد.
مدت زمان طولانیای بود که کیم جنی رو میشناخت.
از اولین ملاقاتشون جدانشدنی بودند. لبهایی که به پوستش فشرده میشد اون رو از افکارش بیرون کشید.
دوباره روی بالشها دراز کشید و اجازه داد جنی آهسته روش بخزه.
یکی از اولین چیزهایی که توی لیست جیسو نوشته شده بود این بود که به جنی بگه عاشقشه.
و دومین مورد لیستش وقتی جنی به سمتش خم شد و بوسیدش کامل شد.
1_ به جنی بگو که عاشقشی✔️
2_ ببوسش✔️
با این که این اولین بوسهش با جنی نبود اما اولین باریه که واقعاً از ته دل بود. اولین بوسهی واقعیش با جنی رو به یاد میآورد.
سخت بود که بشه فراموشش کرد.
نامه ی دوم: "جنی عزیزم، اولین باری رو که همدیگه رو بوسیدیم یادت هست؟ مطمئنم که یادته، اما اگه فراموشش کرده باشی هم دوست دارم برات یادآوری کنم.
ده ساله بودیم و پدرت اون خونهدرختی رو توی حیاط پشتی برات درست کرده بود.
ما خیلی هیجانزده بودیم چون خواهرت همیشه اذیتمون میکرد و مادرت هم وقتی خیلی سروصدا میکردیم خوشش نمیاومد، که البته این مال خیلی وقت پیشاست.
بههرحال خیلی ذوق داشتیم که یه جایی برای خودمون داشته باشیم.
یادت میاد که گفتی باید یه مدل دست دادن مخفیانه داشته باشیم؟ بهم گفتی هرکس اونو بلد نباشه حق نداره که به خونهدرختی بیاد.
شبیه یه انجمن مخفیانه بود.
انجمن مخفیانهی ما.
یادت میاد چقدر طول کشید تا یه مدل دست دادن خاص اختراع کنیم؟ سر این که دست کی بالا باشه کلی دعوا داشتیم.
دوست دارم بدونم هنوزم بلدیش یا نه.
قبل از چرخوندن دستهامون به شکل یه دایرهی بزرگ باید دوبار کف دستهامون رو به هم میزدیم. بعد مشتهامون رو سه بار به هم میکوبیدیم و انگشتهامون رو با هم تکون میدادیم. تو بلند فریاد میزدی و من هم آخر سر فراموش میکردم که دستهامون رو به هم بزنم. یادت میاد بعدش چه اتفاقی افتاد؟ بهم گفتی باید با میل خودمون خواهرهای خونی همدیگه بشیم تا راز انجمن مون رو مخفی نگه داریم.
بهم گفتی که توی تلویزیون دیدی که باید کف دستمون رو ببریم و بعد روی هم بذاریمشون.
گفتی که این تا آخر عمر ما رو به هم متعهد میکنه. به جز این که بعد از انجام دادنش تو خونریزیمو دیدی و نتونستی تحمل کنی.
سعی کردم بهت بگم که درد نداره اما تو ترسیدی که خیلی عمیق دستم رو بریده باشم.
اما با اینکه از دیدن خون متنفر بودی برای کمک کردن به تمیز کردن زخمم تردید نکردی. تو خیلی مهربون بودی که تیشرتت رو خراب کردی تا جلوی خونریزیم رو بگیری. قبل از این که بفهمم اتفاق افتاد. یه لحظه دستم رو نگه داشته بودی و لحظه ی بعد لبهات روی لبهام بود.
انقدر سریع اتفاق افتاد که تقریباً فکر کردم فقط تصور بوده. اما وقتی بهت نگاه کردم و لبخند روی صورتت و سرخی گونههات رو دیدم فهمیدم که واقعی بوده.
ساده بود، نه که پیچیده باشه. یه بوسه بین دوستها. اما من هیچوقت فراموشش نمیکنم جنی. تو تردید نکردی، معذرت خواهی نکردی، پشیمون نشدی. تو فقط به سادگی انجامش دادی. شاید از پذیرفتن کسی که هستی ترسیده باشی، اما هیچوقت از رفتن به دنبال چیزی که میخوای نترسیدی.
