Menu

Our secret

پنجشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۴:۱۹ ق.ظ
۲۱ ديدگاه

نام : our secret

ژانر:دبیرستانی و ......،جنلیسا

وضعیت:قسمت آخر اضافه شد

این فن فیکشن جزو پرطرفدار ترین فن فیکشن های بلک پینک هستش کلا سیزده قسمته 

درمورد این فیک چیز زیادى نمیتونم بگم جز اینکه  مثل بقیه فیکها اینم ترجمه ست. پس زیاد درموردش سوال نپرسین چون نمیتونم جواب بدم.

 

این یه فیک دبیرستانیه که قراره همیشه تو ذهنتون بمونه.(قول میدم)

 

من خودم تاحالا سه بار خوندمش و واقعا عالیه.

و بنظرم بیشتر از بوسان معتادش میشید؛)2

 

و نکته دیگه اینکه جز دو سه چپتر اول این فیک زیادى بداموزى و ازین چیزا خاکبرسرى داره پس اگه از روابط بین دختر و دختر و اسمات این چیزا خوشتون نمیاد الان بزارینش کنار؛)

3

و در اخر برین سراغ کاراکترها ؛

 

1.JENNIE (BLACKPINK)

 

 

2.LISA (BLACKPINK)

 

3.SUGA (BTS)

 

4.LAY (EXO)

1.جنی.

 

 

"ایلو نابا اگاشى.(بیدار شین بانو.)"

"اههه..هنوز زوده. میخوام بخوابم." جنى غر زد و یکم چشاشو باز کرد. افتاب از پنجره تو اتاقش سرک میکشید. ندیمه ش سویا پرده هاى ضخیم رو کنار زد. چند دفعه پلک زد و روى تخت به بدنش کش و قوسى داد. نشست و به پشت تخت تکیه داد تا یکم خواب از سرش بپره.+

 

سال اخر، بگیر که اومدیم. به خودش لبخند زد.

 

"آگاشى..." جنى بطور مبهمى متوجه شد که ندیمه ش داره یه چیزى به کره اى میگه.

 

"سویا چرا هى انقد به کره اى باهام حرف میزنى اه؟" جنى سر ندیمه ش با حرص غر زد.

 

"آگاشى نو ارایو...(بانو میدونید که..)" سویا سعى کرد حرف بزنه ولى جنى با بدخلقى دستشو تکون داد براش تا بس کنه.

 

"اوه فقط بس کن. این وقت صبح تحمل کصشراى مامانمو ندارم." جنى میدونست که داره گستاخانه رفتار میکنه ولى قوانین مامانش همیشه زیادى حرصش میداد. اون حتى خونه هم نبود ولى جنى باید با چرت و پرتاش کنار میومد. سویا بهش یه لبخند معذورانه زد.5

 

حالا حتى احساس بدترى بهش دست داده بود، بهرحال بنده خدا سویا فقط کارى که ماماش خواسته بود رو داشت انجام میداد.

 

"اوکه اوکه بخاطر رفتار بدم معذرت میخوام، میدونى که سرصبح چجورى میشم." جنى تقریبا با ترحم اهى کشید. دستشو به ارومى لاى موهاى بهم ریختش کشید."راستى چى داشتى ازم میپرسیدى؟"

 

"کوپى نا چالل وونهاشینیکا؟(قهوه میل دارین یا چایى؟)" سویا سوالش رو تکرار کرد.2

 

جنى اهى از رو کلافگى بخاطر ندیمه ش که دوباره داشت کره اى حرف میزد کشید.ولى تصمیم گرفت روزشو با چیزاى منفى شروع نکنه، و فقط کارى که مامانش میخواست ازش رو انجام بده...فعلا. غافل ازینکه روزش بهرحال قرار بود خراب بشه.

 

"آ کوپى، کوموا(آ قهوه، مرسى.)" با یه لبخند فیک جواب داد. این روزا متوجه شده بود این تنها نوع لبخندیه که تحویل بقیه میده. روزش پر از وانمود به باادب بودن و لبخنداى ساختگى بود.

 

ولى جنى یجورایى اصرار مامانش به کره اى حرف زدن رو درک میکرد. پدر و مادرش هردو کره اى بودن و وقتى جنى شش سالش بود به امریکا اومدن. و اونا(البته فقط مامانش) نمیخواستن که زبون مادریش رو فراموش کنه. جنى تنها فرزندشون بود و از یه خاندان پولدار و با اصل و نصب با بالاترین سطح تحصیلى بودن. جنى میتونست به زبون هاى کره اى، ژاپنى، انگلیسى و اسپانیایى حرف بزنه. اون همیشه باهوش بود، نفر اول تو کلاس که دستشو بالا میبره، کسى که تموم نمره هاش A هست، عضو خیلى از کلاب هاى مدرسه و رئیس شوراى دانش اموزى. احتمالا این همون دلیلى بود خیلى از بچها باهاش هیچوقت گرم نمیگرفتن. ولى همچنان بهش احترام میزاشتن،بهشون یاد داده بود که بزارن، به روش هاى خودش..

"اههه..هنوز زوده. میخوام بخوابم." جنى غر زد و یکم چشاشو باز کرد. افتاب از پنجره تو اتاقش سرک میکشید. ندیمه ش سویا پرده هاى ضخیم رو کنار زد. چند دفعه پلک زد و روى تخت به بدنش کش و قوسى داد. نشست و به پشت تخت تکیه داد تا یکم خواب از سرش بپره.

 

سال اخر، بگیر که اومدیم. به خودش لبخند زد.

 

"آگاشى..." جنى بطور مبهمى متوجه شد که ندیمه ش داره یه چیزى به کره اى میگه.

 

"سویا چرا هى انقد به کره اى باهام حرف میزنى اه؟" جنى سر ندیمه ش با حرص غر زد.

 

"آگاشى نو ارایو...(بانو میدونید که..)" سویا سعى کرد حرف بزنه ولى جنى با بدخلقى دستشو تکون داد براش تا بس کنه.

 

"اوه فقط بس کن. این وقت صبح تحمل کصشراى مامانمو ندارم." جنى میدونست که داره گستاخانه رفتار میکنه ولى قوانین مامانش همیشه زیادى حرصش میداد. اون حتى خونه هم نبود ولى جنى باید با چرت و پرتاش کنار میومد. سویا بهش یه لبخند معذورانه زد.5

 

حالا حتى احساس بدترى بهش دست داده بود، بهرحال بنده خدا سویا فقط کارى که ماماش خواسته بود رو داشت انجام میداد.

 

"اوکه اوکه بخاطر رفتار بدم معذرت میخوام، میدونى که سرصبح چجورى میشم." جنى تقریبا با ترحم اهى کشید. دستشو به ارومى لاى موهاى بهم ریختش کشید."راستى چى داشتى ازم میپرسیدى؟"

 

"کوپى نا چالل وونهاشینیکا؟(قهوه میل دارین یا چایى؟)" سویا سوالش رو تکرار کرد.2

 

جنى اهى از رو کلافگى بخاطر ندیمه ش که دوباره داشت کره اى حرف میزد کشید.ولى تصمیم گرفت روزشو با چیزاى منفى شروع نکنه، و فقط کارى که مامانش میخواست ازش رو انجام بده...فعلا. غافل ازینکه روزش بهرحال قرار بود خراب بشه.

 

"آ کوپى، کوموا(آ قهوه، مرسى.)" با یه لبخند فیک جواب داد. این روزا متوجه شده بود این تنها نوع لبخندیه که تحویل بقیه میده. روزش پر از وانمود به باادب بودن و لبخنداى ساختگى بود.

 

ولى جنى یجورایى اصرار مامانش به کره اى حرف زدن رو درک میکرد. پدر و مادرش هردو کره اى بودن و وقتى جنى شش سالش بود به امریکا اومدن. و اونا(البته فقط مامانش) نمیخواستن که زبون مادریش رو فراموش کنه. جنى تنها فرزندشون بود و از یه خاندان پولدار و با اصل و نصب با بالاترین سطح تحصیلى بودن. جنى میتونست به زبون هاى کره اى، ژاپنى، انگلیسى و اسپانیایى حرف بزنه. اون همیشه باهوش بود، نفر اول تو کلاس که دستشو بالا میبره، کسى که تموم نمره هاش A هست، عضو خیلى از کلاب هاى مدرسه و رئیس شوراى دانش اموزى. احتمالا این همون دلیلى بود خیلى از بچها باهاش هیچوقت گرم نمیگرفتن. ولى همچنان بهش احترام میزاشتن،بهشون یاد داده بود که بزارن، به روش هاى خودش..

جنى یونیفرمش رو از تو کمدش که اویزون بود بیرون اورد. متاسفانه نمیتونست بیشتر روزا لباساى گرون قیمتش رو بپوشه، چون تو اکادمى سنت هلن درس میخوند، یه مدرسه خصوصى بود همه ى دانش اموزا موظف بودن یونیفرم بپوشن. یونیفرمش زیاد برامدگى هاى زیباى بدنش رو نشون نمیداد، ولى هنوزم کاملا بهش میومدن. موهاشو امروز تصمیم گرفت رو شونه هاش باز بزاره. ارایش سبکى رو صورتش انجام داد و اماده رفتن شد.

 

کیفش رو برداشت و رفت پایین تا از اشپزخونه چیزى بخوره. سویا از قبل صبحونه ش رو اماده کرده بود، و با بوى خوب تست گرم و تخم مرغ و قهوه ازش استقبال کرد. همونطور که صبحونش رو میخورد با لپ تاپش اخبار روز رو چک کرد. همیشه دوست داشت از اتفاقایى که دوربرش داره میفته خبردار باشه.

 

صبحونش رو تموم کرد و از پنت هاوسش بیرون اومد. ازونجایى که هنوز دبیرستانى بود پیش خانوادش باید زندگى میکرد، ولى خب اونا هم هیچوقت خونه نبودن و جنى تقریبا تنها داشت زندگى میکرد. مادرش همیشه سر جلسه بود و چاپ هاى جدید مجله ش رو اماده میکرد، و پدرش یه تاجر بود که همیشه باید به سفرهاى کارى میرفت.

 

"صبح بخیر." به رانندش اقاى ووهیون که در رو براش باز کرد گفت. سوار شد و هندزفرى هاشو تو گوشش کرد. صداشو تا اخر کرد و چشاشو بست.

 

ده دقیقه بعد به مدرسه رسید. درست سر وقت، مثل همیشه. وقت شناسى چیزى بود که تو سن کم بهش یاد داده بودن. پونزده دقیقه به شروع کلاسش مونده بود پس به سمت لاکرش رفت تا بعضى از وسایلاشو بزاره. کایلا، امى و کیسى رو دید،به ظاهر دوستاش بودن، یا هم جورى که خودش میگه ؛ مینیون هاش. کنار لاکرش منتظرش بودن.

 

"صبح بخیر جنى." با ذوق گفتن، کاملا مصنوعى بودنشون معلوم بود. وقتى بهشون رسید امى قهوه اشو بهش داد.4

 

"شکر و قهوه؟" جنى یکى از ابروهاشو بالا انداخت و پرسید. نیاز به مهربونى ندارن، این چیزى بود که تو ذهن جنى میگذشت.

 

"البته جن، دقیقا همونجورى که تو دوست دارى." امى با لبخند گفت. باوجود لبخندش از تموم صورتش حس ناخوشایندى میبارید، ولى هیچوقت به خودش جرات نمیداد به روى جنى بیاره.

"مگه نگفته بودم خوشم نمیاد جن صدام بزنى؟" جنى با اخم بهش گفت.2

 

"ببخشید جنى." گفت و لبخند صورتش محو شد. با استرس به جنى نگاه کرد. " زودباشین دیگه باید بریم سرکلاس." جنى گفت و حرکت کرد و خاطرجمع ازینکه اونا هم پشت سرشن.

 

همینطور که توى راهرو راه میرفتن همه از سر راهشون خودشونو کنار میکشیدن. و فقط وقتى که مطمئن میشدن حواس جنى بهشون نیست جرات میکردن بهش نگاه کنن. بیشترشون واقعا دست خودشون نبود و نمیتونستن چشم از ایس کویین(ملکه مغرور) زیباى مدرسه بردارن. و اگه از کسى میپرسیدى برجسته ترین عضو صورتش چیه قطعا چشماش رو میگفت. چشماى گربه اى نافذش، که همه رو سرجاى خودش میخکوب میکرد. ولى بیشترشون میدونستن اینکه نگاه جنى بهشون بیفته اصلا چیز خوبى نیست، چون اون قطعا زمانیه که کسى داره رو اعصابش میره، و اونموقع باید منتظر تاوانش باشن.3

 

مثل همیشه ردیف اول کنار کیسى نشست، امى و کایلا هم پشت سرشون بودن.زنگ اول ریاضى بود، تنها درسى که جنى خوشش نمیومد، ولى ازونجایى که یه کیم بود باید توى این درس هم برترى خودشو نشون میداد. پس با کمک همیار معلم ها و کلى مطالعه ، مثه تموم درسهاى دیگش توى ریاضى هم نمره اش A بود.

وقتى از کلاس داشت بیرون میومد یه نفر از پشت دستاشو دور کمرش حلقه کرد. با لمسى که به بدنش شد حس ناخوشایندى بهش دست داد ولى وقتى صداى مردونش رو توى گوشش شنید دوباره اروم گرفت.

 

شوگا بدنشو به سمت خودش چرخوند و شروع به بوسیدنش کرد. بوسه شون عمیق و طولانى بود. جنى و شوگا تا الان دوسال بود که باهم بودن. شوگا از یه خانواده ى پولدار بود که پدر و مادرش هردو وکیل بودن،و بعضى وقتا به مدرسه پول اهدا میکردن. اون خوش قیافه ترین پسر مدرسه بود. موهاى مشکى و نرمش تا روى چشماش میومدن. و یه لبخند ملیون دلارى داشت که باعث میشد هر دخترى براش غش و ضعف بره، ولى خب همه اونا از عواقب درافتادن با جنى میترسیدن.8

 

"صبح بخیر بیبى." بعد از بوسه شون گفت.

 

"صبح توهم بخیر خوشتیپ." جنى با یه لبخند جواب داد. اون قلبا عاشقش نبود و فکر نمیکرد که دوستپسرش هم واقعا عاشقش باشه، ولى خب ازونجایى که معروفترین دانش اموزاى مدرسه بودن باهم بودنشون کاملا منطقى بود. همینطور اونا واقعا بهم میومدن و خانوادشون هم رابطه شون رو قبول داشتن، حالا نه اینکه جنى خیلیم براش تایید شدن از طرف بقیه مهم باشه...

 

"خیییلى دلم برات تنگ شده بود. تابستونت چطور بود؟"

 

"خوب بود، با خود کره ایم دوباره ارتباط برقرار کردم." جنى گفت و لبخند مودبانه اى زد. کل تابستونش رو تو کره گذرونده بود، خونه ى پدربزرگ و مادربزرگش. باید اعتراف میکرد که واقعا مسافرت دوست داشتنى داشت.

"تو چى؟" جنى از دوستپسرش پرسید.

 

"خب خودت که من و خانوادمو میشناسى، بیشتر وقتمونو تو خونه ى ساحلیمون گذروندیم. با چندتا از دوستام بیرون رفتم و چند روزى پسرعموهام و بقیه اومدن پیشمون، ولى من بدجور دلم براى دوست دخترم تنگ شده بود." به طور فریبنده اى گفت.6

 

'اه اره ارواح عمت..'جنى با خودش فکر کرد. بدون اینکه افکارشو به زبون بیاره یه لبخند فیک زد و بهش گفت که اونم دلتنگش بوده.

شوگا یه بار دیگه اونو بوسید و باهم به سمت کلاس بعدیشون رفتن. دوستاى جنى یا بهتره بگیم مینیون هاى جنى پشت سرش دنبالش بودن.

با مدام سوال پرسیدناى بقیه درمورد تابستون و احوالپرسى ها، روز براى جنى خیلى اروم میگذشت. جواب همه رو مختصر و کوتاه میداد. و هیچ جزئیات خصوصى از زندگى خودش باهاشون به اشتراک نمیذاشت. هیچوقت دوست نداشت مردم درمورد زندگى شخصیش ازش سوال بپرسن، همیشه خسته اش میکردن و باعث میشدن احساس ناخوشایندى داشته باشه. میتونست از الان تاریک شدن مودش رو حس کنه.

 

'اینکه یه روز منفى نداشته باشم چیز زیادیه؟ها؟' با خودش فکر کرد و تموم تلاشش رو کرد تا با کلافگى دستشو لاى موهاى مرتب و پرفکتش نبره.

بعد از چند کلاس و چندین مکالمه حوصله سربر، براى وقت ناهار به طرف کافه تریا رفت. با تموم بدشانسیش، متوجه حضور شخصى شد که اصلا دوست نداشت امروز باهاش روبرو بشه. حالش همینجوریشم با سوالاى مسخره اطرافیانش داغون بود. و حالا باید اون دختر رو هم تحمل میکرد. با دیدن اون دختر که با خوشحالى و یه لبخند بزرگ به سمتش اومد، اخم عمیقى روى صورت خوشگلش نقش بست. اون لبخند میزد و دندون هاى پرفکتش رو به همه نشون میداد. جنى از زیبایى اون دختر متنفر بود، از لبخند خودپسندانش، و از رفتار صمیمانه ش. جنى با تموم وجودش ازون دختر متنفر بود..

این بوک ترجمه ش از دو لحاظ برام سخته یک اینکه متن خیلى سنگین و به اصطلاح ادبى داره و دوم اینکه چپتراش دوبرابر یا بعضى وقتا سه برابر یه چپتر معمولیه، پس لطفا،خواهشا ووت بزارین، این حداقل کاریه که میتونید در ازاى وقت و زحمتى که میزارم برام بکنید~

 

و دیگه اینکه از چندتا چپتر اول انتظار زیادى نداشته باشین چون بیشتر معرفیه، ولى قول شرف میدم در ادامه عاشقش بشین؛)

2.Lisa

 

لیسا لاغر و قدبلند بود، جورى که حس میکردى صاف از یه مجله زیبایى اومده بیرون. با اعتمادبنفس کامل گام برمیداشت و با پاهاى بلند و پرفکتش خودنمایى میکرد. هرجا که قدم میذاشت توجه بقیه رو به خودش جلب میکرد، چون اون فقط زیبا نبود بلکه یه ادم بود که از کاریزماش نور ساطع میشد. همه لیسا رو دوست داشتن و وقتى لیسا یکى از لبخنداى شیرینش رو بهشون تحویل میداد احساس خاص بودن میکردن. توى راهرو راه میرفت و همه با عشق و ستایش نگاش میکردن، و بعضى ها هم باخجالت بهش سلام میدادن. اینجورى بنظر میومد که همه اونو ستایش میکردن و هیچکس ازش نفرتى نداشت، البته همه بجز جنى کیم.

5

موهاى بلوند و زیباش روى شونه هاش بودن و بعضى وقتا چترى هاش جلوى چشاش میومدن و باعث میشد با خجالت مرتبشون کنه. مثل همین چند الان، بالاخره کنار دخترا رسید، با لمس لطیفى از انگشتاش یه ذره مویى که یکم توى چشش میومد رو کنار زد. و این حرکت ساده باعث شد بقیه بیشتر بخوان توى چشاى زیباش نگاه کنن. چشماى زیبایى که باعث میشد درصد بالایى از پسرا و حتى درصدى از جمعیت دخترا تو مدرسه مسحورشون بشن. لبخند زیباش که باعث میشد قلبا از نظر هم جذاب باشه.

4

"سلام دخترا." لیسا با ذوق بهشون سلام کرد.

'چرا این دختره به طرز حال بهم زنى انقد انرژى داره؟' جنى جورى که انگار حالش بهم خورده دماغشو براى لیسا چروک کرد. هر دفعه که چهره ى شاد لیسا رو میدید دلش میخواست بالا بیاره. بدون اینکه جواب سلامش رو بده با جدیت بهش زل زد.6

 

مینیون هاى جنى داشتن میمردن تا جواب لیسا رو بدن، انرژى و مهربونى لیسا بدون شک مسرى بود. کیسى یکم جراتشو بالا برد و به لیسا سلام داد ولى به محض بیرون اومدن کلمات از دهنش با چشم غره ترسناک جنى مواجه شد. لیسا بدون توجه  به مود و اخم هاى جنى ازشون درمورد تابستونشون پرسید. جنى با عصبانیت بهش زل زد ولى وقتى دید حالا حالا نمیخواد بیخیال شه تصمیم گرفت جوابشو بده.

"عالى بود!" با لبخند فیک و بیزارش جواب داد. با اینکه لبخند میزد ولى عمق لبخندش هیچوقت کافى نبود تا به چشاش برسه، چشماش با نفرت به لبخنداى لیسا داشتن میسوختن.

لیسا بخاطر اخم جدیه جنى به طرز ناخوشایندى جابجا شد و بدنش لرزید. اون واقعا نمیدونست چرا انقد جنى ازش متنفر بود. اون با همه خوب و مهربون بود، حتى با خوده جنى. ولى جنى هیچوقت باهاش گرم نمیگرفت. حقیقتش لیسا خودشم زیاد از جنى خوشش نمیومد ولى دوست نداشت بدون هیچ دلیلى بقیه رو بد نگاه کنه. و واقعا اینکه با همه مهربون باشه دست خودشم نبود، لیسا کلا همینجورى بود. بعضى وقتا براى جنى سعى میکرد خیلى بیشتر از بقیه لبخنداى مهربونانه و شیرین بزنه، چون میدونست حرص جنى رو درمیاره. ولى بعضى وقتا تو همچین شرایطى واقعا کنجکاو میشد دلیل رفتاراش رو بدونه اینکه چرا انقد جنى ازش متنفر بود

سعى کرد خودشو جمع جور کنه و صاف وایسه، ولى البته که جنى متوجهش شد و نیشخند شرورانه اى زد. دقیقا لحظه اى که لیسا تصمیم گرفت حرفى بزنه تا جو رو عوض کنه جنى روى پاشنه کفشاش چرخید و راهشو کشیدو رفت.

'مشکل این دختر چیه؟' لیسا همونطور که به طرف کافه تریا میرفت با خودش تکرار کرد..

 

***

 

حال جنى هنوز گرفته بود، و کم کم سردردش داشت شروع میشد. با اینکه با اخم هاش رو اعصاب لیسا رفته بود و سرخوش باید میبود ولى هنوز احساس گهى داشت و این سردرد هیچ کمکى نمیکرد. فقط میخواست هرچه زودتر این روز هم تموم شه و بره خونه و سگش کوما رو بغل کنه و فیلم ببینه.

ولى خب روزش همونجورى که بود ادامه پیدا کرد، و بعد تموم شدن کلاس، واسه بیرون رفتن حاضر بود یه نفرو ذبح کنه.مینیون هاش متوجه ترش روییش شده بودن و چند قدم پشت سرش راه میرفتن و هیچ سوالى ازش نپرسیدن. بدون گفتن هیچ خداحافظى سوار ماشینى که منتظرش بود شد و مستقیم خونه رفت.

بعد از خوردن یه مسکن و گرفتن یه دوش طولانى و ارامش بخش بالاخره حالش داشت بهتر میشد. به اتاقش رفت و کومارو تو بغلش گرفت. خانوادش طبق معمول خونه نبودن، و سویا هم چند لحظه پیش بعد ازینکه براى جنى شام درست کرد رفت. جنى بعضى وقتا واقعا احساس تنهایى میکرد، ولى هیچوقت به روى کسى نمیاورد و اعترافش نمیکرد. شاید براى همین انقدر از لیسا متنفر بود. همه عاشقش بودن و اون احتمالا هیچوقت جورى که جنى احساس تنهایى میکنه، نمیکرد.

"لعنت به اون دختر!" بلند غر زد. با فکر کردن به اون دختر دوباره داشت حالش گرفته میشد. بعضى وقتا خود جنى هم دوست داشت بدونه چرا انقد اون دختر روش همچین اثر منفى میذاشت، و چرا انقدر ازش متنفر بود، چرا فقط یه لحظه فکر کردن به اون دختر باعث میشد خونش به جوش بیاد؟

حالا که بهش فکر میکرد، انگار از همون اولین بارى که دیدش ازش متنفر شد. تقریبا چند سال پیش که سال دوم بود. از همون روزا عنوان ملکه مدرسه رو داشت، با وجود سن کمش همه بهش احترام میزاشتن. ولى یه روز، این جنده ى خوشگل، خنده رو، با انرژى، اومد وسط و سایه روى محبوبیت جنى انداخت. و نه تنها تو کمترین زمان تونست دومین دختر محبوب شه و یجورایى دشمنش هم بشه، بلکه به خودش جرات میداد هروز بهش لبخند بزنه و مثل یه دوست صمیمى باهاش رفتار کنه.

1

از همون لحظه اول که جنى اونو دید، تونست چیزایى رو که بیشتر از همه درموردش متنفره رو انتخاب کنه؛ اول از همه اون لبخندش، دندون هاى سفیدش، و بعد چشمهاش، و موهاش، و پاهاى بلندش، و مهربونیش، و بدن روى فرمش، و کاریزماش، و اگه به جنى وقت میدادى این لیست تا بى نهایت همینجورى ادامه پیدا میکرد.

جنى هیچوقت انقدر صریحا به کسى بدبجنسى نمیکرد، روش کارش این نبود.معمولا به مردم لبخند میزد، ولى خب بیشترشون میدونستن که لبخندش از اخمش خطرناکتره. بهشون لبخنداى شیرین میزد و درعین حال ممکن بود درحال کشیدن یه نقشه واسه سیاه کردن روزگارشون باشه. این روشش بود. تو اینکار بهترین بود، و همه خوب میدونستن نباید باهاش دربیفتن. ولى خب چیکار دیگه میتونست بکنه؟ زندگیه انچنان هیجان انگیزى نداشت. و این بهترین راهش واسه حریف شدن با زندگى بود، اینکه کنترل همه چیو تو دستش داشته باشه.

3

و به محض اینکه لیسا رو دید، واسه زمین زدنش تلاش کرد، و لیسا تنها شکستش بود. اون دختره عوضى فوق العاده پرفکت بود، و جنى برخلاف تموم تلاش هاش،هیچ عیبى توى اون دختر نمیتونست پیدا کنه. و این باعث میشد نفرتش بیشتر بشه و از درون اونو بخوره. و حالا حتى نمیتونست بهش لبخنداى مصنوعى بزنه، تنها کارى که میخواست بکنه این بود موهاى طلایى و پرفکت سرشو دونه دونه همراه با اون لبخند حال بهم زن توى صورتش رو بکنه.

 

***

جنى توى پنت هاوس خالیش اهى کشید، از پله ها پایین اومد تا بره اشپزخونه و شامى که سویا براش اماده کرده بود رو بخوره.

'اوممم چاپچه، غذاى موردعلاقم' همونطور که با دیدن غذا شکمش بیشتر صدا داد و دهنش اب افتاد با رضایت لبخند زد. بعضى وقتا میتونست اعتراف کنه عاشق سویاست، تو تموم دوره هاى زندگیش کنارش بوده، وقتى بچه بود سویا همیشه مواظبش بود، و حالا هم به نیویورک اومده بود تا هنوزم هواى جنى رو داشته باشه، و خب صدالبته همسر و دخترش هم باهاش اومده بودن. با پولى که خانواده جنى به سویا و همسرش اقاى ووهیون پرداخت میکردن زندگى راحتى داشتن، یا حداقل این چیزى بود که جنى فکر میکرد.

همونطور که غذاشو سرمیکشید دید که گوشیش داره زنگ میخوره. به صفحه نگاه کرد، شوگا بود. بهرحال جورى که امروز مینیون هاشو با مودش ترسونده بود انتظار نداشت اونا بهش زنگ بزنن. غذاى تو دهنشو قورت داد و گوشى رو برداشت.

"سلام بیب!" شوگا با لحن فریبنده اى گفت.

 

"سلام یونگى." جنى با فروتنى مصنوعى جواب داد.

 

یکم باهم حرف زدن و بنظر جنى شوگا داشت سعى میکرد اداى یه دوست پسر خوب و جنتمل رو دربیاره.

 

"هى، من دیگه باید برم، خوابم میاد." خمیازه مصنوعى کشید.

 

"بیبى قبل ازینکه برى میخواستم بپرسم شنبه شب به پارتى دیوید میاى بریم؟ یه پارتى براى شروع ساله و همه قراره بیان."

 

"شوگا تو که میدونى من از پارتى ها خوشم نمیاد." با لحن کلافه اى گفت. چون خود شوگا میدونست اون ازینکه قاطى نوجوون هاى حشرى و مست و بیخود بشه خوشش نمیاد. با اینکه همه شون از خانواده هاى سطح بالایى بودن ولى از نظر جنى نوجوون ها همشون مثه همن. و قطعا جنى خودشو از اونا سرتر میدونست و نمیخواست اطرافش باشن.

 

"ولى جن، قراره خیلى خوش بگذره، باید به همه نشون بدیم هنوز کاپل برتر مدرسه ایم، نمیخواى که لیسا و لى ازمون بگیرنش؟" با بازیگوشى گفت.1

 

جنى با شنیدن اسم لیسا میتونست بیرون زدن رگ هاى بدنش از عصبانیت حس کنه.

 

'چه غلطا! عمرا بزارم اینو ازم بگیره!' با حرص به خودش گفت.

 

"امم بیب؟ هنوز پشت خطى؟" شوگا پرسید.

 

"اه..اوهوم اره هستم..باشه همراهت میام." بالاخره جواب داد.

 

"یسسسس!!"شوگا پشت گوشى داد زد." قول میدم بترکونیم! دوستت دارم بیب، فردا میبینمت."

 

جنى بدون جواب دادن به 'دوستت دارم'عه دوستپسرش گوشیشو قطع کرد. چى باید میگفت... اون دوستش نداشت، اون هیچکسو دوست نداشت..

3.کینه

جمعه بود و هفته ى لیسا خیلى سریع گذشت. واقعا جالبه وقتى سرت شلوغه وقت مثل باد میگذره. امسال رهبر تیم چیرلیدرى مدرسه شده بود، پس باید مسئولیت هاى بیشترى رو به دوش میکشید. هرچند مشکلى با این قضیه نداشت اتفاقا کاملا ازینکه لیدر تیم باشه راضى بود.

 

چیرلیدرى رو دوست داشت، ولى نه به خاطر جایگاهش. رقصیدن باعث میشد احساس ارامش کنه، و کمتر به بقیه جریانات مدرسه فکر کنه. فقط چند ساعت تمرین کافى بود تا تموم فشارهایى که براى گرفتن نمره هاى بالا روش بود رو یادش بره و استرسش کم شه.

همیشه نهایت تلاششو میکرد و هم تیمى هاش رو تشویق میکرد تا کارشون رو خوب انجام بدن. و خب اینکه امسال لیدر تیم شده بود اصلا جاى تعجبى نداشت.

تازه اعلام کرده بود که تمرین تموم شده، و یه لبخند خسته ولى همچنان خیره کننده بهشون زد. با اینکه همه خسته بودن ولى جواب لبخندشو با لبخند دادن.

 

"دختر تو امروز مارو سرویس کردى!" اشلى بهترین دوستش اه کشید و روى نیمکت رختکن خودشو ولو کرد.

 

"بیخیال، اونقدرام بد نبود، بعدشم امسال باید بهترین تلاشمونو نمایش بزاریم، ازونجایى که سال اخرمون هم هست." با یه لبخند روحیه بخش گفت.

 

"اوهوم، حق باتوعه. ولى از همین الان باید بهت بگم من یکى  دیگه نمیدونم تا چقد میتونم تحمل کنم." گفت و عرق روى پیشونیش رو پاک کرد.