وقتی ده سالهمون بود تو میخواستی با من اولین بوسهت رو داشته باشی و منم همینطور.
تو مال من بودی. اولین و آخرین بوسهت، کیم جیسو."
جیسو بعد از شناخت طولانی مدتی که از جنی پیدا کرده بود نمیتونست جلوی احساساتی که نسبت بهش داشت رو بگیره. چهرهش، شوخ طبعیش، شخصیتش، اون همه چی داشت. جنی براش همهچیز بود.
دختر کوچکتر پرسید: «امروز حالت چطوره؟»
جیسو گفت: «خوبم.» «از یک تا ده؟» چشمهاش رو توی حدقه چرخوند چون جنی هرروز همین رو میپرسید. «هشت.» جنی گفت: «باشه، خب الان که بیدار شدیم نظرت چیه بریم دوش بگیریم و چه و لیسا رو توی لابی ببینیم؟» جیسو سر تکون داد و منتظر شد جنی از روی تخت بلند شه.
«باشه.» چشمهاش به بدن جنی که ملافهها از روش سر میخوردند خیره شد.
3_تمام شب رو با جنی عشقبازی کن✔️
***
لیسا پرسید: «خب اولین مورد لیست چیه؟»
جیسو با خوشحالی لبخند زد. «ساحل.»
رزی غرغر کرد: «اما خیلی زوده. ممکنه آب سرد باشه. میشه حداقل اول صبحونه بخوریم؟» جنی موافقتش رو اعلام کرد.
«من با چهیونگ موافقم.» لیسا سرش رو تکون داد و گفت: «خب پس بریم واسه صبحونه.» تصمیم گرفتند توی یه رستوران معروف مرکز شهر غذا بخورند.
قبل از این که چیزی سفارش بدن سریع روی صندلی نشستند.
جیسو پرسید: «چطور خوابیدی؟» لیسا لبخند زد و بازدمش رو بیرون داد.
«خوب.»
رزی پرسید: «منم همینطور. شما چطور بچه ها؟» لیسا پوزخند زد. «اوه لطفاً چه! اونا اصلاً نخوابیدن. احتمالاً کل شب داشتن یه کارایی با هم میکردن!»
جنی اخم کرد و گفت: «ببخشید اما ما مثل شما دوتا نوجوونای هورنی نیستیم.» لیسا هم در مقابل زبونش رو بیرون آورد. جیسو زمزمه کرد: «اما ما دیشب با هم خوابیدیم جن.»
لیسا با رضایت پوزخند زد. «مچتونو گرفتم.» جنی چشمهاش رو توی حدقه چرخوند. «حالا هرچی.»
***
جنی درحالیکه لایهی عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد آه کشید و گفت: «خیلی گرمه، باید بستنی بخریم.»
لیسا جیسو رو به سمت آب هل داد و گفت: «من و چو میخوایم بازی کنیم.» جیسو همینطور که رد میشد به باسن لیسا سیلی زد. «حالا نوبت توئه.»
«میگیرمت.»
جنی و چهیونگ به وضعیت عجیبوغریبشون خندیدند و بعد برگشتند تا بستنی سفارش بدن.
توی ساحل پشت ماسهها جیسو از دویدن ایستاد و دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت.
نفس کشیدن براش عذابآور شد و سرفهای از بین لبهاش خارج شد.
وقتی لیسا بهش رسید با خنده صداش کرد. «چو؟» اما وقتی متوجه وضعیش شد خندهش از بین رفت.
«حالت خوبه؟»
حالت صورتش به نگرانی تغییر پیدا کرد.
دستش رو روی کمر باریک جیسو گذاشت. «جیسو؟»
جیسو توی دستش سرفه کرد و گفت: «خوبم.» کف دستش رو باز کرد و کمی خون دید.
سریع از لیسا مخفیش کرد و لبخند محوی زد.
لیسا پرسید: «مطمئنی چو؟ ببخشید که دنبالت دویدم.» جیسو لبخند زد و دختر قدبلندتر رو در آغوش گرفت تاخیالش راحت شه.
«واقعاً حالم خوبه. بیا بریم شنا.»
لیسا سرش رو تکون داد و با شک نگاهش کرد. «ب... باشه. چیزی احتیاج نداری؟» جیسو گفت: «خودم از پسش برمیام.»
دستش رو دور شونهی لیسا انداخت و به سمت جنی و رزی رفتند.
جنی بطری آبی رو به سمتش گرفت: «بیا عزیزم، نباید آب بدنت کم شه.» جیسو قدرشناسانه لبخند زد.
با دست تمیزش بطری رو گرفت.
هنوز هم اون یکی دست خونیش رو از سه تا دختر روبهروش مخفی کرده بود.
لیسا دهنش رو باز کرد.
«عزیزم میشه یکم بستنی بهم بدی؟»
رزی با خوشحالی کمی بستنی جدا کرد و با قاشق بهش داد.
لیسا با لبخند گونهی دختر بزرگتر رو بوسید. «هوم، خوشمزهست.»
دختر موصورتی هم متقابلاً لبخند زد و قاشقش رو به بستنی وانیلی برگردوند.
جنی و جیسو با دیدن مادهی سفیدی که از آسمون توی ظرف دسر یخ زده افتاد فریاد زدند: «خدای من رزی!»
چشمهای چهیونگ گرد شد. «این الان...»
لیسا از خنده منفجر شد و جیسو هم به دنبالش قهقهه زد.
«یه پرنده توی بستنیت دستشویی کرده!»
صورت چهیونگ حالت چندشی به خودش گرفت و بعد لبهاش آویزون شد.
«اه الان دوباره باید یه دونه دیگه بگیرم.» جیسو لبخند زد.
«اشکال نداره رزی، خوش شانسی میاره.» لیسا به پرنده لبخندی زد.
«ممنون.» جیسو آروم خندید.
«برات یه دونه دیگه میخرم چه.»
_________
امیدوارم از این پارت لذت برده باشین💗
قسمت سوم
همونطور که جنی و جیسو به سمت آب خنک دریا میدویدند صدای خنده ی دوتاشون به گوش میرسید و موجهای تمیز آب مرتب خیسشون میکرد.
درحالیکه دستهاشون توی هم قفل شده بود جیسو به سمت تختهشنایی که چندان دور نبود رفت.
دختر موبنفش قبل از کمک کردن به جنی از جا بلند شد. موهای مرطوب و آزادش رو از صورتش کنار زد و بعد روی تخته دراز کشید.
لبخند دندوننمای جنی مثل نور میدرخشید. اون لبخند درست مثل خورشید به جیسو حس گرما می داد.
جیسو پرسید: «چیه؟»
جنی شونههاش رو بالا انداخت و گفت: «فقط خیلی خوشگلی همین.»
خندهای از بین لبهای صورتی رنگش خارج شد و روی زانوهاش نشست تا بتونه به جنی نگاه کنه. جیسو گفت: «قرمز نشدی.»
جنی باز هم شونههاش رو بالا انداخت. «دیگه خجالت نمیکشم.»
جیسو لبخند زد. «اوه واقعاً؟» و کمی به جنی نزدیک شد.
جنی فقط صورتش رو به سمتش چرخوند و پوزخند زد. «نه.»
وقتی لب پایینش رو با دندون گاز گرفت جیسو لبخند زد. «اینم خجالت کشیدنه، وقتی قرمز میشی خیلی کیوت به نظر میای.» آه کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت.
چشم هاش رو بست تا از گرمای نور لذت ببره. با علاقه لبخند زد. «یادمه وقتی بچهتر بودیم هرکاری میکردم قرمز میشدی. مخصوصاً اگه گونههای تپلتو فشار میدادم. اگه چیزی باشه که بخوام به یاد بیارم لبخندته.»
این حقیقت بود، لبخند جنی براش همه چیز بود. هر مدلش، از غمگین گرفته تا خجالتی. جیسو به همین بهونه بیشترین تلاشش رو میکرد تا جنی رو بخندونه و لبخندش رو ببینه.