 

"اونایى که کشش ندارن الان میتونن کناره گیرى کنن!" لیسا با یه صداى بلندتر که همه بشنون گفت. سعى کرد جدى و سرسخت باشه ولى اشلى با کشیدن لپش کاملا تلاشش رو نادیده گرفت.2

 

"اوووو سافت کوچولومون کیو میخواد بندازه بیرون؟" اشلى درحالى که هنوز لپاشو میکشید گفت و با صورت لیسا شکلکاى عجیب غریب دراورد.

2

"بااشه، گرفتم منظورتو، من سافتم. میشه تروخدا دیگه لپامو نکشى؟" لیسا به سختى گفت و به نرمى اشلى رو از خودش جدا کرد.

4

با گونه هاى قرمزش روشو کرد به هم تیمى هاش که داشتن با سرگرمى نگاشون میکردن."ولى بچها جدى میگم، من همتونو دوست دارم و دلم نمیاد از تیم اخراج کنم هیچکدومتونو، امسال باید واقعا تلاشمونو بکنیم. میدونم که براى همتون سال اخر نیست، ولى واسه من هست، میخوام امسال خاطره انگیزترین باشه. پس میشه لطفا کمکم کنید؟"

همه به سخنرانى روحیه بخش کوچیکش لبخند زدن و سرشونو بالا پایین کردن. اونا عاشق لیسا بودن. هیچکس واقعا نمیتونست بهش نه بگه، فقط لبخندش کافى بود که همه تسلیم افسونش بشن و هرکارى میخواد براش بکنن. فقط سه جنده بهشون ملحق نشدن و یه گوشه وایساده بودن، سه جنده اسمى بود که اشلى و لیسا براى سه دخترى که فکر میکردن براى چیرلیدر بودن پوشیدن یونیفرم چیرلیدرى کافى نبود و باید رفتار جنده اى هم از خودشون نشون بدن.

و خب اشلى هم یه چشم غره جدى بهشون نشون داد که باعث شد معذب بشن و سرجاشون یکم تکون بخورن. اشلى قوى ترین و قدبلندترین دختر توى تیم بود، و بعضى وقتها واقعا میتونست ترسناک بشه. لیسا که اصلا متوجه نگاهاى بین اشلى و دخترا نشده بود واسه یه بغل گروهى بلند صدا زد همه رو.

بعد از تمرین لیسا مساقیم رفت خونه لباساشو عوض کرد و به طرف کافه ایوى راه افتاد. ایوى کافه کوچیکى بود که پدر و مادرش صابحش بودن و بعضى وقتا بعد از مدرسه واسه کمک بهشون اونجا میرفت. و یجورایى براى هفته هاى بعدیش پول جمع میکرد. بیشتر تابستونش رو هم اونجا بود و تونست براى خودش پول پس انداز کنه. میخواست یه روزى در اینده بره یه سفر اروپایى، و خب هیچوقت واسه شروع پس انداز زود نیست.

 

"هى سلام." از پیشخوان رد شد و رفت تا مامان باباشو بغل کنه.

 

"سلام لیلى." هردوشون باهم گفتن."روزت چطور بود عزیزم؟" مادرش پرسید.3

 

"خوب بود، تمرین داشتیم، و حس میکنم بعضى از دخترا قراره شرایطو برامون سخت کنن.. ولى از پسشون برمیام."

برعکس اون باور عمومى که همه عاشقشن، لیسا میدونست که درمورد همه بچهاى مدرسه صدق نمیکرد. میتونست حس کنه وقتى ازش خوششون نمیومد. و وقتى امروز توى رختکن بودن از سوى اون سه دختر حسش کرد، ولى تصمیم گرفت توجهى نکنه. بهرحال کارى نمیتونست بکنه. اون همیشه باهاشون مهربون بود و اگه اونا تصمیم دارن ازش متنفر باشن مشکل اون نبود، این دیگه مشکل خودشون بود.

تنها کسى که هنوز سعى داشت دلشو بدست بیاره جنى بود. ولى هروزى که میگذشت سختتر میشد. این یه هفته گذشته جنى رو زیاد ندیده بود. و وقتى هم میدیدش جنى بهش توجهى نمیکرد.

لیسا نمیدونست چرا هنوز داره تلاش میکنه. با اینکه میدونست تنها حس مشترکش با جنى کینه بود، ولى هنوزم یه چیزى اونو سمت اون دختر میکشوند. یه چیزى درموردش بود که کنجکاوى و انگیزشو برمی انگیخت. دوست نداشت جنى ازش متنفر باشه یا حتى ازش خوشش نیاد. میخواست اونو بشناسه، و ببینه چیزاى دیگه اى هم پشت اون نگاه سرد و لبخنداى مصنوعى هست یا نه جنى واقعا همینى بود که نشون میداد.

2

پدرش با بوسه روى گونه اش اونو از افکارش بیرون اورد."البته که از پسشون برمیاى، با قلب مهربونت همیشه ادمارو تسلیم میکنى."

 

"والا دیگه درموردش مطمئن نیستم..." با فکر به ایس کویینى که تو سرش بود جواب داد.

لیسا شیفتش دیر تموم کرده بود. بدجورى خسته بود. نمیتونست واسه رفتن به خونه صبر کنه.پدر مادرش یکم قبلتر رفته بودن خونه و لیسا باید درهارو قفل میکرد. لى بیرون منتظرش وایساده بود، میخواست حداقل واسه چند دقیقه لیسا رو ببینه و قدم بزنن تا خونه اش.

"هى لى." با یه لبخند خسته باهاش احوالپرسى کرد. لى اروم بوسیدش و دستشو تو دستاش گذاشت. همونطور که قدم میزدن لیسا به شونه اش تکیه داده بود. لى هم مثه خیلى از پسراى مدرسه بدن ورزیده و محکمى داشت ولى همچنان کیوت و باوقار پسرونه اش. و هروقت که تو چشماش نگاه میکرد لیسا میتونست مورمور شدن موهاى دستشو حس کنه.

و مثل همه پسراى دیگه مدرسه پولدار بود ولى هیچوقت پزشو نمیداد. بهار امسال از لیسا خواست که اگه میشه باهاش بیرون بیاد، و لیسا هم بدون درنگ بهش جواب بله داده بود. با اینکه شوگا جذابترین پسر مدرسه بود ولى لیسا همیشه لى پسر اروم و بى حاشیه مدرسه رو ترجیح میداد. ولى الان چند ماه بعد از شروع رابطشون، لیسا احساس خوشحالى میکرد بابتش.

 

لى دستشو دور شونه لیسا گذاشت و به خودش نزدیکترش کرد.شب دلنشینى بود، برگاى روى درختا خش خش میکردن و باد پاییزى میتونست چترى هاشو بهم بریزه. ازینکه هى باید درستشون کنه داشت حرصش درمیومد. بعضى وقتا واقعا به سرش میزد که با قیجى از ته بچینتشون. ولى میدونست اینکارش صحنه انچنان قشنگى بجا نمیزاره.7

 

حین قدم زدن صحبت کردن، و بیشتر درمورد مدرسه و همکلاسى هاشون بود."هنوز تصمیم نگرفتى واسه پارتى فردا شب چى بپوشى؟" لى ازش پرسید.

 

"امم، هنوز وقت نکردم یه لباس مناسبو انتخاب کنم، فردا حالا کمدمو زیر و رو میکنم یه چیزى میپوشم."

 

"ولى باید بهم بگى، باید باهم ست کنیم." لى با شیطنت سقلمه اى اروم بهش زد.

 

"فکر انچنان بدى هم نیستا!" اروم خندید."شاید بتونیم حرص جنى رو دربیاریم."

 

"اوه بیب نه، اصلا باحال نیستا، ممکنه با چشم غره ها و نگاهاى سردش به قتلمون برسونه." یه قیافه ترسیده مصنوعى از خودش دراورد و بعد زد زیر خنده، لیسا هم همراهش خندید.

 

"میدونى، بعضى وقتا حس میکنم ازم متنفره، و اصلا نمیدونم چرا.." لیسا گفت و یه بار دیگه با فکر کردن به اینکه جنى ازش متنفره اذیت شد.

 

"هیچ دلیلى نداره که ازت متنفر باشه، تو محشرى و اونم احتمالا فقط حسودى میکنه!" لى لبخند زد و بغلش کرد. لیسا بغلش نکرد، کاملا تو افکارش غرق شده بود.

 

"چرا انقدر اهمیت میدى؟" لى با بالا انداختن یکى از ابروهاش پرسید. تا جایى که میدونست لیسا به اینکه مردم درموردش چى فکر میکنن اهمیت نمیداد.

 

"امم....اه....نمیدم....فقط کنجکاوم..." بااضطراب خندید و گفت؛"فقط زیادى با اخم نگام میکنه و اون لبخند ترسناکشو نشونم میده. و نمیدونم شاید یه روانى جامعه ستیز باشه، منو بکشه و زیر یه پلى که خدا میدونه کجا هست دفنم کنه." متوجه شد که داره هذیون میگه و دوباره مضطربانه خندید. خوشبختانه لى متوجه چیز غیرعادى تو خنده هاش نشد و همراهش خندید.

6

"شاید یه جامعه ستیز روانى باشه ولى باید اعتراف کنى که یدونه خیلى جذابشه." لى لبخند شرورانه اى زد و لیسا باشیطنت به شونه اش زد.لیسا دختر حسودى نبود، و باید واقعا اعتراف میکرد که بنظرش جنى واقعا جذاب بود.

1

"از تموم حرفایى که زدم نتیجه گیریت فقط همین بود؟" یکى از ابروهاشو بالا انداخت و سعى کرد اخم جدى کنه ولى اخمش به یه قیافه کیوت ختم شد.

 

لى فقط نیشخند زد و واسه یه بوسه لیسارو به سمت خودش کشید. به خونه لیسا نزدیک بودن.5

 

لب هاى لى مردونه و خشن بودن، زبونش رو روى لب پایینى لیسا کشید و واسه ورود اجازه خواست. بوسه شون زود پرحرارت شده بود. لیسا بخاطر گرماى بین شون پوستش داشت مور مور میشد، و پروانه هاى کوچیکى تو شکمش حرکت میکردن. لى دستاشو دو سمت بدن لیسا حرکت میداد و بعد یکى از دستاشو بین پاهاش برد و رون هاشو فشار داد. لیسا به محض اینکه سفتى جلوى شلوار لى رو حس کرد بوسه شون رو تموم کرد. میدونست خیلى زشته وسطه خیابون اینکارو کنن، و اگه یکى از همسایه هاش اونو میدید لیسا از خجالت اب میشد میرفت تو زمین.

9

"باید برم، دیر شده. خانوادم احتمالا کنجکاو میشن که کجا موندم." لیسا با مرتب کردن نفسهاش گفت و ازش فاصله گرفت. صورتش قرمز شده بود و هنوز پوستش داشت مور مور میشد. لى ناامید بنظر میومد.2

 

"اوکه بیب، فردا پس ساعت هشت میام دنبالت؟" با صداى بمى گفت.

 

"اره خوبه. شب بخیر لى." بوسه سریعى رو لبهاش گذاشت و به طرف خونه ش رفت.1

 

خانوادش خواب بودن، روى نوک پاهاش اروم اروم مستقیم به اتاقش رفت. تخت راحتش و پتوى گرمش که باعث میشدن راحت خوابش ببره.و بین خواب هاش فکر یه نفر هرزگاهى سرزده سراغش میومد، یه نفر با چشماى خیره کننده گربه ایش.

 

خلوت

شنبه بود.

جنى زیاد از اخر هفته ها خوشش نمیومد.

اره شاید تنها نوجوونه تو دنیا بود که همچین احساسى داشت ولى براى جنى اخر هفته به معناى داشتنه وقت اضافه ى زیاد بود. شاید بپرسین خب مشکلش چیه؟ خب جنى بیشتر وقت هاى خالیش رو صرف فکر کردن میکرد و این معمولا به اینکه متوجه میشد چقدر تنهاست ختم میشد، و اون همچین فکرایى رو دوست نداشت. اون هیچوقت شکنندگیشو به هیچکس نشون نمیداد یا نمیخواست نشون بده، حتى به خودش. و به خاطر همین بود که از اخر هفته ها متنفر بود. تنهایى با صورت زشت خودش داخل پنت هاوسش سرک میکشید و اونو توى اغوش خفه کننده ى خودش فشار میداد. جنى بیدار بود و زیر ملافه هاى نرم خودش دراز کشیده بود، خیره به سقف و به سکوت کر کننده ى خونه اش گوش میداد. چشماشو بسته بود، ارزو میکرد کاش سئول بود، و با مادربزرگش وقت میگذروند و اطراف شهر رو میگشت. تقریبا دو هفته بود که خانوادش خونه نبودن. سویا هم پیشش نبود. مرخصى بود. حتى کوما هم پیشش نبود، سگبان اونو واسه قدم زدم برده بود بیرون. جنى اهى کشید و دستشو لاى موهاى نرمش برد. تصمیم گرفت افسرده بودن بسه و خودشو باید جمع و جور کنه دیگه.1

من قوى ام، من نمیترسم، من به کسى نیاز ندارم، تو سرش تکرار میکرد و از تختش بیرون اومد.1

تصمیم گرفتم از خونه بزنه بیرون وگرنه باز حالش گرفته میشه. به پارتیه امشب فکر کرد، انچنان اشتیاقى براش نداشت، ولى به این معنى نبود که نخواد به محشر کردن استایلش فکر نکنه. تصمیم گرفت براى خودش کفش و لباس جدید بخره، ازونجایى که واسه بیرون رفتن از خونه یه بهانه لازم داشت.1

سریع به مینیون هاش پیام داد تا یه ساعته دیگه دم در خونش منتظرش باشن. همشون سریع جوابشو دادن. جنى نیشخند مغرورانه اى زد، و راضى از قدرتى که روى اون دخترا داشت. 1

*** نزدیک ساعت نه بود، و جى اماده ى رفتن. قبل از بیرون اومدن از پنت هاوسش خودشو براى بار اخر توى اینه چک کرد. از قیافه خودش کاملا راضى بود، موهاش روى شونه هاش ریخته بود و یکم ارایش کرده بود، ولى نه انچنان غلیظ، فقط به اندازه اى که زیبایى هاى صورتشو برجسته تر کنه، لباس تنگ مشکیش کاملا به بدنش میومد، و یه به قسمتى از بالاى سینه هاش رو نشون میداد. اون کاملا اماده بود.2

شوگا کنار ماشینش منتظر بود، مثل همیشه خوشتیپ بود. با دیدن جنى چشاش گشاد شد و بدن جنى رو برانداز کرد. رفت جلو و با شهوت بوسیدش."محشر شدى جن" کنار گوشش زمزمه کرد و لاله گوششو اروم گاز گرفت. جنى بهش لبخند زد، ینى ازون لبخنداى واقعى که خیلى کم نشونش میداد. اون عاشق تاثیرى بود که میتونست روى پسرا بزاره، میتونست کاملا متوجه بشه که اب دهن شوگا داشت میریخت.2

: پا... "بیا بریم." شوگا رو از خودش جدا کرد و رفت به سمت در و منتظر موند تا براش باز کنه, برعکس شوگا جنى انچنان اونو نمیخواست.4

پونزده دقیقه بعد به پارتى رسیدن، توى راه شوگا سعى کرد گفتگوهاى کوتاه بین خودشون ایجاد کنه ولى جنى درست جوابشو نمیداد، مثل همیشه. با خودش میگفت چرا اصلا شوگا تلاش میکنه، شایدم فکر میکنه امشب یه چیزى گیرش میاد. چیزى که انچنان میلى بهش نداشت. جنى هیچوقت حین سکس باهاش جرقه یا هیجانى حس نمیکرد، ولى بازم بعنوان یه نوع وظیفه انجامش میداد. البته هیچوقت هم بهش خیانت نکرده، چون احساس نیاز به سکس نداشت، اون سکس رو یکى از نیاز هاى اولیه انسان میدونست، و خودشو خیلى بالاتر ازون.2

اون همیشه بهترین هارو براى خودش میخواست و شوگا هم یکى از بهتریناى مدرسه بود.1

به درک که سکس حوصله بره، بهرحال من با جذابترین پسر مدرسه دارم قرار میزارم؛ این چیزى بود که فکر میکرد.1

ماشین رو جلوى عمارت پارک کردن. ماشین هاى لاکچرى همه جا دیده میشدن، و جنى از الان میتونست صداى کر کننده ى موسیقى رو از داخل خونه بشنوه. دست تو دست وارد عمارته بزرگ شدن، همونطور که از کاپل برتر مدرسه انتظار میرفت. وقتى سر هاى بقیه که به طرفش میچرخید رو دید با خودش لبخند زد. همه میخواستنشون و میخواستن جاشون باشن. همه جا ادم دیده میشد. بعضیا از همین الان متوجه شد بعضیا مست بودن و با موزیک بدنهاشونو روى هم حرکت میدادن و همو میبوسیدن. دماغش رو از چندش چروک کرد.، یادش رفته بود چقدر از پارتى هاى نوجوونا چندشش میشد. مینیون هاشو هیچ جا نمیدید. آه چه شب طولانى بشه... جنى به خودش گفت و آهى کشید . شوگا با یه سریا سلام علیک داشت میکرد و بغلشون میکرد."بریم یکم نوشیدنى بگیریم جن." جنى رو با کشوند و برد. براى خودشون نوشیدنى ریخت و یکى از لیوان هاى پلاستیکى رو که توش نوشیدنى بدبویى بود به جنى داد."این چیه؟" جنى بعد ازینکه یه قلپ ازش رو خورد پرسید."اه وودکاست." با مزه اشغالش توى دهنش حالت تهوع بهش دست داد.1

"بیخیال جن، انقدر ضدحال نباش. یکم بخور، ناسلامتیه پارتیه." شوگا براش اخم کرد. "شرمنده که ازین نوع پارتیا خوشم نمیاد، هرچند اگه بشه اصلا اسم نوشیدن از یه بشکه با نوشیدنیاى اشغال رو گذاشت پارتى." جنى با لحن نیشدارى رو به دوست پسرش گفت. "بیبى انقد سخت نگیر. تو امشب فوق العاده شدى و من فقط میخوام یکم خوش بگذرونى.میدونى، اخه همیشه جدى هستى، یکم شل بگیر عزیزم." لبخند زد و جنى رو از پشت بغل کرد. "هروقت که عشقم بکشه میتونم خوش بگذرونم." از بغل شوگا خودشو کشید بیرون و با عصبانیت نگاش کرد. "عه اره؟ خوبه پس بهم نشون بده." شوگا دندوناشو رو هم فشار داد و گفت و ظاهرا اونم حرصش دراومده بود. جنى یبار دیگه با عصبانیت نگاش کرد و بعد لیوان نوشیدنى رو سر کشید. وودکا گلوش رو سوزوند و شوگا با چشاى گشاد داشت نگاش میکرد. راستش خودشم انتظار نداشت جنى واقعا چالش کشیدنشو قبول کنه. جنى خودشم همینطور، ولى دیگه از همه چى خسته شده بود و تصمیم گرفت حالا که تو این پارتیه افتضاحه سعى کنه حداقل با چندتا نوشیدنى شبش رو بهتر کنه. و به دوستپسر احمقش نشون بده که اگه بخواد میتونه خوش بگذرونه. 2

*** بعد از چندتا نوشیدنى دیگه تقریبا میتونست اثرشون رو حس کنه. هنوز از دست شوگا عصبانى بود. و حتى از خودش که سعى کرد خودشو به شوگا ثابت کنه. ازونجایى که کم پیش میومد جنى ریلکس کنه و یکم خوش بگذرونه، شوگا تصمیم گرفت از امشب نهایت استفاده و کیف رو ببره. و جورى که جنى امشب خوشگل شده بود باید تا اخر شب بتونه اونو توى تختش داشته باشه. با نگاهش بدن جنى رو برانداز کرد. میتونست هیجان رو توى شلوارش حس کنه.3

"خب حالا چى؟ میخواى بدنمو رو بدنت حرکت بدم تا ببینى چقدر خوش میتونم بگذرونم؟" جنى یا کنایه بهش گفت. بدون توجه به کنایه جنى، تو ذهنش تصورش ایجاد شد ولى قبل از قبول کردنش، جمعیتى رو که دور یه میز حلقه زده بودن رو دید. "من فکر بهترى دارم." نیشخند زد و دست جنى رو گرفت و همراه خودش به طرف اون حلقه برد

. *** "نه شوگا، عمرا!"جنى براى شوگا که اونو پیش جمعى که داشتن بازى چرخوندن بطرى رو انجام میدادن اورده بود چشم غره اى رفت. "چرا که نه؟ گفتى که امشب قراره خوش بگذرونیم؟" شوگا اخم کرد و حرصش از رفتار جنى دراومده بود. "فکر میکنى حالا چون چند لیوان الکل خوردم میتونى منو مجبور کنى بیام و با یه مشت نوجوون حشرى و از خودبیخود که ریختن و بازى چندش اور بوسیدن راه انداختن همراهى کنم؟ و بعدشم، مگه ما سیزده سالمونه؟" با لحن نیشدارى بهش پرید.1

"اوکه پس، تو میتونى همینجورى به ضدحال و بداخلاق بودنت ادامه بدى ولى من میرم که خوش بگذرونم."به طرف حلقه راه افتاد و قبل از رفتن سرشو برگردوند و اضافه کرد:"بعلاوه، تو امشب تنها هاته این پارتى نیستى."سرشو برگردوند و مستقیم به سمت لیسا که پیش بقیه نشسته بود و مثل همیشه با خوشرویى به بقیه لبخند زد، نگاه کرد.3

جنى میتونست فوران شدن اتفشانى رو درون خودش حس کنه. اگه یه نگاه میتونست کسیو بکشه، لیسا منوبان باید الان درجا دار فانى رو وداع میگفت.اون نمیتونست اجازه بده شوگا اون عوضى رو ببوسه، نه حتى تو یه بازى. براى بقیه چشم غره اى رفت تا براش یکم جا باز کنن. نشست تا مطمئن شه اگه لیسا نگاه ناجورى به شوگا کرد حسابشو بزاره کف دستش.2

"ووووو، جدیدا بطرى رو بچرخونن." یه پسر مست داد زد. ظاهرا هنوز متوجه قیافه عصبانیه جنى نشده بود. مستقیم به شوگا نگاه کرد و هسدار داد تا کارى نکنه که بعدا ازش پشیمون شه. شوگا فقط نیشخندى زد بهش، یجورایى تقریبا غافلگیر ازینکه جنى بالاخره کوتاه اومده بود. شوگا با نگاهش که روى جنى بود بطرى رو چرخوند. جنى هم کاملا از نزدیک حواسش بهش بود. بطرى رو چرخوند و به سمت یه دختر رندوم وایساد. ازینکه اون دختر لیسا نبود یکم ناامید شد. خوشحال میشد تا لبهاشو رو لبهاى لیسا قفل کنه، اون بدجورى هات بود، مخصوصا امشب. هل، راستش مشکلى با اینکه جنى و اونو باهم توى تختش داشته باشه اصلا مشکلى نداشت.6

'عجب چیزى میشد.' با خودش فکر کرد و تموم تلاششو کرد تا جلوى بزرگ شدنه سفتیه تو شلوارشو بگیره. یکم بیشتر از تایم نرمال لبهاش روى لبهاى اون دختر که بخاطر بوسه تو اسمونا داشت پرواز میکرد، موند. شوگا لبهاشو ازش جدا کرد و نیشخندى به جنى زد، و انتظار داشت حسادت و عصبانیت رو تو نگاهش ببینه، ولى جنى الان ارومتر بود، بدون اینمه حتى یه ذره به شوگا اهمیتى بده. شوگا از روى ناامیدى اهى کشید. "هى سکسى بیب نوبت توئه!" پسره مست دوباره داد زد که باعث شد یه نگاه کشنده از جنى بگیره. جنى نمیخواست این بازیو انجام بده، ولى نمیخواست هم عین بچه ننرها کنار بکشه. الکلى که قبلتر سر کشیده بود هنوز داشت بهش احساس سرگیجه میداد و احساساتشو بالا میبرد. جنیه عصبانى و الکل به هیچ عنوان ترکیب خوبى نبودن. حتى با اینکه چند لحظه قبل ازینکه شوگا لیسا رو نبوسید ارومتر شده بود. شوگا مال جنى بود و اون عوضیه بشاش حق نزدیک شدن بهش رو نداشت. جنى میتونست بوسه شون رو تصور کنه، دستهاى شوگا که روى بدن باریکش کشیده میشد، دستاش لاى موهاى بلوندش، و لبهاش روى لبهاى نرم و صورتیش.1

'صبر کن، چى؟ لبهاى نرم و صورتى؟' جنى تو ذهنش به خودش سیلى زد.1

'آههههه خدا من ازش متنفرم.جنى از درون داشت به خودش میجوشید، ولى سعى کرد حالت صورتش رو حفظ کنه. بطرى رو از روى میز قاپید و با حرص چرخوندش، که باعث شد در بره و روى پاهاى یه نفر بیفته. نگاهشو بلند کرد تا ببینه کیه، و شاید براى اولین بار تو زندگیش، چشماش از حدقه زد بیرون، و فکش افتاد رو زمین، همون لحظه اى که متوجه شد بطرى رو پاهاى کى افتاده. جنى ازون ادمایى نبود که فحش به زبون بیاره، ولى تنها کلمه اى که اون لحظه به ذهنش اومد این بود؛ فاک به زندگیم.

 

 

آزرده 

تاریکى، لیسا توى تاریکى مطلق بود. پست از پشت درهاى بسته کمد صداى پخش موسیقى اون بیرون رو بشنوه. چند دقیقه اى میشد که با اون اینجا نشسته بودن، بدون حتى اینکه حتى کلمه اى به زبون بیارن. جورى بود که انگار ضربانش نمیتونست سرعت نرمال خودش رو پیدا کنه. کف دستاش حس میکرد چسبناک شده و اونهارو روى شلوارش کشید تا تمیز شن.

'من فقط ترسیدم که خداى نکرده یوقت منو سربه نیست کنه، درسته دیگه؟' لیسا سعى واسه خودش دلیل بیاره. ولى نمیتونست توضیحى براى گرماى یهویى که داشت توى تموم بدنش پخش میشد پیدا کنه، و همینطور  احساس مضحکه درون شکمش رو.

خیلى به هم نزدیک بودن.زانوهاشون به نرمى هم رو لمس میکردن که باعث میشد جرقه هاى کوچک الکتریکى توى تموم بدنش پخش بشه. میتونست نفس هاى گرم جنى رو روى صورتش حس کنه. عطر اغواکننده ى جنى به بینیش حمله کنه و ذهنشو تار کنه.لیسا دیگه نمیتونست درست فکر کنه.

'چه بلایى داره سرم میاد؟ چجورى گذاشتم سر از همچین جایى دربیارم؟ همچین موقعیتى با اون؟!'

 

 

***

 

'امکان نداره'. چشماى لیسا با دیدن بطرى روى پاهاش گشاد شدن. زبونش بند اومده بود و قلبش به شدت داشت تند میزد. وقت اینو نداشت تا دلیل اینکه قلبش چرا انقد تند توى سینه اش میکوبید رو پیدا کنه و سرشو بالا برد تا به کسى که بطرى رو چرخوند نگاه کنه. جنى هم نگاش داشت میکرد، درواقع، با یه نگاه متعجب و گیج. ولى تو یه چشم بهم زدن احساسات توى چهرش رو با ماسکى از چهره ى مغرور همیشگیش مخفى کرد. لیسا نمیتونست جلوى خودشو بگیره و به اینکه چقدر جنى امشب بطور استثنایى زیبا بود فکر نکنه. با سیماى لطیفش و چشماى عمیق گربه ایش. به طرز فرازمینى زیبا و ظریف بنظر میرسید.

 

وقتى نگاه شون به همدیگه افتاد به طور معذبى همو نگاه کردند. جنى اخمى کرد و همینکه خواست حرفى بزنه پسر مستى که چند دقیقه قبل به جنى سکسى بیب گفته بود داد زد."ایووول شما دوتا بیب ها سه دقیقه تو بهشت واسه خودتون گرفتین." به طرف جنى برگشت تا یه بزن قدش ازش بگیره، ولى در عوضى نگاهى که جنى بهش تحویل داد... اگه نگاه کردن میتونست ادمو بکشه اون پسره تا الان همونجا مرده بود. لیسا اگه بخاطر شرایط معذب و صراحتا یکم از جنى نترسیده بود حتما میخندید. جنى یه نگاه 'قراره مرده زندت رو یکى کنم' تو صورتش داشت.

 

"من هیچ جا با اون نمیرم." چشم غره اى براى لیسا رفت ولى قبل ازینکه بتونه مخالفت و مقاومت کنه پسرایى که دور میز بودن زیر بغلشون رو گرفتن و  به سمت کمد دیوارى که تو اتاق بود بردنشون. این حرکت همراه با سوت و کف جمعیت همراه بود. لیسا بخاطر نوجووناى مستى که جواب نه حالیشون نبود چشاشو چرخوند. 'یعنى اون نگاه کشنده تو صورت جنى رو ندیدن؟ هعى خدا اون منو همونجا میکشه.' لیسا همونطور که به کمد نزدیک میشدن وحشت کرد. نگاهى به جنى که داشت داد میزد و همه رو تهدید میکرد که تاوان اینکارشونو میدن انداخت. چند لحظه بعد اونا داخل کمد چپونده شده بودن. درها بسته بود و اونارو توى تاریکى مطلق تنها گذاشته بودن.

لیسایى که عاجز از تحمل سکوت بینشون و احساس عجیب توى شکمش بود گلوشو صاف کرد و اولین چیزى که به ذهنش اومد رو به زبون اورد؛

 

"حالا قراره انجامش بدیم؟"1

 

شت، شت، شت، چرا این حرفو زدم اخه؟! اوه خداى من اون قطعا منو میکشه.لیساى احمقه احمق. چه مرگته تو اخه؟ لیسا تو سرش با خودش بحث کرد و دلش میخواست سرشو به در بکوبه.

بدون اینکه بتونه صورت جنى رو تو تاریکى ببینه, صداى نفس تند جنى رو شنید. جنى کمى درنگ کرد، و یهویى شروع به خندیدن کرد. خنده اى سرد و بى مزاح.

 

"من. تو. ببوسیم همو؟" همونطور که داشت میخندید با لحن تمسخرآمیزى گفت.

 

"عمراً. نه حتى تو خواب هات، ابله." ریشخندى زد.

 

لیسا بدون اینکه خودش بخواد سوزش ناگهانى از درد رو در تمام وجودش حس کرد. همین الان بهش خندیده شد و مورد تحقیر قرار گرفت. اشک داشت تو چشاش جمع میشد. زبونش بند اومده بود. همه اون احساس گرم و ریش ریش کننده یکجا از بین رفته بود و جاش رو به حالت تهوع داده بود. نمیتونست رفتاراى این دختر رو باور کنه، اون کاملا بى احساس بود، یه عوضیه سنگدل، لیسا نمیتونست حتى باور کنه که فکر کرده بود زیر اون ماسک یخى ذره اى از انسانیت وجود داره. نهایت تلاششو کرد تا جلوى اشکاشو بگیره و اجازه نده تا این عوضى بیشتر ازین تحقیرش کنه.

بالاخره بعد از جمع و جور کردن خودش با لحنى نفرت انگیز که تا بحال هیچوقت به زبونش نیاورده بود گفت."حالا کى خواست یه مجسمه یخى رو ببوسه، قسم میخورم بوسیدنت هم مثل شخصیتت نفرت انگیزه، بى روح و پر از کینه."

 

قطره اشکى از روى گونه اش سر خورد. نمیدونست چرا انقدر بابت حرف جنى اذیت و ناراحت شده. ولى دیگه شده بود، و نمیتونست واسه بیرون رفتن ازین کمد لعنتى بیشتر ازین صبر کنه.

 

"حالا هرچى." جنى به حرف لیسا فقط ریشخندى زد.

 

تا چند دقیقه توى سکوت موندن. و وقتى در باز شد، به همراه سوت و جیغ و صداى کف، لیسا جورى که انگار تو اتیش بوده ازونجا پرید بیرون، و تا جایى که میتونست از جنى دور شد. درد یهویى توى سینه اش، احساس سنگینى توى شکمش اونو به سمت اشپزخونه هدایت کرد، جایى که قصد داشت چند لیوان الکل سر بکشه.

***

 

جنى بالاخره ازون کمد وامونده راحت شده بود. نمیتونست باور کنه که هفت دقیقه از عمرش رو توى اون کمد وامونده با اون دختر وامونده سپرى کرده بود. اسم همه اون دخترا و پسرایى که توى کمد هلش دادن و سوت و جیغ کشیدن رو به ذهنش سپرد. نمیتونست ازین کارشون بگذره، که اینجورى تحقیرش کردن و اونو با دخترى که تو دنیا بیشتر از همه ازش متنفر بود تو کمد هل دادن.

جنى تو جمعیت با نگاهش دنبال شوگا گشت.

 

اون قطعا برنامه اى واسه رسیدن حسابش داشت، چون هنوز نیشخندش موقعى که جمعیت اونو به سمت کمد کشوندن رو یادشه. ولى هیچ جا نمیتونست پیداش کنه و احساس احمقانه ى تو شکمش هم ولش نمیکرد.

همش موقعى که با لیسا تو کمد بود شروع شد. با تموم وجودش ازینکه باید اونو تحمل میکرد عصبانى بود و بعد متوجه شد که چقدر به اون عوضى نزدیکه. همون موقع این احساس احمقانه توى بدنش پخش شد و تموم مدت باهاش موند. جنى اینو به حالت تهوعى که ناشى از نشستن کنار لیسا بود تفسیر کرد.

'یعنى میگم اخه کیه که با بوى اون حالت تهوع نگیره. ولى چه بویى بود؟ راستش بوى خوبى بود، میوه اى و دیوونه کننده. ولى بازم... ااه چندش... جنى توى ذهنش درگیر بود. یه لحظه به خودش لرزید و خودشو جمع و جور کرد.

 

عاه شاید دارم مریض میشم. شاید الکل بهم نساخته، یا شاید ازش دارم انفولانزا میگیرم. آیشش! جنى با افکارش صورتش تو هم رفت.

یه ربع بود که دنبال شوگا بود، و هنوز اثرى ازون عوضى نبود. بخاطر شبى که داشت اهى کشید.

واسه همینه که ازین پارتى هاى احمقانه متنفرم، هیچ چیز خوبى ندارن. از بین کاپل هایى که تو اتاق نشیمن صورت همو میخوردن رد شد و به سمت اشپزخونه رفت تا شوگا رو پیدا کنه.

قبل ازینکه صورت اون دختر رو ببینه صداى خنده هاش رو شنید. داشت چندتا لیوان الکل سرمیکشید و با دوست پسرش لى میخندید. همینکه چشماشو براش ریز کرد دوباره احساس پیچش توى شکمش به سراغش اومد. جنى تموم زورش رو زد تا اون احساسو کنار بزنه و یا کمترش کنه. با بستن چشماش تقریبا موفق شده بود ولى دوباره صداى اون خنده ها رو شنید، و اون احساس دوباره برگشته بود، قوى تر از قبل.

 

با کلافگى اه بلندى کشید ، رو پاشنه کفش چرخید و تا جایى که میتونست ازون دختره ازار دهنده دور شد.

 

 

***

 

جنى هیچ جا نمیتونست شوگا رو پیدا کنه پس به سمت دسشویى رفت تا ابى به صورتش بزنه. اون فقط میخواست بره خونه، حتى با اینکه تنهایى تو خونه در اغوشش میگرفت. حال و حوصله ى خوابیدن با شوگا رو امشب نداشت، مخصوصا بعد ازینکه اینجورى عصبانیش کرد. از این شب خسته شده بود.

 

با نگاه کردن خودش تو آینه نتونست جلوى خودشو از به یاد اوردنه حرفاى تلخ لیسا تو کمد و احساس ناخوشایندى که بهش دست داد رو بگیره، اون هیچوقت نشنیده بود که لیسا همچین حرفاى تندى رو با همچین لحنى به کسى بزنه، جورى که انگار ازش متنفر بود.

اهى کشید و نگاهش رو پایین انداخت و سعى کرد اون چهره ى سرد خودشو حفظ کنه. با چشماى بسته اش صداى باز شدن در رو شنید. نگاهش رو دوباره به آینه انداخت و انعکاس لیسا توى آینه که پشت سرش بود رو دید.

 

سریع چرخید و با عصبانیت بهش خیره شد. لیسا، راستش کاملا مست بنظر میومد، ولى همچنان به طرز نفس گیرى زیبا بود. جنى تو اون لحظه خیلى بهش حسادت کرد. پاهاى بلندش که با پوشیدن شرت جینش خودنمایى میکردن و تاپش که قسمتى از شکمش رو نشون میداد. با بیحالى در رو با پاش بست و نزدیک بود بیفته. گونه هاش قرمز بود، احتمالا بخاطر الکل. و چشماش که همونطور که به جنى نگاه کرد به طرز عجیبى مى درخشیدن.

'ایندفعه دیگه چى میخواد؟ من اخرین نفرى نیستم که الان میخواد ببینه؟' جنى با سردرگمى اخم کرد.

"چى میخواى لیسا؟" چیزى که تو ذهنش بود رو به زبون اورد.

 

نگاه بى تعادل لیسا ثابت موند، و لبخند بزرگى روى صورتش نشست.خنده ى ریزى کرد. و با خنده هاى شیرینش جورى که انگار چیز خنده دار شنیده بود خودنمایى کرد. جنى با نگاه کردن به دختر روبروش اخم توى صورتش عمیقتر شد. امشب براى بار دوم احساس کاملا گیجى کرد.

'این دختره عقلشو از دست داده.' جنى چشماشو چرخوند. اون امشب به اندازه کافى دردسر داشته، از کنار لیسا رد شد. ولى یه دست روى مچش اونو سرجاى خودش میخکوب کرد. اون لمس تموم بدنش رو مور مور کرد و باعث شد جنى کمى به خودش بلرزه. با چشم غره رفتن به لیسا سعى کرد به اون احساس احمقانه بى توجهى کنه. ولى یجورایى بخاطر نزدیکى به اون چشماى گرم خودشو گم کرد.

 

"اوه ملکه ى یخى من، بابت گستاخى ام مرا ببخشید، با چه جراتى بهتون دست زدم اخه." لیسا خندید و دست جنى رو رها کرد، ولى همچنان با پاش جلوى باز شدن در رو گرفته بود. بعد به جنى تعظیم کوتاهى کرد و دوباره شروع به ریز ریز خندیدن کرد.

"چـ-چى میخواى؟" جنى بخاطر تاثیر لمس لیسا به لکنت افتاده بود. اوه خداى عزیزم، الان واقعا به لکنت افتادم؟ وات د فاک؟ و چرا اصلا دارم فحش میدم من که از حرفاى کثیف متنفرم. داره باهام چیکار میکنه؟ واى چقدر ازش متنفرم، جنى توى ذهنش فریاد کشید. بخاطر این وضعیت سردرگم شده بود.

"والا، بهم یه چیزى بدهکارى." لیسا با یه لحن جدى گفت و صاف وایساد. اروم به طرف جنى حرکت کرد و جنى هم عقب رفت. پشتش به سینک خورد و لیسا نزدیکش شد، و حریم شخصیش رو اشغال کرد. جنى سعى کرد از کناره ها خودشو دور کنه ولى لیسا دوتا دستاشو روى سینک گذاشت و جنى رو زندانى کرد.

 

"چى بدهکارم؟" جنى سعى کرد با لحن سردى بگه ولى عوضش صداش با حالت ناله دراومد. شوکه شده بود، اون هیچوقت ناله نمیکرد.

 

من امشب چه مرگم شده؟ به خودش گفت و چشماش از شوک و سردرگمى گشاد شد.ولى قبل ازینکه به فکر کردن به شب کلافه کننده وعجیبش ادامه بده، لیسا جلوش رو گرفت.

 

"این!" گفت و فاصله کمه بینشون رو با چسبوندن لباش روى لباى جنى ازبین برد.2

 

احساس لرزش توى شکمش که تموم شب سعى داشت از شرش خلاص بشه دوباره برگشت. جرقه هاى الکتریسیته به تموم بدنش منتقل میشد و باعث شد احساس مستى بکنه. بوسه ى لیسا مزه ى الکل میداد ولى خود لیسا مزه ى شیرینى میداد، به طرز قابل انکارى اغواکننده، که جنى نمیتونست درمقابلش مقاومت کنه.ولى دقیقا نمیدونست بخاطر چى.

 

چقدر نرم...جنى تو دلش گفت و کم کم داشت خودشو تسلیم میکرد. ولى لیسا خودشو جدا کرد.

 

جنى با تعجب نگاه کرد. توى چشماى گربه ایش چیزى جز سردرگمى نبود، و شاید کمى حس ناامیدى. هیچ کلمه اى رو نمیتونست به زبون بیاره و به لیسا که داشت چشماشو باز میکرد نگاه کرد. هردوشن به سختى داشتن نفس میکشیدن. چشمهاى لیسا پر از هوس بود، لبخندى روى لبش نشست.

جنى با دیدن این صحنه اب دهنشو قورت داد.نگاهش رو به لبهاى نرم و قرمزه لیسا انداخت.

و لیسا جورى که انگار فکر جنى رو خونده بود لبهاش رو دوباره روى لبهاى جنى گذاشت، ایندفعه محکمتر و با عطش بیشتر.

جنى اینبار میخواست مخالفت کنه، دستاشو روى شونه هاى لیسا گذاشت تا اون رو از خودش دور کنه. ولى تو همون لحظه زبون نرم و خیس لیسا لب پایین جنى رو لیس زد و اجازه ورود خواست، و جنى کاملا خودشو گم کرد. جنى با این مزه ى اعتیاد اور که تموم شب به طرز ناخوداگاهى اونو میخواست کاملا هوش از سرش پریده بود. و بجاى جدا کردن لیسا از خودش، دستاشو لاى موهاى بلوند لیسا برد و اونو به خودش نزذیکتر کرد. لیسا بین بوسه شون لبخندى زد و بدنش رو به بدن جنى بیشتر چسبوند.

ناله نرمى از لبهاى جنى خارج شد که باعث شد لیسا گره دستاشو دور کمر جنى محکمتر کنه و بدن هاشونو کاملا بهم بچسبونه. زبون هاشون روى همدیگه حرکت میکردن و بدنهاى همدیگه رو محکم گرفته بودن تا فاصله اى بین شون نباشه. لیسا ناله بلندى کرد که صداى هوس انگیزش گرمایى رو مانند شعله توى بدن جنى پخش کرد و بین پاهاش برد. یکى از دستاشو از لاى موهاى لیسا بیرون اورد و روى گردنش گذاشت، به ارومى اونو لمس کرد و پایینتر روى ترقوه اش برد. لبهاشو از لبهاى لیسا جدا کرد و نگاه کوتاهى به صورتش انداخت. چشماش با خمارى بسته بود، و صورتش کاملا قرمز شده بود، ولى اینبار نه بخاطر الکل، جنى با خودش گفت.

جنى مطمئن نبود که داره چیکار میکنه، ولى واسه فکر کردن توقف نکرد و بوسه هایى روى فک لیسا گذاشت و به سمت لاله گوشش رفت و مک ارومى زد که باعث شد ناله اى از بین لب هاى لیسا خارج بشه. لیسا کاملا از پا دراومده بود و زیر بوسه هاى جنى داشت به خودش میلرزید. جنى به قدرتى که داشت نیشخندى زد و تو همون لحظه دستى رو احساس کرد که از روى کمرش برداشته شد و بین پاهاش قرار گرفت و طرز خطرناکى به نقطه حساسش نزدیک میشد. صداى عمیقى از گلوى جنى خارج شد. لیسا به چشماى تیره جنى نگاه کرد و همونطور که با مستى لبخند میزد لبهاشو دوباره رو لبهاى جنى گذاشت.

همونطور که دست لیسا بین پاهاى جنى به طرز خطرناکى حرکت میکرد و به طرز دیوانه وارى اونو تحریک میکرد، صداى بلند زنگ گوشى هردوشونو به خودشون اورد. لیسا خودشو ازش جدا کرد و با خمارى دنبال منبع صدا گشت. جنى دستاشو پشت سرش روى سینک گذاشت تا تعادل خودش رو حفظ کنه. پاهاش مثل ژله شده بوده و قفسه سینه اش سنگینى میکرد. ذهنش هنوز تو غبار هوس بود و نمیتونست کاملا تمرکز کنه که چه اتفاقى افتاده.

 

لیسا بالاخره بعد از گشتن کیفش گوشیش رو پیدا کرد. همونطور که از نفس افتاده بود جواب داد."دارم میام." و بعد نگاه سوالى به جنى انداخت، اخم کرد و بدون گفتن چیزى جنیه کاملا سراسیمه و دستپاچه رو ترک کرد.

 

رنجش

باد خنک پاییزى داشت میوزید و برگاى زرد و مرده ى درختارو میریخت، نم نم سرد بارون خیابوناى شلوغ بیرون رو میشست.

لیسا همونطور که از پنجره ى کلاسش بیرون رو نگاه میکرد اه عمیقى کشید. حوصله ش بدجور سر رفته بود و تازه این اولین کلاس امروز صبحش بود و قطعا هیجانى براى نشستن سرکلاس تاریخ اونم این وقت صبح رو نداشت.

+

کل هفته اش تقریبا بدون اتفاق خاصى سپرى شده بود. سرش گرمه تکالیف مدرسه و تمریناى چیرینگ بود. نمیتونست واسه تموم شدن این هفته صبر کنه و بالاخره یکم استراحت کنه. و تصمیم داشت قطع به یقین بهرهیچ پارتى تو این چند وقت نره، با توجه به نتیجه ى اخرین پارتى که رفته بود.

در کنار سردرداى کشنده و بالا اوردناى پشت سر همش تو روز یکشنبه، هنوزم بخاطر برخورد ناخوشایندش با جنى تو کمد ناراحت بود. ازینکه اونجورى مست کرده بود خودشم غافلگیر شده بود، معمولا خونسرد بود و از حد خودش خارج نمیشد. لى بهش گفته بود که حتى اونم بخاطر حالت مستیش غافلگیر شده بود. بهش گفته بود تو راه خونه تموم مدت یه چیزى درمورد چشماى گربه اى زیرلب غر غر میکردى. لیسا هیچیو نمیتونست به یاد بیاره و احساس میکرد چیزاى بیشترى هم ازون شب بوده ولى مهم نبود چقدر تلاش کنه، بازم نمیتونست بفهمه چى.

و درمورد جنى، بعد ازون دعواشون باهاش حرف نزده بود. به این نتیجه رسیده بود که دیگه وقتشه دست از خوب بودن با اون سلیطه خانم برداره. پس کاملا ایگنورش کرده بود، جورى که انگار وجود نداشت. به نظر لیسا، جنى هم با این مشکلى نداشت، غیر از اون نگاه هاى عجیبى که وقتایى که فکر میکرد لیسا حواسش نیست بهش میکرد.

"خانم منوبان."

"هوم؟" لیسا از فکراش بیرون اومد و متوجه شد دبیرش داره صداش میکنه.

"میبینم که به بارون بیشتر از کلاس من علاقه دارین." ابروشو براى لیسا بالا انداخت. کل کلاس به سمت لیسا برگشتن. متوجه سد که جنى هم داره نگاش میکنه. و دوباره اون حالت عجیب رو توى صورتش داشت. ابروهاش درهم رفته بود جورى کن انگار تو سوال و سردرگم بود. براى ثانیه اى نگاهشون به همدیگه افتاد. نگاه جنى جورى عمیق بود که انگار سعى داشت چیزى رو از توى صورت لیسا بخونه.

"اامم، ببخشید معذرت میخوام." لیسا با شرمندگى لبخندى زد و توجهش رو به کلاس برگردوند.

"اشکالى نداره، فقط از الان به بعد توجهت به کلاس باشه." گفت و درس رو ادامه داد.

 

لیسا سرشو بالا پایین کرد و بعد سریع نگاهى به سمت جنى انداخت، ولى جنى روشو برگردونده بود. آهى کشید و تصمیم گرفت حداقل سعى کنه یکم به درس هم توجه کنه.

لیسا توپو پاس بده." اشلى وقتى لیسا یکى از بازیکن هارو دریبل زد و به سمت تور میرفت داد زد. نیم ساعت بود که داشتن تو زنگ ورزش بسکتبال بازى میکردن. مربى کلاس رو به دو تیم تقسیم کرده بوده.

اون موهایى که از دم اسبى لیسا بیرون اومده بودن به صورت عرق کردش میچسبیدن. قبل ازینکه به اشلى توپ رو پاس بده و تیم شون رو برنده کنه لبخندى زد.

 

همینکه دستاشو دراز کرد تا توپ رو پاس بده، هل محکمى رو روى شونه هاش حس کرد و پخش زمین شد. دردى به کمرش وارد شد و اه بلندى از درد کشید. هم تیمى هاش دورش جمع شدن تا ببینن حالش خوبه یا نه.

"اوهوم، خوبم چیزى نیست." همونطور که از درد به خودش میپیچید گفت. دستشو روى رون پاش داشت میکشید و سعى میکرد بلند شه و همون لحظه فریاد مربیش رو شنید.

"اون چه کارى بود خانم کیم؟" با جدیت گفت.

لیسا برگشت و جنى هم نیشخند کمرنگى زد و چشماشو براش ریز و بعد به طرف مربیشون چرخید و با چاپلوسى جواب داد."واى خیلى شرمنده ام، عمدى نبود، فقط داشتم سعى میکردم توپ رو ازش بگیرم."

1

"لیسا واقعا متاسفم." نیشخندى بهش زد. ولى لیسا میدونست پشت تاسفش ذره اى پشیمونى هم وجود نداره. چشماى گربه ایش سرد و پر از کینه بود، و لیسا بدجور میخواست اون نیشخند شیطانیش رو با یه سیلى پاک کنه. ولى بزرگى کرد و خودشو ازونجا مرخص کرد تا به رختکن بره و خودشو جمع و جور کنه.

 

***

جنى نمیتونست دست از نیشخند زدن برداره. حس خیلى خوبى بهش دست داده بود. کلافگى و عصبانیتى که توى این هفته بهش دست داده بود داشت دیوونه اش میکرد. فکر میکرد لیسا بعد ازون اتفاق توى پارتى حداقل باهاش حرف بزنه یا معذرت خواهى کنه. ولى نه تنها معذرت خواهى نکرد بلکه کل هفته جنى رو ایگنور کرده بود. جورى که انگار هیچ اتفاقى نیفتاده بود، و اون اصلا وجود نداشت. جنى هیچوقت تو زندگى تا این اندازه حرصش درنیومده بود، و بدجور میخواستى حساب اون عوضیه احمق رو برسه. تنها چیزى که توى این چند روز توى ذهنش تکرار میشد این بود: به چه جراتى؟

ولى به چه جراتى چى؟ حتى خودش هم مطمئن نبود. به چه جراتى اونو بوسید؟ به چه جراتى باهاش حرف نزده؟ به چه جراتى به همون اندازه که جنى دوباره اونو میخواست نمیخواد؟ به چه جراتى فراموش کرده بود؟ نمیخواست با فکر کردن زیاد بهش به مغزش فشار بیاره. تنها چیزى که مهمه اینه که اون به طرز وحشتناکى عصبانى بود.

2

و بدتر از همه نمیتونست اون بوسه ى هیجان انگیز رو از سرش بیرون کنه. شب هاش با بوى لیسا تسخیر شده بود، با مزه اش، احساسى که بدن گرمش روى بدن جنى داشت، داشت دیوونه اش میکرد، و باعث میشد موودش از هروقت دیگه اى بدتر باشه.

"خانم کیم لطفا برین یه سر به دوستتون بزنین." مربى بهش دستور داد.

"چى؟ اون دوست من نیسـ-..."

"همین الان خانم کیم." مربى تقریبا داد زد، و بهش نشون داد همچین رفتارهایى رو به هیچ عنوان تحمل نمیکنه.

با کلافگى اهى کشید و نگاه عصبانى به اشلى انداخت، اشلى که تموم مدت جورى که انگار میخواست جنى رو همونجا بکشه نگاه میکرد. و بعد با عصبانیت به طرف رختکن رفت.

 

 

***

 

لیسا به ندرت عصبانى میشد، و الان یکى ازون موقع ها بود. هوفى کشید، بدجور میخواست مشتش رو به یه جایى بکوبه. اشکاش بخاطر عصبانیت پشت چشمش رو سیخونک میزدن.

"مرضش چیه؟" با کلافگى داد زد و دستاشو به لاکرش کوبوند. پیشونیش رو روى سطح سرد لاکرش گذاشت و وقتى صداى خنده هاى یه نفر رو پشت سرش شنید سعى کرد خودشو کنترل کنه. با عصبانیت برگشت و صداى خنده ها مال کسى نبود جز جنى، دستاشو رو سینه اش و وزن بدنشو رو پاى چپش گذاشته بود.

"چى خنده داره، ها؟" تقریبا داد زد و یه قدم به سمتش برداشت. اون هیچوقت دستش رو روى کسى بلند نمیکرد ولى توى این لحظه خیلى به انجامش نزدیک بود.

"تو خنده دارى." دوباره به سردى خندید."و رقت انگیز." با سردى و شرارت گفت.

"ازم چى میخواى؟ میخواى ازت متنفر باشم؟ خب، تبریک میگم موفق شدى. تاحالا از هیچکس تو زندگیم به اندازه تو متنفر نبودم." با عصبانیت گفت و قطره اشکى از چشماش سرازیر شد.

جنى با شوک بهش نگاه کرد. و ناراحتى تو چهره اش اشکار شد، تو همون لحظه تصمیم گرفت لیسا رو بخاطر حرفاى تندش پشیمون کنه.

 

"فکر میکنى همچین حرفایى از یه اشغالى مثل تو برام مهمه؟ چقدر خانواده ى اشغالت باید سگ دو بزنن تا بتونن شهریه ات رو بدن؟ تو هیچى نیستى لیسا، حتى گرد زیر کفشمم نیستى." جنى با کینه ى تمام گفت.

صورت جنى بخاطر سیلى که بهش خورد با شدت چرخید. گونه اش تو همون لحظه شروع به قرمز شدن کرد، و رد سیلى لیسا تو صورتش موند. لیسا با سختى نفسى کشید و یک قدم به عقب رفت و با سردرگمى به کف دستش نگاه کرد، جورى که انگار خودش هم از کارش غافلگیر شده بود. به جنى که چشماش از عصبانیت داشت اتیش میگرفت نگاه کرد.

"من-..." لیسا سعى کرد چیزى بگه ولى جنى با کوبوندن پشتش به لاکرهاى پشتشون جلوش رو گرفت. سرش محکم به لاکر خورد و باعث شد یه لحظه تمرکزش رو از دست بده. جنى یقه اش رو محکم گرفته بود و ناخناش رو تو پوستش فرو میبرد.

چشماش رو بست و منتظر یه مشت یا سیلى از طرف جنى موند، ولى هیچکدومشون نیومدن، چشماشو امتحانى باز کرد. جنى هنوز به طرز خطرناکى بهش نزدیک بود، و گونه هاش از عصبانیت قرمز. چشماش، قشنگ ترین نوع گربه اى، با جدیت تمام داشتن نگاش میکردن. لیسا منتظر بود تا حالتى از نفرت رو توى چهرش ببینه. انتظار یه سیلى رو داشت، یه مشت، یه تهدید دلسرد کننده. ولى هیچکدومشون کارى که جنى کرد نبودن.

انگشتاشو لاى موهاى لیسا برد و لبهاشو رو لبهاش گذاشت. چشماى لیسا با سردگمى باز شد. چشمهاى جنى بسته بود. لبهاى گرمش باتمنا خودشو روى لبهاى لیسا پرس میکردن. بدنش با اختیارى از خودش به بوسه هاى جنى جواب داد.

 

ذهنش از هرچیزى خالى شده بود.چشماش بسته شدن، و احساس کرد خودش هم داره جنى رو میبوسه. بوسه هیجان عمیقى رو به قلب لیسا وارد کرد. بوسیدن جنى براش اشنا بود، حس درستى میداد، جورى که انگار تموم مدت بدون اینکه خودش بدونه دلش براش تنگ بود.

 

جنى اونو به خودش نزدیکتر کرد تا بوسه شون رو عمیقتر کنه. لیسا نتونست جلوى خودش رو بگیره و توى دهن جنى ناله اى کرد. دستاشو پشت گردن جنى برد تا به خودش نزدیکترش کنه. بنظر میومد هیچ چیز دیگه اى تو دنیا براشون وجود نداره. نه نفرتشون بهمدیگه و نه این حقیقت که نفرت انگیز ترین دختر مدرسه رو وسط رختکن داشت میبوسید. فقط خودشون بودن و بدنهاشون روى هم، و زبونهاشون که واسه برترى تلاش میکردن. جنى یقه لیسا رو رها کرد و بجاش دستاى سردش رو زیر گرمکن لیسا برد، لیسا بخاطر لمس سرد و لذت بخشش ناله اى کرد و به خودش لرزید. جنى هم ناله ى بلندى کرد و براى لیسا اون قشنگترین صدایى بود که تاحالا شنیده بود.

 

جنى با شنیدن صداى پا و پچ پچ ها سریع از لیسا جدا شد. نگاه سریعى به در انداخت و بعد به لیسا. چشمهاش از هوس تیره شده بود، موهاش بخاطر انگشتاى لیسا بهم ریخته بود و گونه اش راستش بخاطر سیلى لیسا هنوز قرمز بود، از نظر لیسا اون فوق العاده زیبا بود."متاسفم." گفت و قطره اشکى که روى گونه لیسا بود رو پاک کرد، و بدون چیز اضافه اى ازونجا رفت.

 

بابت چى متاسفه؟

لیسا تو فکر فرو رفته بود و گونه اش که چند ثانیه پیش جنى اشکش رو ازش پاک کرد لمس کرد. لیسا زبونش بند اومده بود و احساس گیجى میکرد، و این درمقابل احساسى که چند لحظه پیش داشت کاملا ناچیز بود. به پاهاش اعتمادى نکرد و با تکیه به لاکرش سر خورد و نشست، به یه نقطه نامعلوم خیره شد و سعى کرد بفهمه چه اتفاقى دقیقا افتاده.

"لیسا!" اشلى صداش کرد و اومد پیشش.

"لالیسا."

 

"لالیسا منوبان." اشلى توى صورتش داد زد و سعى کرد توجهش رو جلب کنه.

"هوم؟ چى؟" پلک زد، تازه متوجه دختر روبروش شده بود.

"حالت خوبه؟" اشلى کنارش نشست و با نگرانى به دوستش نگاه کرد.

 

"اُه، هووم اره من خوبم." سعى کرد جواب بده.

"مطمئنى؟ صورتت قرمز شده." با اخم گفت. حالش خوب بنظر نمیومد.

 

بعد از چند لحظه سکوت. اشلى دوباره سعیش رو کرد."با جنى برخورد فیزیکى داشتین؟" تقریبا با شوخى گفت. اشلى واقعا نمیخواست دوستش بخاطر اون عوضى تو دردسر بیفته.1

 

لیسا یه نگاه سریع بهش انداخت، گونه هاش بیشتر از قبل قرمز شدن. بعد از چند لحظه خنده اى کرد."اره یجورایى." ولى مطمئن بود که اشلى حتى فکرشم نمیتونه بکنه که چه نوع برخورد فیزیکى منظورشه.

"بلند شو بریم، تمرین چیرینگ داریم، باید لباسامونو عوض کنیم." لیسا تصمیم گرفت مکالمه شون رو کوتاه کنه. سعى کرد فکراى برخوردش با جنى رو از سرش بیرون کنه، حداقل فعلا...

پریشانی

اوه اوه! جنى با دیدن بلوندِ لبخند به لبِ اشنایى که از یه گوشه چرخید و داشت به سمتش میومد گفت. روى پاشنه کفشش چرخید و با قدم هاى سریع به مسیر مخالفش رفت. مخواست بدوئه و تا جاى ممکن ازش دور بشه ، ولى اینکار در شان ملکه مدرسه نبود، بود؟+

 

پس مجبور بود گام هاى بزرگ و سریع برداره و امیدوار باشه تا جاى ممکن لیسا رو از خودش دور نگه داره. بعد از چندتا پیج بالاخره وایساد. چند ثانیه منتظر موند تا ببینه لیسا پیداش میکنه یا نه. وقتى فهمید امنه، بالاخره نفس عمیقى از روى اسودگى کشید و به دیوار تکیه داد.

این چند روز گذشته داشت لیسا رو نادیده میگرفت. نمیتونست بعد از اتفاقى که توى رختکن افتاد باهاش روبرو بشه. هنوزم ازینکه اونجورى با اون دختر کنترلش رو از دست داد شوکه بود. خودش هم نمیتونست توضیح بده وقتى لیسا رو داشت میبوسید چى تو سرش بود. یه لحظه میخواد گردنش رو بشکنه و چند لحظه بعد میخواد زبونش رو تو حلقش ببره.

فقط میدونست که بخاطر نزدیکى به لیسا درهم ریخته بود.گرما و عطر فوق العاده ى بدنش باعث میشد نتونه نفسش رو کنترل کنه.و جنى هم توى این چند روز داشت تنها راه حلى که تو ذهنش بود رو انجام میداد.

جنى سرش رو واسه بیرون کردن اون خاطره تکون داد و سعى کرد به زور اونو بیرون کنه. ولى مهم نبود چقدر تلاش کنه، بازم نمیتونست از شر گرما و احساس ریش ریش کننده ى توى شکمش خلاص بشه.

 

اگه یه ادم خجالتى بود گونه هاش الان بخاطر فکر کردن به بوسیدن لیسا کلى قرمز میشدن.

 

اون هیچوقت هیچمین احساسیو نسبت به هیچ پسرى نداشته، یا بهتره بگیم هیچ انسانى.

 

یعنى ممکنه جذبش شده باشم؟ جنى با فکر کردن به اینکه چجورى توى رختکن بدنش بهش خیانت کرد به خودش گفت.

 

ولى من تاحالا هیچوقت جذب دخترا نشده بودم... و من ازش متنفرم... براى خودش دلیل اورد. شاید نفرت متقابلمون یه نوع کشش جنسى بینمون ایجاد کرده، هممم....2

 

صداى بلند زنگ اونو به خودش اورد تا عجله کنه و به کلاسش بره. لعنت به اون دختر...حالا حتى باعث میشه دیر سرکلاسام برسم، غر زد و سرعت قدم هاشو بیشتر کرد تا بخاطر دیر رفتن تنبیه نشه. چیزى که به هیچ عنوان مناسب وجه اش نبود.

 

جنى ازونایى نبود که از روبرو شدن با یه نفر طفره بره، ولى باید فکراشو جمع و جور میکرد و میفهمید چه اتفاقى داره میفته. هرچند به یه چیز کاملا حواسش جمع بود: باید یه راهى پیدا کنه و هرچه زودتر این شرایطش با لیسا رو حل کنه.

 

***

"لیسا وایسا!" همینکه لیسا خواست دنبال جنى بره صداى دوست پسرش لى رو شنید

دوباره موفق شد نادیده ام بگیره... با دیدن جنى که باعجله از یه گوشه پیچید رفت اهى کشید. روشو برگردوند تا به دوست پسرش سلامى بده.