چشمهای بادومی قهوهای جنی توی آرامش جیسو غرق شد. لبخند رضایتبخشی روی صورت زیباش بود. پوست صافش زیر نور خورشید میدرخشید. خیلی آزاد و شبیه فرشتهها به نظر میرسید. «بهم قول دادی هروقت از این سفر خسته شدی بیخیال شی. واقعاً گفتی دیگه؟»
جیسو صادقانه گفت: «من هیچوقت بهت دروغ نمیگم جنی.»
چشمهاش هنوز هم بسته بود. جنی اعتراف کرد: «می دونم... فقط نگرانتم.» پاهاش رو توی آب به عقب و جلو تکون داد تا ذهنش رو از غرق شدن توی افکار منفی نجات بده.
جیسو لبخند قلبی نصفهنیمهای زد. «نگران نباش جندوکی.»
جنی آه کشید و بلند شدن جیسو رو تماشا کرد. «نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. انگار خودخواه شدهم.»
دختر بزرگتر گونهش رو بوسید و گفت: «خب عوضش من می تونم واسه یه مدت بیخیال خودم شم.»
*** هر چهارتاشون تمام روز توی ساحل بودند. آفتاب گرفتند و از آبتنی کردن لذت بردند.
وقتی آسمان شب ظاهر شد، ماه خورشید رو به خونه فرستاد و نور خودش رو به آب پاشید؛ مثل میلیون ها ستارهای که توی آسمون بود بین موج ها میدرخشید.
چراغ قوههای روشنی که همراه گشت ساحلی بود بهشون اجازه داد که کمی بیشتر بمونن.
حالا هر کدوم از زوجها توی جای خصوصی خودشون بودند. لیسا و رزی توی بالکن هتلشون خوش میگذروندند. میخندیدند و بین مکالمههاشون بوسههای کوچیکی نثار هم میکردند.
در اون بین سرویس شام دیروقتشون رو هم براشون آوردند. جنی و جیسو توی ساحل مونده بودند و همونطور که دست همدیگه رو گرفته بودند کنار ساحل قدم میزدند.
4_ پیاده روی شبهنگام توی ساحل✔️
دختر بزرگتر وقتی کف آب پای برهنهش رو قلقلک میداد میخندید و جنی بهش لبخند میزد. راضی از اینکه جیسو خوشحال بود. چند ماه اخیر کلی غم و ناراحتی پشت سر گذاشته بودند. موقعیتهایی که باعث شده بود با تمام قدرت زندگیشون رو ادامه بدن تا بخوان کارهایی رو که بقیه سمتش نمیرن انجام بدن
. این که یک سال تمام به جای اینکه بری مدرسه همراه دوستدختر و بهترین دوستهات به کل دنیا سفر کنی، خیلی نامعقول به نظر میرسید اما چیزی بود که نیاز داشتند. به این زمان احتیاج داشتند تا خاطرههایی خلق کنند که اگه از این جنی درحالیکه دست گرم جیسو رو گرفته بود از هیچ چیز پشیمون نبود. «دلم میخواد برای مقصد بعدیمون جایی به زیبایی تو رو ببینم.»
«از قبل انتخابش کردهم. خارج از منطقهی آرامشته، اما مطمئنم که عاشقش میشی.»
جنی برسید: «سرده؟»
جیسو لبخند زد. «اسمش گولزنندهست.»
«اوم... میشه حدس بزنم؟»
جیسو گفت: «نه... نمیخوام غافلگیریمون خراب شه.»
جنی سر تکون داد. «باشه.»
به ایستگاه رسیدند. دختر برنزه دستهاش رو دور کمر باریک جیسو پیچید، از پشت بغلش کرد و صورتش رو روی شونهش گذاشت و زمزمه کرد: «برام اهمیت نداره کجا بریم. فقط میخوام با تو باشم.»
جیسو چشمهاش رو بست و سرش رو بهش تکیه داد. دست جنی حس آسودگی و گرما رو با هم میداد. مثل خوردن شیر گرم در یه شب دیروقت. جیسو با خودش فکر کرد: "امکان نداره بهشت بتونه بهتر از این باشه." بعد زمزمه کرد: «بخاطر تو به جنگیدن ادامه میدم.»