"هى لى، چه خبر؟"لبخند بزرگى بهش زد. بابت اینکه این چند روزبهش فکر نکرده بود احساس گناه بهش دست داد. زیادى مشغول دنبال کردن جنى و فکر کردن به اون بوسه بود.

لى بوسه اى رو لبهاش گذاشت و دستشو روى شونه هاش گذاشت و تا دم کلاسش همراهیش کرد.

"خبر خاصى نیست، فقط دلم برات تنگ شده بود، این چند روز زیادى ازم دور بودى." ابروهاشو کمى اخم کرد و از گوشه چشماش نگاهى به لیسا انداخت.

لیسا مضطربانه لبش رو گاز گرفت."من خوبم، فقط چند روزه زیادى درگیر مدرسه بودم، تمرینا، کار.

"مطمئنى؟" وایساد و اروم شونه هاى لیسا رو فشار داد، سرشو پایین اورد تا توى صورتش نگاه کنه.

"اره، نگران نباش." یه لبخند زورى زد تا خیالش رو راحت کنه.

"البته که نگران میشم، تو بیب منى." صورتش رو توى دستاش گرفت و باعشق بوسیدش.

4

وقتى جواب بوسه هاى لى رو داد بغضى تو گلوش ایجاد شد. نمیتونست جلوى خودش رو بگیره و با بوسه ى جنى مقایسش نکنه. حس کرد احساس گناه بیشتر توى شکمش داره خودشو جا میده، لى لیاقت اینو نداشت. میدونست که خیلى خیلى از لى خوشش میاد، حتى عاشقش بود، ولى چرا وقتى داره دوست پسرش رو میبوسه به اون لبهاى نرم و آبدار فکر میکنه؟

 

***

تصمیمش رو گرفته بود.

امروز روزیه که همه چیو با جنى حل میکنه. نمیتونست به این وضع ادامه بده. باید ازش میپرسید اون بوسه قضیه ش چى بود؟ مطمئن نبود این بوسه بازم یکى از برنامه هاى شرورانه جنیه یا نه، و قطعا نمیخواست یکى از قربانى هاى برنامه هاش باشه.

مهم نیست چى بشه، اون امروز با جنى حرف میزنه و یا باهم صلح میکنن و یا به متنفر بودن از هم ادامه میدن. نمیخواست از جنى متنفر باشه ولى تصمیمش با لیسا نبود.

اون دختر عملا هرکسى رو میتونه از خودش متنفر کنه...با خودش زمزمه کرد.

موقع ناهار براى چند لحظه توى چشماى همدیگه نگاه کرد. ولى لیسا نمیتونست وقتى دوستاش باهاش ان بره پیشش. اگه میخواست این قضیه رو حل کنه باید وقتى جنى تنها شد بره. علاوه بر اون، ازینکه هردفعه به جنى نگاه میکرد بدنش مور مور میشد داشت اذیت میشد. لحظه اى که تو کافه تریا نگاهشون به همدیگه افتاد ضربان قلبش بالا رفت و احساس گرما کرد. دوباره فلش بک بوسیدنشون تو ذهنش پلى شد، و بیشتر احساس گرما کرد. مجبور شد واسه جمع کردن خودش نگاهش رو قطع کنه.

'این اصلا خوب نیست. چجورى میتونم باهاش روبرو شم وقتى تنها با نگاه کردنش از اونور اتاق اینجورى به هم میریزم؟' لیسا با خودش کلنجار رفت.

 

برخلاف کلنجار رفتن هاش موقع ناهار، تصمیم گرفت دلش رو بزنه به دریا و جنى رو پیدا کنه. کل بقیه روز رو دنبالش گشت ولى نتونست پیداش کنه.

'واو کارش خوبه...' لیسا همونطور که با خودش فکر میکرد در اتاق سرایدار رو باز کرد تا چک کنه شاید اونجاست، ولى فهمید مهم نیست چى بشه، جنى کیم هیچوقت تو اتاق سرایدار قایم نمیشه.

بالاخره گیرت میندازم. به خودش قول داد و لباساى تمرینش رو پوشید.

 

***

"شوگا وایسا!" لیسا ازونور زمین داد زد. تازه تمرین فوتبال رو تموم کرده بود و به سمت رختکن داشت میرفت. ازینکه لیسا داشت صداش میکرد غافلگیر شده بود. رابطشون درحدى نبود که همدیگه رو با اسم صدا بزنن.ولى شوگا بهرحال خوشحال شده بود، اون واسه حرف زدن با همچین هاتى همیشه اماده ست.

همونطور که سمتش میومد بدنش رو برانداز کرد. دم اسبیش بخاطر تمرین شل شده بود و قسمتایى از موهاش جلوى صورتش اومده بود. و عرقاش که روى قسمت هاى لخت بدنش برق میزد. پاها و شکمش با قطره هاى عرقه روشون بدجور خوردنى شده بودن. شوگا همونطور که داشت نگاش میکرد لبش رو گاز گرفت.

1

"سلام لیسا." یکى ازون لبخنداش که پاهاى هر دخترى رو سست میکرد رو تحویل لیسا داد."چه کمکى از دستم برمیاد؟"

 

"امم میخواستم بپرسم میدونى جنى کجاست؟"

 

"اوه، جنى..." حس ناامیدى بهش دست داد و با بى میلى جواب داد."نمیدونم والا."

 

"ام، خب میدونى کجا زندگى میکنه؟ باید باهاش حرف بزنم." لیسا پرسید و صبرش رو داشت از دست میداد. ازینهمه قایم موشک بازى خسته شده بود.

"اره میدونم، ولى براى چى میخواى؟"یکى از ابروهاشو از کنجکاوى بالا انداخت. میدونست که این دوتا دختر زیاد از همدیگه خوششون نمیومد. خوش نیومدن که جاى خود، اصلا هردفعه که جنى به لیسا نگاه میکرد با خودش میگفت الانه که گردنشو بشکنه.

لیسا متوجه شد که شوگا داره سختش میکنه، و باید یکى از بازى هاشو روى شوگا انجام بده. یه لبخند تحریک امیز بهش زد."باید واسه پروژه درس تاریخ ببینمش، خیلى مهمه."

شوگا جورى که انگار داشت سعى میکرد بفهمه داره راست میگه یا نه نگاش کرد. لیسا بطرى ابش رو برداشت یه جرعه بزرگ ازش رو خورد و منتظر جوابش موند. از عمد گذاشت تا چند قطره از دهنش سر بریزه و روى بدنش از بین سینه هاش پایین بره. از گوشه چشمش نگاهى به شوگا انداخت، و دید داره با دقت قطره هاى آب رو با نگاهش دنبال میکنه.2

 

"داشتم میگفتم ...اوم... ادرسو میدى؟" یکى از ابروهاشو براش بالا انداخت تا بهش بفهمونه که متوجه نگاه هاى هوس بازش شده.

اب دهنشو به سختى قورت داد و سرشو بالا پایین کرد.

 

***

نادیده گرفتنه یه نفر واقعا روان ادمو تحت تاثیر قرار میده، جنى وقتى وارد پنت هاوسش شد با خودش گفت. کل روز مضطرب بود، اروم قرار نداشت و هرلحظه از روى شونه اش پشت سرش رو نگاه میکرد و امیدوار بود لیسا رو نبینه. خوشبختانه امروز جمعه بود و دیگه مجبور نبود هى دور و برش رو نگاه کنه و از همه مهم تر کل اخر هفته رو وقت داشت تا به یه نقشه فکر کنه و خودشو ازین موقعیتى که توش قرار گرفته بود خلاص کنه.

"سلام آگاشى." سویا بهش سلام داد. داشت کتش رو میپوشید و اماده رفتن به خونه میشد.

"سلام سویا، به این زودى دارى میرى؟" ازش پرسید، ولى ایندفعه با مهربونى. دوست داشت یه نفر پیشش باشه، حتى اگه اون یه نفر فقط خدمتکارش بود.

"بله." جواب داد و به سمت اسانسور رفت. وقتى دید بانوى کوچولوش چقدر ناراحت بنظر میرسه با مهربونى نگاش کرد."براى ناهار هم یکى از غذاهاى موردعلاقت رو اماده کردم." لبخند زد و سعى کرد یکم سرحالش بیاره.

سویا میدونست که چقدر جنى دختر سرد و کینه ایه، ولى همیشه مراقبش بود. از وقتى که خیلى کوچیک بود اونو میشناخت. در طى سالها میدید که چجورى بخاطر تنهایى و دورى از پدر و مادرش دور خودش دیوار میکشید. میدونست که پشت اون رفتار سرد و خشک یه دختر تنهاى کوچولو هست. ولى نمیتونست بهش دست بزنه، میدونست جنى هیچوقت دیوارهاى دورشو پایین نمیاره.

"ممنون سویا. اخر هفته خوبى داشته باشى." رو پاشنه کفشش چرخید و به سمت اشپزخونه رفت. سویا با نگاهش رفتنشو تماشا کرد و با ناراحتى اهى کشید.

 

امیدوارم یه روز یه نفر دیوار هاى دورش رو بتونه برداره... همونطور که داشت سوار اسانسور میشد با خودش فکر کرد.

 

***

بعد ازینکه سالاد مرغى که سویا براش اماده کرده بود رو خورد ، خودشو به سوى اتاقش کشوند. نمیتونست سکوت کر کننده ى خونه اش رو تحمل کنه، احساس میکرد یه دست نامرئى داره گلوش رو فشار میده. احساس سنگینى روى سینه اش جا خوش کرده بود.

دیگه نمیتونست سکوت رو تحمل کنه، دستاشو روى پیانوى زیباش کشید، کلید هارو نوازش کرد و سکوت رو شکست. بالاخره نفسى کشید، و سنگینى از روى سینه اش اروم اروم برداشته شد. موسیقى همیشه میتونست اونو تسلى بده. میتونست تا ساعت ها بشینه و پیانو بزنه، و بدبختیه وجودش رو فراموش کنه.

بعد از چند ساعت پیانو زدن احساس کرد حالش بهتره، تصمیم گرفت با کمى پاپ کرن فیلم نگاه کنه. به حموم رفت تا اول یه دوش بگیره. چشماشو بست و گذاشت اب گرم ماهیچه هاشو اروم کنه و نگرانى هاشو بشوره ببره.

 

حرف از نگرانى شد، حالا با لیسا باید چیکار کنم؟ با خودش گفت.

'میتونم تهدیدش کنم... باید یه چیزى باشه که بتونم علیه اش استفاده کنم... به چهره ى کلافه و قرمز لیسا موقع بحث چند روز پیششون فکر کرد. شاید دوباره بتونم به دیوار هلش بدم... افکارش داشت سرگردان میشد و جنى نمیتونست جلوى تصور هایى که تو ذهنش شکل میگرفتن رو بگیره. پشت لیسا به دیواره و دستامو زیر لباسش میبرم، اینبار نه فقط روى شکمش، بلکه بالاتر میرم...تا به سینه هاى نرمش میرسم، بین دستام میگیرمشون و لبهاشو میبوسم... مستِ عطر بدنش میشم...' جنى توى حموم ناله کرد.

سینه اش داشت سنگین میشد همونطور که با دستاش سینه هاى خودش رو لمس میکرد، نوک سینه هاش رو اروم فشار میداد و با تصور هاى درتى که از لیسا توى ذهنش میومد ناله کرد. خودش رو کاملا غرق لذت تازه کشف شده اش کرده بود، دستاش اروم به طرف بین پاهاش که خیس بود برد. با تصورى از لیسا زیرش شروع به لمس کردن خودش کرد. نفس هاش کوتاه شده بود و همونطور که داشت به نقطه اوجش نزدیک میشد ناله بلندى کرد.

صداى بلند زنگ خونه لذتش رو قطع کرد. چند دقیقه منتظر موند به این امید که شخص پشت در، بره. ولى زنگ دوباره به صدا دراومد. کلافه از مزاحم گستاخش اهى کشید. از حموم بیرون اومد، با پاهاى برهنه و فقط یه حوله دور بدنش به سمت در رفت. موهاى خیسش روى شونه ها و سینه اش چکه میکردن. براش مهم نبود، درمورد بدنش اعتمادبنفس کامل داشت، به علاوه بهرحال هرکى که پشت دره، تقصیر خودشه.

'ولى کى میتونه باشه؟'

 

میدونست که پدر و مادرش خودشون کلید دارن، سویا هم که رفته بود، و مینیون هاش هم فقط وقتى جنى دعوتشون میکرد میومدن.

'شاید شوگاست' براى اولین بار با هیجان به خودش گفت، به امید اینکه بتونه کلافگى جنسى که داشت رو براش رفع کنه.

باوقار و به ارومى در رو باز کرد، و وقتى دید موضوع فانتزى چند لحظه پیشش با دهن باز داره نگاش میکنه، قلبش وایساد.

 

2

__

اغواگری

قلب لیسا اونقدر محکم تو سینه اش میکوبید که با خودش فکر کرد الانه که یه حمله قلبى بهش دست بده. منظره روبه روش... یه چیز باشکوه بود. یه نوع زیباییه مسحورکننده اى که لیاقت اینو داشت که شعرها ازش بنویسن. براى چند ثانیه لیسا یادش رفت که نفس بکشه. دستشو محکم رو چارچوب در گذاشت تا بتونه صاف وایسه.4

 

لیسا نفس بکش!نفس! به خودش یاداورى کرد و هوایى رو که تو سینه اش حبس بود رو بیرون داد. چندبار پلک زد و سعى کرد خودشو جمع و جور کنه، ولى درونش داشت اتیش میگرفت همونطور که هوسش براى دختر روبروش مثل گردباد بالا میرفت. نمیتونست نگاهش رو یجا ثابت نگه داره. چشماش همونطور که در سرتاسر بدن جنى پرسه میزد شروع به تیره شدن کردن.

 

صورتش کاملا عارى از میکاپ بود، و با بى الایشى تمام زیبایىِ شناخته شدش رو اشکار میکرد. بینى کوچیکش، لبهاى صورتى و پرش که دوباره واسه بوسیده شدن فریاد میزدن. چشم هاى گربه ایه نافذش مثل همیشه، اما اینبار خالى از نگاه سرد، و زلف هاى قهوه ایه خیسش که بر شونه هاى سفیدش جارى بودن که باعث میشد زیباترین منظره اى باشه که لیسا تابحال دیده.

 

قطه هاى اب از موهاش روى شونه ها و سینه اش پایین سر میخوردن، و نگاه لیسا اونهارو دنبال میکرد که بین فاصله ى سینه هاش محو میشدن، و حوله اى که با متانت دور بدنش پیچیده بود. لیسا اب دهنش رو به سختى قورت داد و تازه متوجه خشکى گلوش شده بود.

 

'گاد، اون واقعا زیباست.' لیسا نزدیک بود به زبون بیاره، ولى جلوى خودش رو گرفت و بیاد اورد که شخص روبروش کیه. راستش حالا که بهش فکر میکرد متوجه شد هیچکدومشون هنوز کلمه اى رو به زبون نیاورده بودن. تقریبا یه دقیقه میشد که همینجورى بهم خیره شده بودن. لیسا یهو احساس معذب بودن کرد، اینکه مثل یه ادم ندید پدید چندش داشت نگاش میکرد. تنش بین شون کاملا واضح بود. لیسا نفس سختى کشید و خودشو از لحاظ روحى اماده حرف زدن کرد.

 

"امم سلام." بالاخره گفت و تصمیم گرفت بهتى رو که هردوشون ظاهرا توش بودن رو بشکنه.

 

'اوه خدا من یه لیوان اب میخوام، گلوم خیلى خشکه' با خودش فکر کرد و با درموندگى اب دهنشو قورت داد.

 

"چى میخواى لیسا؟" جنى ازش پرسید و ابروهاش رو با گیجى بالا برد. چشماش هنوز یکم بخاطر غافلگیرى گشاد بود، و دست به سینه نگاش کرد. اون هم یکم مضطرب به نظر میرسید، که این چیزى بود که در میان حالت هاى چهره ى جنى حکم یه الماس نایاب رو داشت.

لیسا متوجه شد که این اولین باریه که لحن جنى عارى از نفرت و سردیه.  اون چشمهاى گربه اى جورى داشتن بهش نگاه میکردن که لیسا دستپاچه تر از قبل شد. قبل ازینکه حرف احمقانه اى بزنه، تنها چیزى که تو ذهنش بود رو بدون فکر کردن به زبون اورد

میشه یه لیوان آب بهم بدى؟"

جنى قطعا انتظار همچین چیزى رو نداشت پس فقط با دستش بهش اشاره کرد که بیاد داخل. سریع قبل ازینکه جنى نظرش رو عوض کنه و در رو توى صورتش ببنده وارد شد. وقتى از کنار جنى گذشت عطر پوست تازه و موهاى جنى رو استشمام کرد، و بدنش مور مور شد. جنى بدون هیچ حرفى به طرف اشپزخونه رفت.

 

لیسا وسط راهرو وایستاد و غرق تماشاى خونه ى لوکس جنى شد. به قسمتى که حدس میزد اتاق نشیمن باشه سرک کشید. اتاق بزرگى بود و با مبل هاى وینتج باسلیقه زینت داده شده بود. پنجره هاى بزرگش به شهر که با میلیون ها نور در شب میدرخشید دید داشت. سراسر خونه هاله اى از ارامش و شاید کمى غم ساطع میکرد. هیچ صدایى به گوش نمیرسید، نه حتى صداى ترافیک دنیاى بیرون. براى سلیقه لیسا زیادى ساکت بود. با فکر کردن به خونه ى خودش لبخند کمرنگى زد. کوچیکتر بود ولى هیچوقت انقدر ساکت نبود و بیشتر حس خونه رو داشت، یا بخاطر سروصداى همسایه ها یا صداى ترافیک.

 

جنى با یه لیوان اب برگشت، همچنان با یه حوله دور بدنش. با دیدنش قلب لیسا دوباره شروع به محکم تپیدن کرد، و عملا لیوان رو از دست جنى قاپید و یک نفس اونو سر کشید.

 

"مرسى." لیوان خالى رو به جنى داد، که اونم فقط اهى کشید و سرشو درجواب بالا پایین تکون داد.

 

"خب بهرحال حالا که گذاشتم بیاى داخل، فکر کنم بتونم اجازه بدم بشینى." گفت و با دست به لیسا اشاره کرد که روى لاوست وینتج بشینه.

 

"واوعجب مهمان نوازیى." چشماشو براى جنى چرخوند و نشست.

 

جنى فقط نیشخندى بهش زد. جورى که انگار تموم سردرگمى و اضطرابى که داشت از بین رفته بردن. چند قدم دورتر از لیسا وایساد و  مغرورانه بهش نگاه کرد.

 

"خب لیسا، براى چى اومدى؟" یکى از ابروهاشو پرسشگرانه بالا انداخت، اون نیشخند معنى دار از صورتش محو نمیشد.

 

لیسا اومد تا حرفایى که کل روز تو سرش اماده کرده بود رو بزنه ولى با دیدن بدن فریبنده ى وسوسه انگیز جنى، حواسش پرت شد.

'گاد چرا اون انقد خوشگله؟' تصوراتش دوباره بهش غلبه کردن و اب دهنش رو قورت داد، و شروع کرد به تصور اینکه زیر اون حوله چه شکلى بود. با تصورش خون توى گونه هاش گرم شد و دوباره حس کرد دهنش خشک شده، با زبونش سعى کرد لبهاشو خیس کنه.

"امم فکر نمیکنى اول باید لباس بپوشى؟" بى اختیار گفت.

جنى مستقیم تو چشم هاش نگاه کرد و لبخند حیله گرایانه اى تو صورتش نقش بست.

***

"دارم معذبت میکنم؟" جنى نیشخندى به لیسا که عین چى قرمز شده بود زد.

 

"اه نه، اشکالى نداره، من فقط..." ساکت شد و نگاهش رو پایین انداخت و شروع به ور رفتن با انتهاى پیرهنش کرد.

جنى همونطور که یه فکر شیطانى به ذهنش اومده بود نیشخند زد. جنى بى شک هنوز هم هورنى بود، و مخصوصا حالا که مسببش اینجا بود، روبروش نشسته بود و به طرز دوسداشتنى مضطرب بود.

 

وقتى دم در لیسا رو دید میخواست در رو تو روش ببنده، ولى وقتى دید نگاهش با هوس بدنش رو دنبال میکرد متوجه شد که لیسا هم اونو میخواست.

 

و حالا شاید بتونه ازون به نفع خودش استفاده کنه و یکم با لیسا بازى کنه.

 

'بیا ببینیم ازین چقدر خوشت میاد.' اغواگرایانه لبش رو گاز گرفت.

 

"لیسا." با لحن نرمى گفت.

 

"هوم؟" لیسا با صداى ضعیفى جواب داد. با استرس سرجاش وول میخورد و سعى میکرد جنى رو نگاه نکنه.

 

"به من نگاه کن لیسا." به ارومى گفت.

 

لیسا ناخواسته اروم سرشو بلند کرد و به جنى نگاه کرد. صورتش هنوز قرمز بود و نفس هاش سخت.

 

"از چیزى که میبینى خوشت میاد؟" گفت و انگشتاشو روى گره حوله حرکت داد.

 

"ام...من..." لیسا سعى کرد حرف بزنه ولى همونطور که سعى میکرد به هرجایى جز جنى نگاه کنه، شکست خورد. جورى که انگار عارى از هرگونه کنترلى بر خودش بود، نگاهش به سمت انگشتاى جنى روى گره حوله رفت.به سختى از اضطراب و ترس و یکمى هم هیجان اب دهنش رو قورت داد.

 

"اینو یه بله درنظر میگیرم." نیشخندى زد و به طرز دردناکى اروم گره حوله رو باز کرد و اجازه داد روى زمین بیفته.

 

متوجه شد که لیسا با دیدن صحنه روبروش چشماش از تعجب گشاد شدن و نفسش بند اومد.

 

جنى باید اعتراف میکرد که وقتى میخواست حوله رو رها کنه لحظه اى استرس به سراغش اومد، ولى با دیدن ریکشن لیسا تصمیم گرفت به اذیت کردنش ادامه بده. به طرز اغواگرایانه ى به سمت لیساى دستپاچه اومد و پاشو دو طرف بدن لیسا روى مبل گذاشت. نقطه حساس خیسش رو به پایینه شکم لیسا چسبوند و باعث شد نفسى که لیسا تو خودش حبس کرده بود رو یهو بیرون بده. چترى هاى لیسا رو لمس کرد و نگاه عمیقى به چشم هاش گرمش که حالا داشتن تیره میشدن، انداخت.

 

"منو میخواى، درسته؟" تو گوشش زمزمه کرد و مک ارومى زد. لیسا زیر جنى به خودش لرزید و نفس هاى گرمشو روى پوست لخت جنى رها کرد و باعث شد مور مور بشه.جنى میتونست خیسى خودش رو که پیراهن لیسا رو بالا میزد حس کنه، هوس کاملا بهش غلبه کرده بود.

 

میخواست فقط یکم لیسا رو بازى بده، ولى حالا دیگه بازى توش نبود. لیسا بى حرکت نشسته بود و با هوس و سردرگمى بهش خیره نگاه میکرد. جنى اونو میخواست، و بدجورى هم میخواست. شروع به حرکت دادن پایین تنش رو بدن لیسا کرد، به سمت لب هاى نرمش رفت و با عطش اونو بوسید. بعد از شوک اولیه اى که لیسا توش بود شروع به بوسیدن جنى کرد. جنى میتونست ناله هاى نرمى رو که از لیسا خارج میشد رو بشنوه، از کارى که داشت میکرد لذت میبرد. انگشتاشو روى بازوى لیسا حرکت داد تا به انگشتاش رسید که لبه ى لاوست رو محکم گرفته بود. به ارومى دستشو ازونجا جدا کرد، بوسه رو شکست و به چشماى لیسا که اروم باز شدن نگاه کرد.

 

"لمسم کن... میدونم که میخواى." جنى با صداى گرفته اى زمزمه کرد و دست لیسا رو بین پاهاش برد.

***

 

وقتى جنى اون حرف هارو تو گوشش زمزمه کرد لیسا تموم منطقى رو که داشت از دست داد. جنى دست لیسا رو روى نقطه حساسش گذاشت و هردوشون همزمان از لذتى که وارد بدنشون شد ناله کردند. وقتى جنى اروم شروع به حرکت دادن خودش روى دستاى بى حرکت لیسا کرد، لیسا سرشو بالا برد و بهش نگاه کرد. نور مهتاب روى پوست ظریف جنى میرقصید. چشماش بسته شد و با لذتى که داشت میبرد لبهاشو از هم باز کرد و ناله اى سر داد. لیسا باید اعتراف میکرد که در تموم هیجده سال زندگیش هیچوقت به این اندازه تحریک نشده بود.

 

بى اختیار دستشو روى نرمیه جنى حرکت داد. سرشو خم کرد و شروع به لیسیدن پوست نرم گردن جنى کرد. دست آزادش رو دور کمر جنى برد تا اونو به خودش نزدیکتر، و تماس بیشترى بین خودشون ایجاد کنه. دو تا از انگشتاشو وارد سوراخ گرم جنى کرد، و ناله بلندى از جنى رو فرا خوند. واقعا نمیدونست داره چیکار میکنه، اون هیچوقت با یه دختر نبوده، یا حتى نخواسته که باشه، ولى با نگاه کردن به جنى میخواست نهایت تلاشش رو واسه لذتش بکنه.

 

انگشتاشو به طور یکنواختى تلمبه میزد و جنى رون هاشو سریعتر حرکت داد. اون عاشق ناله ها و لرزش هایى بود که از جنى بیرون میومد. نزدیک بود، لیسا میتونست تنگ شدن دیواره هاى دور انگشتاشو حس کنه. جنى براى لحظه اى چشماشو باز کرد و لب هاشو روى لب هاى لیسا گذاشت و اروم لب پایینش رو گاز زد. شونه هاى لیسا رو محکم گرفت و با ناخن هاش پوست ظریفش رو چنگ زد. همونطور که بلندترین ناله هاشو سر میداد لیسا با ناباورى اونو تماشا کرد. بدنش زیر شدت ارگاسمش لرزید.

 

لیسا انگشت هاشو بیرون اورد، و همونطور که از خیسى میدرخشیدن بهشون نگاه کرد.

 

'چه مزه اى ان؟' یکى از انگشتاشو با خجالت از کنجکاوى لیس زد، هرچند از طعمش خوشش اومد. جنى یکى از ابروهاشو از تعجب و غرور خرسندانه اى بالا انداخت. لیسا از خجالت قرمز شد و سریع انگشتاشو با پیرهنش پاک کرد. جنى با دقت داشت نگاش میکرد. بعد از چند لحظه جورى که انگار تصمیمى گرفته بود، از روش بلند شد، و بدون هیچ حرفى دستشو به سمتش گرفت.

 

لیسا دستش رو گرفت و اروم رو پاهاش وایستاد. پاهاش مثل ژله شده بود و تموم بدنش از هیجان چیزى که پیش روش بود مور مور شده بود.

***

 

'حالا بگو چرا انقدر ملت دیوونه ى سکس ان.'  همونطور که لیسا رو پاهاش وامیستاد با خودش فکر کرد. با اینکه همین الان یه ارگاسم داشت ولى هنوزم اماده نبود که بزاره لیسا بره. اونو دوباره میخواست. لیسا رو به سمت خودش کشید و بدنهاشونو بهم چسبوند. حس کرد که دوباره داره برانگیخته میشه. لیسا رو بوسید و با زبونش لب هاى لیسا رو از هم باز کرد.

 

ازونجایى که هیچ مخالفتى رو نشنید تصمیم گرفت به کارش ادامه بده. بدون شکستن بوسه، انگشتاى ظریفش رو زیر پیراهن لیسا برد، و شکم صافش رو لمس کرد. با یه حرکت پیراهنش رو دراورد و لیسا هم دستاشو بالا برد تا بهش کمک کنه راحتر اونو دربیاره. و بعد به دراوردن بقیه ى لباساى لیسا ادامه داد. و گذاشت فقط با لباس زیراش باشه.

"تو واقعا زیبایى." بین لبهاى لیسا زمزمه کرد و لب پایینش رو گاز گرفت و لحظه اى به چشماش نگاه کرد. لیسا با تعجب نگاش کرد. این عملا اولین بارى بود که جنى بهش یه چیز خوب میگفت، و باعث شد صورتش از خجالت قرمز بشه. جنى دوباره اونو به سمت مبل هل داد و پاهاشو دو طرف بدنش گذاشت. باقى مونده ى لباساى لیسا رو هم دراورد. پاهاشو دور کمر لیسا گذاشت و بدن هاشونو کاملا بهم چسبوند. سینه هاشون روى همدیگه پرس شده بودن. میتونست هیجانى که بدن لیسا داشت رو حس کنه. خوشحال بود که لیسا هم اونو به همون اندازه میخواست.

 

توى چشماى تیره لیسا که برق میزدن نگاه کرد. با کنجکاوى سینه هاى لیسا رو تو دستاش گرفت، و براى اولین بار اناتومى بدن یک زن دیگه رو لمس کرد. کاملا مجذوب نرمیه پوستش  شده بود و جورى که برجستگى قرمز کوچیکش زیر دستش سفت شده بود. اونو با دوتا انگشتاش فشار داد و باعث شد لیسا نفس بریده اى بکشه و باخجالت ناله کنه.

 

لبهاشو دوباره روى لب هاى لیسا گذاشت و مزه ى مست کننده ى طبیعى لیسا رو با کمى از یه چیز دیگه چشید. با به یاد اوردن اینکه لیسا چجورى انگشتاش که با کام خیس بودن رو لیس زد متوجه شد که احتمالا این مزه ى همون بود. با اون فکر که موجى از لذت رو وارد بدنش کرده بود ناله عمیقى کشید.

 

وقتى جنى دوباره بدنشو روى بدنش حرکت داد لیسا بین لبهاش ناله اى از التماس کرد. لیسا سرشو بین خمیدگى گردن جنى فرو برد و بى اختیار اونو بوسید. جنى امتحانى انگشتشو روى نقطه حساس لیسا کشید. با تحریک کردن حساس ترین قسمت بدن لیسا، میتونست خیس شدن خودش رو حس کنه. بدون خجالتى بدنشو روى رون هاى لیسا حرکت داد و سرعت انگشتاشو بالا برد. ناله هاى یهویى و التماس هاى خفه اى رو از لیسا شنید. چشم هاش بسته شده بودند، و همونطور که زیر انگشتاى جنى به خودش میلرزید سرش رو به عقب خم کرده بود. فقط با نگاه کردن به عکس العمل هاى لیسا به لمس هاش، بدنش رو حس کرد که از لذت داشت میلرزد. دست آزادش رو دور گردن لیسا گذاشت و اونو به سینه اش چسبوند. لیسا که همچنان میلرزید، به کمر ظریف جنى چنگ انداخت، و یکى از سینه هاش رو بین لبهاش گذاشت و به ارومى اونو مک زد.

 

چند دقیقه بعد هیچ صدایى تو اتاق شنیده نمیشد، غیر از نفس هاى اشفته شون که سعى میکردن بعد از ارگاسم اونارو مرتب کنن. جنى صورت لیسا رو بین دستاش گرفت، هنوز اماده نبود که بزاره بره. بعد از بوسیدن لبهاى پف کرده اش، زمزمه کرد:"امشب رو پیشم بمون لیسا."

هوس

ساعت ٢:١٥ شب بود. جنى به ساعت دیوارى نگاهى انداخت. چند ساعتى میشد که بیدار بود. تنهاى صداى اتاق صداى نفس هاى خسته اش بود. نمیتونست بخوابه و فلش بک هاى امشبش تو ذهنش مدام پلى میشد. جورى که وقتى داشت لباساى لیسا رو درمیاورد لیسا بهش نگاه میکرد، پاهاى بلندش، شکم تختش، و سینه هاى گرد خوش فرمش باعث میشد با فکر کردن بهشون نفس جنى تو گلوش تقلا کنه.

 

جنى هنوز خیلى واضح میتونست احساس لمس کردن سینه هاش و توى دست گرفتنشون رو به یاد بیاره. جورى که لیسا تو گوشش ناله میکرد، جورى که اونو میبوسید، جورى که بدن عرق کردش زیر نور مهتاب بدرخشه، باعث میشد جنى دوباره احساس نیاز کنه. به جاى خالى سمت دیگه ى تختش دستشو کشید.

 

'چى میشد اگه قبول میکرد؟' جنى نمیتونست جلوى خودشو از فکز کردن بهش بگیره.2

 

تو این لحظه همه ش مثل یه خواب عجیب غریب میموند. اگه بخاطر کوفتگى ماهیچه هاى بدنش نبود قطعا فکر میکرد که یه خواب بوده.

 

'یعنى میگم چقدر باورنکردنیه... من با لیسا سکس داشتم... اونم دوبار. صد سال سیاهم احتمال همچین چیزى رو نمیدادم...'

 

'چرا اصلا اونکارو کردم... چرا اغواش کردم؟ اولش فقط یه بازى بود، ولى چجورى کارم از سر به سر گذاشتنش به دعوت کردنش واسه موندن کشید؟ اونقدر غرق هوس بودم که به خودم اجازه دادم گاردمو پایین بیارم... مخصوصا پیش اون... ادمى که بیشتر از هر کسى ازش متنفرم؟' اه عمیقى کشید.

 

"نمى تونم." دو کلمه ى ساده اى که دوباره تو سر جنى تکرار شد. تو اتاق نشیمن گیج و لخت ایستاده بود و لیسا داشت با اشفتگى لباساشو میپوشید و بعد مثل برق اونجارو ترک کرد.

 

'فکر کنم به نفع هردومونه. اینم تاوان خوابیدن با دشمنته جنى...عملا.' هوفى کشید.

 

بر خلاف تلاش هاش واسه کنار زدن جواب رد شنیدنش که انگار چیز مهمى نبود، بدون شک بابتش ناراحت شده بود. همیشه تموم تلاشش رو میکرد تا کسى نتونه بهش نه بگه، ولى لیسا همه تلاش هاشو تو صورتش زد. و اونو توى بدترین موقعیت انجام داد، وقتى جنى براى لحظه اى گاردش رو پایین اورده بود.

 

با فکر کردن به اون لحظه نفرت تموم بدنش رو سوزوند، لحظه اى که اون حس اشنا رو احساس کرد، رد شدن رو. باید جواب لیسا رو کف دستش میذاشت، بهش نشوون بده که نمیتونه اونجورى به بازى بگیرتش.

 

افکارش دیوانه وار اینور و اونور میرفتن. و به یه توطئه ى جدید واسه پس دادن جواب لیسا فکر کرد. ولى هیچ چیز به اندازه کافى خوب نبودن، ازونجایى که هیچوقت با توطئه هاش نتونسته بود لیسا رو نابود کنه.

شاید تو یه راه اشتباه دنبال راه حل بودم. ازونجایى که لیسا هیچ خصلت بدى نداره شاید باید به خصلت هاى خوبش نگاهى بندازم...هممم'

 

بالاخره تو این وقت شب یه نقشه خبیثانه تو ذهنش شروع به نقش گرفتن کرد.

 

'میدونم دقیقا باید چیکار کنم.' لبخند خبیثانه اى زد، و بالاخره چشماشو بست تا بخوابه.

***

 

لیسا قطعا اخر هفته اش رو اونجورى که تصور کرده بود نگذرونده بود. شامل بستنى خودن، نادیده گرفتن لى، و توى خونه با پیژامه پکر بودن، میشد. جمعه شب اونقدر نشست گریه کرد که دیگه انرژى براش نمونده بود. میدونست که قیافش داغون شده، گونه هاش پف کرده بود، دور چشماش تیره شده بود، موهاش بهم ریخته بود، ولى خب اهمیتى نمیداد.

پشیمونى داشت اونو از درون میخورد، ولى این تنها دلیل اشک هاش نبود. چیزى که بیشتر از همه داشت اون رو میکشت این بود که داشت چیزى بیشتر از پیشمونى رو احساس میکرد. چیزى که به طرز طاقت فرسایى قوى بود. ذره ذره ى وجودش داشت براى لمس جنى فریاد میزد، ولى لیسا میدونست که اشتباهه، اون یه دوست پسر داشت، و جنى یه آب زیرکاه عوضى بود.نمیتونست به خودش اجازه بده که جذبش بشه.

 

اون شبى، وقتى به خودش اومد و دید که چیکار کرده، از تموم توانش استفاده کرد که جواب رد بده و ازونجا فرار کنه. وگرنه خودش رو دوباره غرق هوسش براى دختر ایس کویین چشم گربه اى میکرد، و پشیمونیش از چیزى که الان هست خیلى بیشتر میبود. حتى حین رفتن از خونه جنى مجبور بود با میلش به برگشتن تو اغوش جنى مقابله میکرد، به اینکه اونو دوباره و دوباره و دوباره، تا جایى که توانى تو بدنش باقى نمونده اونو مال خودش کنه.

 

نمیدونست وقتى دوشنبه که تو مدرسه ببینش چطور باهاش برخورد کنه.از روبرو شدن با ایس کویینى که بى شک از دستش عصبانى بود میترسید. دعا کرد که مثل دوتا ادم بالغ و منطقى درموردش حرف بزنن و براى همیشه مشکلاتشون رو حل کنن. هرچند براى لیسا یه چیز کاملا مسلم بود؛ نمیتونست هیچوقت به خودش اجازه بده که دوباره با جنى همچین کاریو انجام بده، مهم نبود که چقدر اونو میخواست.

***

 

امروز با یه منظور خاصى براى مدرسه خودشو اماده کرده بود. میخواست جورى باشه که کسى نتونه درمقابلش مقاوت کنه. از پله ها پایین رفت تا براى صبحونه به اشپزخونه بره. مامانشو دید که روى یکى از صندلى ها نشسته بود، از قهوه اش میخورد و روزنامه میخوند.

 

"صبح بخیر مادر." از ته دلش گفت.

 

"اوه، صبح بخیر جنى." بدون اینکه سرشو بلند کنه جواب داد.

 

جنى چشماشو چرخوند و نشست تا سیریال هاشو بخوره. براى چند لحظه توى سکوت نشستن و بعد جنى ازش پرسید؛"بابا کجاست؟"

 

"سنگاپور." جواب داد و بالاخره سرش رو از توى روزنامه بلند کرد و به جنى نگاه کرد.

 

مادر جنى یه زن لاغر توى دهه چهارم زندگیش بود. ویژگى هاى ظاهرى زیباش و چشم هاى گربه ایش کاملا به جنى شباهت داشت، و کاملا واضح بود که جنى به کى رفته. همه چیز مادرش حرف از جاه طلبى و تکبر میزد. از ژست هاى بیزنس مانند تا ظاهر مد روزش، و هاله اى از زیرکى رو پخش میکرد.

"کى برمیگرده؟" جنى پرسید و ابروهاش تو هم رفت. با وجود اینکه پدرش هیچوقت خونه نبود ولى جنى عاشقش بود، بهرحال اون پدرش بود. و همیشه مهربون تر از مادرش بود.

 

"نمى دونم. هروقت که برگرده." گفت و نگاه سرد و بى تفاوتش رو به جنى انداخت.

 

"حداقلش میتونستى وانمود کنى که برات مهمه." زیرلب گفت و قاشقش رو توى ظرفش چرخوند. دیگه گرسنه اش نبود، فقط میخواست از مادرش تا جاى ممکن دور بشه.

 

"اون چى بود؟" با جدیت پرسید.

 

"هیچى، باید برم." گفت و بلند شد.

 

"جنى میدونى که ازین لحن حرف زدنت خوشم نمیاد." با تهدید گفت.1

 

"باشه مامان، حالا هرچى." با لحن مسخره اى پرسید.

 

"با من درست حرف بزن،من مادرتم." مادرش هیسى کشید که درواقع ترسناکتر از فریاد کشیدن بود. هرچند جنى مادرش رو خوب میشناخت. و اصلا ازش نمیترسید.

 

"فکر نمیکنى واسه اینکه خودتو یه مادر صدا بزنى یکم دیره؟" با عصبانیت گفت."یه مادر!" کیف و کتش رو از روى صندلى با حرص برداشت و از خونه بیرون رفت، در رو پشت سرش محکم کوبید.

 

'اه باورم نمیشه چجورى هنوز میتونه اینجورى رو اعصابم بره.' زیرلب غر زد. 'باید اروم باشم، بهرحال باید واسه ماموریت امروزم خونسرد باشم'، با خودش فکر کرد و نفس عمیقى کشید. و با فکر کردن به شکنجه شیرینش براى لیسا، عصبانیت جاش رو با هیجان عوض کرد.

3

***

 

دانش اموزا وقتى جنى از توى راهرو رد میشد عین دریاى سرخ کنار میرفتن.

 

'تاریخ. عالیه. هرچى زودتر نقشه کوچولومو شروع کنم بهتر. جنى با خودش نیشخند زد و با اعتمادبنفس وارد کلاس شد. نگاهى به کلاس انداخت. با دیدن هدفش بدنش از هیجان جرقه زد. لیسا جاى همیشگیش نشسته بود و با بیخیالى توى گوشیش یه چیزى تایپ میکرد.

 

بزار بازى رو شروع کنیم. لبخند شرورانه اى زد و به طرف میزش رفت و دقیقا کنارش نشست.

 

کمى چرخید تا زیبایى هاى صورت لیسا رو نگاه کنه. چترى هاش نامرتب شده بود و کمى از موهاش جلوى صورتش رو گرفته بود و جنى تموم تلاششو کرد تا جلوى خودشو بگیره و نخواد موهاشو مرتب کنه. همینکه خواست حضورش رو اعلام کنه صداى صاف کردن گلوى یه نفر رو شنید. به طرف صدا چرخید و دخترى رو که دست به سینه داشت نگاش میکرد رو دید.

 

"میتونم کمکت کنم؟" یکى ازون لبخند هاى فیکش رو زد.

 

"امم روى صندلى من نشستى." وقتى دید اونى که باهاش حرف میزنه کیه با صداى ضعیفى گفت.

 

"مطمئنى؟" جنى با تهدید ابروشو بالا انداخت.

 

"مـ-میتونم یه جاى دیگه بشینم." بالکنت گفت و مضطربانه با کتش ور رفت.2

 

جنى منتظرانه ابروشو براش بالا انداخت جورى که انگار میگفت منتظر چى هستى پس، و این کافى بود تا دختره رو ازونجا فرارى بده.

 

ازینکه یه نفر دیگه رو هم ترسونده بود فاتحانه لبخند زد. با یه نیسخند به طرف لیسا چرخید و دید که داره چشماى گشاد و فکى روى زمین نگاش میکنه.

 

"دهنتو ببند، یوقت مگس نره." جنى با نیشخند گفت.

 

لیسا سریع لبهاشو رو هم فشار داد و نگاهشو از جنى برداشت. جنى میتونست سرخى کمرنگى رو توى گونه هاش ببینه. بعد از چند لحظه لیسا دوباره نگاهشو به جنى برگردوند، گونه هاش کاملا قرمز شده بودن.

 

"چرا اینجا نشستى؟"پرسید و سردرگمى کاملا تو چهره اش اشکار بود.

 

"ویو اینجارو بیشتر دوست دارم." جنى به سادگى جواب داد و تو چشماى لیسا نگاه کرد.

 

"اگه فکـ-..." لیسا سعى کرد بگه ولى معلمشون با اعلام شروع کلاس جلوش رو گرفت.

 

"خیله خب بچها، امروز بهتون اسون میگیرم، مستندى بحثى رو که امروز قراره بکنیم رو نگاه میکنیم، انقلاب صنعتى." گفت و چند لحظه بعد پروژکتور رو روشن کرد و چراغاى کلاس رو خاموش کرد.

 

جنى نگاهى به لیسا انداخت که سرجاش خشکش زده بود.

 

"چه بهتر..." جنى تو دلش بابت کمک غیرمنتظره ى معلمشون خوشحالى کرد.

***

 

'یه نقشه اى تو سرش داره، مطمئنم. امکان نداره اصلا بعد ازینکه اونجورى رفتم انقد اروم باشه. خدا لعنت کنه اخه چرا باید بیاد کنار من بشینه، و به چه دلیل کوفتى از بین این همه زوز امروز باید این مستند کوفتى رو نگاه کنیم؟' لیسا با خودش غرولند کرد و نگاه مشکوکانه اى به جنى انداخت. شکمش از هیجان اینکه جنى انقدر بهش نزدیک شده بود داشت میلرزید. و اون نیشخند جذاب رو لبش که تموم مدت سرجاش بود هیچ کمکى نمیکرد.

 

وقتى جنى به طرفش چرخید و مچش رو حین دید زدن گرفت از خجالت قرمز شد. سریع نگاهش رو دزدید و وانمود کرد که داره فیلم رو نگاه میکنه. بعد از چند دقیقه بنظر اروم شده بود چون جنى ظاهرا غرق تماشاى مستند بود. رو صندلیش ریلکس کرد و با خیال راحت تکیه داد.

 

یهو یه دستى رو احساس کرد که رون پاش رو اروم نوازش میکرد، و انگشتش رو دایره وار رو رونش میکشید. از غافلگیرى سرجاش آه ارومى کشید. جنى داشت وانمود میکرد که انگار هیچى نشده، مستقیم به صفحه خیره بود و لبخند کوچیکى روى لبش بود.

 

"فکر کردى دارى چه غلطى میکنى؟" لیسا هیسى کشید و بزور دست جنى رو برداشت از روى پاش.

 

"دخترا همه چى اونجا اوکیه؟" معلمشون توجهشونو به خودش جلب کرد.

 

"بله آقا همه چى خوبه." جنى به ارومى جواب داد. "لیسا یکم زیادى بخاطر انقلاب به وجد اومده." گفت و متکبرانه سرشو به سمت لیسا چرخوند و لبخند شرورانه اى زد.

 

"اوکى، سعى کنید هیجانتون رو اروم نگه دارید. لطفا." گفت و مشکوکانه بهشون نگاه کرد.

 

لیسا براى جنى چشم غره اى رفت ولى با دیدن اینکه جنى یه ذره هم بهش توجهى نمیکنه دوباره با حرص به صندلیش تکیه داد.

 

صورتش بخاطر اون تماس کوچولو قرمز شده بود. و گرمایى تو بدنش پخش شد. سرشو تکون داد تا علامتاى کوچیک تحریک شدنش رو نادیده بگیره. به گوشیش نگاه کرد، ٤٥ دقیقه مونده بود هنوز تا بتونه ازین کلاس جون سالم به در ببره. از درون بخاطر موقعیت معذبى که توش بود ناله کرد.

 

چند دقیقه بعد یه دست سرگردان دوباره جاشو روى رون پاش خوش کرد. و هر لحظه به نقطه حساسش نزدیکتر میشد. سرجاش میخکوب شده بود و باورش نمیشد جنى دوباره داره اینکارو میکنه. به دست جنى سیلى ارومى زد و اونو از رو پاش برداشت، صندلیش رو یکم دورتر کرد. جنى هیچ عکس العملى نشون نمیداد، با خونسردى به صندلیش تکیه داده بود و چشماشو از فیلم برنمیداشت.2

 

تاراخر کلاس جنى سه بار دیگه ام کارش رو تکرار کرد. و با هر لمس لیسا رو بیشتر از قبل دیوونه میکرد. اخریش اونو کاملا از خود بیخود کرد، اینبار دستش رو زیر دامن لیسا برد و روى شرت نم دار لیسا گذاشت. اینبار نتونست خودش رو کنترل کنه و ناله ارومى کرد و از خجالت قرمز شد. اینبار جنى نگاهى بهش انداخت و خنده ى شیطانیه ریزى کرد.

 

دست جنى رو گرفت ازونجا برش داره ولى فقط باعث شد جنى دستشو اونجاى لیسا فشار بده. لیسا لبش رو محکم گاز گرفت تا جلوى ناله اش رو بگیره و جنى هم با سرگرمى ریکشن هاشو تماشا کرد.

"دستتو تکون بده جنى." با التماس زمزمه کرد. و سینه هاش از نفس هاى سنگین پر شده بود.

 

"اوکه." به سادگى گفت و دستشو روى شرت لیسا بالا پایین برد.

"منظو-رم... اونجورى... نبود!" لیسا بین نفساى اشفته ش تونست بگه.

بالاخره زنگ کلاس به صدا دراومد و لیسا بدون که منتظر بمونه دبیرشون اونارو مرخص کنه از جاش بلند شد. اخرین صدایى که قبل از خارج شدن از کلاس شنید صداى خنده هاى ریز جنى بود.

 

مستقیم به طرف دسشویى رفت. تو راه چند نفر نگاه هاى عجیب غریبى بهش تحویل دادن.

 

در دستشویى رو باز کرد و داخل رفت، تو اینه به خودش نگاه کرد. صورتش کاملا قرمز شده.

 

'واقعا به یه دوش اب سرد نیاز دارم.' توى دستشویى قدم زد و اینور اونور رفت تا خودشو اروم کنه. به صورتش اب زد و خوشحال بود که ریمل ضد اب زده بود. صداى زنگ که رو شروع کلاس بعدیش رو اعلام میکرد شنید. دستشو رو صورتش کشید و در رو باز کرد، که بعدم با جنى رو برو شد که دوباره اونو با زور به داخل هل داد و در رو بست.

***

 

"نه... دوباره تو نه." همونطور که جنى اونو به داخل هل میداد با کلافگى گفت.

 

"اره. من. دلتنگم شدى؟" لبخندى زد.

 

"نه." سریع جواب داد. "جنى چرا دارى شکنجه ام میدى؟ چى میخواى اخه؟" ملتسمانه پرسید.

 

"من که چیزى نمیخوام. سوال اینه، عزیز من، تو چى میخواى؟" همونطور که به لیسا نزدیک میشد گفت.

 

"من.. من هیچى نمیخوام، من یه دوست پسر دارم جنى.." با التماس گفت.

 

"اوه چقدرم بهت میاد. ولى اون شبى که دستشویى روم پریدى یادم نمیاد که گفته باشى دوست پسرى هم دارى." جنى گفت و حرصش دیگه داشت درمیومد.

 

"درمورد چى دارى حرف میزنى؟" لیسا با بهت پرسید.

 

"اوه یعنى یادت نمیاد؟ واقعا هم که چقدر این رفتارا بهت میاد.." غر زد و دستاشو روى سینه اش گذاشت.

 

"ببین من متاسفم اگه اون کارو کردم، خدایى یادم نمیاد. ولى نمیتونیم اینکارو بکنیم اگه باعث شدم ازم خوشت بیاد متا-.."

 

"ببخشید من؟ از تو خوشم بیاد؟ مطمئنم اونقدرام مست نبودى که حرفایى که تو کمد بهت زدمو یادت رفته باشه. من، صدسال سیاه بگذره از تو خوشم نمیاد لیسا." با عصبانیت ازینکه لیسا داشت براش احساس تاسف میکرد گفت.

 

'با چه جراتى براى من اداى مریم مقدسارو درمیاره؟' با عصبانیت تو دلش گفت و خشم اسنایى رو که تو شکمش داشت اوج میگرفت حس کرد.

 

لیسا فقط بهش خیره شده بود، و مشخص بود که بهش برخورده.

 

اروم به طرف لیسا اومد تا اونو به دیوار چسبوند. لیسا عصبانى و سردرگم بود، جنى داشت بهش سیگنالاى درهم و قاتى میداد. یه چیزى میگفت و یه جور دیگه عمل میکرد.

 

"و میدونى چیه لیسا؟ هنوزم دقیقا به اندازه ى بار اولى که دیدمت ازت متنفرم." تو گوشش زمزمه کرد."میدونى چرا داشتم اذیتت میکردم؟" همونطور که میگفت لاله گوشش رو مک زد."همه یه بازى بود. ازونجایى که اون روزى تو دستشویى خودتو روم انداختى تصمیم گرفتم تحریکت کنم. فقط واسه اینکه ببینم میتونم." لبهاشو روى خط فکش کشید."و حدس بزن چى شد، انجامش دادم... اونم دو بار!" بالاخره حرفاشو تموم کرد، لبهاشو اروم از روى لبهاى لیسا کشید.

 

لیسا از خودش جداش کرد تا دوباره با گرفتن یقه لباسش بگیره. با عصبانیت تو چشماش نگاه کرد، چشماش از هوس و عصبانیت تیره شده بود، و بعد لبهاشو روى لبهاى جنى چسبوند.جنى دستهاشو از روى یقه هاش جدا کرد و به دیوار چسبوند. و زانوشو بین رون هاى لیسا بالا برد. لیسا با اینکارش ناله اى کرد و دهنشو بیشتر باز کرد تا جنى زبونشو ببره داخل.زبون هاشو با عطش تو دهن همدیگه حرکت میکردن و دستاشون بدن همدیگه رو لمس میکردن.

 

بدون قطع کردن بوسه، جنى در یکى از دستشویى هارو با پاش باز کرد و لیسا رو با خودش کشوند داخل، در رو پشت سرش بست و لیسا رو به دیوار چسبوند. لیسا دست جنى که زیر تیشرتش میرفت حس کرد، شکم صافش رو لمس کرد و به طرف سینه هاش رفت، از روى سوتینش اروم فشارشون داد. لیسا از لذت ناله کرد، و تو اون لحظه همه چیو جز هوس سرکشش فراموش کرد. جنى دکمه هاى لباس لیسا رو باز کرد، کت هردوشون روى زمین افتاده بود. روى گردن لیسا بوسه هاى خیس گذاشت و وقتى نقطه حساس گردنش رو پیدا کرد شروع به مکیدنش کرد. و تموم مدت داشت سینه هاى لیسا رو لمس کرد.

 

وقتى جنى دستش رو براى باز کردن سوتینش پشتش برد نفسشو یهو تو سینه اش برد. با یه دستش نوک سینه اش رو فشار داد و بعد با زبون ماهرش لیس سریعى زد. وقتى که تصمیم گرفت ازش خوشش اومده، دهنش رو دوباره اونجا قرار داد، زبونشو دور برامدگى صورتیش چرخوند و شروع به مکیدنش کرد. لیسا انگشتاشو لاى موهاى جنى برد، و تموم داشت مدت با لذت پشت سر هم ناله میکرد.

 

دست ازادش رو زیر دامن لیسا برد و روى شرت خیسش گذاشت. از اماده بودن لیسا نیشخندى زد و لبهاشو دوباره بین لبهاى لیسا گذاشت. تو یه حرکت سریع شرتش رو کنار برد. و شروع به حرکت دادن انگشتاش بین دیواره هاى لیسا کرد.

 

لیسا کمرش رو به سمت بدن جنى قوس داد و همونطور که جنى اروم لب پایینش رو گاز میگرفت ناله هاش بیشتر و بیشتر میشدن. "اممم اون پایین دارى چکه میکنى." جنى با صداى گرفته اى بین لبهاى لیسا زمزمه کرد. عاشق این بود که قرمز شدن لیسا از خجالت رو ببینه.

 

انگشتشو روى سوراخش کشید و یکم اذیتش کرد. مطمئن نبود داره کارشو درست انجام میده یا نه، تجربه اش با دخترا قبل از لیسا صفر بودن، ولى با دیدن ناله هاى لیسا احتمالا یه کاریو داشت درست انجام میداد.

 

"جنى." با التماس ناله کرد. و زانوهاش از شدت لذت هرزگاهى اروم خم میشدن.

 

جنى پاى لیسا رو دور بدنش گذاشت، و بعد یکى از دستاشو دور کمر لیسا گذاشت تا محکم همدیگه رو نگه دارن.

 

"جانم؟" با شیطنت به اینکه لیسا بدنشو روى انگشتاى جنى سعى میکرد حرکت بده نیشخند زد.. لیسا چشماشو کمى باز کرد و ازبین پلک هاش با نفساى اشفته گفت؛"خودت میدونى."

"میخوام خودت بگى." همونطور که دستشو اونجاى لیسا میمالید گفت.

 

"دست از...اذیت کردنم...بردار...جنى." با ناله گفت.

 

بدون اینکه جوابى بده، دوتا از انگشتاشو وارد کرد. لیسا نفسشو یکجا بیرون داد. جنى رو به خودش بیشتر چسبوند و با عطش اونو بوسید. همونطور که زبون هاشون با همدیگه میرقصیدن جنى انگشتاشو توى لیسا تلمبه زد. لیسا یهو از لبهاى جنى جدا شد، کمرش رو به طرف بدن جنى خم کرد و ناله ى بلندى سر داد. جنى تمرکزش رو به سینه هاى لیسا برگردوند و حس کرد که لیسا داره به نقطه اوجش نزدیک میشه. سوراخش دور انگشتاى جنى منقبض شد و بعد مایع هاى شیرینش ازاد شدن.

 

لیسا میتونست قسم بخوره که از شدت ارگاسمش میتونست ستاره هاى کوچیکى رو ببینه.

 

پاى لیسا رو از دور بدنش پایین اورد، دستشو بالا اورد تا نگاش کنه. لیسا با دیدن دست جنى که از کام هاش خیس بود قرمز شد. ولى انتظار حرکت بعدى رو اصلا و ابدا نداشت. جنى انگشتاشو تو دهنش برد و اونارو لیس زد و تمیز کرد. لیسا کاملا غافلگیر شده بود و حس کرد با این حرکت جنى یه بار دیگه تحریک شده. جنى لبخند شیرینى بهش زد و بعد لبهاشو روى لبهاى لیسا چسبوند و گذاشت طعم خودش رو بچشه.

 

همونطور که از هم جدا میشدن با ابهام همدیگه رو نگاه کردن. لیسا نگاهشو قطع کرد و خم شد تا لباس هاشو برداره و همونطور که جنى با دقت اونو زیرنظر داشت به ارومى لباس هاشو پوشید.

 

"خب حالا چى؟" جنى بالاخره ازش پرسید.

 

"جنى نمیدونم، من یه دوست پسر دارم..." گفت و واقعا نمیدونست چیکار کنه. هوسش براى جنى به طرز غیرقابل انکارى قوى بود، ولى نمیتونست اینکارو با لى کنه.

 

"اره اره، اون بهانه رو یه بار شنیدیم. خب که چى دوست پسر دارى، منم یکى دارم." گفت و سرشو تو گودى گردن لیسا برد و اونو بو کرد.

 

"این راز بین خودمون میمونه. هیچکس لازم نیست بدونه. نمیتونى اینو که این بهترین سکس زندگیت بود انکار کنى."

 

"نمیدونم جنى.." گفت و واقعا هم نمیدونست.

 

"خب، لیسا، من منتظر کسى نمیمونم، ولى فقط بخاطر هیت سکس محشر بهت تا جمعه وقت میدم که تصمیم بگیرى." گفت قبل از رفتن و پک ارومى رو لبهاى پف کرده اش زد و بعد با شیطنت باسنشو فشار داد.

لیسا زبونش کاملا بند اومده بود، و نمیدونست چه عکس العملى نسبت به این پیشنهاد جنى نشون بده.

 

"تا بعد... آنیونگ(خدافظ) بلوندى." چشمکى بهش زد و بدون اینکه منتظر جواب لیسا بمونه ازونجا رفت.

 

 

 

 

__

 

چه پارت طولانى و نفس گیرى...هووف...*عرق روى پیشانى اش را پاک میکند*

وسوسه 

ادامه ى روز براى لیسا محو و ناواضح بود. خودشم حتى نمیدونه بعد از کارى که جنى باهاش کرد چجورى تونسته بود درست و هوشیار رفتار کنه. میدونست که به خودش قول داده بود دوباره با جنى چنین کارایى رو انجام نده، ولى بنظر میاد فقط با نزدیک بودن بهش تموم عقل و منطقى داشت از سرش میپرید. لیسا قطعا بخاطر این ضعفى که در برابر جنى درونش ایجاد شده بود مبهوت بود. هیچوقت تو زندگیش اینجورى رفتار نکرده بود. اون یه خیانتکار نبود، ازون ادمایى نبود که بزاره خواسته هاى نفسانیش براش تصمیم بگیرن. این یه چیز جدید بود، یه چیز غیرقابل پیش بینى و ترسناک، و درعین حال کاملا هیجان انگیز.

2

پشت پیشخوان کافه ایوى بود و به مشترى ها سرویس میداد. یه شب اروم بود و مشترى زیادى تو کافه دیده نمیشد، و این بهش اجازه میداد تا توى افکارش اینور و اونور بره... به سوى جنى...

'دیگه اینکارو نمیکنم، مطمئنم نمیکنم، چرا اصلا بکنم؟ چرا اصلا دارم بهش فکر میکنم؟ این کاملا اشتباه، و تازه لى هم هست، بهم احترام میزاره و دوستم دارم... و نه! دیگه اونکارو نمیکنم. لیسا انقدر بهش فکر نکن... همین حالا تمومش کن.' درحین کلنجار رفتن هاش اخمى روى پیشونیش شکل گرفته بود.

هرچند، مهم نبود چقدر تلاش کنه که دست از فکر کردن بهش برداره، بازم نمیتونست. و مهم نبود چقدر خودشو قانع کنه که به دوباره انجام دادنش فکر نمیکنه، بازم بدون شک داشت بهش فکر میکرد. و هر از گاهى به این فکر میکرد بغل کردن جنى، نوازش کردنش برآمدگى هاى قشنگش، و چشیدن جاى جاى بدنش با لبهاش چه احساسى ممکنه بهش بده.

4

'الان داره چیکار میکنه؟ داره بهم فکر میکنه؟ همونجورى که من دارم بهش فکر میکنم؟' بازوشو روى پیشخوان گذاشت و دوباره درباره جنى خیالپردازى کرد. 'چجورى یه همچین قدرتى روى من داره؟ جورى که منو سمت خودش میکشه، نمیفهمم... و چى از جونم میخواد؟ فقط سکسه؟ چرا من؟ یعنى لزبینه؟ هممم تاحالا بهش فکر نکردم... ولى با اون شوگاى اُزگَله...ممم... و من چى؟ من همجنسگرا نیستم، ولى ازش خوشم میاد... نه صبر کن، نه نه، من ازش خوشم نمیاد. غیرممکنه. قطعا نه. اون یه دختره و اون جنیه. اصلا چرا دوباره دارم بهش فکر میکنم...آههه.' خودشو ولو کرد و از کلافگى شروع به کوبیدن سرش روى پیشخوان کرد

"داره باهام چیکار میکنه؟" با خودش زمزمه کرد و همچنان داشت سرشو میکوبید.+

 

"آمم... خانم حالتون خوبه؟" یه صداى سردرگم باعث شد یهو صاف وایسه. ازینکه توى همچین حالتى یه نفر داشته نگاش میکرده از خجالت و شرمندگى قرمز شد."اوه اره، البته، معذرت میخوام، فقط داشتم..." گفت و گونه هاش از قبل قرمزتر شد.

 

"بگذریم، چى میتونم براتون بیارم؟" از مشترى پرسید و گلوشو صاف کرد، هنوز خجالت زده بود.

 

"یه قهوه معمولى لطفا." زنه مودبانه گفت و سرگرم دختر روبروش بود.

'جنى رو چیکار کنم اخه...؟' آه سنگینى کشید و به سمت دستگاه چرخید تا قهوه ى مشترى رو آماده کنه.

 

1

'اینهمه سوال و همچنان جوابى براى هیشکدوم ندارم...'

 

***

با عجله لباسهاشو دراورد، و دیگه براش مهم نبود کسى ممکنه ببینتش، بهش نیاز داشت، همین حالا.