__________
قسمت چهارم
جیسو دوباره اولین کسی بود که بیدار شد. تصمیم گرفت بخاطر مسافرت طولانیشون با هواپیما بذاره جنی یکم بیشتر بخوابه. در چشمهی آبگرم بلو لاگون واقع در جنوب غربی ایسلند اقامت داشتند. دیدن کردن از فصل بهار که به وسیلهی انرژی زمینگرمایی داغ و پرحرارت میشد یکی از موارد لیست آرزوهای جیسو بود که باید به انجام میرسوندند. و برخلاف اسمش اونجا به اندازهی گرینلند سرد نبود.
ساعت رو نگاه کرد که نشون میداد تازه از نه گذشته. کمی بدنش رو کش و قوس داد و بعد گونهی جنی رو بوسید و از تخت بیرون اومد. پردهها رو کنار زد و آسمون آبی رو نگاه کرد.
از وقتی رسیده بودند ابرها تروتمیز شده بودند و خورشید میدرخشید. تا اونجایی که شنیده بودند این اتفاق زیاد پیش نمیاومد. تصمیم گرفت برای آغاز کردن روزش آماده شه، پس سریع داروهاش رو خورد و به حموم رفت.
*** جیسو درحالیکه بوسهای نثار گونهی تپل دختر میکرد آواز خوند: «جندوکی وقتشه که بیدار شی.»
جنی جیسو رو به خودش نزدیک تر کرد و با خوابآلودگی آهی کشید و زمزمه کرد: «فقط یه خورده دیگه.»
وقتی گرمای جیسو رو دوباره توی آغوشش حس کرد هومی از سر رضایت کشید. تقریباً دوباره چشمهاش گرم شده بود که جیسو ترقوهش رو گاز گرفت. چشمهاش گرد شد. «جیسو!»
دختر بزرگتر خندید و از بغلش بیرون رفت. همونطور که لبخند میزد از تخت بیرون اومد. «دیگه باید بلند شی.»
جنی درحالیکه سعی میکرد نگاهی به گردنش بندازه نفسش رو بیرون داد. «هوف! الان جاش میمونه.»
جیسو لبخند زد. «اولین باری نیست که جاش میمونه.»
سعی کرد چشمک بزنه اما اصلاً موفق نشد و جنی رو به خنده انداخت. جیسو براش چندتا لباس بیرون آورد تا تنش کنه و جنی از تخت بیرون اومد تا از پشت بغلش کنه. پایین گردنش رو بوسید و زمزمه کرد: «چطوری؟»
جیسو گفت: «حالم خوبه. حس میکنم هوای تازه برام خوب باشه.»
جنی دستش رو زیر تیشرتش برد تا دست گرمش رو وسط کمرش بذاره. وقتی نفسهای منظمش رو با کف دستش حس کرد آروم شد. اینکه میدونست حالش خوبه. بعضی شبها فقط بیدار میموند تا مطمئن شه جیسو میتونه خوب نفس بکشه.
گفت:
چوقت فکرش رو هم نمی کرد که مزه ی اون لب ها تا ابد توی ذهنش بمونه. هربار که جنی می خندید و گ... «از یک تا ده.»
جیسو گفت: «هشت.»
چند روز گذشته همیشه جوابش هشت بود که نشونهی خوبیه. نشون میداد دردش داره به تدریج آروم میشه. «داروت رو خوردی؟»
«آره.»
«اسپریت رو آوردی؟»
«آره.»
«هردوشون رو؟»
«آره.»
«مطمئنی...؟»
جیسو درحالیکه نفسنفس میزد خندید و برگشت تا با دختر نگران روبهرو شه.
صورتش رو قاب گرفت و لبخند ملایمی نثارش کرد. «جنی، همهش رو آوردم و سه بار چک کردم. نگران نباش، باشه؟ میتونم از خودم مراقبت کنم.»
جنی آه کشید. «میدونم جیسو. فقط بعضی وقتها نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.»
طرهای از موهاش رو کنار زد و پیشونیهاشون رو به هم چسبوند. «همهچیز من تویی.»