"آههه." وقتى اب سرد روى پوست گرمش جارى شد به خودش لرزید. خیلى سرد بود، ولى براش مهم نبود، نیاز داشت این گرماى کلافه کننده رو از بدنش بیرون بریزه. براى چند دقیقه زیر اب سرد ایستاد، و گذاشت اب سرد هوسش رو بشوره ببره. وقتى دندوناش از شدت سرما شروع کردن به برخورد بهمدیگه، تصمیم گرفت که دیگه بسشه.

 

ازونجا بیرون اومد و بازحوله خودشو خشک کرد و لباساى تمرینش رو پوشید. بقیه دخترا هم کم کم اومدن، با تعجب بهش نگاه میکردن که چرا قبل از تمرین دوش گرفته. سوالى که توى سرشون بود رو اشلى با ورود به رختکن به زبون اورد.

 

"هى لیز، چرا قبل تمرین دوست گرفتى؟ دوباره عرق میکنى که." اشلى با کنجکاوى پرسید.

'چون جنى تموم روز داشت شکنجه ام میداد، و منو به اینجام رسونده.' لیسا تو دلش گفت. ولى، البته که نمیتونست اون بلند بگه.

"اممم... رو خودم یه چیزى ریختم." گفت و سعى کرد خودشو بیخیال نشون بده. بخاطر بهونه ى مسخرش دلش میخواست سرشو به دیوار بکوبه. واقعا وقتى براى فکر کرد نداشت، که یه چیزى بگه که عجیب نباشه، ازونورم کلى چیز دیگه هم همزمان تو ذهنش بود.

 

امروز براش جهنم بود. دفعه هاى زیادى بودن که در شرف تسلیم شدن بوده. جنى کاملا داشت دیوونش میکرد، بعضى جاها به نقطه اى میرسید که با خودش میگفت الانه که وسط کلاس لباسهاى جنى رو دربیاره.

 

با فکر کردن به شکنجه ى شیرینى که امروز تجربه کرده بود نفسش تنگ شد. همش وقتى شروع شد که جنى زنگ سوم اومد کنارش نشست. دوباره یه دختر بیچاره رو فرارى داد و کنار لیسا جاش نشست.

1

لیسا داشت مشکوکانه بهش نگاه میکرد و منتظر بود تا یه حرکت دیگه مثل دیروز بزنه. بیست دقیقه گذشت و هیچ کارى نکرد. هرچند لیسا هم ایندفعه گاردش رو به اسونى پایین نیاورد. ولى، جنى هیچکارى باهاش نکرد، حتى یه بار هم لمسش نکرد، حداقل از 'عمد' نه. هرزگاهى دستاشون روى میز کمى تصادفا به هم میخوردن. اونقدر زیرکانه که لیسا با خودش احتمال میداد که واقعا از عمد باشه. ولى مهم نبود که هر تماس چقدر کوتاه بود، بازم هردفعه جرقه هاى الکتریسیته رو تو بدنش ایجاد میکرد. از گوشه چشماش نگاهى به جنى انداخت تا ببینه اونم حسش میکنه یا نه، ولى چهره اش قابل خوندن نبود، و نگاهش کاملا روى استاد متمرکز بود. لیسا گیج شده بود. شاید همش داشت توهم میزد. ولى این رفتارا خیلى از جنى دور بود... انقدر ساکت و متین باشه. تمرکزش رو به استاد برگردوند، و سعى کرد بغل دستیش رو که چیزهایى رو درونش برمى انگیخت نادیده بگیره. چند دقیقه بعد نفس داغى رو روى گوشش حس کرد. 'میدونستم.' . سرجاش خشکش زد.

"ببخشید، نمیبینم رو تخته چى نوشته." با صداى بمى تو گوشش زمزمه کرد جورى که انگار داشت حرفاى درتى میزد نه درمورد درس و کلاس. به لیسا نزدیکتر شد. سینه اشو به بالاى بازوى لیسا اروم پرس کرد. یه تماس کوتاه. "میشه از رو نوشته هات بنویسم؟" دوباره تو گوشش زمزمه کرد، نفس هاى گرمش موهاى گردن لیسا رو سیخ کرد.

لیسا بدجورى داشت قرمز میشد، و کاملا هوشیار از فشار نرم و اروم روى بازوش.

"اوهوم." با بدبختى تونست بگه و دفترشو جلوى جنى که حالا داشت نیشخند میزد گذاشت.

"ممنون لیسا." با لحن فریبنده اسم لیسا رو به زبون اورد، و بالاخره اجازه داد نفسى رو که لیسا درونش حبس کرده بود بیرون بده.

روزش کاملا همینجورى سپرى شده بود. هردفعه که به جنى نگاه میکرد, داشت کاراى زیرکانه و تحریک امیزى رو که لیسا رو دیوونه میکردن انجام میداد. هرزگاهى لبش رو گاز میگرفت یا لیس میزد و یا هم به طرز منظور دارى بهش نگاه میکرد. و بالاخره زنگ اخر شد:

 

لیسا خوشحال بود که مجبور نیست دوباره کنارش بشینه، چون امکان نداشت جنى بتونه براى مینیون هاش توضیحش بده که چرا کنار لیسا نشسته. ولى حتى فاصله هم نتونسته بود کمک زیادى بهش کنه، چون اف کورس جنى باید 'تصادفا' خودکارش از دستش میفتاد زمین و واسه برداشتنش خم بشه و منظره ى زیبایى از سینه اش رو به لیسا نشون بده. لیسا و جمع کثیرى از پسراى کلاس با دهن باز نگاش کردن. نمیتونست نگاهش رو برداره. 'اصلا اجازه داریم یونیفرممون رو اینجورى بپوشیم؟' همونطور که هوس بهش غلبه میکرد از خودش پرسید. وقتى دید جنى داره صاف میشه بالاخره نگاهشو برداشت. با اون چشماى گربه ایش مستقیما داشت بهش نگاه میکرد، لبخندى بازیگوشانه روى لبهاش بود. لیسا سریع نگاهشو ازش برداشت و ازینکه مچش رو حین دید زدن گرفته بود قرمز شد.

1

آهى کشید و به سمت سالن تمرین رفت. اگه جنى رو خوب نمیشناخت، قطعا احتمال میداد که توهم زده. ولى اونو میشناخت، و مطمئن بود که جنى از عمد داشت اونکارارو میکرد، تا دستش بندازه، تا تحریکش کنه، تا به چالشش بکشه...

***

 

لیسا نتونسته بود خوب بخوابه. تموم شب خواب جنى رو میدید، و نتیجه اش این بود که با گرمایى تو بدنش و پریشانى بیدار شد. میخواست بدونه کى قراره این شکنجه تموم شه؟ اصلا میشه؟ روزش رو با یه دوش اب سرد شروع کرد و با عجله صبحونه اش رو برداشت و به سمت مدرسه رفت. تموم مدت غرق افکارش بود، هیچ توجهى به دنیاى بیرون نداشت.

از انتظار چیزى که پیش روش بود احساس سرخوشى کرد. کنجکاو بود بدونه امروز جنى چه شکنجه اى براش اماده کرده. میدونست همه اینا داره از کنترل خارج میشه، ولى واقعا نمیتونست بهش نه بگه. نمیخواست زیادى بخاطر کشش اهنرباییش به جنى خودشو غرق کنه، چون فقط با یه ذره فکر کردن درموردش احساس ترس میکرد. میدونست که جنى رو میخواد، ولى این درست بود؟ باید به سادگى به این نقطه ضعف سر فرود بیاره؟ تموم احتیاط کردن هارو به باد بسپره و نفسش رو دنبال کنه؟

 

دم در مدرسه لى رو دید، مثل همیشه خوشرو بود و لیسا احساس بدى بهش دست داد،ازینکه حتى به پیشنهاد جنى فکر کرده، اونم وقتى همچین دوست پسر شیرین و باملاحظه اى داره.

2

خوشبختانه تا بعد از وقت ناهار باهاش کلاس نداشت، و میتونست سرکلاساش بشینه و فکراشو مرتب کنه.

چند ساعت بود لیسا تو غذاخورى مدرسه با دوستاش نشسته بود. دور و برش رو اسکن کرد تا جنى رو پیدا کنه و اصلا حواسش به اینکه داره چیکار میکنه نبود. لب هاش ناخوداگاه به یه لبخند کوچیک شکل گرفتن، و قلبش با دیدن آیس کویین زیباش بال بال زد. جنى اطرافش رو نگاه کرد، ماسکى از خونسردى و بیخیالى تو صورتش بود. نگاهش روى لیسا ایستاد، و همدیگه رو نگاه کردن. لیسا صاف نشست و احساس ریش ریش شدن تو شکمش شدیدتر شد. جنى به ظاهر با بى تفاوتى نگاهش رو ازش برداشت، ولى لیسا کاملا متوجهش بود، لبخند کوچیکى که کنار لب جنى بازى میکرد رو دید. لیسا با خوشحالى لبخند زد، میدونست که اون کسى بود که باعث اون لبخند رو لباى ایس کویین شده بود. بالاخره نگاهش رو از جنى برداشت، نمیخواست که جنى دوباره مچش رو حین دید زدن بگیره.

1

هرچند نمیتونست جلوى نگاه هاى کوتاهى رو که ازش میزدید رو بگیره. متوجه شده بود که امروز صبح دلش براى اذیت کردناى جنى تنگ شده بود. جنى، جورى که انگار فکرشو خونده بود بهش نگاه کرد، شیطنت تو چشماش برق میزد.

 

'اُه اُه، یه نقشه اى تو سرشه' ، لیسا سرجاش میخکوب شد و نگاهش رو از جنى دور کرد. ادماى دور میزش داشتن باهمدیگه حرف میزدن و متوجه نبودن که توجه کاملا توسط جنى تسخیر شده بود. دوباره بهش نگاه کرد، و نگاهش به جنى چسبیده موند و تموم حرکاتشو دنبال کرد.

 

جنى داشت پرتقال میخورد...بله. یه پرتقال لعنتى. لیسا وقتى دید جنى یه گاز دیگه از پرتقال زد کم مونده بود ناله کنه. اب پرتقال از بین لبهاى پرش بیرون اومد، با زبونش لبهاشو لیس زد. لیسا همونطور که روى لبهاى جنى تمرکز کرده بود اب دهنشو قورت داد. با هر تیکه از پرتقالى که جنى میخورد لیسا قرمز و قرمزتر میشد.

1

'چجورى میتونه پرتقال خوردن رو انقدر...تحریک امیز جلوه بده؟' از خودش پرسید و با درموندگى نگاش کرد. لب هاى جنى به یه لبخند بزرگ کشیده شد. لیسا میدونست که دوباره حین زل زدن مچش گرفته شده. 'ولى اصلا میتونید منو مقصر بدونین؟وقتى اون یه پرتقال لعنتیو به یه همچین شکل تحریک آمیزى میخوره!؟' لیسا براى خودش دلیل اورد.

1

و واسه تکمیلش، جنى اروم انگشتاشو که اب پرتقال روشون بود لیس زد. لیسا نمیتونست توى ذهنش جلوى تصویرى که جنى توش داشت یه چیز دیگه رو از انگشتاش لیس میزد رو بگیره. روى صندلیش یکم جابجا شد و خیسى رو بین پاهاش حس کرد. جنى نیشخند کجى زد، جورى که انگار میدونست تو اون لحظه براى بدنش چه اتفاقى داره میفته.

اطرافشو نگاه کرد تا ببینه کس دیگه اى هم متوجه این مدل خوردن جنى شده بود یا نه.

 

'چجورى ممکنه هیچکس متوجهش نشده باشه؟ اون طرف عملا یه پورن داشت اجرا میشد. اوکه، دارم اغراق میکنم ولى لعنتى، خیلى چیز بود.' لیسا احساس کرد که نیاز داره همین ازونجا بره و یه دوش سرد دیگه بگیره، و الا نمیتونست مسئولیت رفتارهاشو به عهده بگیره.

1

"لیسا." لى همونطور که به میز نزدیک میشد صداش زد. "ببخشید دیر کردم. پیش معلم شیمى گیر افتاده بودم."

 

'اوه اون اینجا نبود؟' لیسا حتى متوجه نبودش نشده بود. کاملا غرق جنى بود. بهش لبخندى زد و وانمود کرد همه چى اوکیه و اصلا هم از شدت هوس براى دخترى که دو میز اونطرف تر بود به خودش نمیلرزید.

کنار لیسا نشست و اونو رو پاهاش نشوند و باعشق بغلش کرد. تموم تلاششو کرد تا جلوى ناله اى که بخاطر تغییر فشار بین پاهاش ایجاد شده بود رو بگیره.

 

'لعنت بهت جنى،' نفس همیقى کشید و سعى کرد خودش رو جمع کنه. نگاهى به جنى که دیگه نگاش نمیکرد انداخت. یجورایى عصبانى بنظر میومد. لیسا کنجکاو شده بود بدونه دلیلش چیه.

"هى لیز، خیلى وقته باهم بیرون نرفتیم. امشب میاى باهم بریم بیرون؟" پرسید و توجهشو به سمت خودش برگردوند.

 

نمیخواست بره، ولى با دیدن نگاه ملتسمانه اى که تو چشاش بود تسلیم شد. اون یه پسر فوق العاده بود و قطعا حقش این نبود. باید پیش لى بیشتر تلاشش رو کنه، و اگه کسى هم باشه که ذهنشو از جنى دور کنه، قطعا لیه. سرشو به نشونه موافقت تکون داد و لبهاشو بوسید و سعى کرد صداى ارومى که تو سرش بهش میگفت لب هاى جنى مزه ى بهترى دارن رو دور کنه.

شفاف سازی 

لیسا داشت واسه قرارش با لى اماده میشد. نه زیاد معمولى و نه زیاد شیک لباس پوشید. تموم مدت یه احساس ازار دهنده اى تو عمق شکمش بهش میگفت که اینکار درست نیست. این اون چیزى که واقعا میخواد نیست. صداى ازار دهنده رو از تو سرش بیرون کرد و تمرکزش رو توى ارایش کردن برگردوند. زیاد اهل ارایش کردن نبود، ظاهر نچرالش رو بیشتر ترجیح میداد، که ظاهرا بیشتر بهش میومد. بالاخره موهاشو بالا بست و اماده رفتن شد. به ساعت نگاه کرد، تقریبا هشت بود. الاناست که لى برسه.+

 

کتش رو دور بدنش سفت تر کرد، هوا داشت سردتر و سردتر میشد. زمستون قطعا تو راه بود. چند لحظه بعد لى رسید. از پورشه اش پیاده شد تا به استقبالش بره. سریع سوار شدن و به طرف رستوران راه افتادن. لى قبل از رفتن تو یه رستوران شیک جا رزرو کرده بود. لیسا داشت از دست خودش کلافه میشد، چون نمیتونست جلوى فکر کردن به جنى رو بگیره. بنظر میومد که این روزا اون تنها چیز و تنها کسى بود که تو ذهنش بود.

 

لى سعى کرد که بین خودشون مکالمه ایجاد کنه و لیسا رو سرگرم کنه، ولى لیسا همه جوابهاش با بى علاقگى و زورکى بودن. با غذاى تو بشقابش بازى میکرد و غرق افکارش بود. لى هم اگه متوجه چیزى شده بود، تا الان به روش نیاورده بود و بجاش باهاش صبورى ملاحظگى میکرد. عذاب وجدان تو شکمش تموم اشتهاش رو ازش گرفته بود.

 

'من واقعا باهاش بدم. حداقل باید تلاشمو بکنم. لایقشه.' لیسا خودشو قانع کرد و لبخند زورکى زد. 'قبلا هیچوقت زورکى لبخند نمیزدم، مثل نفس کشیدن برام طبیعى بود...'

 

"بیا ازینجا بزنیم بیرون." گفت و باعث شد لى صاف بشینه و ازعوض شدن یهوییه مودش غافلگیر شه. 'باید حداقل سعیمو بکنم' با خودش گفت و از سرجاش بلند شد و دست لى رو گرفت. لى دنبالش راه افتاد و لبخندى تو صورتش نشست.

 

لیسا محکم بوسیدش با لحن فریبنده اى تو گوشش زمزمه کرد:"خانوادت خونه ان؟"

***

 

'لعنت بهش... چرا قبلا متوجهش نشده بودم؟' تو تختش دراز کشیده و روى بالشتش هق میزد. محکم به بالشتش که با اشکاش خیس شده بود چنگ زد. از وقتى که لى اونو رسونده بود همینجورى داشت گریه میکرد. حقیقت مثل تن ها اجر توى بدترین موقعیت روش خراب شده بود.

"دوستت دارم لیسا." لى همونطور که به نقطه اوجش نزدیک میشد با عشق تو گوش لیسا زمزمه کرد. تو تاریکى اتاق فقط به صورتش خیره شده بود، و نمیتونست چیزى رو به زبون بیاره. فکر میکرد خوابیدن باهاش حالشو بهتر میکنه و از افکار بیرونش میاره. ولى درعوض جز احساس ناخوشایند تو شکمش چیز دیگه گیرش نیومد. عرقاى سرد روى بدنش سر میخورد و قلبش از ترس تند میزد

 دادم ... اما این احمقانه ترین کاری بود که انجام دادم؛ چون الان طلسمم کر...

"منم دوستت دارم لى." به زور زمزمه کرد، اشک گوشه ى چشماشو قلقلک میداد.'اره دارم، لى رو دوست دارم، ولى نه اونجورى که اونو دوست دارم...' حقیقت تو صورتش خورد. اونقدر محکم که نفسش تو سینه اش سنگینى میکرد. تا این لحظه انکارش کرده بود، ولى دیگه نمیتونست.

تموم مدت که لى لمسش میکرد به این فکر میکرد که چقدر اشتباهه. که چجورى دست هاش به ظریفیه دستهاى جنى نیست. لبهاش به نرمى و خوشمزگیه لبهاى جنى نیست، و لمسش که باعث نمیشد بدنش اتیش بگیره. داشت با لى سکس میکرد، ولى داشت براى یکى دیگه پر میکشید، براى لب هاش، براى لمس هاش، براى بدن گرم ظریفش... براى جنى.

 

بعد ازون زود خودشو مرخص کرد، بزور جلوى اشکاشو داشت میگرفت. لى مدام ازش میپرسید که حالش خوبه یا نه، ولى چه جوابى میتونست بهش بده؟ که عاشق یه دختر شده، اونم نه هر دخترى بلکه جنى کیم، دخترى که ازش متنفر بود و خدا میدونست براى چى اونو میخواست. که بخاطر یه عشق ناخواسته بهش خیانت کرده، عشقى که اخرش فقط قلب خودشو قراره بشکنه. ولى نمیتونست بهش بگه. چطور میتونست؟ پس تنها کارى که میتونست رو کرد. دروغ گفت.

"اوهوم خوبم. فقط یکم حالم خوش نیست. ببخشید ک شبمون رو خراب کردم."

 

"فداى سرت بیب، تو فقط خوب باش." لى با مهربونى لبهاشو بوسید و بعد تا دم در خونه همراهیش کرد.

چجورى ممکنه؟ اون دختر چجورى میتونه همجین احساسى بهم بده؟ چرا باید عاشق اون باشم؟...

لیسا با سوالاى بى جواب خودشو شکنجه داد و سینه اش از شدت رهاییه احساساتى که تا قبل از این لحظه انکارشون کرده بود سنگینى میکرد. احساس هاى انکار شده مثل موج بهش میخوردن و باعث میشدن توى سردردش غرق بشه. یه نوع تلخیه شیرین بود. حالا میدونست که قلبش کى رو میخواست. ولى اینو هم میدونست که جنى به راحتى میتونست اونو بشکنه و این میترسوندش، استخون هاشو میلرزوند، چون میدونست احتمالا این همون اتفاقیه که میفته. عاشقش شده بود، حالا چرا و چجورى، نمیدونست. ولى همچنان عاشقش بود، و این یه حقیقت دردناکه غیرقابل انکار بود. اون شب اونقدر گریه کرد تا خوابش برد.

***

 

جنى داشت با خوشحالى براى روز جدید مدرسه ش اماده میشد. با هیجان اه کشید و نمیتونست جلوى لبخندش رو بگیره. سویا مشکوکانه نگاش کرد، اون هیچوقت سرصبحى انقد شنگول نبوده.

"اگاشى امروز خوشحال بنظر میرسین." گفت و جنى رو همونطور که لباساشو میپوشید نگاه کرد.

"همینجورى، حس خوبى دارم امروز." به ندیمه اش لبخند زد.

 

"همم." گفت و هنوزم داشت با شک نگاش میکرد.

"امروز خیلى عجیب داره رفتار میکنه...؟ یعنى چیزى شده؟" زیرلب گفت و پشت سر بانوى جوانش راه افتاد.

 

جنى همونطور که به راه هاى جدید براى اذیت لیسا فکر میکرد، سریع صبحونش رو خورد. 'نمیتونم واسه قرمز شدن صورتش صبر کنم. اون واقعا کیوته...ها؟ الان گفتم کیوته؟ لعنتى. باید روى نابود کردنش تمرکز کنم... ولى کیوتیش حواسمو پرت میکنه... آه دوباره نه.' افکار متناقضشو از سرش تکون داد.1

 

وسایلاش رو برداشت و به سمت مدرسه حرکت کرد. نقشه اش داشت خوب پیش میرفت. لیسا روز به روز بیشتر داشت تسلیم میشد. فقط یه هل دیگه و بعدش کاملا تو دستاى جنى بود. برنامه اش این بود که اونقدر تحریکش کنه تا در اخر همه رو تو صورتش بکوبه. ولى هنوز مطمئن نبود که چجورى اون کارو کنه. ولى خوشحال بود که بخش اول نقشه اش خیلى خوب داشت پیش میرفت.

 

هرچند برخلاف اینکه جنى همش خودشو قانع میکرد که واسه گذاشتن حسابش کف دستش داره اینکارو میکنه، ولى انگیزش واسه انتقام روز به روز کمتر میشد. یهو به خودش میومد و میدید داره به قرمز شدناى کیوت لیسا و یا وقتایى که فکر میکنه جنى حواسش نیست و بهش نگاه میکنه، فکر میکنه. باعث میشد قلبش با یه احساس ناشناخته خوش بشه. میخواست هروز باعث لبخند و قرمز شدنش باشه. از دوست پسر لیسا خوشش نمیومد. لى، که دیروز توجه لیسا رو ازش دزدید. تو نقطه اوج اذیت کردنش بود که بعد اون از راه رسید و مومنتشون رو خراب کرد.

 

بدون تاخیر به مدرسه رسید، ازونجایى که این روزا فکر لیسا هر لحظه از بیداریش رو تسخیر کرده بود. با فکر دیدنش دوباره لبخندى رو لباش نشست. همینکه به کلاس تاریخ نزدیک شد ضربان قلبش بالاتر رفت. لبخندشو از تو صورتش کنار زد و ماسک بى تفاوتى ایس کویینیش رو سرجاش برگردوند. نمیخواست لیسا بفهمه که جقدر براى دیدنش هیجانزده بود.

 

کلاس رو اسکن کرد، ولى لیسا رو نتونست ببینه. احتمالا دیر میرسه. سرجاش کنار صندلى لیسا نشست. و سعى کرد خونسردیشو حفظ کنه. هرچند مضطربانه داشت با مدادش ور میرفت و نمیتونست ضربان قلبش رو اروم نگه داره. کلاس شروع شد و اون هنوزم نیومده بود. جنى از ناامیدى اهى کشید.

 

'کجاست؟' با خودش فکر کرد و علاقش به کلاس رو کاملا از دست داده بود.

 

کل روز لیسا رو ندیده بود. همه جا داشت دنبالش میگشت، و هر مو بلندى که میدید براى لحظه اى ضربانش رو بالا میبرد. جنى احساس هاشو رو زیرسوال نبرد، نمیتونست درموردشون فکر کنه. عوضش خودشو قانع کرد که فقط میخواد مطمئن بشه انتقامش سرجاش باشه. منطق پیچ و تاب دارش اصلا با عقل جور درنمیومد. نه حتى براى خودش. و یه جایى تو اعماق وجودش میدونست، ولى هیچوقت نمیتونست بهش اعتراف کنه.

***

دو روز بود که لیسا حال و حوصله نداشت. به خانوادش دروغ گفت که حالش خوب نیست. نمیتونست دیدن بقیه رو تحمل کنه. نه لى و نه جنى. به زمان نیاز داشت، تا بدون هیچ حواس پرتى فکر کنه و تصمیم بگیره که چیکار کنه. بعد از ظهر جمعه بود. امروز روزى بود که باید به جنى تصمیمش رو میگفت.

 

'الان داره به چى فکر میکنه؟ پیشنهادش هنوز سرجاشه؟ شاید ازینکه دو روز نرفتم مدرسه تا ریختمو ببینه از دستم عصبانیه؟' همونطور که داشت لباس میپوشید با خودش فکر کرد. تصمیمش رو گرفته بود. بعد شوک اولیه اى که متوجه شد عاشق جنیه، با دقت به همه چى فکر کرد. کاملا شیفته ى اون دختر بود، این کاملا مسلم بود. ولى کنجکاو بود که جنى چى از جونش میخواست و نسبت بهش چه احساسى داشت. میدونست که اینکار ریسکیه ولى باید میفهمید، میخواست بفهمه.

'چرا انقدر تحت فشارم میزاره؟ اون هم باید نسبت بهم یه احساسى داشته باشه...' همونطور که تاکسى میگرفت با خودش کلنجار رفت. میدونست که خودشو داره تسلیمش میکنه، اسیب پذیر و برهنه میکنه، ولى خودش اینو میخواست، اون جنى رو میخواست. میخواست تموم دیوارهاشو بردار، اون ماسک یخى رو، تا دخترى که اون زیر بود رو بشناسه. لحظه هاى کوتاهى ازون دختر رو دیده بود و بیشتر میخواست. میخواست درونش رو ببینه، تموم امیالش رو، هر غمش رو، هر شادیش رو، تموم وجودش رو میخواست.باید باور میکرد که چیزاى بیشترى درمورد جنى هست. باور میکرد که وجودش به زیباییه ظاهرشه. وگرنه همه این تلاشها، همه ى عشقش، واسه هیچ و پوچ میبود.

یه نفس عمیق کشید. عرق دستاشو با شلوارش خشک کرد و زنگ در رو زد. نزدیک شدن صداى قدم هایى رو شنید.

 

'کارتو کردى لیسا.' قلب لیسا تو سینه اش داشت میکوبید، در باز شد.

 

"سلام، چجورى میتونم کمکتون کنم؟" یه زن با لهجه گفت.

 

"امم سلام، میتونم با جنى حرف بزنم؟" گفت و به زنى که یونیفورم پوشیده و ظاهرا ندیمه جنى بود لبخندى زد. 'پولدارا و ندیمه هاشون...'

"بفرمایید داخل، میرم آگاشى رو صدا بزنم." اونو به سمت اتاق نشیمن بزرگ راهنمایى کرد. لیسا نگاهى به مبل لاوست انداخت، خاطرات یکدفعهزبه سراغش اومدن و باعث شدن گونه هاش داغ بشن.

 

"لیسا؟" یه صداى اروم و متعجب از پشت سرش اومد.

 

چرخید و جنى رو که انتهاى پله ها ایستاده بود و نرده پله هارو محکم گرفته دید. غافلگیر و کمى ناراحت بنظر میومد. با دیدنش قلب لیسا شروع به محکمتر تپیدن کرد. با مهربونى به جنى لبخند زد. و خوشحال شد که جنى براش چشم غره نرفت و یا بهش نگفت که بره گورشو گم کنه...حداقل تا الان.

 

"سلام." به نرمى گفت و با کمرویی به سمت جنى رفت. روبروش وایساد، و به حریم شخصیش تجاوز کرد، بینشون فقط چند اینچ فاصله باقى گذاشت. میخواست همونجا ببوستش، ولى از ریکشن جنى میترسید و نمیخواست اینجا انجامش بده که ندیمه جنى یه وقت نبینتشون.

 

"چرا اومدى؟" پرسید و اخم کوچولویى رو پیشونیش گذاشت. جورى که انگار واقعا از اومدن لیسا تعجب کرده بود.

لیسا دستشو روى گونه اش گذاشت و اروم نوازشش کرد."خودت میدونى چرا." زمزمه کرد. و وقتى دید که جنى با لمسش لرزید نتونست جلوى لبخندش رو بگیره.

 

جنى همراهش لبخند زد، یه لبخند واقعى، نه اون لبخند فیکى که تحویل بقیه میداد. و این قلب لیسا رو گرم کرد. خم شد تا ببوستش، دیگه نمیتونست صبر کنه. از الان به بعد مهم نیست چه اتفاقى میفته، اون تموم تلاشش رو میکنه تا قلب جنى ذوب و مال خودش بکنه.

 

***

 

'اومد. اون منو میخواد. به لیسا لبخند زد و باورش نمیشد که این اتفاق داره میفته. دیگه داشت شکست رو قبول میکرد. ازینکه لیسا دوباره داشت دست رد به سینه اش میزد از دستش عصبانى بود و داشت روى بقیه خالیش میکرد. میخواست فریاد بزنه و هر چیزى که نزدیکش بود رو بشکنه، ولى بیشتر از همه میخواست گریه کنه، و جنى کیم هیچوقت گریه نمیکرد، مهم نبود چى بشه. ولى حالا که اینجا بود، جنى احساس میکرد که دوباره میتونه نفس بکشه. لیسا هم خوشحال بنظر میومد، و به طرز عجیبى داشت نگاش میکرد، نه کاملا با هوس، نگاهش گرم و مهربون بود و باعث میشد قلب جنى توى سینه اش بلرزه. لیسا خم شد تا ببوستش، داشت بهش اجازه میداد که انجامش بده ولى یهو یاد سویا افتاد. نمیخواست که ببینتشون.

 

"اینجا منتظر بمون." بهش گفت و رفت تا ندیمه اش رو پیدا کنه.

 

"هى سویا امروز رو دیگه میتونى برى خونه، مشکلى برام پیش نمیاد." به ندیمه اش گفت و همچنین نمیتونست جلوى لبخندش رو بگیره.

 

سویا مشکوکانه بهش نگاه کرد، غافلگیر ازینکه انقد یهویى مودش عوض شده بود. چون همین چند لحظه پیش برج زهرمار بود. هرچند نمیخواست زیاد فضولى کنه. و وقتى دید بانوى جوانش دوباره خوشحاله، بدون سوال اضافه اى مرخص شدنش رو قبول کرد.

جنى پیش لیسا که پایین پله ها صبورانه منتظرش بود برگشت. نتونست فرصت اذیت کردنى که داشت رو از دست بده، تو گوشش زمزمه کرد؛"نمیتونستى زیاد ازم دور بمونى ها؟" وقتى دید لیسا با این حرفش قرمز شد نیشخندى زد.

 

"بیا." دستش رو گرفت و به سمت اتاقش از پله ها بالا رفتن. و وقتى وارد اتاقش شدن لیسا دوباره اونو به سمت خودش کشید و لبهاشو روى لبهاش گذاشت. جنى توى بوسه اهى کشید، و تا این لحظه متوجه نشده بود که چقدر دلش براى بوسیدن لیسا تنگ شده بود. لیسا از لبهاش جدا شد و عمیقا تو چشماش نگاه کرد. جنى باید اعتراف میکرد که این یکم ترسوندش. این عمق از نگاه لیسا. میتونست توشون هوس رو ببینه ولى همزمان چیز دیگه اى هم بود. چیزى که قبلا اونجا نبود.

موهاى جنى رو از جلوى صورتش کنار زد و دوباره به سمت لبهاش رفت، اینبار اروم،لبهاشى از روى لب هاى جنى رد کرد، و عطرشو استشمام کرد. جنى چشماشو بست و تسلیم احساس هاى که داشت بهش دست میداد شد. دستاشو دور کمر لیسا گذاشت و اونو به خودش نزدیکتر کرد. به ارومى همو بوسیدن، لب هاشون به نرمى روى هم پرس شده بودن. امروز یه چیز متفاوتى توش بود، جنى حسش کرد و ازش خوشش اومد. لیسا با محبت تمام داشت اونو میبوسید، انگار که داشت هر لحظه اش رو مزه مزه میکرد و میذاشت که نهایت احساس رو از هر حس ببرن.

لیسا لب ارومش رو لیس زد، به ارومى و با هوس، و ازش اجازه ورود خواست. لیسا دهنش رو کمى باز کرد و اجازه داده که بوسه شون عمیقتر بشه. اون عاشق طعم لیسا بود، بهش عادت کرده بود، پر از هوس و همزمان پر از ارامش بود. از راه بینى نفس عمیق رو وارد شش هاش کرد، زیونش با مال لیسا داشت میرقصید، دست هاشون بدن همدیگه رو با نیاز محکم گرفته بودن. همونطور که بوسه شون عمیقتر میشد لیسا اونو سمت تخت برد و اروم روى تخت خوابوندش، و خودش روش قرار گرفت، دوباره سمت لبهاش رفت، ولى مواظب بود که وزن بدنشو روى جنى نزاره. جنى دست هاشو روى رون هاى لیسا گذاشت و نوازششون کرد، از داشتن لیسا زیر لمسش لذت برد.

 

مدتى به بوسیدن همدیگه ادامه دادن و پایینتر نرفتن، فقط لمس، نوازش و چشیدن طعم لب هاى همدیگه. جنى دستهاى گرم لیسا رو روى دکمه هاى لباسش احساس کرد. با دونستن اینکه چه اتفاقى قراره بیفته ظربان قلبش بالاتر رفت. احساسى که داشت غیرعادى بود، ولى توى اون لحظه بهش فکر نکرد. گذاشت که لمس لیسا تموم نگرانى ها و پایبندى هاش رو بشوره ببره.

لیسا دکمه هاش رو باز کرد، بدون اینکه از لبه هاش جدا بشه، و بعد بلندش کرد تا پیراهنشو دربیاره. اروم از روى شونه هاى جنى درش اورد، و با تماس انگشتاش رو پوستش، موهاى جنى رو مور مور کرد.

 

لیسا از بوسه جدا شد و تو چشماى جنى نگاه کرد، جورى که انگار دنبال چیزى درونشون بود. جنى هم بهش نگاه کرد و به ارومى گونه اش رو نوازش کرد، با اینکارش لیسا چشماشو بست و براى بیشتر حس کردن لمسش صورتشو بیشتر سمت دست جنى برد. جنى براى بار هزارم از وقتیکه لیسا اومده بود لبخند زد.

 

"لیسا." زمزمه کرد و دوباره براى بوسیدنش به سمت خودش اونو کشید. به نرمى پیرهن لیسا رو تو مشتش گرفت. لیسا هم متوجه منظورش شد و تو یه حرکت سریع پیرهنشو دراورد. جنى دوباره دراز کشید، دستاشو روى شکم لیسا حرکت داد. به این فکر کرد که شکمش رو دوست داره. در عین حال که خیلى نرم بود سفت و تخت هم بود، کاملا بوسیدنى. لیسا با دیدن جنى که با شکمش هیپنوتیزم شده بود نیشخندى زد.

 

"پسندت شد؟" خواست یکم سر به سرش بزاره.

 

"حقیقتا اره، پسندم شد." جنى هم نیشخندى زد و خودشو یکم بلند کرد تا سوتین لیسا رو دربیاره.

 

"عا عا." لیسا به ارومى اونو دوباره روى تخت هل داد. دستشو برد پشتش و سوتینش رو خودش دراورد. جنى دوست داشت لمسش کنه، سینه هاى نرمش رو تو دستاش بگیره ولى لیسا دستاشو بالا سرش میخکوب کرد.

 

"امشب نوبت منه، ایس کویین من." با صداى گرفته اى تو گوشش زمزمه کرد. نفسش جنى تو گلوش گیر کرد. به شدت هیجان زده شده بود. لیسا لباساى جنى رو خیلى اروم دراورد. و جاى جاى بدنش بوسه هاى نرم گذاشت. جنى سعى کرد یکم کنترل تو دستش بگیره، تا لمسش کنه ولى لیسا بهش اجازه نمیداد. اینکه اینقد درمونده زیر لیسا بود عجیب بود. لخت و اسیب پذیر بود ولى جورى که لیسا بهش نگاه میکرد و میبوسید باعث ارامشش میشد و گرمایى رو وارد بدنش میکرد. از انتظار اتفاق پیش روش مور مور شد.

از تخت پایین رفت و شلوارش رو به طرز دردناکى اروم دراورد، و نگاهش رو از جنى برنمیداشت. دوباره رو تخت برگشت و بدن لختش رو روى بدن جنى پرس کرد. جنى بخاطر حس لذت بخشى که وارد بدنش شد ناله اى کرد. لیسا بوسیدش، اما اینبار با عطش بیشتر. جنى با ناخوناش پشت بدن لخت لیسا کشید.

 

"جنى..." لیسا توى دهنش زمزمه کرد، لب هاى پف کرده رو براى بار اخر بوسید و اروم با بوسه هاى خیس به سمت گردنش رفت. گردنش رو لیسید و اروم گاز گرفت. جنى نمیتونست جلوى ناله هاش رو بگیره، گردنش رو خم کرد تازبه لیسا دسترسى بیشتر بده. پاهاشو دور کمر لیسا حلقه کرد، تماس بیشترى با بدن لیسا میخواست، ول لیسا به ارومى پاهاشو از دور بدنش جدا کرد، و ناله اى از کلافگى از لب هاى جنى خارج شد.

"بهت که گفتم... نوبت منه." گفت و به سمت سینه اش رفت. بوسه هاى نرم خیسى رو از بین سینه ها تا شکمش گذاشت، و سمت استخون بالاى رون هاش رفت، که باعث شد جنى با بى تابى نفس بکشه. دوباره با بوسه سمت سینه هاى نرمش رفت. و با دست هاش فشارشون داد. انگشتاشو دور یکى از برجستگى هاى قرمزش چرخوند و بعد اونو تو دهنش گذاشت و به اروم اونو لیسید و ساک زد. جنى همونطور که با اشفتگى ناله میکرد چشماشو از لذت بست، و کمرش رو به سمت بدن لیسا بالا برد و بیشتر ازش خواست. قبل ازینکه لیسا سمت سینه اى دیگه اش بره لبخندش رو روى پوستش حس کرد.

 

"مممم" جنى ناله ى بلندى کرد. خودشو کاملا به لذتش باخته بود. ول یهو همه لمس ها متوقف شد. چشماشو باز کرد تا ببینه چى شده. ولى همینکه اینکارو کرد نفس داغى رو روى نقطه حساسش حس کرد، ناله اى کرد و به لیسا که فقط چند اینج با نقطه ى خیسش فاصله داشت نگاه کرد.

 

"لیسا؟" اروم صداش کرد. لیسا به نقطه حساسش خیره شده بود و نفساى تند و گرمش داشت دقیقا به اونجا میخورد. میتونست رطوبتى رو بین پاهاش حس کنه. بدجور اونو میخواست.

 

"لیسا." دوباره گفت و وقتى زبون گرم و خیس لیسا رو احساس کردم، چشماش به عقب چرخید.

 

"اُه ماى گاد." ملافه هارو چنگ زد. لیسا رون هاشو محکم گرفت تا آمادش کنه. و بعد یه لیس دیگه رو حس کرد. اینبار طولش رو طى کرد. چشماشو محکم بست بود و دیگه واسه خفه کردن ناله هاش هیچ تلاشى نمیکرد. لیسا داشت هر اینچش رو با زبونش میچشید. ولى وقتى زبونش نقطه حساس روى کلیتوریسش رو پیدا کرد کاملا خودشو باخت. میتونست شکل گرفتن ارگاسم رو درونش حس کنه که باعث میشد بدنش با هر لیس پیچ بخوره و کمرش از نیاز قوس بگیره.

 

"لیسا،... اوه ماى گـ-..."ناله ى بلندى سر داد و انگشتاشو لاى موهاى لیسا برد و اونو بیشتر به نقطه ى خیسش چسبوند. لیسا هنوز داشت میلیسید و میمکید و جنى کاملا بین ناله هاش خودشو گم کرده بود. از شدت ارگاسمش اه بلندى کشید، کمرش به سمت بالا خم شد. دستاش هنوز لاى موهاى لیسا که سرش هنوز بین پاهاش قرار داشت بود.

بعد از چند ثانیه بدنش روى تخت ولو شد. نفس هاش هنوز اشفته و سنگین بود. لیسا خودشو بلند کرد و بین پاهاى جنى جا داد. لبهاى جنى رو بوسید و گذاشت طعم خودشو بچشه.

 

 

 

 

__

 

انقد من تند تند ترجمه میکنم و میزارم که دیگه وقت ندارم ادیت کنم، غلط املایى بود به بزرگواریتون ببخشید~_~

اراده

جنى کاملا از نفس افتاده بود. چشماش بى نور و بى حال بودن. لیسا کنارش بود و به بازوش تکیه داده بود و روى سینه جنى با اون یکى دستش، انگشتشو دایره وار حرکت میداد. با جدیت داشت به جنى نگاه میکرد. تنها صدایى که تو اتاق شنیده میشد صداى نفس هاى بریده ى جنى بود.

 

گونه ى جنى رو نوازش کرد و بعد به ارومى صورتشو به سمت خودش چرخوند. جنى چشمهاشو باز کرد و جواب نگاه هاى لیسا رو داد. قلب لیسا تو سینه اش بخاطر نزدیکى به اون چشماى گربه اى لرزید. صورت هاشون فقط چند اینچ از هم فاصله داشت و بینى هاشون تقریبا داشتن همو لمس میکردن. لیسا مبهوت عطر فریبنده ى جنى شده بود، پس گردنشو کمى حرکت داد و گذاشت که لبهاشون دوباره همو لمس کنن. نمیتونست ازشون سیر بشه. فقط میخواست ببوستش تا جایى که دیگه لب هاشون بى حس بشن. فشار نرم لب هاى جنى بدنش رو مور مور کرد. یکم جابجا شد، تا بدنهاشونو کاملا روى هم پرس کنه. میخواست همه ى جنى رو حس کنه، چسبیده به بدنش.

 

لیسا وسط بوسه ناله اى کرد، و ازونجایى که هنوز اون پایین ارضا نشده بود بیشتر از قبل برانگیخته شد. جنى متوجهش شد و پاشو بین پاى لیسا و برد و رونش رو اونجاى لیسا پرس کرد. لیسا از لذت اهى کشید و اجازه داد جنى کنترلش رو بدست بگیره، چون بدجورى تحریک شده بود و اولویت فعلیشم فروکش کردن اتیش درونش بود.

 

خودشو کاملا براى جنى رها کرده بود و با عطش لبهاشو بوسید، با دندونش لب پایین جنى رو کشید. جنى از سوپرایز اهى کشید، از بوسه جدا شد."وات د هل لیسا؟ کبودش میکنى."

 

"ببخشید...حواسم پرت شد." با کمروئى گفت، دستشو به نرمى روى لب جنى کشید و بوسه اى روش گذاشت."ولى بنظر نیومد همچینم دردت اومده باشه که یعنى یجورایى خوشت اومد؟" لیسا با شیطنت بین بوسه هاى که کنار لبش میذاشت گفت. جنى سیلى پشت دستش زد که فقط باعث شد لیسا خنده اى بکنه.

 

"هى نمیتونى واسه گفتن حقیقت منو بزنى." زبونشو براى جنى دراورد.

 

جنى با شیطنت بهش لبخند زد. و یهو زبون لیسا رو تو دهنش گرفت، و اروم گازش گرفت. لیسا ناله اى کرد و به خودش لرزید. جنى خودشو کمى عقب کشید و گفت؛"عاو پسندت شد ها؟" نیشخند شرورانه اى زد.

 

"خفه شو جنى." دوباره بوسیدش، روى لب هاش لبخندى زد. جنى یکى از سینه هاشو تو دستش گرفت و اروم ماساژش داد. رونش رو بین پاهاى لیسا بیشتر فشار داد و بعد شروع به حرکت دادنش کرد. لیسا توى بوسه ناله کرد و همونطور که غبار هوس ذهنش رو فرا میگرفت تمرکزش روى لبهاى جنى رو از دست داد.

 

جنى به سمت گردنش رفت و پوست حساسش رو مک زد، که قطعا یه کبودى به جا میذاشت.

 

"جنى...کبود نکـ..." نتونست حرفشو کامل کنه و وقتى دست جنى روى نقطه حساسش قرار گرفت ناله کرد، جنى با انگشتاش فشار ارومى رو وارد کرد. لیسا حس کرد یه چیزى از جنى شنید. یه چیزى مثل 'تو مال منى' ولى مطمئن نبود که قلب شیفته اش درحال بازى بازى نباشه

وقتى جنى شروع به بازى با نقطه حساسش کرد لیسا کمرشو به سمت بدنش قوس داد.

 

'اوه خدا. کارش واقعا خوبه.' ناله ى بلندى کرد. بین پاهاش غوغا بود. انگشتاى ظریف جنى ناله هایى رو از بین لب هاش خارج میکرد.

 

"اممم...جنـ..." زمزمه کرد و لب پایینش رو گاز گرفت. جنى پایینتر رفت و تمرکزش رو روى سینه هاش گذاشت. دهن گرم و خیس جنى رو دور نیپلش حس کرد، و زبونش که لیس هاى اروم شکنجه وارانه اى میزد. موهاى جنى روى سینه اش پخش بودن و قلقلکاى ارومى بهش میدادن. لیسا سرشو رو بوسید و عطر تازه اش رو استشمام کرد. بوى یجور شامپوى میوه اى میداد. دستشو لاى موهاش برد.

 

جنى متوجه تنگ شدن نفس هاش شد، سرشو از سینه ى لیسا بالا برد، تغییر دما روى نیپل هاش باعث شدن سفت تر از قبل بشن. لیسا میتونست نگاه جنیو رو خودش حس کنه.چشماشو باز کرد تا نگاش کنه.جنى بهش نزدیکتر شد و بالاخره انگشتاشو تو سوراخ خیس لیسا فرو برد. سریع تلمبه زد، بدون اینکه نگاهشو از چشماش برداره. صورت هاشون خیلى بهم نزدیک بود، همو نمیبوسیدن، فقط تو چشماى همدیگه نگاه میکردن.

 

علاوه بر هیولایى از ارگاسم که داشت درونش شکل میگرفت، تیرهایى از عشق رو که مستقیم تو قلبش فرو میرفت رو حس کرد. این، این احساس، خیلى براش معنى داشت. خیلى بیشتر از رابطه فیزیکیشون. باید جنى رو متوجهش میکرد. عاشق این بود، جورى که جنى تو چشماش نگاه میکرد و باهاش عشق میکرد. چون اره، براى لیسا قطعا داشتن عشق بازى میکردن، نه فقط سکس. فقط اینکه جنى هنوز متوجهش نشده.

 

خیلى نزدیک بود.دیگه نمیتونست چشماشو باز نگه داره. "جنى." اسمشو تو خونه خالى همونطور که ارگاسم به بدنش غلبه کرد، بلند ناله کرد. چند بار به خودش پیچید و اسم جنى رو ناله کرد. جنى انگشتاشو بیرون اورد و لیسا اونو به خودش نزدیک کرد، تا بدن گرمش رو حس کنه. لبهاشو بوسید، هنوز بخاطر ارگاسمش نمیتونست خوب تمرکز کنه.

 

مدتى همونجورى دراز کشیدن، تو اغوش همدیگه. سر جنى روى سینه ى لیسا بود.

 

'نمیشنوى چجورى تند برات میتپه؟' لیسا ازینکه جنى پسش بزنه میترسید، یا اینکه یه حرکت جنى گونه بزنه. ولى خوشبختانه نزد. لیسا بابتش خوشحال بود. 'یعنى امیدى هست که ازم خوشش بیاد، درسته؟' از خودش پرسید. 'شاید خوابه.' لیسا به افکارش لبخندى زد. داشتن جنیه خفته تو اغوشش احساس فوق العاده اى داشت. 'ایس کویین زیباى من.' با خودش گفت و کمر لخت جنى رو نوازش کرد.

 

درحال لذت بردن از سکوت بود که یهو صداى شکمش رو شنید. بخاطر صداى خجالت اور گونه هاش قرمز شد. حتى متوجه گرسنگیش نشده بود. جنى کمى تکون خورد و خنده ى ریزى کرد. 'اوه پس اصلا خواب نبود. و عملا داریم بعد از سکس همو بغل و نوازش میکنیم.' لیسا عین دختربچه ها تو ذهنش خرذوق شد. به جنى نگاه کرد و تصمیم گرفت یکم اذیتش کنه. "واو، هیچوقت فکر نمیکردم اهل ریز خندیدن باشى."

 

"اگه میخواى یه چیز بدم بخورى اولش باید زبون ریختناتو باید تموم کنى." جنى تهدیدانه گفت.

 

لیسا با این حرف ایهام دارش فورى قرمز شد و یه خنده ى ریز دیگه از جنى خارج شد. 'چه صداى فوق العاده اى.میخوام بیشتر خندیدناشو بشنوم حتى اگه محبور شم بابتش هزینه بدم. و لعنتى من واقعا گرسنمه، خیلى خجالت اوره.'

 

جنى از روى تخت پایین رفت و شورت و پیراهنش که کنار چراغ تختش بود رو پوشید. لیسا هم همراهیش کرد و پیراهن و شورتش رو پوشید. کنجکاو بدونه ایا جنى منتظر بود باهاش بره یا چى. معذبانه ایستاده بود و منتظر بود جنى چیزى بگه.

 

"بالاخره گرسنه هستى یا نه؟ بیا دیگه." جنى دست به کمر ازش پرسید. دکمه هاى پیرهنش رو نبسته بود و کمى از سینه هاش دیده میشد. 'مم اون واقعا جذابه.' لیسا هنوزم اونو میخواست ولى متاسفانه صداى شکمش وسط افکار منحرفانه ش پرید. به دنبال جنى از پله ها پایین و به سمت اشپزخونه رفت. جنى چراغ هارو روشن نکرد. و لیسا حتى متوجه نشده بود که هوا تاریک شده. 'خانوادش کجان؟' لیسا کنجکاو شد، ازش خیلى چیزا میخواست بپرسه، ولى نمیدونست چجورى. رابطه اش با جنى مثل راه رفتن رو یه یخ نازک بود و باید حواسشو جمع میکرد.

 

جنى غذایى رو که سویا قبل رفتن براش درست کرده بود رو گرم کرد و هردوشون پشت پیشخون مرمرى نشستن. تو سکوت منتظر گرم شدن غذا موندن. سکوتشون ناجور نبود، ولى لیسا بدجور میخواست با جنى حرف بزنه تا بیشتر بشناستش. تصمیم گرفت سکوتو بشکنه.

 

"خونه ى قشنگى دارى." اولین چیزى که به ذهنش رسید رو گفت. جنى به سمتش چرخید تا نگاش کنه.

"مرسى." به سادگى گفت و دوباره روشو برگردوند.

 

لیسا دردى از ناراحتى رو تو قلبش حس کرد، ازینکه جنى میلى به حرف زدن باهاش نداشت. تو سکوت منتظر غذا موند. جنى غذاشونو روى پیشخون گذاشت و دهن لیسا با بوشون اب اومد. شروع به غذا خوردن کرد و سریع غذاشو خورد، و توجهى به رفتاراش نکرد. بعد از چند دقیقه غذاشو تموم کرد. و بالاخره سرشو بالا برد و جنى رو نگاه کرد که با یه نیشخند نگاش میکرد و غذاشو مثل یه شاهزاده ى دوران چوسان خورد.

 

"مثل گاو غذا میخورى." با خنده گفت و باعث شد لیسا قرمز بشه و نگاهشو از جنى برداره.

 

صداى چرخیدن چهارپایه رو شنید و جنى رو دید که از صندلیش پایین اومد و داشت به سمتش میومد، کنار لیسا وایساد. لیسا با گونه هاى قرمزش سرشو بالا برد و بهش نگاه کرد."اینجات یکم سس هست." گفت و خم شد و گوشه ى لب لیسا رو لیس زد."مم" عقب رفت و به لیسایى که قرمزتر از قبل شده بود نگاه کرد. "میدونستى وقتى خجالتى و قرمز میشى خیلى کیوت میشى؟" از دهنش در رفت و وقتى متوجه شد که چى گفت سریع دهنشو بست.

 

"اوه واقعا؟" لیسا خندید و ازینکه جنى ازش تعریف کرده بود حس بهترى پیدا کرد.

 

"خفه شو." گفت و دوباره سرجاش برگشت تا غذاشو تموم کنه.

 

لیسا منتظر موند تا جنى غذاشو تموم کنه، و بعد دوباره سعى کرد باهاش حرف بزنه."خب جنى، قرار ما چیه دقیقا؟ براى همدیگه چى هستیم؟"

 

جنى با نگاه نافذش براى لحظه اى با جدیت نگاش کرد. و بعد جواب داد."نمیدونم، رفیقاى سکس که از هم متنفرن؟" شونه هاشو بالا انداخت.

 

'اه چرا انقدر گیر داده به اینکه از هم متنفر باشیم. خدایا، چقدر لجبازه.' قبل ازینکه جواب بده اخم کوچیکى کرد.

 

"جنى من ازت متنفر نیستم..." اروم گفت و اجازه داد تا جنى هضمش کنه. با وجود اینکه روى یه یخ نازک بودن ولى بازم نمیخواست که جنى فکر کنه ازش متنفره، بلکه کاملا برعکسش...

 

چشماى جنى از تعجب گشاد شد. جورى که انگار انتظارش رو نداشت. لیسا متوجه شد که جنى داشت جلوى لبخندش رو میگرفت. 'اون واقعا از خدا بى خبره که فکر میکنه من ازش متنفرم... نمیتونه ببینه باهام داره چیکار میکنه؟' لیسا با خودش خندید و سرشو تکون داد.

 

و جنى قطعا برداشت دیگه اى ازش کرد، صورتش جدى شدى. فکر میکرد لیسا داره مسخرش میکنه، ابروهاش درهم رفت گونه اشو از داخل گاز گرفت. لیسا که متوجه تغییر مود جنى شده بود از صندلیش پایین پرید و با چند اینچ فاصله کنار ایس کویینش وایساد.

 

"جنى من ازت متنفر نیستم، قسم میخورم."با مهربونى لبخند زد. و بوسه اى رو لب هاش گذاشت. نگاه جنى دوباره سافت شد، و لیسا میتونست قسم بخوره که تلالویى از احساسات روى تو چشماش دید.

 

"ولى خب، من هنوز ازت متنفرم." جنى نیشخندى با شیطنت زد.

 

"نه نیستى، تو ازم خوشت میاد." لیسا با اعتمادبنفس گفت.

 

"عمراً." گفت و هل ارومى به لیسا داد. جورى که انگار داشت سعى میکرد یه راهى پیدا کنه تا ازین موقعیت فرار کنه.

 

لیسا دوباره نزدیک شد بهش، از روى صندلى بلندش کرد و دستاشو دور کمرش گذاشت. پشتش رو به پیشخوان چسبوند و جلوى لبهاش زمزمه کرد."ما چى هستیم جنى؟"

 

"نمیدونم لیسا. بزار فردا درموردش فکر کنیم." با زور لبهاى لیسا رو بوسید و جلوى مکالمه رو گرفت و سعى کرد سوالاى تو سرش رو پس بزنه. لیسا تصمیم گرفت فعلا بیخیال بشه. نمیخواست بهش فشار بیاره و از طرفى هم لب هاى جنى داشت حواسش رو پرت میکرد. از بوسه جدا شد به طرف اتاق جنى نگاهى انداخت. با وجود اینکه تقریبا هم وزن بودن ولى بخاطر ورزش هایى که میکرد از جنى قوى تر بود و تونست بلندش کنه.

 

"جنى انقدر حواسمو پرت نکن وگرنه هردومون از پله ها میفتیم." به جنى که داشت گردنش رو لیس میزد گفت. "اوکه."خنده ى ریزى کرد و دست از شکنجه ى لیسا برداشت.

لیسا تونست تا اتاقش ببرتش. ولى اخرش پاى لیسا به یه چیزى گیر کرد و هردوشون خوشبختانه روى تخت بزرگ جنى افتادن.

 

"حالت خوبه؟" از جنى پرسید و میترسید لهش کرده باشه.

 

"خوبم." گفت و یهو هردوشون زدن زیر خنده. لیسا از خنده ى جنى لرزشى رو حس کرد.

 

'چه زیبا.' به جنى که از خنده قرمز و اشک تو چشماش جمع شده بود نگاه کرد. قلب لیسا از عشق پیچ خورد، ازینکه بالاخره داشت از نزدیک خنده هاى صادقانه جنى رو میدید. لیسا کم کم دست از خنده برداشت و فقط به جنى که هنوز زیرش بود نگاه کرد. جنى هم دست از خنده برداشت و خودشو جمع و جور کرد. لحظه اى فقط تو چشماى همدیگه نگاه کردن و بعد لیسا براى بوسیدنش خم شد.

بلاتکلیفی 

 

'اوه مون دیو (اوه خداى من به فرانسوى) چقدر بدنم کوفته اس.' جنى همونطور که بیدار میشد غرولند کرد. میخواست رو تخت راحتش به بدنش کش و قوس بده ولى یه چیزى مانعش شد. "عومم این چیه؟" با خوابالودگى زیرلب گفت و سعى کرد خودشو ازاد کنه. چشماشو نیمه باز کرد. نگاهش رو بدن لختى که باهاش گره خورده بود افتاد. 'اوه، لیسا.' وقتى همه چى یادش اومد چشاش گشاد شد. اتاقش کم نور بود، به لطف پرده هاى صخیمِ خرماییش. نگاهى به ساعت کنار تختش انداخت. تقریبا دهو نیم صبح بود. توجهشو به شخص کناریش برگردوند. 'اصلا کى خوابمون برد؟' با خودش فکر کرد.یکمم غافلگیر شده بود، چون واقعا برنامه اى براى موندن لیسا نداشت.

 

لیسا ظاهرا خواب بود. سرش توى گودى گردن جنى بود. پاى چپش بین پاهاى جنى قرار داشت و دست چپش روى کمر جنى ولو بود. نصف بدنش فقط پوشیده شده بود. پشتش تا برامدى کمرش لخت بود. جنى ناخواگاه چند دقیقه اى نگاش کرد، و خوابش رو در میکرد. بدون اینکه متوجه بشه داره چیکار میکنه انگشتاشو روى خط کمرلیسا کشید.'پوستش واقعا گرم و نرمه' با خودش گفت و با لمس بدن لیسا به نوک انگشتاش جرقه هایى وارد شد.

 

جنى به دیشب فکر کرد. اشتهاى جدید جنسیش سیر نشدنى بود. ولى مسئله این بود فقط نسبت به لیسا حسش میکرد. فقط با لیسا میخواست سکس داشته باشه. جنى فکر کردن به این چیزا رو دوست نداشت، پس سریع پسشون زد و توى تالار هاى تاریک ذهنش زندانیشون کرد. تنها مدرکى که بجا گذاشتن احساس مور مور شدن توى شکمش بود.

 

'نقشه ام داره خوب پیش میره، پیشنهادم رو قبول کرد، ولى انتظار نداشتم که بگه ازم متنفر نیست...همم...' جنى نمیتونست جلوى هیجانى رو که با فکر کردن به حرفاى دیشب لیسا حس میکرد رو بگیره.

 

'ازین بازى که باهاش دارم میکنم دارم لذت میبرم... ولى این...ما... این نوازش کردنا و توى بغل هم خوابیدنمون، این نباید اتفاق بیفته. این قطعا جزوى از نقشه ام نبود... فکر نکنم نوازش کردنامون توى پرانتز 'سکس و تنفر' جا داشته باشه.ممم... هرچند خیلى احساس درستى میده...خیلى...پرفکت. نمیتونم به خودم اجازه بدم که کنارش گاردم رو انقد پایین بیارم.

 

لیسا با خوابالودگى سرشو تو گردن جنى حرکت داد و اونو از افکارش بیرون اورد. چشماشو باز کرد و گردن جنى رو با مژه هاى بلندش قلقلک داد. ضربان قلب جنى بااین لمس نرم بالا رفت. لیسا سرشو بالا اورد و با خوابالودگى به جنى نگاه کرد. جنى موهاى جلوى صورت لیسا رو کنار زد و بهش نگاه کرد. 'دیگه داره از کنترلم خارج میشه، چرا قلبم داره این کاراى عجیبو باهام میکنه و باعث میشه فقط با نگاه کردن بهش سراسیمه بشم؟' جنى اب دهنشو قورت داد.

لیسا با خمارى لبخند زد.+

 

"هى"با صداى بمش گفت. جنى بدجورى میخواست ببوستش، ولى اینکارو نکرد. ضربان قلب و سراسیمه بودنش اونو بدجورى ترسونده بود. ولى دیگه لازم نبود بیشتردرموردش فکر کنه چون لیسا کارو براش یه سره کرد. به طرف جنى رفت و لب هاشو روى لب هاش گذاشت.'چقدر...نرم...' جنى با خودش فکر کرد و از روى غریزه به بوسه هاش جواب داد. ازش قوى تر بود، این کششى که نسبت به لیسا داشت.

 

به بوسیدن همدیگه ادامه دادن و وقتى جو بین شون پرحرارت شد لیسا ناگهان گفت:"ساعت چنده؟"

 

جنى نگاهى به ساعت انداخت."یازده"

 

"اوه شت، باید ساعت یک توى ایوى باشم." لیسا عین برق از تخت بلند شد، ملافه ها از بدنش جدا شدن و سینه لختش رو نمایان کردن. جنى ناخوداگاه با دیدن بدن لیسا کن با دوتا کبودى تزیین شده بود لباش رو خیس کرد. بابت کارى که کرده بود احساس غرور کرد.

 

حرفاى لیسا رو به یاد اورد و توجهشو به صورت لیسا برگردوند."ایوى چیه؟" با اخم کنجکاوانه اى پرسید.

 

"اوه کافى شاپیه که خانوادم صاحبشن. به صورت پاره وقت اونجا کار میکنم."

 

"کار میکنى؟" جنى با اخمى تو ابروهاش پرسید و انگار متعجب بود ازینکه بعضى از ادما مجبور بودن سرکار برن، برعکس خودش.

 

"اره کار میکنم." گفت و از ریکشن عجیب جنى تعجب کرد."چرا قیافتو جورى کردى که انگار یه چى خاکبرسریه؟" لیسا یکى از ابروهاشو بالا انداخت و پرسید.

 

جنى با بى تفاوتى شونه هاشو بالا انداخت.

 

"خیلى خودبینى، میدونستى؟" لیسا با یه اخم گفت و از روى تخت با حرص بلند شد.

 

"صبر کن، هنوز زوده. باید دوش بگیرى." جنى گفت و ازینکه لیسا از دستش داشت عصبانى میشد یکم تعجب کرد.

 

"چیه، یعنى میگى که بو میدم؟" لیسا جورى که بهش برخورده بود دست به سینه شد.

 

"منظورم اون نبود، انقد حرفامو نپیچون." جنى اخم کرد و حرص خودشم داشت درمیومد.

 

"جنى دیگه باید بدونى که اون چشم غره ى مسخره منو نمیترسونه." با حرص گفت و روشو از جنى برگردوند و دنبال لباساش گشت.

 

"اوه اره؟ این چطور؟"با یه حرکت سریع از رو تخت بلند شد و لیسا رو به دیوار چسبوند، و بدن لختشو روى بدنش پرس کرد.

 

"برو کنار جنى دارى حرصمو درمیارى." سعى کرد خودشو ازش جدا کنه.