جیسو چشمهاش رو بست و زمزمه کرد: «تو هم همهچیز منی.»
جنی فاصلهی کم بینشون رو پر کرد تا لبهاش رو ببوسه. روش خودش برای اینکه به جیسو بفهمونه که خیلی بهش اهمیت میده. که اگه روزهایی بودند که مدام بیش از حد سوال پرسیدنش جیسو رو اذیت کرده، همهش بخاطر یه دلیل بوده. بخاطر اینکه میترسه. در واقعیت هر دو میترسیدند. از اینکه همدیگه رو از دست بدن میترسیدند. اونها نیمی از هم بودند و اگه یکیشون نباشه، اون یکی چطور میتونه ادامه بده؟
گاهی جیسو دلتنگ روزهایی میشد که تنها ترسش دلقکها بودند. «جنی عزیزم، اولین باری که کنار هم خوابیدیم رو یادت میآد؟ هشت سالهمون بود. مامانم به مامانت زنگ زد تا اجازه بگیره. یادمه با خودم خیال کردم فکر میکنی چقدر لوسم که مامانم مجبور شده بخاطرم زنگ بزنه. مامانم میگفت لازم نیست دخترای همسن من گوشی داشته باشن. درک نمیکرد که تو تلفن شخصی خودتو داری. یادمه زنگ تفریحها باهاش ماربازی میکردم و همیشه میبردم چون خیلی توی بازی کردن حرفهایام. بگذریم، مامان و بابام میذاشتن فیلم دام والدین رو با هم نگاه کنیم و تو گفتی خواهر داشتن چقدر باحاله. بهت گفتم خواهر من میتونه مال تو باشه که بعداً بخاطرش سرم داد زدن. فقط داشتم سعی میکردم مهربون باشم، اما ظاهراً گفتن اینکه خواهرت میتونه بخشی از خانوادهی یکی دیگه باشه حرف خوبی نیست. بعد از دیدن فیلم بهمون گفتن بخوابیم. یادته به جاش چیکار کردیم؟ با بالش و پتوهام یه قلعه توی اتاقم ساختیم. شروع کردیم به تعریف کردن داستانهای ترسناک و تو ازم پرسیدی که اون داستان دربارهی دلقک توی کمد رو شنیدم یا نه. فکرش رو هم نمیکردی که اونقدر از دلقکها بترسم. یادته بعد از اینکه تعریفش کردی چجوری مجبور شدی بغلم کنی تا یه ساعت گریه کنم؟ یادته تا دستشویی باهام میاومدی بخاطر اینکه میترسیدم تنهایی برم؟ یادته مجبور بودیم با چراغ روشن بخوابیم و با طناب دستگیرهی کمدم رو بستیم؟ شرط میبندم وقتی رو که بالاخره تسلیم شدم و خوابیدم یادته. شرط میبندم یادته که موهام رو از روی گونهم کنار میزدی تا جاش بوسه بکاری. شرط میبندم یادته زمزمه کردی که کاش خواهرت بودم تا بتونی وقتی بزرگ میشم ازم مراقبت کنی. شرط میبندم الان قرمز شدی بخاطر اینکه نمیدونستی حرفتو شنیدم. میدونم که نمیخواستی اون حرفها رو بشنوم، اما خوشحالم که اینطور شد. با اینکه اگه الان خواهرم بودی خیلی ناخوشایند میشد اما معنای حرفت کاملاً درست بود. همونطور که بزرگ میشدم ازم مراقبت کردی. و ما همینطور که پیر میشیم از همدیگه مراقبت میکنیم. از اینکه با تو باشم نمیترسم. از اینکه چه بلایی سر رابطهمون بیاد نمیترسم. با یه دلقک شروع شد. و با اینکه توی زندگی با هیولاهای بزرگتری مواجه میشیم میدونم که از پسش برمیام بخاطر اینکه تو رو دارم. تو بهترین نگهبانمی. بهترین دوستم. همهچیزم. همهچیز تو، کیم جیسو.
__________
نامه هایی که جیسو برای جنی می نویسه به طرز عجیبی منو صافت میکنه✨
قشنگ بوددد