 

ازونجایى که زور لیسا ازش بیشتر بود تصمیم گرفت ناجوانمردانه بازى کنه. زانوش رو بین پاهاى لیسا برد و روى نقطه حساسش پرس کرد.

 

"آههه جنى...بزار برم." سعى کرد با عصبانیت بگه.

 

جنى باید اعتراف میکرد که لیساى عصبانى تحریکش میکرد. گردنش رو مک زد، و احتمالا یه کبودى دیگه هم جا گذاشت.مقاومت لیسا کمتر و کمتر میشد و به ارومى شروع به ناله تو گوشش کرد. جنى نمیدونست چرا نمیتونه ولش کنه. 'کى اهمیت میده که عصبانیه؟ طبیعیه دیگه، ما از همدیگه متنفریم...یا حداقل یکیمون.' حرفاى دیشب لیسا رو به یاد اورد.

 

برخلاف التماس هاى مغزش که فریاد میزد لیسا رو ول کنه و بزاره بره، نمیتونست اینکارو کنه، بدنش به اختیار خودش داشت عمل میکرد. و در اخر، تسلیم امیالش شد،و گردن لیسا رو تا فکش بوسید. دستشو بین پاهاى لیسا برد و ناله عاجزانه اى از لیسا گرفت.

 

"خب، درمورد اون دوش چى؟ اگه... باهم بگیریمش، کمتر عصبانى میشى؟" تو گوشش زمزمه کرد و بعد لاله گوشش رو بوسید.

 

پاهاى لیسا از شدت اشتیاق خم شدن و فقط تونست با صداى خفه اى بگه:"واقعا باورنکردنى اى." چشماشو بست. جنى فقط نیشخند زد و میدونست برده، دستشوگرفت و با خودش به حموم برد.

 

_

 

لیسا به سختی چشماش رو باز نگه داشته بود چون زمزمه های مترو باعث میشد خوابش بگیره. خستگی کاملا اونو از پا در آورده بود. تا ساعت ۸ شب کار کرده و حالالحظه شماری میکرد تا بتونه رو تختش دراز بکشه ترجیح میداد بره پیش جنى ولی نمی خواست تحمیل کننده و محتاج به نظر برسه پس اشتیاق خودشو برای دیدنش سرکوب کرد و مستقیم به خونه رفت.

 

یه فیلم گذاشت ولی افکارش بار ها سمت جنى رفت. جنى امروز صبح کفرى اش کرد ولی سکس بعدش دیوانه کننده بود.

 

لیسا فهمید باید با جنى زیاد صبور باشه ولی بازم مقاومت میکنه چون دوستش داره از این فکر قفسه ی سینش لرزید. "من دوستش دارم. من عاشق ایس کویین عوضی مدرسم." با خودش زمزمه کرد و از تلخى وضعیت قهقهه زد.

 

لیسا تصمیم گرفت فردا با لى صحبت کنه و باهاش کات کنه. این کار درستی بود ، فقط نمیدونست چطوری به جنى توضیحش بده نمی تونست بهش بگه این کار و کرده تا بتونه با اون باشه، میتونه؟

 

-

 

"هی لیسا." با لبخند غمگینی بهش سلام کرد انگار که همه چیز و میدونست.

 

"هی لى." گونش و بوسید و از اینکه میخواست به این پسر شیرین صدمه بزنه قفسه ی سینش درد گرفت.

 

"بیا قدم بزنیم." لیسا گفت، با اینکه بیرون خیلی سرد بود ولى اون میخواست بدون مزاحم باهاش صحبت کنه.

 

"باشه."

 

"لى....ببین... م-من باید باهات صادق باشم."حرف هایی که قبلا تو ذهنش آماده کرده بود و شروع کرد.

 

"لیسا اشکالی نداره من فهمیدم، میخوای جدا بشی."چشم های مرواریدیش با احساس می درخشید.

 

لیسا بغض بزرگی تو گلوش داشت، احساس میکرد یه احمقه.

 

"مـ-من متاسفم." زمزمه کرد و چشماش با اشک درخشید.

 

"اونه،مگه نه؟"نگاهش و به سمت لیسا برگردوند و چشماش رو از شدت احساسات تو چشماش سوزوند.

 

"چ-چی؟" با لکنت جواب داد.

 

لى خندید، با وجود اینکه خوشحال به نظر نمیرسید. "جنى؟خودشه نه؟"دوباره پرسید.

 

"من....چطور؟" لیسا به سختى تونست بگه. چشماش ترکیبی از شوک و غم بود.

 

"لیسا...لیساى زیبای من" انگشتای سردش و رو گونش گذاشت.

" تو دختر رویا هام بودی...میدونی کسی که نمی تونم از ذهنم بیرونش کنم...عشق اولم..."با درد واضحی تو صداش گفت.

 

لیسا زمزمه کرد؛ "لى." اشک هاش رو گونه هاش سرازیر شدن.

 

"میدونی من همیشه یواشکى به تو نگاه میکردم تو زیباترین دختری بودی که تا حالا دیدم، همیشه برای همه لبخند و کلمات محبت آمیز داشتی، من ترسو بودم، میترسیدم ازت بخوام باهام بیای بیرون، ولی وقتی شجاعتشو به دست آوردم و تو گفتی بله خوشحال ترین مرد رو زمین بودم، دختر رویا هام بهم بله گفته بود. ولی میزونى وقتایى که یواشکى بهت نگاه میکردم میدیدم تو هم یواشکى دارى به اون نگاه میکنی. نادیدش گرفتم. فکر کردم یه جور دشمنی عجیبه یا تحسین یا هر چیزی که شمادخترا بهش میگین. ولی حتی وقتی شروع به قرار گذاشتن کردیم تو همیشه راهی پیدا می کردی که به اون اشاره کنی که بهم بگی چه کاری انجام داده یا نداده من باورش نداشتم حتی با اینکه کاملا مشخص بود.شاید اینطور نشون ندم، ولی من کاملا ریز بین ام و متوجه شیفتگیت نسبت به اون شدم حتی قبل اینکه خودت متوجه بشی." دوباره با ناراحتی خندید و خندش تو گلوش گیر کرد.

 

لیسا واقعا نمیدونست چی بگه اون شوکه و ناراحت بود و حتی یکم شرمنده. به سختی صداشو پیدا کرد. "من درموردش برنامه اى نداشتم، دست خودم نبود، لى، قسممی خورم."

 

لى اشکاش رو پاک کرد و بازو هاش و دورش حلقه کرد. "میدونم نداشتی، ما نمی تونیم انتخاب کنیم عاشق کی میشیم فکر اینکه من نمیتونم برای تو اون کسی باشم که تو برای من هستی قلبم و میشکنه." تو موهاش آروم زمزمه کرد و زمزمه اش تو گلوش گیر کرد.

 

برای چند دقیقه همونطوری وایسادن، در آغوش همدیگه. بالاخره لى آغوش و شکست اشکاش و با استینش پاک کرد ، با صدای بلند نفس کشید و سعی کرد خودشوآروم کنه. "بیا برگردیم، این بیرون خیلی سرده نمیخوام سرما بخوری." در حالی که بر میگشت گفت.

 

"چطور میتونی انقد باهام خوب باشی وقتی قلبتو شکستم؟" لیسا پرسید و اشک های تازه دوباره چشماش رو پوشوند.

در حالی که به دوردست نگاه میکرد گفت، "چون من عاشقتم ، هروقت که بهم نیاز داشته باشى هستم. هنوز میخوام دوستت باشم، ولی فعلا نه، من نمیتونم به تونزدیک باشم بعد از دونستن اینکه از دستت دادم... این خیلی درد داره." درد تو چشم هاش واضح بود.

 

لیسا با ضعف گفت." میدونم...لى... من متاسفم برای اینکه نتونستم جوری که لیاقتشو داری عاشقت باشم."

 

"منم متاسفم."و برای بار آخر بغلش کرد. قبل از اینکه از آغوش هم جدا بشن. لى کمرش و کمی سفت تر گرفت. "لیسا شاید نباید اینو بگم... ولی احساس میکنم بایدبگم."

 

لیسا با گیجی بهش نگاه کرد و منتظر موند تا حرفش و ادامه بده.

 

"من فکر نمی کنم اون بتونه تو رو خوشحال کنه." زمزمه کرد و عمیق به چشماش خیره شد. "اون وحشتناکه،خودخواهه،یه عوضیه ی حیله گره و من نمیخوام اون بهت صدمه بزنه، پس لطفا مراقب باش لیسا من نمیدونم احساساتت برای اون دختر چقدر قویه ولی حواست به یه چیز باشه نفرت جنى گاهی حد و حدود نمیشناسه و من نمیخوام تو کسى باشى که اون سر نفرتش قرار داره، لطفا...مراقب خودت باش." سخنرانی کوتاه و مصممش رو تموم کرد لیسا رو بوسید روش و برگردوند و رفت.

خواسته

یک ماهى میشد که لیسا پیشنهاد جنى رو قبول کرده بود. جنى با عجله از ماشینش پیاده شد و به طرف ورودى مدرسه رفت. هوا حال تازه اى داشت، انگار که قرار بود برف بباره. جنى از سرما به خودش لرزید. قرمزى گونه هاش اون خیال همیشگى که سردش نبود رو باطل میکرد.

 

"صبح بخیر." جنى به مینیون هاش گفت و لیوان قهوه اش رو از دست یکیشون گرفت. پشت سر جنى به سمت اولین کلاسشون راه افتادند. دخترا متوجه شدند که جنى این ماه شاد و شنگول بود. از کنجکاوى داشتند مى مردند ولى جرات نداشتند از خودش بپرسند. با دیدن جنى که به خودش لبخند میزد کیسى به امى نگاه معنادارى کرد. براى اونا این فراتر از تعجب بود و هیچوقت جنى ندیده بودند جنى اینجورى رفتار کنه. امى سعى کرد جراتشو جمع کنه و از جنى بپرسه.

 

"هى جن." با مهربونى گفت.

 

"درمورد اینکه جن صدام میزنى چى بهت گفته بودم؟" جنى یکى از ابروهاشو بالا انداخت.'فقط یه نفر هست که میتونه جن صدام بزنه، یا بهتره بگیم...فریادش بزنه.' جنى با خودش گفت و با افکارش لبش رو گاز گرفت. دوباره به واقعیت برگشت و یادش اومد امى ازش سوالى پرسیده.

 

"چى گفتى؟"

 

"آمم... خب...اا...یجورایى متوجه شدم...منظورم اینه ما متوجه شدیم... این روزا خیلى خوشحالى؟" امى گلوشو صاف کرد و جنى با نگاه تندش بهش خیره شد.

 

"واقعا؟ و چى باعث شده این فکرو کنى؟"چشاشو ریز کرد.

 

"امم..نمیدونم...اینکه زیاد لبخند میزنى."

 

"پس میگى یعنى به اندازه کافى معمولا لبخند نمیزنم؟" جنى اونو به چالش کشید.

 

"اُه، نه، منظورم این نبود...فقط اینکه...هیچى، مهم نیست، بیخیال." امى گفت و دید که بهتره بیخیال بشه.

 

"شما دخترا واقعا سرتون تو کار خودتون باشه. وگرنه منم شاید بخوام یکم سرمو تو کار هاتون بکنم، و هممون میدونیم که چیز قشنگى ازش درنمیاد." جنى لبخند شیرینى بهشون تحویل داد، تو چشماش تهدید آشکار بود. با دیدن جنى همشون معذب و مضطرب شدند. روى پاشنه اش چرخید و وارد کلاس شد. اطراف کلاس رو واسه دیدنش اسکن کرد.

 

لیسا جاى همیشگیش نشسته بود. هندزفرى هاش توى گوشش بود و با حواس پرتى به بیرون از پنجره خیره شده بود. جنى تموم تلاشش رو کرد تا با لبخندى که میخواست رو لبش شکل بگیره بجنگه، باید آروم و خونسرد میموند، مینیون هاش پشت سرش بودن و اینکه درحال لبخند زدن ببیننش براش یه نقطه ضعف بود و نمیخواست کسى متوجهش بشه. سرجاى همیشگیش در جلوى کلاس رفت. بعد ازینکه لیسا با توافقش موافقت کرد سر جاى قبلیش برگشت. نمیتونست بذاره بقیه ببینند که باهم صمیمى شدند.

بعد از چند دقیقه نگاهى به لیسا انداخت. لیسا هم داشت بهش نگاه میکرد، با لبخند معنادارى. لبخندى روى لب هاى جنى شکل گرفت، نمیتونست جلوى خودش رو بگیره. 'این احساس بال بال زدن اخیرا زیاد شده، شاید باید یه سر برم دکتر.' جنى با خودش گفت و یه بار دیگه قلبش بال بال زدن و اونم فقط با تماس چشمیش با لیسا.

 

تدریس داشت آروم میگذشت. استاد درمورد علت بوجود آمدن جنگ جهانى دوم پست سر هم داشت حرف میزد. جنى هرزگاهى به لیسا نگاه میکرد، و میدید که لیسا هم دقیقا داره بهش نگاه میکنه. نمیتونست جلوى خودش رو بگیره هردفعه لبخند کوچیکى میزد. این یک ماه گذشته براى جنى جالب ترین بوده. مدام درحال انجامش بودن. جنى نمیتونست دست هاشو از لیسا برداره. جنى با به آوردن عملکرد روز قبل شون توى اتاق سرایدار نفسش رو بیرون داد. اره، جنى حتى توى اتاق سرایدار هم انجامش داده بود، و براش اشکالى هم نداشت. و حقیقتش خودش هم بعد ازینکه دست لیسا رو با خودش کشید و برد متوجه شد توى اتاق سرایدارن.

 

درمورد اتاق هاى استراحت هم که نگم. احتمالا تموم دستشویى هاى بدبخت رو هم ملامت کرده بودند. و یک بار هم پشت سکو هاى زمین ورزش. و رختکن ها. و چند بار هم کلاس هاى خالى. همه این حرکت هاى دزدکى شون هیجان رو به قلب جنى وارد میکرد. خطرناک و سرکشانه بود اما باعث میشد احساس زنده بودن بکنه. عاشق جریان ادرنالى بود که وقتى سعى میکردن صدایى درنیارن وارد رگ هاش میشد، و عاشق صداى بلند تپش قلب لیسا روى سینه اش بود، وقتى بدن هاى لخت همدیگه رو توى آغوش میگرفتند و منتظر بودن که اون یکى جدا شه. جنى احساس کرد فقط با فکر کردن بهشون داره برانگیخته میشه.

 

تنها چیزى که درموردش پشیمون بود قانون شماره ٢ احمق بود. 'چراى باید همچین قانونیو توى قرارمون میذاشتم؟' جنى توى سرش به خودش سیلى بزنه. به اولین شب رسمى تعیین قرارشون فکر کرد، وقتى لخت توى آغوش لیسا دراز کشیده بود. ولى حالا به لطف اون قانون مسخره نمیتونست دوباره تجربه اش کنه. بعضى موقع ها جنى میخواست قولش رو زیر پا بزاره و از لیسا التماس کنه تا بمونه. ولى این کار بهش نمیومد. جنى هیچوقت نمیزد زیر حرفاش، و احتمالا اینجورى بهتر بود. اگه چندتا شب دیگه ى اونجورى هم داشت، دیگه مطمئن نبود هیچوقت بتونه بزاره لیسا از تختش بیرون بره. جنى نمیتونست به خودش اجازه بده که شکننده باشه، برعکس اینکه چقدر دلش میخواد لیسا رو بیشتر و بیشتر وارد دیوار هاش کنه.

 

و درمورد انتقامش هم، با هر لحظه اى که کنار لیسا میگذروند بیشتر و بیشتر فراموشش میکرد. هرزگاهى بهش فکر میکرد ولى میدید میلش به صفر رسیده. خودشو قانع کرده بود که واسه جلو بردن نقشه اش باید زمان بیشترى رو با لیسا سپرى میکرد.1

 

صداى زنگ اونو از خیالاتش بیرون اورد. نگاه قایمکى اخرى به لیسا انداخت و به سمت کلاس بعدیش راه افتاد.

***

 

جنى تازه از جلسه ى شوراى دانش اموزى داشت بیرون میومد. خسته بود و میخواست بره خونه. "جنى." وقتى داشت وسایلاشو توى کمدش میذاشت صداى مردونه اى اسمشو صدا زد. اون صدا رو از هرجایى میتونست تشخیص بده.

 

"یونگى." با خوشرویى بهش سلام داد و در کمدش رو با صدا بست.1

 

"چیه؟ عزیزم نمیخواى بهم یه بوس بدى؟" لب هاشو براش آویزون کرد.

 

جنى بینى اش رو چروک کرد ولى بهرحال یه پک روى لب هاش گذاشت. 'آه لب هاى لیسا حس بهترى میدن.'

"چه کمکى میتونم بهت کنم...عسلم؟" به شیرینى ازش پرسید و ذره اى تلاش نکرد تا لحن کنایه ایش رو پنهان کنه.

 

شوگا نیشخند همیشگیش رو زد و دستشو روى بازى جنى کشید. "خب میدونى که، من یه مردم و یه نیاز هایى دارم، و اگه یادم باشه تو هنوز دوست دخترمى. پس چطوره بعدا یه سر بیام خونت؟"

 

جنى جلوى خودش رو گرفت تا عوق نزنه. نمیتونست تصور کنه که بزاره شوگا دوباره لمسش کنه. "اهمم، ببین یونگى، من سرم شلوغه، چطوره بزاریمش براى یه وقت دیگه؟" لبخند مصنوعى زد.

 

فشار دستش روى بازوى جنى بیشتر شد و فاصله بین شون رو کم کرد."گوش کن عزیزم، اگه تو بهم چیزى که میخوامو ندى، یه نفر دیگه حتما میده. یادت نرفته که من دانش آموز شماره یک مدرسه ام. و حالا که بهش فکر میکنم. لیسا سینگله. و من همیشه دلم میخواست یه حالى باهاش بکنم." تهدیدش رو توى گوش جنى زمزمه کرد و نفساى داغش رو تو صورتش بیرون داد.

 

جنى چندشش شد و صورتش رو درهم کشید. دستاش داشت میخارید تا یه سیلى نثارش کنه. تصور اینکه شوگا لیسا رو ببوسه باعث شد از عصبانیت چشاش سیاهى بره. "ببین خوب گوشاتو وا کن آشغال کثیف. تو هیچى قرار نیست از من بگیرى. و به خودت جراتم نده که سمت دختر دیگه اى تو این مدرسه برى،" 'مخصوصا لیسا.' با خودش گفت. "مگر اینکه بخواى به مامى و ددى جونت بگم که پسر عزیزشون دستشو به مواد آلوده کرده. میدونى که براش مدرکم داره پس بهتره حواست رو جمع کنى. و از امروز به بعد رابطه ما فقط واسه نمایشه. متوجه شدى؟"2

شوگا بدجورى عصبانى شده بود. صورتش از حرص قرمز شده بود، ولى میدونست که جنى میتونه اینکارو کنه. "عزیزم حالا نمیخواد انقدر حسودى کنى." شوگا از روزى که خودشو درگیر این دختر عوضى کرده بود پشیمون بود. جنى ظاهرا از ریکشنش راضى شده بود پس لبخند مصنوعى بهش زد و ازش خدافظى کرد."خدافظ عزیزم." با دیتاش یه بوس هوایى بهش داد.

 

با وجود اینکه شوگا رو تهدید کرده بود اما دستاش از عصبانیت میلرزید. تصور اینکه لیسا توسط شوگا لمس بشه و بخاطرش ناله کنه به افکارش حمله کرده بود. به خودش اطمینان داد؛ 'لیسا مال منه، هیچوقت سمت یونگى نمیره، میره؟' با عصبانیت دندوناشو روى هم فشار داد. داشت به سمت خروجى میرفت اما ناگهان به شدت احساس کرد نیاز داره تا لیسا رو ببینه. راهش رو کج کرد و به سمت باشگاه راه افتاد. میدونست که لیسا سر تمرین بود، و تصمیم گرفت تا بهش تکست بده تا بیاد و ببینتش.

جنى با بى صبرى عقب و جلو میرفت و منتظر بود لیسا ازونجا بیرون بیاد. به پیامش جواب نداده بود ولى جنى میدونست که هنوز اونجاست چون هم تیمى هاش تازه داشتن از رختکن بیرون میومدن. بعضى خاشون به جنى نگاه هاى کنجکاوانه اى انداختن، ولى به محض اینکه نگاه هاى ترسناک جنى رو میدیدند نگاهشون رو میدزدیدن.

پنج دقیقه گذشته بود و لیسا هنوز بیرون نیومده بود. دستاشو لاى موهاش برد و تصمیم گرفت بره داخل تا ببینه براى چى انقدر طولش داره میده. خودشم نمیدونست که چرا انقدر مصمم بود که الان لیسا رو ببینه، ولى نمیخواست هم فعلا درموردش فکر کنه.

 

صداى باز بودن دوش هارو شنید. اطرافشو نگاه کرد تا مطمئن بشه کسى اونو تو رختکن نمیبینه. خوشبختانه هیچکس اونجا نبود جز دو نفر که درحال دوش گرفتن بودن. 'حالا کدومشون لیساست؟' جنى با خودش فکر کرد و دوباره بخاطر قرار گرفتن توى این موقعیت عصبانى شد. چشاشو ریز کرد تا از پشت پرده ها تشخیص بده لیسا پشت کدومشون بود. خوشبختانه لازم نبود تا بیشتر ازین به مغزش فشار بیاره و صداى لیسا رو از پشت یکى از پرده ها شنید.

"مینى، من شامپوم تموم شده، میشه مال خودتو بدى؟" از دخترى که توى حموم بغلى بود پرسید.

 

"اره حتما." جنى دستى رو که از پشت پرده به بیرون دراز شد و شامپو رو از اون یکى گرفت نگاه کرد.

 

"گرفتمت."با فکر شیطانى که تو ذهنش به وجود اومد به خودش لبخند زد. عصبانیتش جاش رو به هیجان داد. بازعجله لباس هاش رو دراورد و داخل یه کمدى که درش باز بود گذاشت. روى نوک پاهاش اروم به سمت حموم لیسا رفت. اروم پرده رو کشید و وارد شد. بخاطر اب همه جارو گرفته بود. از بین بخار ها چندبار پلک زد، لیسا پشتش بهش بود و طاهرا متوجه حضورش نشده بود. جنى با دیدن بدن لخت لیسا لب هاش رو لیس زد. لیسا صورتش رو بالا برد و گذاشت اب داغ بشورتش. جنى میتونست تپش آشنایى رو بین پاهاش حس کنه. نمیتونست بیشتر ازین جلوى خودش رو بگیره، بازوهاش رو دور سینه لیسا گذاشت و با لحن تحریک کننده اى تو گوشش زمزمه کرد."یه نفر که پشتت رو برات بشوره لازم ندارى؟"

 

لیسا با لمس جنى خشکش زد و جنى میتونست ضربان تند و محکم قلبش رو حس کنه."شت جن، زهره ترک ام کردى." گفت و کمى سرش رو چرخوند و با لمس جنى آروم گرفت. جنى لبهاشو روى گردنش گذاشت و بوسه هاى ارومى روى شونه هاش گذاشت.قلب خودش هم با گرماى بدن لیسا توى سینه اش کله ملق میزد. همونطور که اب داغ روى بدن هاشون میریخت شامپو رو از دست لیسا گرفت. کمى روى دستش ریخت و با لطافت روى پشت لیسا مالید. لیسا چشم هاش رو بست و مسحور احساسى که بهش میداد شد. جنى دست هاشو روى همه جاى بدن لیسا کشید. هنوز به پشت لیسا خودشو پرس کرده بود و کف رو روى شکم لیسا مالید و بعد به سینه هاش بالا رفت. سینه هاى لیسا رو تو دست هاش گرفت و بدنشو بیشتر به بدن لیسا چسبوند. و شروع به مک زدن گردن لیسا کرد و باعث شد لیسا لب هاشو گاز بگیره تا صداى ناله اش درنیاد.

 

"دوسش دارى؟این حس رو؟" جنى با لحن ارومى گفت. لیسا در جواب چرخید ، چشم هاشو باز کرد و در عرض چند ثانیه لب هاشو روى لب هاى جنى پرس کرد. و همونطور زبون هاى همدیگه رو حریصانه میچشیدن که اب روى بدن هاى در هم امیخته شون میریخت. زبون هاشو با هم بازى میکرد و دست هاشو بدن هاى همو لمس میکرد.

 

جنى جدا شد، ازبین بخار هاى اب تو چشم هاى پر از هوس لیسا نگاه کرد. جنى اروم به سمت دیوار هدایتش کرد و با پاى راستش پاهاى لیسا رو باز کرد.

 

"فکر کنم باید قشنگتر تمیزت کنم...اون پایین رو." بازصدا اروم و تحریک شده اش گفت و لب پایین لیسا رو با دندون هاش کشید.

 

"نه جن!مینى هنوز اینجاست." بهش هشدار داد.

 

"هیس." انگشتش رو روى لب هاى لیسا گذاشت و بعد اروم جلو لیسا زانو زد. انگشتاى خیسش رو روى بدنش کشید و لیسا با لمس هاش به خودش لرزید و رون هاش به سمت جنى متمایل شدند.

 

قبل ازینکه لیسا نظرش عوض بشه سرشو بین پاهاش برد. یک لیس بلند زد و مزه ى لیسا رو چشید. با انگشت هاش دیواره هاش رو باز کرد. عاشق این بود که اینکارو با لیسا بکنه. با دونستن اینکه لیسا تحت کنترل لمس هاش بود بى نهایت تحریک میشد. ولى فقط عاشق این کنترل نبود، طعمى هم که لیسا داشت بود، و این حقیقت که اون بود که باعث این لذت براى لیسا میشد. رون هاى لیسا رو گرفت و شروع به محکم تر لیسیدنش کرد. لیسا دست هاشو لاى موهاى خیس جنى برد و به نرمى کمى کشیدشون. که این کارش بیشتر از قبل جنى رو تحریک کرد و دوتا از انگشت هاشو همونطور که لیسا رو میلیسید فرو برد.

 

لیسا ناله اش دراومد و همچنان با شنیدن خاموش شدن شیر دوش بغلى به کارشون ادامه دادن.

 

"هى لیسا، حالت خوبه؟"

 

"ااا....امم...اره." لیسا به سختى بین ناله هاش تونست بگه. سعى کرد جنى از قسمت حساس هیجان زدش دور کنه ولى جنى نیشخند شیطانى زد و زبونش رو توى عرضش کشید.

 

جنى عاشق اینجورى اذیت کردن لیسا بود، اینکه اینجورى زیر زبونش میلرزید و سعى میکرد جلوى ناله هاش رو بگیره.

 

"اوکه، من دیگه دارم میرم،باى." گفت و چند دقیقه بعد صداى پاهاش که ازونجا دورمیشد شنیده شد. و تموم مدت لیسا پلک هاشو محکم روى هم فشار میداد و لبش رو گاز میگرفت تا صداش درنیاد.

 

"مراقب اون لب طفلکى باش، الانه که خون بیاد." جنى بین لیس زدن هاش سر به سرش گذاشت.

 

"خفه شو جنى." گفت و سر جنى رو بیشتر بین پاهاش فرو برد. جنى فقط لبخند زد و این دفعه قسمت حساسش رو تو دهنش گذاشت که باعث شد لیسا ناله بلندى کنه و به موهاى جنى محکم تر چنگ بزنه.

 

"جن...من...اوه ماى...گاد...آهه...جنى." فریاد زد و اورگاسم بدنش رو به شدت لرزوند. جنى بلند شد، گذاشت همونطور که همو دارن میبوسن اب روى بدن هاشون جارى بشه.

1

"آه چه دوش زیبایى گرفتیم."جنى گفت و لیسا دوش رو بست.

__

 

اخ چقد ترجمه اسمات این بوک سخته و چقد اعصابمو خراب میکنه که نمیتونم کلمات مناسب فارسى براشون پیدا کنم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

نظرات (۲۱)

  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • بقیش ؟ T-T

    کی میزارید بقیه شووووووووووووووووو ؟

    لطفنننننننننننننننننننننننن

    فکر کنم دو روز دیگه
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • واااای وااای نمیتونم صبرکنممممممممممم

    منم‌کنجکاوم 
    فقط یه روز مونده 
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • امروز باید بزارید T-T

    لطفا هرچه زودتررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر

    نویسندش گفته ساعت شش به بعد میزارم 
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • وااای من اون موقع نمیتونم بیام سرلپتااااااااااااااااااپ

    ببخشین کاری نمیتونم بکنم 
    نویسندش زود تر نمیتونه بزاره 
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • مرسی

    خسته نباشین

    🧡🧡🧡🧡
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • ودف ....

    ممن همین الان تا اخرشو میخوام T-T

    عاخه این عررررررررررررررررر دارهههههههههههههههههههههههههههههه

    آره عالیه لاو ولی من دست تنهام دنبال یه ادیتوریم‌
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • با پستی که گذاشتین ک خعلیا داوطلب شدن ک ادیتور باشن

    چی شد پس ؟

    رفتن نیستن اصلا جواب نمیدن 
    نمی دونم باید چیکار کنم 
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • فدا سرت

    من تا پس فردا حتمااااااا 2 تا ادیتور برات جور میکنم :)

    واااای مرسییییییییی😫😫😫😫دارم از خوشحالی گریه میکنم😭😭😭😭😭😭😭
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • چرااا دختر

    ببینیم چی میشه حالا

    مرسی
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • یه برنامه بدین ک چ روزای و ساعتی منتشر میشه *-*

    ما مردیم عاخه *-*

    خوب نمیده 
    هر موقع بزاره منم میزارم 
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • بوس *-*

    صارانگه یو :")

    ❤❤❤❤
  • crazy friends avatar
  • .𝓐𝓻𝓸𝓾𝓷𝓪. ‎
  • وای  خیلی پرفکته پس  کو بقیه؟

    به زودی میزارم 
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • تا حالا صد بار خوندمش :")

    تا بقیه ش نیاد اوضاع همینه *-*

    🤣🤣🤣🤣🤣
    فردا میاد ولی نمیتونم بزارم چون کنکور دارم 
    پس فردا 
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • وااااااااااااای دخترررررررررررررر

    امیدوااارم موفق باشییی و به همون چیزی که دوست داری برسییییییییییی :")

    وااای من خیلی ذوووق کردممممممممممم *-*

    وااای واییی برو موفق باشیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی :")

    بقیشششش بقیشششش بیقششششششش 

     

    ❤❤
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • ودف...:/

    یعنی جنییییی ابهتتت خودشووو برای لیسا پایین کشیدهههه

    بعد لیسا میگه من دوست پسر دارممم

    گورر باباشششش

    🤣🤣🤣🤣
    موافقم به شدت 
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • تموم شد ؟ T-T

    بله ⁦⊂(◉‿◉)つ⁩
  • crazy friends avatar
  • Alia | بلینک :)
  • پس کلییی خسته نباشییدددددد

    به نظرم میتونست یکم ادامه دار تر باشه .

    خعلی خوب بوووددددد

    خواهش می کنم عزیزم ❤️
    لطفاً وبمون رو تبلیغ کنید 💙

    تا الان سه بار خوندمش 

    لعنت چرا اینقدر قشنگههه اخههه 

    اونی عمل کلیه ات به خوبی پیش رفت حالت چطوره؟؟

    آره خیلی عالیه
    آره خوب بود ممنونم لاو که به فکرمی 😍😍😍😍تا الان که مشکلی پیش نیومده امید وارم بعدا هم پیش نیاد ❤❤❤❤

    وای عالی :)

    نیسه فیک از ویسو بنویسی؟

    از جیسو و کی؟

    عامم میگم من تا اخرش خوندم ولی واقعا این اخرش بود؟ 

    چون نوشتین قسمت اخر اضاف شد 

    آره لاو آخرش بود